رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_سیویکم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.
43.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_سیودوم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
(نردبان عاشقی ) پارت دهم : همین طوری که داشتم داخل صحن های حرم راه میرفتم .گفتم وایسا برم بپرسم م
(نردبان عاشقی )
پارت یازدهم:
زمانی که از خواب پاشدم فک کنم ساعت۱۰صبح بود دیروز آخه خیلی خسته بودم،یه صبحونه داخل همون هتلی ، که اتاق اجاره کرده بودم خوردم و اومد که یه زیارت برم و دیگه راهی خونه بشم ،خدا رو شکر خیلی خوب بود یه زیارت مفصل انجام دادم ،😊
همین طوری داشتم داخل صحنا قدم میزدم یهویی دیدم گوشیم زنگ میخوره تا نگاه کردم
دیدم بابامه
یا خدا یعنی الان برگشتن خونه 😳
من چی بگم الان بهشون 😳😢
این دفعه حتما حکم تیرمو صادر میکنه😂😁
با هر زحمتی بود جواب دادم ،یه سلام و احوال پرسیه گرم انجام دادم .
ولی دیدم بابام بعد از اون گفت سر جا بمون تا من میام
منم خب تعجب کرده بودم گفتم خب یعنی تو خونه بمونم
گفتش:خیر پسرم شما لطف بکن داخل همون صحن بمون
همینو که گفت دو تا شاخ در اوردم که منو از کجا دیدن،
دیدم یکی از پشت سرم صدا میزنه داداش امیر ،داداشی
نگاهم رو که برگردوندم ،دیدم تموم اهل خونه
نشسته بودن داشتن سیر میخندیدن و نگام میکردن، یه لحظه جا خوردم رفتم پیششون
مامانم گفت :امیر خان راه گم کردی شما که میفرمودی نمیام و از این حرفا چی شد
منم اولش با هزار منو من ☺️تمام قضیه رو گفتم براشون اولش باور نکردن ، ولی بعدش
که جدی تر گفتم باورشون شد ،
بابام :خب دیگه خانوم جمع کنید بریم مسجد جمکران هم یک زیارتی بکنیم و بریم سمت خونه .
من:کجا بریم جمکران ، جمکران کجاست ،
مامان :پسرم برای همینه که میگم هر. موقع سفری جایی میریم همراهمون بیا تا ،راه بلد باشی به قول بزرگان☺️😁
جمکران ، یا همون مسجد جمکران جایی هستش که به دستور امام زمان که به یکی از عارفان عزیز عصر خودمون زندگی میکردن ،
ساخته شد تا این که مردم به اون جا برن و با حضرت درد و دل کنن .
خلاصه جوونم براتون بگه راه افتادیم بریم سمت مسجد جمکران ...
ادامه دارد..............
(نردبان عاشقی)
پارت دوازدهم :
بعد از اینکه از حرم حضرت معصومه (س) اومدیم بیرون و ،راه افتادیم به سمت مسجد جمکران ، فک کنم یه بیست دقیقه تو راه بودیم بعدش رسیدیم ، خیلی مکان با شکوهی بود، یه آرامش خاصی بهت دست میداد ،نکم براتون خیلی خوب بود ، وارد حیاط مسجد که شدیم بابام گفتش که یه وضوض بگیریم بریم یه دو رکعت نماز بخونیم ،
رفتیم برای وضو بابام دید که دارم وضو میگیرم از تعجب زیاد پرسید :امیر بابا من خوابم یا بیدار ،😁😂
گفتم چرا این سوال رو میپرسی مکه چی شده ،
گفت داری وضو میگیری برای نماز ؟
گفتم یا خدا این دیگه تعجب نداره آره خب میخوام نماز بخونم چرا این قد،ترسیدی😳
بابام :نه عزیزم هیچی خوشبحالت خیلی دوست دارم جای تو باشم .
من که نفهمیدیم ولی شما دیگه خودتون مطلب رو بگیرید مثل من نباشید 😁☺️
فک کنم الان فهمیدم چرا تعجب کرد بخاطر همون قضیه نماز و اینا که گفتم براتون ،
بعد از اینکه داخل مسجد نماز رو خوندیم .من زودتر اومدم بیرون یه چرخی بزنم سرگردان شم ،چنپ تا حوض داشت داخل حیاط پیش یکی از حوضا یه چند ساعتی نشستم ،دقیقا روبه روی اون گنبد فیروزه یی ،😊 همین که مات و مبهوت اون گنبد بودم یه دفعه دست یکی تند روی شونم خورد ،سرم رو که برگردوندم ،به نظرتون کی بود ؟
حدس بزنید ؟
آقا رضا صدیقی همون راننده مهربونی که منو رسوند تا حرم و با هم زیارت رفتیم و .........
سلام و احوال پرسی گرمی انجام دادیم
آقا رضا : امیر آقا عمو جان اینجا چیکار میکنی چه خبر مگه قرار نبود برگردی شهرتون
من :والا عموجان ، آره میخواستم برگردم ولی خانوادم اینجا بودن و دیگه گفتیم بیایم جمکران و بعد زحمت کم کنیم .بریم سمت شهر
آقا رضا:اختیار داری زحمت کجا بود مهمان های حضرت معصومه (س)و امام زمان (عج) برای ما و همه مردم قم رحمتن
تو همین لحظه که داشتیم صحبت میکردیم چند تا خانوم نزدیک ما میومدن فک کنم .فک کنم که خانواده آقا رضا بودن ....
نزدیک اومدن آقا رضا شروع کرد به معرفیشون
خب عموجان اینم از خانواده ما از همسر تا .......دختر خانوم شون که قبلاً با را تعریف کرده بودن اونجا بودن
ولی این جا من یه وقت استراحت بدم و یه چیزی توضیح بدم براتون برای خودم هم یه کم عجیب بود .
وقتی که دختر آقا رضا رو دیدم یه حس عجیبی بهم دست داد قلبم تند تند به تپش افتاد خیلی عجیب بود اصلا نمیدوستم چیکار باید بکنم به لکنت زبون افتاده بودم نمیدونم به ظنرتون چی بود 😁😳؟
شکر خدا باهوشید تمام ماجرا رو دیگه فهمیدید ؟
ادامه دارد..........
(نردبان عاشقی)
پارت سیزدهم:
بیایید یه کم با هم رو راست باشیم ☺️
شما تا اینجا که اومدین بقیه رو هم مثل دوستای خوب با هم راه بیاییم ،
دقیق بخوام بگم به دختر آقا رضا علاقه پیدا کردم .
البته اینو هم بگم خدایی ناکرده یه موقع فکر نکنیم که علاقم همین طوری الکی بود ها ،.
نه نه اصلا اینجوری نبود به جورایی حس ازدواج بهم دست داد منی که بین رفقا به این جملهه معروف بودم که اگه همه مردای عالم ازدواج کنن امیر تنها کسیه که مجرد میمونه ،
خب این همش حرفه 😁☺️
الان واقعا یه طور دیگه جهانو نگاه میکردم
اصلا تک تک چیزایی که میدیدم یه معنای دیگه برام پیدا میکردن،
همهی این رویا ها رو داشتم داخل خونه اتاق آقا رضا مرور میکردم.
راستی یادم رفت بگم 😅وقتی که داخل حیاط (صحن) مسجد جمکران با آقا رضا صحبت میکردم ،خانواده ها همدیگه رو دیدن و یه جورایی باب آشنایی باز شد و با هزار تعارف و تکلیف رفتیم خونه شوم یه شب اون جا موندیم ..
طبق معمول ، مردای خونواده با هم سر موضوعات مختلف صحبت کردن ، از گرمی آب و هوا تا بحث های اقتصادی و ................
منم که چیزی از این حرفا نمیدوستم همین طوری داشتم نگاهشون میکردم ،😄
آخه این موضوع رو هم بگم از اون جا آقا ریا تعریف کرد که چطور با من آشنا شده و از اوایل آشناییمون نزدیک تاکسیا گفت که بابام وقتی شنید خیلی خندش گرفت .
خودم تا اون موقع نمیدوستم و خیلی خندیدم.
ولی یه چیزی رو هم. بگم خدایی خیلی مامانم یا دخترشون خوب رفتار میکرد ، یعنی یه جوری بود من فک میکردم واقعا عروسشه😁😂😅
دیگه چه کنیم خیالاته😊
گذشت و گذشت تا صبح روز بعد که دیگه وسایلو جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه
ولی من هنوز ذهنم درگیر اون قضیه بود، نمیدوستم چطور باید حلش کنم ،از قم که راه افتادیم تا خونه یه ریز داشتم فک میکردم .
ولی هیچی ب هیچی بود ،خلاصه با هزار تا خستگی رسیدیم خونه و تا اون موقع گوشیم شارژش کم شده بود وقتی که زدم شارژ دیدم ،
هزار تا پیامک و تماس از بچه ها داشتم
برداشتم گوشیمو و زدم به شارژ تقریبا یه دو ساعتی گذشت و دیدم گوشیم زنگ میخوره
تا برداشتم ................
ادامه دارد .............
(نردبان عاشقی)
پارت چهاردهم :
مثل همیشه مزاحم همیشگی آقا پویا 😁😂
اول هر چی از دهنش اومد بارم کرد منم خب هیچی نگفتم یعنی نمتوستم چیزی بگم آخه بچاره راست میگفت چند روز جواب تلفنشو نداده بودم ،
ولی خودمو نباختم☺️و با یه لحن مثلا عصبانی ،گفتم :آقای محترم اگه شما اون روز اون بازی رو سر من در نمیوردید اون طوری نمیشد .
البته داخل دلم داشتم خدا رو شکر میکردم که اون اتفاق پیش اومد چون باعث آشناییم با خانواده آقای صدیقی شد ،همین طوری که داشتیم بحث میکردیم .یهو زدم زیر همه چی معذرت خواهی کردم و گفتم امشب بیا بریم بیرون میخوام از دلت در بیارم رفیق شفیقم ،
اونم اولش یه طوری شد
پویا :پروفسور دیوونه شدی ،معذرت خواهی ما فرستادیمت یه چند روزی نیست شدی ،
بعد تو میخوای معذرت خواهی کنی جلل خالق😳؟
میدونست کاری رو ازش میخوام انجام بده یا کمکم کنه
گفت باشه یه ساعت دیگه در خونتونم استاد .
خلاصه اومد در خونمون رفتیم بیرون ،خیلی خوب بود ولی من همش تو فکر بودم
من:اصلا به پویا بگم قضیه رو شاید کمکم کرد شاید تونست برام کاری انجام بده
از یه طرف هم میگفتم که اگه بگم شاید مسخرم بکنه که توو به این ،حرفا اصلا مگه میشه خدایی😳
همین طوری که صدای بچه های پارک و کاسبای اونجا داشت تمام افکارم رو از هم جدا میکرد پویا اومد داخل ماشین و گفتش که خب اخوی شما قول معذرت خواهی دادی خودتم باید حساب کنی 😊.
من:باشه حالا شما اون آبمیوه رو بده به من تا فیض صحبتات کامل بشه بعد هزینه. رو میدم خدمتت .
خلاصه دلمو زدم به دریا و تمام داستانم رو برای پویا گفتم ،
اولش نامرد یک ساعت خندید یعنی میخواستم همون جا خودم حکم اعدامش رو بنویسم.
همون جا هم اجراش کنم ولی یه حرفی زد یعنی یه راه حلی گفت که به دلم نشست .
ادامه دارد .............
(نردبان عاشقی)
پارت پانزدهم:
استاد داشتن نطق میکردن 😊
ولی حالا به دو از شوخی پیشنهاد خوبی داد ،
حیف قبلاً بهش فک کرده بودم و میدوستم که
زیاد نمیتونه عملی بشه ...
پویا:داداش گلم شما اول باید با خونواده مطرح کنی ببینم اصلا قبول میکنن.یا نه؛
بعدشم شما با خودت یه دو تا چهار تا کن ببین
میشه یعنی این علاقه دو طرفه هست یا نه ،
من:خب آخه اون که اصلا خبری نداره از این موضوع.
پویا :خب کاری نداره میتونی مطمعن بشی 😊
من:چطوری ........
پویا :خب یه سر برو قم .در خونشون ،بهشربگو والا من از شما خوشم اومده .اگه اجازه بدید غلام شما بشم.😂😁
من:نه بابا ،آفرین پروفسور ،وه نظر پخته ایی
اون وقت زرنگ ،دیگه برگشتنم دست خودم نیست دیگه ،😅
پویا :خب منم همینو میگم ،از دستت راحت شیم😂
من :اذیت نکن دیگه ،ای خدا همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم
پویا :حالا بدور از شوخی جان امیر جدی میگم ؛برو با خانواده صحبت کن به امید خدا که حل میشه .
من: والا چی بگم یه کم میترسم قبول نکنن.
پویا :والا داداش من دیگه نظری ندارم
تا همین جا میتونستم کمکت کنم .
من: ممنون داداش خودم یه فکری میکنم براش
فعلا ................
ادامه دارد..............
(نردبان عاشقی)
پارت شانزدهم:
هیچی دیگه من تمام افکارم این موضوع رو گرفته بود که چطور میتونم به هدفم برسم ؛
همین طوری مات و مبهوت داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم ،
که با صدای مامانم ،از صخره افکارم پرت شدم پایین .
مامان:امیر جان ،مامان جان نمیایی پایین .
من:چرا مامان میام ،ولی اولش شما بیا داخل اتاق کارت دارم
میخواستم دلمو بزنم به دریا و بهشون بگم شاید تونستم کاری انجام بدم .....
مامان:جانم پسرم،خب بیا پایین از وقتی که برگشتیم همش تو فکری ،چیزی شده با هیچکسی هم حرف نمیزنی
ناسلامتی تو ،تو فامیل به پرحفی و شیطونی معروف بودی 😁😊
من:دست شما درد نکنه یعنی دیگه هیچی این تعریف بود 😅
مامان :نه پسرم ناراحت نشو شوخی کردم ،
جدی اگر مشکلی پیش اومده بهم بگو تا شاید بتونم کمکت کنم
من:با یه کم منو من آخرش گفتم که چه قضیه ایی پیش اومده ،..ولی عکس الهام مامانم جالب بود برام .
اصلا مخالفت نکرد یا اینکه مثل پدر مادرای دیگه بهانه بیارن که فعلا درستو بخون و از خودت چی داری و ........
بجاش برام آرزوی خوشبختی کرد و گفتش که حتما با بابات صحبت میکنم ببینم مزه دهنش چطوره
ولی خودمونیم باور کنید انگار تمام دنیا رو بهم دادن خیلی احساس خوبی داشتم ..
منتظر بودم ببینم بابام چی میگه که به امید خدا اگه جوابش خوب بود کلا مطرحش کنیم
چند روزی گذشت از اینکه به مامانم گفتم
یه روز که مامانم و خواهرم رفته بودن خونه پدربزرگم اینا ...بابام تنها خونه بود و منم مثل همیشه داخل اتاقم بودم .
یه دفعه بابام صدام زد و گفت بیا پایین کارت دارم
با خودم گفتم یا خدا الان دیگه پوستمو،میکنه
اصلا چرا گفتم همچین چیزی رو ....
ولی ................
ادامه دارد ..........
(نردبان عاشقی)
پارت هفدهم :
با هر چی ترس و لرز داشتم رفتم پایین ،منتظر همه چی بودم از بابام ..از حرفای بد تا حرکات فیزیکی😁😂.
میدونید که چی میگم ........
تا پایین رفتم دیدم بابام داخل اتاق پذیرایی و بود و نشسته بود روی مبل .
رفتم روبه روش نشستم ،خیلی استرس داشتم
دقیق نمیدوستم میخواد چی بگه .
بابا:یه خبرایی شنیدم ..گفتن دنبال عشق و عاشقی رفتی
من:کی ،منو میگی،نه اصلا ،اشتباهی گفتن
به نظرت بابا من همچین آدمیم☺️😅
بابا :حالا بماند چند تا واژه میگم باهاش داخل ذهنت یه جمله بنویس☺️😏.
آقا رضا صدیقی ...قم ....خونه آقای صدیقی ..
خب بقیش رو بگم یا شروع میکنی ....
من:خودمو زدم به اون راه و گفتم ،آها اینو میگی.خی هیچی نیست که خیلیم خوش گذشت قم رفتیم زیارت و با خونواده آقای صدیقی آشنا شدیم ،خیلی خوب بود
بابا :پدر صلواتی خودتو نزن کوچه علی چپ باهام رو راست باش ، مادرت بهم گفت که داخلی چیکار میکنی پس بهتره از زبون خودت بشنوم .
من؛والا پدرجان نمیدونم از کجا بگم که عصبانی نشی.
بابا:چرا باید عصبانی بشم به سلامتی میخوای برا خودت آستین بالا بزنی خیلیم خوشحال میشم
منم باور کرده بودم ،ترسم ریخت از اول ماجرا تعریف کردم تا تهش 😊😁
ولی جاتون خالی تا صبح مهمون گربه های 🐈 کوچه بودم .🤣
ولی به نفعم بود ،بابام قبول کرد که با خانواده صدیقی تماس بگیره و بریم برای جلسات .......
خودتون میدونید دیگه 😊😁
فعلا مرحله اولو از هفت خان رستم رد کردم .
به امید خدا تا ببینم بقیش چی میشه☺️
ادامه دارد............
(نردبان عاشقی)
پارت هجدهم:
با هر دردسری که بود بابا رو راضی کردیم ،که با خونواده صدیقی تماس بگیره .البته قبلش خیلی دلیل اورد. که مثلا کار رو بارت چیه ،از خودت چی داری و از این حرفا ......
ولی خب خدا روزی رسونه میرسونه......
دقیق یادمه دوشنبه روزی بود که بابا تماس گرفت و قضیه رو برای آقا رضا توضیح داد و
به قول خودمون اجازه گرفت ،که یه روزی رو اونا انتخاب کنن و بعدش بریم برای جلسه اول 😊
بعد از چند روز آقا رضا تماس گرفت و گفتش که جمعه شب در خدمتتون هستیم تشریف بیارید ،
جمع، جمع خودمونه دیگه راحت حرف میزنم
خیلی ذوق زده بودم ،داشتم از تعجب شاخ در میوردم ،که چطور شد ،مامان ،بابا راضی شدن
اصلا چطور شد که خانواده آقای صدیقی راضی شدن ،
خلاصه هر طوری بود رفتیم ،چ جلسه اول خوب بود ولی اولش خوب بود 😳
آقا رضا قضیه بیماری دخترش رو برای بابام تعریف کرد .
مامانم تا همین داستان بیماری رو شنید ،بهم ریخت یه کم .
متوجه شدم ولی هی اشاره میکردم ،که مامان تو رو خدا هیچی نگو .
از اون به بعد دیگه مامانم هر چی باهاش صحبت میکردن هیچی نمیگفت.
البته بابام هم جا خورد .
ولی به نظرم این تعجب خب یه جورایی به قول معروف زیاد چیزی رو حل نمیکرد آخه .
بیماریشون خوب شده بود و دلیلی نداشت که ناراحت بشن .
مجلس که تموم شد .
از دم در خونه که اومدیم بیرون شروع شد :
مامان :پسرم خانواده خوبی بودن ولی من زیاد دلم راضی نیست ،اخه دخترشون قبلاً بیماری سرطان داشته.
من:خب مادر من خوبه میگی قبلاً بوده ،شفا پیدا کرده اونم با دعای حضرت معصومه (س)
چی از این بهتر
بابام هم گفتش که منم هم نظر مامانتم ولی تو دیگه مردی شدی باید فکر همه جا رو بکنی .میدونی که پسرم
یه لحظه اعصابم خورد شد ،ولی توی این عصاب خوردی یه فکری به سرم زد .
گفتم برم حرم با حضرت معصومه (س) صحبت کنم
چون توی اون مدت که اومده بودم قم خیلی چیزا رو شنیده بودم ....
ادامه دارد............
(نردبان عاشقی)
پارت نوزدهم:
خیلی شلوغ بود، ولی صفاش یه طور دیگه ایی بود آویز نصب کرده بودن ،بعد از چند دقیقه از یکی از خدام پرسیدم که چخبره ،و گفتن که ولادت حضرت معصومه هستش ،خیلی خوشحال شدم
بعد گرفتن وضو و دو رکعت نماز خوندن ،رفتم
دقیقا روبه روی ضریح وایسادم و هر چی داخل دلم بود رو به حضرت گفتم خیلی سبک شدم .یه حس سبک بالی بهم دست داده بود
همین طوری تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد ،
مامانم بود ......بعد سلام و احوال پرسی و پرس و جو که کجام و چیکار میکنم
و یه کمی هم چاشنیه عصبانیت ،که چرا این طوری سریع رفتی و قهر کردی😁😔
بهم گفت که یه قرار دیگه گذاشتیم ،دو شب دیگه خونه ی آقای صدیقی فک کنم دعات گرفت ،بی بی مرادتو داد.
منم همین طوری از تعجب شاخ در اورده بودم ،
گفتم شما از کجا میدونی که من رفتم حرم
مامانم :دیگه دیگه من پسر خودمو میشناسم.
خلاصه دو شب بعدش رفتیم خونه آقای صدیقی .
با صحبت هایی که انجام شد قرار شد یه خطبه محرمیت بخونن .
که بیشتر با هم آشنا بشیم و به امید خدا اگه که به توافق و تفاهم رسیدیم به صورت رسمی
مراسم عقد رو انجام بدیم .
ادامه دارد ...............
(نردبان عاشقی)
پارت بیستم: ( آخر )
خب بالاخره خودتون میدونید برای آشنایی بیشتر باید یه خطبه محرمیت خونده میشد ،
تا بیشتر با اخلاق و رفتار هم دیگه آشنا بشیم
واین که اصلا تفاهم داریم یا نه ،
زیاد. شلوغ هم نبود خانواده خودمون و خانواده آقای صدیقی یه جمع مختصر که رفتیم محضر و یه خطبه محرمیت خوندیم ،
بعدش آقا رضا پیشنهاد داد که باعث آشنایی خونواده ها ،حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا (ع) بودن یه زیارتی بریم انجام بدیم و تشکر کنیم از حضرت که باعث این مراسم و پیوند مبارک شدن ..
باور کنید که خیلی خوبه حال و هوای متاهلی
البته یه موقع احساسی نشم فقط یه خطبه محرمیت خونده شده 😁😅.
نه حالا جدی خیلی خوبه حالو هوای متاهلی .
خب سرتونو درد نیارم .بعد زیارت حرم حضرت معصومه (س) .
مادرم پیشنهاد داد که بریم جمکران ،و یه دو رکعت نماز بخونیم و بعد از اون برگردیم و به امید خدا اگر که به توافق رسیدیم ،زمان عقد رو مشخص کنیم .
وقتی که رسیدیم جمکران انگار یه مراسمی بود یه برنامه تلویزیونی که داشتم اجرا میکردن و بعضی هم داشتن روی کاغذ اسمی چیزی فک کنم مینوشتن .
خوب که پرس و جو کردم گفتن که آخر برنامه میخوام قرعه کشی بکنن .و به پنج نفر زوج جوون دو تا بلیط ،سفر به مشهد مقدس هدیه کنن.
منم خب گفتم که شانسمون رو امتحان کنیم اسم خودم و همسر آیندم 😅😁☺️رو نوشتم
و رفتیم برگه رو انداختیم داخل یه صندوقی که بود .
برنامه که تموم شد اومدن و قرعه کشی رو شروع کردن چهار تا زوج از قرعه کشی برنده شدن و نوبت به مورد آخر شد ،
که اسم منو و همسرم رو خوند من اولش تعجب کردم ولی خوب که 👂 گوش دادم
دیدم واقعا اسم ما هم در اومد .
خیلی خوشحال شدیم ، و به قول بابام این اتفاق رو به فال نیک گرفتیم ...
همین لحظه بود که بابام به آقای صدیقی گفت :«اگر که موافق باشند مراسم عقد رو داخل حرم علی ابن موسی الرضا (ع) جشن بگیریم و همون جا انجامش بدیم .
آقا رضا هم خیلی استقبال کرد و همین جور هم شد .
دقیق یادمه ساعت 8شب بود که خطبه عقد خونده شد اون موقع ما ازباب الجواد وارد حرم شده بودیم خیلی شلوغ بود به علاوه فامیلا که اومده بودن، زائر های حضرت هم بودن که شادی رو چند برابر میکرد .
خلاصه خیلی خوب بود .
ببخشید که این چند روز سرتون رو به درد اوردم .
همیشه موفق و پایدار و سرزنده باشید 😊.
"پایان"
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج