eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
451 دنبال‌کننده
157 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت اخمش کمرنگ تر بود.. و آرام گفت _خوشبخت بشین😊🤝 و رو به عاطفه کرد.. جعبه ای🎁 را از جیب کتش دراورد.. پلاک و زنجیر طلا بود.. گفت _قابلت نداره آبجی کوچیکه😊 عاطفه با ذوق زیاد گفت _واای مرسی عبااااس😍😍خیلی قشنگه و به ایمان گفت _میبندیش برام؟☺️🙈 ایمان_ ای به چشم😍😁 از ذوق ایمان.. و عشقی که میانشان بود.. لبخندی بر لب عباس نشاند..😊 قفل زنجیر که بسته شد.. عاطفه.. دستی روی پلاک کشید.. نگاهی کرد.. دید.. حرف «i».. به انگلیسی برجسته هست.. باشیطنت گفت _عه داداش...!!! 😍از این چیزا هم بلد بودی.. نمیدونستیم!؟ 😅😜 قبل از اینکه عباس جوابی دهد.. ایمان گفت.. _یکی یکی رو میکنه.. که غافلگیر بشیم😁😉 عباس.. تک خنده ای مردانه کرد🤠.. و چیزی نگفت.. مراسم بخوبی و خوشی تمام شد.. بعد از مراسم.. همه به خانه اقا رضا رفتند.. تا کنار هم شاد باشند.. اما عباس.. از همه خداحافظی کرد.. و مسیر خانه را گرفت و رفت..😊👋 عباس.. بعد از آن اتفاق..که میان کوچه افتاده بود.. به متفاوتی رفت.. و .. حسابی مشق عشق✨💚 میکرد.. قد 190 و چهارشانه بود.. ابهتی داشت.. که خودش.. نمیفهمید از کجا.. سرچشمه گرفته.. آرام و سر به زیر.. قدم بر میداشت.. مسیر محضر تا خانه را.. پیاده طی کرد.. عادت داشت.. به رسم لوطی های قدیم.. کتش را.. روی شانه بندازد.. پاهایش را.. روی زمین بکشد.. و صدای.. لخ لخ کفشش بلند شود.. میانه راه.. یادش افتاد.. امروز پنجشنبه هست.. به پیشنهاد سید ایوب..که گفته بود به بیاید..مسیرش را کج کرد و به سمت زورخانه رفت.. روبروی زورخانه ایستاده بود.. از دور.. همانجا ایستاد.. به سر در زورخانه نگاهی انداخت..😢 🌀«زورخانه امیرالمومنین. علیه السلام.»🌀 *مردی نبود فتاده را پای زدن.. گر دست فتاده ای بگیری مردی..* شعر را میخواند.. و زیرلب.. تکرار میکرد..😔حس می‌کرد.. عجب کاری بود..پر از خطا.. پر از اشتباه.. 😔حس عذاب وجدان.. لحظه ای او را رها نکرد.. یادش.. به سربندش افتاده بود.. به قولی.. که به ارباب ابالفضل العباس.ع... داده بود..شرمنده..😓و غمگین.. به تابلو زل زد.. 👀گر دست فتاده ای بگیری مردی..👀 در دل مدام میخواند.. و به فکر فرو رفته بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت.. و به فکر فرو رفته بود..😞 با گذاشتن دستی روی شانه اش.. به خود آمد..نگاهی کرد.. سید ایوب با لبخند نگاهش کرد.. _کجایی باباجان.. خیلی وقته دارم صدات میکنم😊 عباس_😞😓 _چرا نرفتی خونه اقا رضا..؟! _حوصله نداشتم😞 _بیا بریم ک خوب موقعی اومدی😊 _نه.. نه سید الان نه..! _خوبه که سخت میگیری به .. ولی بده.. _نه سید..!! اول باس.. تمام که.. به گردنم هس رو.. صاف کنم.. بعد بیام زورخونه..😓 _زان یار دلنوازم شکریست با شکایت.. گرنکته دان عشقی بشنو تو این حکایت..😊 عباس معنی شعر را.. خوب متوجه شد.. اما هنوز دلش راضی به رفتن نبود.. غمگین و شرمنده.. سرش را به زیر انداخت..😓😞 سیدایوب... میشناخت عباس را.. خوشحال بود.. از تغییرات اساسی.. که حال روحی اش را.. زیر و رو کرده بود.. دست عباس را گرفت.. لبخندی زد.. و او را.. به سمت زورخانه میبرد.. چند قدمی راه رفتند.. که عباس معترضانه گفت.. _من هنوزم حرفم همونه.. نباس بیام.. جای من اونجا نی...! سید_ تو عباسی.. ..😊 ماه منیر بنی هاشم.ع... جای تو همین جاست عباس..بیا که خوب جایی اومدی..😊 به درب ورودی زورخانه رسیدند.. تعارفی به عباس کرد.. تا اول وارد شود..اما عباس، به رسم ، دستش را روی سینه گذاشت و گفت _اول سادات☺️☝️ سید ایوب با لبخند وارد شد.. مرشد به محض وارد شدن سید ایوب.. زنگ بالای سرش را.. یکبار ضرب زد🔔 _سلامتی پیر دیر.. سید ایوب خان سلطانی.. صلوات محمدی پسند بفرستید..😊🔔 همه صلوات فرستادند.. با صدای صلوات.. وارد شدند.. سیدایوب.. آرام و متین.. جواب سلام و ارادات همه را میداد.. هنوز دستش را.. از دست عباس جدا نکرده بود.. عباس کنار سید نشست.. چشم چرخاند.. و با اهالی محل سلامی میکرد.. شرمنده بود.. دست از روی سینه برنمیداشت..در دل با خود نجوا کرد.. _خدایا من کجا اینجا کجا...!! اقا با من میخای چکار کنی..!!! در باورش نمیگنجید.. که زمانی.. پا به اینجا بگذارد.. حس میکرد.. لایق اینجا و این مکان مقدس نبود..😔 آنهم با آن خراب کاری.. عجب خرابکاری کرده بود..😞 عجب گندی زده بود.. 😞 مرشد و همه ورزشکاران.. به کار خود مشغول بودند..با صدای نجوای سید، عباس به خودش آمد.. _روی کار میوندار دقت کن..😊 گرچه بار اولش بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت گرچه بار اولش بود.. که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت _میونداااار؟؟؟😧😳 سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت _بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم😊 روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرام‌تر از قبل گفت _سید میترسم کـ...😥😢 _از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای..😊میل هم بخر بیار گویی بود.. که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود.. عباس با چشم قبول کرد.. و با سر تایید کرد.. و به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد.. صدای صلوات.. ✨ صدای الله اکبر.. ✨ و گاهی.. تشویق👏 ناظرین.. بلند بود.. وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد.. _استاد.. کاری نداری من باس برم با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید.. سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم..😊 عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت _رو جف چشام☺️ دست سید را.. محکم گرفت _رخصت استاد.. یاعلی.. ☺️🤝 سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد😊🤝 نگاهی به همه انداخت.. همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود.. به انتهای راهرو زورخانه که رسید.. سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت یادش به حرف سید افتاد.. از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود.. هنوز نیم ساعتی.. به اذان مغرب🌃✨ مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد.. _دربست.. 👈 راننده_ بیا بالا🚕 گوشی در جیبش میلرزید.. روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود.. با انرژی گفت _جانم مامان😊 _کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن..🙁 _ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید..😅 _شب میری نماز؟😊 _اره.. واس چی..؟😕 _هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.!😊 _مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی☺️ _خدا نگهدارت مادر😊 تماس را که قطع کرد.. نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت.. خوشحال بود و ذوق داشت..🤠😍 وارد مغازه شد.. یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید😍💪 برای تک تک آنها.. ذوق میکرد.. تاکسی گرفت.. و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت🚕 بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش به عباس ارادت داشتند..😊 در این مدت.. رفتار عباس هم.. با همه و شده بود.. عباس.. به محمد پیام داد..📲که از یکشنبه.. به زورخانه میرود.. به مسجد محل که رسید..💨🚕 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به مسجد محل که رسید.. از گلدسته مسجد..🕌صدای اذان..✨بلند شده بود..وسایل را پایین گذاشت.. کرایه را حساب کرد.. تاکسی رفت.. محمد و آرش.. از دور عباس را دیدند..عباس کنار خیابان.. ایستاده بود..سری برای هم تکان دادند..نزدیکتر امدند.. محمد با لبخند گفت _بححح...😍چطوری داش عباس😁🤝 عباس_مخلصیم برار😍🤝 آرش _اینا چیه😳 _بهش میگن میل🤠😜 آرش _اینو ک میدونم باهوش.. میگم چرا خریدی😁 محمد_ از یکشنبه میخواد بره پیش سید! قرار بود امشب به تو هم بگه😇 آرش مات با چشمای متحیر گفت _جدیییییی عبـــــــاااااااااااااااس😳😍 میل ها را برداشته بودند و بسمت مسجد میرفتند.. _اره با..🙃 شمام باس بیاین🤠💪 وارد آبدارخونه شدند.. همه را گوشه ای گذاشتند.. عباس _از فردا باهم😎💪 محمد درحالیکه وضو میگرفت.. با ذوق گفت _زورخونه؟😍✌️ آرش _😍😍 عباس سر تکان داد.. و گفت _ایوللل... 😍😇زودباشین که اذون تموم شد.. بعد از نماز... تلفنش زنگ خورد.. 📲 _سلام.. بله بابا حسین اقا_ کجایی عباس _مسجدم.. چطور _بیا خونه زودتر کارت دارم _رو جف چشام😊 حسین اقا_زود بیا مادرت کارت داره😊 _حالا شما یا مامان کارم دارین؟😁 _تو بیا بهت میگیم.. یاعلی😊 _یاعلی😊 تماس را که قطع کرد.. به طرف آبدارخانه مسجد رفت.. آرش _کمک نمیخای😄 عباس_ آی دستت درد نکنه.. کمک کنی که عالیه😁 پشت سر آرش، محمد هم وارد شد.. محمد_ رو که نیست والا😂 هرسه.. میل ها را بلند میکردند.. و از مسجد بیرون میرفتند.. _اون ک وظیفتونه😝😂 آرش _میگن بچه پرو.. ب داییش میره هااا.. 😂 عباس_ ن با... ب رفیقاش میره.. دایی ک نداره😜😂 هرسه باخنده و شوخی.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
بیست و سه🌺 ✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت هرسه باخنده و شوخی.. به سمت خانه میرفتند.. به محض رسیدن.. محمد.. میل ها را.. روی زمین گذاشت.. _اییییی کمرممممم😩😂... واااای کمرمممم😩😂 آرش _ وای وای... کجای کمرت؟.. بذار ماساژت بدم.!😢😂 آرش با مشتی محکم.. که بین کتف محمد میزد.. گفت _بهتری؟؟..خوبی الان؟؟.. جواب بده.. 😨😂 عباس_ ن با... اینجوری ک نه...بذار یادت بدم..خوب نگاه کن... اینجوری😜👊 با تمام قدرتش.. محکم به کمر محمد زد..😂👊 صدای بلندی ایجاد کرد..صدای خنده آرش به هوا رفته بود😂 عباس رو به آرش گفت _دیدی چجوری..؟؟😂 محمد_زهرمااار...😂 گفتم کمرم درد میکنه.. خوب شد نگفتم از وسط نصفم کن😂😂 آرش _😂😂😂 عباس_ جف پا.. باس بیام تو شکمت.. تا خوب بشی🤣🤣🤣 با صدای خنده.. عباس آرش و محمد.. 😂😂😂در خانه.. با صدای تیکی باز شد.. محمد رو به آرش گفت _ ببین آرش..!! یه تعارف هم نمیزنه بیایم داخل... نچ.. نچ...😕😂 عباس با خنده.. زنگ را زد.. حسین اقا.. از پشت ایفون گفت _بیاین تو بابا😊 عباس_ بگین یاالله..😊😁 _صدای خنده هاتون.. کل محله رو برداشته.. دیگه نیاز به اعلام نیس بابا😁 صدای خنده حسین اقا.. از پشت آیفون.. و سلام احوالپرسی محمد و ارش.. باهم آمیخته شده بود..😁😁😁😁 بعد از چند دقیقه.. آرش و محمد.. خداحافظی کردند و رفتند.. عباس.. با میل ها وارد خانه شد.. و همه را گوشه حیاط گذاشت.. به عادت همیشگی اش.. یاالله گویان.. وارد شد.. زهراخانم بلند گفت _عباس مادر.. بیا اتاق عباس بطرف اتاق رفت.. درگاه اتاق.. تکیه به چارچوب در.. ایستاد.. حسین اقا.. عینکش را.. روی بینی.. زده بود.. و مشغول کتاب خواندن بود.. زهراخانم.. میز اتو مقابلش بود.. و لباس ها را اتو میزد.. عباس سلامی کرد.. زهراخانم_ سلام رو ماهت مادر.. بیا کارت دارم..😊 حسین اقا از بالای عینکش.. با لبخند نگاهی به عباس کرد.. _این بار بگی نه.. من جونت رو تضمین نمیکنم😁 زهراخانم خندید.. عباس وارد اتاق شد.. کنار مادر ایستاد.. _خب بفرما🤠 زهراخانم _فردا برای نمازجمعه.. میریم دنبال خانم مسعودی و دخترش سمانه.. که باهم بریم..😊 عباس دوزاریش افتاد.. باز نقشه داشت.. که دختری را باید میدید..🤦‍♂ عباس _پوووف..ول کن مامان تروخدا😑🤦‍♂ زهراخانم.. شروع کرد.. به تعریف و تمجید.. از خانواده آقای مسعودی و دخترشان سمانه.. از مادر اصرار.. و از عباس انکار.. درنهایت.. عباس.. فقط بخاطر مادرش.. قبول کرد که بروند.. اما به یک .. که حتی کوچکترین نگاه.. هم به سمانه نمیکند.. زهراخانم هرچه کرد.. نتوانست او را راضی کند.. که نگاه کند.. شاید پسندید.. شاید گره از دلش باز میشد.. اما قفل دل عباس.. باز شدنی نبود..💝✋ یکشنبه از راه رسید.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت یکشنبه از راه رسید.. ساعت هنوز به ۶ نرسیده.. عباس با دوتا میل بزرگ.. و متوسط وارد زورخانه شد..سید ایوب و مرشد.. گوشه ای نشسته بودند.. و صحبت میکردند.. عباس یاالله گفت.. به احترامش.. سید ایوب و مرشد.. ایستادند..😊😊دستش را.. به ادب.. روی سینه گذاشت.. و سلام داد _سلام مخلصیم 😊✋ سید_بیا اینجا باباجان😊 مرشد_به به اقا عباس گل.. منتظرت بودیم😊 عباس کنارشان نشست.. سر ب زیر انداخت.. و گفت _شرمنده میکنی مرشد.. 😊😓 سید_ خب بگو ببینم همه چی خریدی؟ _اره سید☺️ _برو آماده شو😊 _الان؟😳 سید سرش را بعلامت تایید تکان داد.. عباس به رختکن رفت... تیشرتی را که نام مولا علی.ع... روی آن نقش بسته بود.. و شلوارکی ک طرح سنتی داشت.. را پوشید.. بیرون امد.. با اشاره سید.. که میگفت وارد گود شود.. انگشتش را.. به لبه گود زد.. بوسید و به پیشانی گذاشت.. با بسم اللهی... میل ها را بلند کرد.. و وارد گود شد... مرشد و سید.. سکوت کرده بودند.. مرشد سرش را بعلامت شروع.. آرام تکان داد.. عباس مدتها.. با میل پدرش تمرین کرده بود.. و اینجا باید.. تمام این تمرین ها.. را به نمایش میگذاشت.. یاعلی گفت و شروع کرد.. بعد از میل، نوبت تخته شنا بود.. مرشد و سیدایوب.. خوب و با دقت.. به حرکات عباس.. نگاه میکردند.. مرشد_ وصیت میکنم بهت سید.. جای سَردَم(جایگاه مرشد در زورخانه) رو بعد از من.. بده به عباس..😊👌 سید_ نه مرشد.. نه..✋ عباس خیلی مونده که به اونجا برسه.. جایگاهی دیگه.. براش درنظر گرفتم... عباس کباده میگرفت.. میل ها را بالا میبرد.. شنا میرفت.. میچرخید.. نوحه میخواند.. رجز میخواند.. و باز میچرخید.. میل بازی را به راحتی بالا می انداخت.. و در حال چرخش.. آن ها را میگرفت.. سید و مرشد.. مجذوب ورزش عباس شده بودند.. جوانی ٢٨ ساله.. تنومند.. چهارشانه.. محجوب.. و اهلبیت علیه السلام.. به خصلت ها علاوه بر عباس.. و هم.. باید اضافه میشد.. با صلوات سید و مرشد.. کم کم عباس ب ورزش خود پایان داد.. مرشد.. جلیقه اش را دراورد.. و بدست سید داد.. _کسی بهتر از عباس نمیشناسم برای مرشدی😊 مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود.. سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت _ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته😊 مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد.. عباس از سید رخصت گرفت.. با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد..✨✋ عرق از سر و رویش میچکید.. حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد.. با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست.. _درخدمتم امر کنین..☺️✋ سید.. اسم تعدادی از.. دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..🤝👌 سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن😊 دستش را روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام☺️✋ مرشد با ذوق.. به عباس نگاه میکرد..😍 این همه .. .. .. اول از همه.. از صدقه سر ✨ ابالفضل العباس علیه السلام✨ بود.. و بعد.. از کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت..🌟 و استادی به نام سیدایوب..🍀 عباس از کنار آنها بلند شد.. گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد..📲 و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند.. سید به عباس نگاه میکرد.. و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس شده بود.. 🍃چه کسی فکرش را میکرد.. که روزی.. همین عباسی.. که از .. کسی حرف زدن نداشت.. حالا هم.. او شده بودند.. 🍃چه کسی.. فکرش را میکرد.. عباسی که همه از او .. از غضبش.. و به گوشه ای میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از از خودش.. 🍃چه کسی فکرش را میکرد.. از ها و تلخی .. کسی در امان نبود.. حالا جز به و .. حرف نمیزد.. 🍃چه کسی فکرش را میکرد.. عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. میکرد.. حالا مایه و مباحات خانواده اش بود.. ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود.. و همه وارد زورخانه میشدند.. آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند.. مرشد مدح میخواند.. مردم با ذوق صلوات میفرستادند.. 😍🗣ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند.. عباس وسط ورزشکاران.. ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود.. کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند صدای الله اکبر و صلوات مردم.. تا سر بازارچه میرسید..🗣🗣🗣🗣 تقریبا تا ساعت ١١ شب... غیر از .. .. امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و .. هم بود.. با خروج عباس از گود.. به احترامش همه ورزشکاران خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند.. صدای پچ پچ مردم.. کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه را.. عباس وارد رختکن شد.. لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند.. عباس.. به سید که رسید.. گفت _رخصت سید✋ سید دستش را روی شانه عباس گذاشت _رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت😊 _مخلصیم استاد.. یاعلی😊✋ به حرمت✨ و انرژی💪 سربندش..😍😇 اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود.. وارد خانه که میشد.. چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..😍اسپند دور سرش میچرخاند.. عصای پدرش شده بود.. حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش..😊 خیلی خوب بود.. که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم بود برایشان هم ..☺️☺️ دوماه از عقد عاطفه و ایمان.. گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش😍💞 را داشتند.. مراسم ازدواج عاطفه بود... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود.. بخوبی و شادی میگذشت..🎊🎉🎈💞 همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند.. 🎉🎊 عباس درب تالار ایستاده بود.. مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد..😊 اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد..😏😠 عباس.. یادش به حرکات خودش.. افتاده بود..😓 چطور با .. همه را از خودش بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را.. مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت..😠 با صدای زنگ تلفن همراهش..📲عباس به خودش آمد.. مادرش بود.. _کجایی مادر😕 _دم در.. چطور.!؟ _بیا در خانوما کارت دارم..😊 _بیام در خانمااااا؟؟؟😐😳 _وا.. مادر کارت دارم😕 _خب همینجا بگید😑 _نمیشه عباس.. بیا کارت دارم😊 علی رغم میل باطنی اش..🤦‍♂ چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. و .. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت.. لحظه ای مادرش را.. از دور دید.. خوشحال شد..😍 که را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد.. اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند.. عباس همانجا ایستاد.. با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد😑 میان ماندن و رفتن مردد شده بود.. که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند.. عباس سلامی کرد.. و را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی داد.. زهراخانم _ سلام پسرم و کیسه ای را.. به عباس داد.. _ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه😊 لحظه ای نگاه به آن دختر کرد _خیلی خوش اومدین.. هانیه آرام گفت _ ممنون سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد.. و رو به مادر.. مثل .. یک دستش را روی گذاشت و گفت _رو جف چشام..😊امری نی؟ _نه مادر.. برو بسلامت..😊 خداحافظی ای کرد.. و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند.. ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. _جانم مامان😊 _سلام پسرم.. خب چطور بود.؟!😍 _چی چطور بود..؟😟 _عباااس...!!😐 _نمیفهمم مامان.. باور کن🤦‍♂ _منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟😊 _هانیه کیه..!؟😐 _عبــــااااااس😐😐😐 عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت _اهااا... والا راستش ندیدمش😑🤦‍♂ _وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..!😕 _اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم😅🤦‍♂ با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت.. _الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر..😁 نگران نباش.. درستش میکنم😁 _نمیشه بیخیال من بشی..!؟😑🤦‍♂ زهراخانم محکم جواب داد _نه😐 _بله... بله..!!😑 ما هسیم😅🤦‍♂ _خدا نگهت داره مادر.. باشی همیشه😊 از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد😍😍 مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد.. چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود.. یاد شیطنت های.. خواهرانه عاطفه افتاده بود.. 🤠وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود..😐🤦‍♂ هر از گاهی.. که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد..😊 الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. انتخاب کرده بود.. و زندگی میکردند.. ۶ماه.. 🍃📆 از اولین جلسه ای که.. به زورخانه رفته بود.. میگذشت.. ✨ و اهلبیت(ع).. ✨ چنان و .. به عباس داده بودند.. که همه اهل محل.. روی اسمش.. میخوردند..🌟 کسی نمیکرد.. به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. بفهمد.. یا ببیند.. میکند..😡👊 همه مردها،.. او را.. چون پسرشان.. دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی .. و عباس.. شده بودند.. به سید ایوب بود.. که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت.. اما در کلاس ها.. از اراده بود.. که با ذوق میرفت..😍 و مدام.. در و خودش بود..📝 و چنان .. در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. خود میکرد.. از اهل محل... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 💠از اهل محل گرفته.. تا کاسب های بازارچه.. از کودکان.. تا ریش سفید ها.. همه برای او.. خاص.. قائل بودند..✨🍃 💠وارد زورخانه که میشد.. مرشد.. به و .. که به او.. پیدا کرده بود.. زنگ را مینواخت..🔔✋ وارد گود که میشد.. همه برای سلامتی اش.. میفرستادند..✨ورزشکاران.. بدون اذنش.. ورزش نمیکردند.. از گود که خارج میشد.. رخصت میطلبید..😊 💠مرشد_سلامتی شیرمرد حیدری محله.. عباس آقای گل.. صلوات محمدی پسند بفرست..🌺🔔 مرشد این جمله را.. میگفت.. و عباس.. وسط ورزشکاران می ایستاد.. .. دست .. به سینه میگذاشت.. و لبخندی دلنشین.. به مرشد میزد..😊 و زیر لب.. با بقیه.. صلوات میفرستاد.. 💠تا سید اجازه نمیداد.. از زورخانه خارج نمیشد..👌 پای ثابت گلریزان بود.. 🍀یکبار بدهی یک بدهکار.. 🍀یکبار آزادی یک زندانی.. 🍀یکبار تهیه جهیزیه عروسی.. 🍀یکبار جور شدن سرمایه برای درامد جوانی.. 💠 با رفقایش... چنان رفاقتی داشت..که کافی بود.. عباس لب تر کند.. با جان و دل.. هرچه میخواست.. انجام میدادند..😊😍☺️😇😊☺️ غیر فرهاد.. بقیه از او کوچکتر بودند.. 💠 از خودش را داشت و روی حرفش حرف نمیزد.. را داشت.. و مراقب بود دل کسی را نشکند.. زهراخانم و عاطفه...😊😍 بفکر آینده او بودند..هر دختری را.. که زهراخانم یا عاطفه درنظر داشتند.. به هر طریقی.. سعی می‌کردند.. که عباس آنها را ببیند.. اما فایده ای نداشت..😕😑 کم نبودند در محله.. دختران .. اما دل عباس را..♥️درگیر خود نمیکرد.. عباس_ جان من..!! بیخیال من مامان.. 😑🤦‍♂ زهراخانم فقط لبخند میزد..😊 و باز هربار.. به بهانه ای.. پسرش را.. برای کاری میفرستاد.. که دختر مورد نظرش را ببیند.. 🔒اما قفل دل عباس داستان ما بازشدنی نبود..🔒✋ هانیه دوست عاطفه.. سمانه دختر آقای مسعودی.. همسایه ته کوچه.. و ده ها دختر دیگر.. که مادر و خواهرش.. برای او درنظر میگرفتند.. اما فایده ای نداشت.. مدتی بود... که همسر سید ایوب(ساراخانم).. احوال خوشی نداشت.. زهراخانم.. همین امر را بهانه کرد.. دیداری تازه کند.. گوشی تلفن☎️ را برداشت.. تا به حسین آقا و عاطفه.. خبر دهد.. که زمانی را.. همه باهم.. برای عیادت ساراخانم.. به خانه سید بروند.. قرار بر این شد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت قرار بر این شد.. بعد از نماز.. از راه مسجد.. نیمساعتی را برای عیادت بروند.. شنبه بود.. و زورخانه تعطیل.. زهراخانم.. همه چیز را دقیق سنجید.. عاطفه و ایمان هم.. به مسجد آمده بودند.. تا باهم به عیادت بروند.. حسین اقا.. زودتر مغازه را تعطیل کرد.. عباس_ حالا چرا به این زودی..!! 😟 _خانم سید ناخوش احواله.. میخوایم با مادرت و عاطفه بریم عیادتش.. 😊 _من دیگه بیام چکار.. شما برید دیگه!😕 _عاطفه و ایمان هم هستن.. درضمن سید حق بگردنت داره بابا.. خوبیت نداره نیای😊 _چش.. رو جف چشام.. ☺️اقا ما تسلیم.. 😁✋ حسین اقا... با همسر، دختر، داماد و پسرش.. همراه با سید.. به خانه سیدایوب رسیدند.. سید با کلید در را باز کرد.. یاالله بلندی گفت.. تا اهل خانه بدانند.. مرد خانه.. چند نامحرم به همراه دارد.. بعد از راهرو ورودی.. وارد حیاطی قدیمی و باصفا🌸🍃شدند.. گوشه حیاط.. فرشی رنگ و رو رفته ای.. پهن بود.. و چند پشتی به دیوار تکیه داده بودند.. روی میزی کوچک.. سماور، ☕️ظرف میوه،🍏🍇 استکان ها و بشقاب ها.. گذاشته شده بود.. مشخص بود.. که این جایگاه.. به انتظار مهمانان بوده است.. سیدایوب بلند گفت _ صاحبخونه..!!! نیستی..؟!😁مهمون هات رو آوردم..😊😁 ساراخانم ارام ارام.. دست به دیوار میگرفت.. و به همراه دخترش فاطمه.. به استقبال میهمانان آمدند.. ساراخانم رو به میهمانان گفت _ سلام خیلی خوش امدید..😊بفرمایید چرا ایستادید.. بفرمایید خواهش میکنم.. 😊 زهراخانم و عاطفه بطرف ساراخانم و فاطمه رفتند..با روبوسی و خوش رویی احوالپرسی کردند.. سید ایوب تعارفی کرد.. و همه نشستند.. ساراخانم روی صندلی نشست.. کمردرد و پادردش.. باعث شده بود.. نتواند روی زمین کنار میهمانان بنشیند.. فاطمه پایین پای مادر.. و کنار عاطفه و زهراخانم نشست.. حسین اقا، ایمان و درنهایت عباس... سید ایوب پذیرایی میکرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار