🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_هشتم
هانا با چندش گفت :
برو دیوونه
ایش
مهدا تابی به مو هایش داد از سرویس خارج شد و گفت :
تو واقعا دلت نمیخواد بیای خونه امنی که من مسئولشم ؟
ـ اَی
اَی
برو که حالمو بهم زدی
عشوه گری به تو نمیاد
ـ چی خیال کردی ؟
مگه با شلغم طرفی هاانی
ـ دیگه داری کفرمو بالا میاری مهدا
ـ حالا بیا خوبی کن بی لیاقتی دیگه
هانا ؟
اتاقت چرا اینقدر گرمه ؟
ـ گرم نیست
جناب عالی توی گوونی سیاه بودی پختی
ـ آره من خیلی گرماییم
ـ مگه مجبوری آخه
دلت نمیگیره سیاه
اه
بدم میاد
مشغول بیرون آوردن مانتو شد و رو به هانا گفت :
در اتاقتو بقفل تا بگمت
ـ حوصله نصیحت ندارما
ـ تا حالا من نصیحتت کردم ؟
ـ نه ولی مقصودت همونه
ـ همه آدما نیاز به پند و اندرز دارن فرزندم
ـ خب حالا دلیلت !
چرا اینقدر خودتون آزار میدین ؟
اصلا از زندگی لذت می برین ؟
تفریح ؟
.
.
ـ اووووه
دونه دونه بگو
چه خبرته !
ـ خب بنال
ـ چه حرفااا
درست صحبت کن خواهر
ـ میدونی بدم میادا
ـ باشه حالا وحشی نشو
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_نهم
مهدا با آرامش همیشگی لبخندی زد و گفت :
ببین عزیزم
بستگی داره تو خوشی رو در چی ببینی !
بعضی از اعمال انسان باعث لذت و سرخوشیه اما سرانجامش باعث شادی روحی نیست
اما بعضی از کارا شاید به اون اندازه هیجان نداشته باشن اما شادیشون پایداره و باعث میشن وجود آدم همیشه آروم باشه ، میدونی چرا ؟
چون جنسشون فرق داره ، مبدا خلقت انسان خداست و فقط با اونه که آرامش و شادی به وجود انسان تزریق میشه
ـ خدا که جز سختی و عذاب چیزی به بنده هاش نداده !
تازه اون رو از خوشی منع کرده !
ـ ببین توی حرفت اشتباهات زیادی هست
اول اینکه سختی با عذاب فرق داره !
سختی باعث رشد میشه عذاب باعث ضعف و سرخوردگی
تو چرا تا نصف شب بیداری و پایان نامه تو تکمیل میکنی ؟
مگه شب بیداری سخت نیست ؟
مگه دانشگاه رفتن و درس خوندن واقعی سختی نداره ؟
ـ خب که چی ؟
ـ خب همین تو سختی میکشی که رشد کنی
خدا هم به عنوان خالق تو نمیخواد که تو کار های بیهوده انجام بدی اون میخواد تو رشد کنی
و برای رشد کردن سختی هم لازمه
اما همش که سختی نیست ، هست ؟
خدا دنیا رو زیبا و پر از حقایق و چیزای جذاب آفریده بعد اون وقت تو سختی ها و رنجی که برخیش رو خود انسان باعث شده میبینی ؟
انصاف داشته باش ، بعدشم تو کتاب هنر زندگی نویسنده توی یه بخشیش گفته :
" سعی کن اون کاری که باید انجام بدیو دوست داشته باشی ، دوست داشتن کاری که نباید انجام بگیره هنر نیست "
هانا سکوت کرده بود و فکرش درگیر حرف هایی بود که بعد از آشناییش با مهدا تازگی نداشت .
میان حرف های روزمره چیز هایی را از دختر جوان مقابلش می شنید که هیچ گاه به آنها فکر نکرده بود .
شاید مانند آنها را شنیده بود اما هیچ گوش نکرده بود .
از طرفی غروری که داشت به او اجازه نمی داد بپرسد و جست و جو کند از کسی که تک تک اعمالش پاسخ سوالات گنگ و مبهم ذهنش بود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاهم
هانا که میخواست جو بوجود آمده را تغییر دهد و در واقع از مهلکه بگریزد رو به مهدا گفت :
راستی مهو ؟
ـ مهو کوفت
مهو درد
مهو ....
من نمیدونم شما سه تا چه اصراری دارین اسم منو مخفف کنین
اگه اینقدر سخته ببرمتون گفتار درمانی ؟
ـ خب حالا
من یه چیزی برام سواله !
با چشم های ریز شده از شک و تردید به مهدا نگاه کرد ، مهدا خونسرد تر از همیشه همان طور که شربت بهار نارنجش را می خورد ، گفت :
خب چی ؟
ـ من موندم این برادر حسنا ، محمدحسین ، چرا زمان اون بگیر و ببند هر جا میخواستی بری میومد !
اون روز که منم پیششون بودم بعد ... بعد تو رفتی ... سراغ امیر
هانا آهی میکشد ، قطره اشکی میهمان صورتش می شود و ادامه میدهد :
همونجا انگار داشتن به سمت خودش شلیک میکردن ، اینقدر نگران بود
واقعا محمدحسین عاشقت شده !
من چهار ماهه دارم میگم
مهدا با شنیدن اسم محمدحسین شربت در گلویش پیچید که هانا با خنده گفت :
بابا تو هم آره ؟
ـ ساکت بابا
خفم کردی
بعدشم شغل من بهم اجازه نمیده با یه فرد عادی ازدواج کنم و بدبختش کنم
ـ خیلی دلشم بخو...
منظورم اینکه بهم میاین که
همون روز که با هم رفتیم کوه بعد از آزادی ثمین ، یادته ؟
وقتی اتفاقی همو دیدین
نمی دونست اون پسره ، هیراد ماست
ـ خب حالا
بخاطر اینکه خانواده ها دوسـ...
ـ نخیر
دوست داره
ـ هیچم این طور نیست
در ضمن با دختر عمش اسم همن
ـ ای
ندا؟
من فکر میکردم اون داره خودشو لوس میکنه بگیرتش
بعدشم اصلا مهم نیست ، وقتی اون تو رو بخواد
این رسم خانوادگی ها هم قدیمی شده
کسی اهمیت نمیده
ـ به هر حال من نمیخوام
ـ تو غلط کردی
ـ وا هانا ؟
ـ بذار چند تا خاطراتتون مرور کنم
اون وقت بخودتم ثابت میشه دوسش داری
ـ دوست داشتن کافی نیست
ـ پس تو هم ....
ـ بسه هانا
ـ باشه ، ببخشید
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_یکم
ناهار را پیش هانا ماند و از ماموریت جدیدش به او گفت اما هانا به قدر گرفته و ناراحت شد که نتوانست درست از مهدا پذیرایی کند .
خودش هم نمی دانست چه بلایی بر سر قلب بیخیالش آمده ، اصلا او تا بحال نگران کسی می شد ؟
پنج شنبه بود و قرارگاه همیشگی مهدا مزار دوستی بود که پر هیاهو آمد و بی صدا رفت ...
به هانا چیزی نگفت می دانست طاقت ندارد و اذیت می شود ، تقریبا یک سال از شهادت امیر می گذشت اما غم نبودنش هنوز تازه بود ...
قلب همه بدرد آمده بود از سفر مظلومانه پسر محجوبی که سیر آسمان را برگزیده بود ، کسی که معنای آدم شدن را فهمیده بود ، معنای تحول را معنای از دست دادن را ...
نسیم عصرگاهی وزیدن گرفته بود و خبری از گرمای چند ساعت پیش نبود ، دسته گلی که خریده بود را روی مزار گذاشت برای چندمین بار نوشته ها را خواند .
' شهید امیر رسولی '
.
.
تولد : ۷/۸/۱۳۶۲
شهادت : ۱۳۸۸/۱۰/۲۰
۲۶ سال ؟ حقت بود آقای رسولی ...
مبارکت باشه ...
شهادت مبارکت باشه ...
اصلا برایش مهم نبود که خواندن نوشته های قبر حافظه را کم میکند ، او میخواست هر چه زندگی بدون رفقای شهیدش در خاطرش مانده را فراموش کند .
امیر ، خانم مظفری و ... چقدر دلتنگشان بود ، کف خیابان قرارگاه پروازشان شده بود .
آخرین مکالمه هایش با امیر را به یاد آورد ...
" امیر : مهدا خانم چرا لجبازی می کنید ؟
خب بمونید اینجا ، لزومی ندار...
ـ کی گفته ؟
من پاسدار این مملکتم بمونم اینجا بسیجیا اونجا از کف برن ؟
ـ آخه اونجا جای شما نیست !
سرهنگ یه چیزی به ایشون بگین !
سرهنگ صابری :
حق با امیره
شما بمونید ، هر وقت لازم به حضورتون بود بیسیم میزنم بیاید
ـ اما..
امیر آرام طوری که فقط خودشان بشنوند گفت :
فقط به خودتون فکر نکنید !
به کسایی که براشون ارزش دارید ، کسایی که دوستتون دارند ... به اونا هم اهمیت بدید ... چرا اینقدر به نگرانی های محمدحسین بی توجهین ؟!
متوجه احساسش نشدین ؟ چندبار باید باهاتون حرف بزنه ؟ چقدر باید غرورش بشکنه ؟
اگه عمری باقی بود و آبرویی جلوی حاج مصطفی داشته باشم اجازه نمیدم با خودخواهیتون اونم آزار بدین !
ـ من دل...
ـ باید برم
بچه ها مراقب خودتون باشین
یاعلی
محمدحسین : ما که جامون امنه
تو هم مراقب خودت باش رفیق ! "
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_دوم
چشمه اشکش جوشید و دوباره برگ دیگری از خاطرات آن روز برایش تداعی شد .
با محمدحسین و خانم مظفری در ون اداره در حال بررسی موقعیت و گزارش دادن اوضاع به سید هادی و نوید بودند که بیسیم توجهش را جلب کرد .
نوید :
یاسر یاسر قاصد ( یاسین ) ؟؟
یاسر یاسر قاصد ؟
قاصد کجایی ؟
مهدا از التهاب کلام نوید نگران شد بیسیمش را برداشت و گفت :
یاسر چه خبره !؟
ـ قاصد کجاست ؟
ـ جایی که ماهیگیرا ماهی میگیرن
ـ دووووره
ـ چی شده ؟
ـ اینجا نیاز به کمک دارم
بهمون حمله کردن
ـ من میام
ـ باشه
لوکیشن داری ؟
ـ آره میرسم بهت
فاتح فاتح هادی ؟
فاتح فاتح هادی ؟
ـ فاتح بگو
ـ من باید برم سراغ یاسر
ـ خیلی خب
از موقعیت جدیدت به هیچ وجه خارج نمیشی
متوجهی ؟
به هیچ وجه
ـ بله
مهدا ار طرفی نگران محمدحسین بود برای بار چندم غر زد که چرا سید هادی به او اجازه داده اینجا در مرکز خطر باشد .
کمک هایش آنقدر ارزنده بود که بتواند نسبت به این اتفاقات بی توجه باشد اما قلبش نگران بود .
لباس مخصوص را پوشید اسلحه و ... را برداشت با ترس و التماس رو به محمدحسین گفت :
خواهش میکنم از اینجا بیرون نیاین !
حتی اگه دیدین دارن ما رو با قمه میزنن !
این یه وصیته !
متوجهین که ؟
ـ سالم برگرد
اینم خواهش منه
ـ هر چی خدا بخواد
خانم مظفری مراقبید که ؟
ـ آره برو دخترم
ـ ممنونم
بابت همه چی
بسمت خانم مظفری رفت و او را در آغوش گرفت و گفت :
حلالم کنین مرضیه خانم
ـ حلالی مهدا جانم
برو دست امام زمان سپردمت
مهدا از کابین ون خارج شد و با سختی به سمت نوید رفت ، اوضاع آنقدر بهم ریخته بود که نمی دانست چطور سالم به نوید و امیر برسد .
امیر و بسیجیان هم برای کمک آمده بودند و بین دو خیابان گرفتار شده بودند .
همان طور که بسمت میدان میدوید پسری را دید که بمب دست سازی در دست داشت و آن را درون کلمن آب میگذاشت ، لباس بسیجی بر تن داشت و میخواست بعنوان آب برای آنها ببرد .
اما مهدا خوب می دانست رسیدن آن کلمن به بچه ها یعنی شهادت همه شان .
نشانه گرفت و به پایش شلیک کرد . بسمتش رفت پایش را روی دست مسلح پسر گذاشت و با خشم و فریاد گفت :
چه غلطی میخواستی بکنی ؟
میخوای بجنگی ؟
حداقل مردونه بجنگ ناااامرد
میخوای قبل از آب خوردن بسوزونیشون ؟ آره بی غیرت !؟
ـ من....م...ن !
ـ تو چی ؟
بلند شو تا تیر بعدیو تو سرت نزدم
پاشو
ـ خب بکش منو چرا میخوا...
ـ چون اگه این جا بمونی قبل از من رفقات میکشنت
دیگه سوختی !
اینبار فریاد زد :
پاااااشو
یقه پسرک را گرفت و از زمین بلند کرد خودش را سپر او کرد تا تک تیرانداز های اغتشاشگر ساختمان او را نزنند .
او شاید کار اشتباهی کرده بود اما مجازاتش مرگ نبود و مهدا نمی خواست بیشتر از جرمش مجازات شود .
ـ چرا از من مراقبت میکنی ؟
ـ چون بر خلاف تو نامرد نیستم
پسرک را به نیروهای انتظامی تحویل داد و بسمت نوید رفت .
با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_سوم
یادآوری خاطرات مهدا ( واقعه ۱۳۸۸)
با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید .
امیر تیر خورده بود و روی زمین افتاده بود ، دسته ای چوب به دست به پیکر بی جانش حمله ور شده بودند .
امیر تنها کسی نبود که این اتفاق برایش می افتاد هر بسیجی و پاسداری زخمی به دست آن جماعت می افتاد جسدش هم سالم بر نمی گشت .
مهدا با گریه و فریاد بسمتشان رفت و گفت :
ولش کنین عوضیا
نامردا مگه نمی بینین زخمیه
آخه شما قوم ظالمین هستین ؟!
یکی از همان گنده لات هایی که امیر را می زد تلو تلو خوران به سمت مهدا آمد و کشیده ناشی از مشروبی که مصرف کرده بود گفت :
اِی جوووون !
جوووووجو تو کجا بودی تا حالا ؟
جمهوری اسلامی پاسدار خوشکلم داااااره !
امیر با ته مانده جانش ضربه ای به پای مردک زد و با درد گفت :
کثا....فت ... چشم....تو ... د....ر میاااا...رم
با عصبانیت بسمت امیر برگشت و با چوب ضربه ی محکمی به صورتش زد .
ـ تو خفه ببین اصلا زنده میمونی نفله
مهدا به سمتشان خیز برداشت و با آنها درگیر شد با تمام بغضی که داشت مبارزه کرد .
نوید با دیدن مهدا به همراه چند تن از افراد نیروی انتظامی بسمتش آمدند و افراد باقی مانده را جمع کردند و بردند .
نوید با نگرانی گفت :
فاتح ، امیرو ببر
خون زیادی از دست داده
مهدا اشک های سیل آسا را کنار زد و امیر را بلند کرد تا به عقب برگرداند .
بیسیم زد :
فاتح فاتح ، قاصد ؟
فاتح فاتح ، قاصد !
ـ بگوشم
ـ قاصد بیا که پرنده زخمی دارم
ـ نمیتونم ، هم من هم هادی اینجا تو محاصره ایم
هر آن منتظرم آرد بشم
ـ باشه
پرنده نزدیک شما پرواز میکنه
راهو براتون باز میکنم
مهدا با سختی تن زخمی امیر را می کشید و آرام با او حرف میزد :
آقا امیر ؟
نمیخوابین مگه نه ؟
میشه باهام حرف بزنین ؟
من میترسما
اون مردا بد نگاه میکنن
از نگاهشون میترسم
تو رو خدا
میخواستین به بابام چی بگین ؟
من حاضرم به اقای حسینی فکر کنم !
نمیخواین کمکم کنین ؟
اشک میریخت و مرتب با امیر بی حال حرف میزد که بی سیمش او را به وحشت انداخت :
مههههههدااااااا
یاسیــــــــــــــن
آقا هااااادی
صدای جیغ مانند خانم مظفری ترسی به جانش انداخت که فورا بی سیم را فعال کرد و گفت :
چی شده ؟
خانم مظفری ؟ مرضیه خانم ؟
آقا سید ؟ آقا محمدحسین ؟
جز جیغ و فریاد های خانم مظفری و محمدحسین چیزی به گوش نمی رسید .
به نوید و یاسین بی سیم زد :
بچه هاااا
باید یکی بره شکارگاه
نوید : نمیتونم برگردم
یاسین : منو هادی تکلیفمون مشخصه ، راه زنده موندن هم نداریم
مهدا گریان به امیر نگاه کرد که امیر با آخرین توانش گفت :
ـ ب...رو
بر...ووو ...محم..د حسین ... گی..ر افت...اده
( برو محمدحسین گیر افتاده )
برو...ووو....
مهدا را هل داد و با ته مانده جانش گفت :
بروووو دنبااااا...ل .... دل...ت .... بروو
برووو.... دنباااا....ل ... وظی....فت
(برو دنبال دلت
برو دنبال وظیفت )
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_چهارم
مهدا با صدای بغض دار گفت :
کجا ولت کنم برم ؟
اگه بیان سراغت....
ـ بُــ....روووو
ـ امیر ، تو رو خدا بیا باهم میریم.
آنقدر هیجان زده شده بود که افعال و ضمایر بی معنا ترین قسمت سخنش بود .
ـ مح...مد حس....ین ...
تن...ها...ست ...
بُـــ....روووو
(محمدحسین تنهاست ، برو )
ـ منتظرم بمون باشه ؟
قول بده تا بر میگردم منتظرم بمونی !
ـ قو...ل....مید...م
مهدا آخرین نگاهش را به امیر انداخت و با چشم گریان و دل خون بسمت ونی رفت که تنها و آخرین ارتباطش چیزی جز جیغ و فریاد نبود ...
با آخرین توان می دوید ، اما انگار راه طولانی شده بود ، به ون رسید اما ....
در ون باز بود و راننده با اصابت تیری به سرش به شهادت رسیده بود ... جلوی در بزرگ ماشین حجم خون تازه ای ریخته شده بود ...
عقلش فرمان جلو رفتن میداد اما قلبش ... !
قلبش بی قرار بود ، نگران بود ... نگران دیدن صحنه ای که هیچ طاقتش را نداشت ...
پاهایش را روی زمین کشید و جلو رفت . به جلوی در ماشین که رسید انگار کیلومتر ها طی کرده بود .
با اشک و تحیر به صحنه مقابلش زل زد ...
خانم مظفری ، مادر گروه ، با چشمان بسته و چهره ی معصومش غرق در خون آسوده خفته بود ، سرهنگ صابری ماتم زده سر همسرش را در آغوش گرفته بود و با چهره ای سرتاسر مظلومیت زجه میزد .
محمدحسین گوشه ای چمباتمه زده بود و آرام اشک می ریخت .
هانا گیج و ترسیده با دستانی که از خون خانم مظفری سرخ شده بود به تن بی جان مقابلش زل زده بود .
جسد یکی از اغتشاشگران که ظاهرا به ون هجوم برده بود میان در و زمین قرار گرفته بود که مهدا آن را روی زمین خواباند و بسمت اولین راهنمای کارییش رفت تکان خفیفی به او داد و با غم گفت :
خانم مظفری ؟
مرضیه خانم ؟
تو رو خدا چشماتو باز کن !
خواهش میکنم
قول دادی همیشه مراقبم باشی ، گفتی مثل دختر خودت مراقبمی !
مرضیه خانم بچه هات چی ؟
بخاطر اونا
بیدارشو دیگه !
محمدحسین با صدایی که از شدت اندوه و ناراحتی گرفته بود گفت :
بخاطر من بود ... خودشو سپر من کرد
استاد؟ استاد صابری زنت میخواست از من مراقبت کنه ! من حیف نون ، من لعنتی ، من عوض...
استاد صابری سیلی جانانه ای نثار محمدحسین کرد و گفت :
حق نداری این طوری حرف بزنی !
یه گروه آدم تمام روز و شبشون تو زندگیت شده اون وقت تو ...
ـ ای کاش من میمردم
مهدا لحظه ای به یاد امیر افتاد و با وحشت گفت :
وااای
امیـــــــــــر
از امنیت محمدحسین اطمینان داشت بی سیم زد و تقاضای آمبولانس کرد و با تمام سرعت بسمت جایی رفت که امیر را جا گذاشته بود .
اما آنچه که میدید مافوق تصورش بود ... امیر به وحشیانه ترین حالت ممکن مورد حمله قرار گرفته بود ....
مانده بود چطور جسدش را از روی زمین بردارد ...
معنای اربا اربا را با دیدن پیکر جوان مقابلش درک کرد ، به سمت امیر رفت و مویه کنان فریاد کشید و خدا را صدا کرد ...
تابستان ۱۳۸۹
گلزار شهدا
یادآوری گذشته قلبش را بدرد می آورد خودش را روی قبر انداخت و به گونه ای اشک ریخت که انگار در لحظه عزیزیش را از دست داده بود .
آن غم و عذاب وجدانش به قدری بزرگ بود که نتواند محبت و عشق محمدحسین را به قلبش وارد کند .
بعد از خواندن فاتحه برای امیر و مرضیه خانم به سمت خانه راه افتاد .
شهادت امیر و عدم حضور مهدا در ایام فتنه خانوادش را متوجه حقیقت شغلش کرده بود ، انیس خانم هر روز از مهدا میخواست استعفا کند .
عمه واقعی مهدا هنوز دست از تلاش برای شناساندن خانواده پدری واقعی او برنداشته بود و این امر انیس خانم و حاج مصطفی را نگران می کرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_پنجم
بعد از خوابیدن آن ماجرا ثمین با همکاری و اعترافتی که کرد عفو خورد و با کمک های بی دریغ مهدا و شهادت هایش در دادگاه توانست زودتر از آنچه تصور میشد آزاد شود .
ثمین که به تازگی فهمیده بود امیر برادرش بوده و ... ترجیح داد در کنار مادر واقعیش ، کسی که داغ پسر شهیدش بر قلبش سنگینی میکرد ، روزگار بگذراند .
خانواده هانا شکایتی از کارن نکردند و این کمک بزرگی به او میکرد .
بعد از بازدید کمیسیون پزشکی زندان مشخص شده بود کارن مشکل روحی داشته و دلیل این اعمالش بیشتر به آن قضیه و کودکی بدفرجامش ربط داشته است .
کارن بعد از ملاقات با مهدا اطلاعات زیادی در اختیار امنیتی ها گذاشت و به تمام اعمالش اعتراف کرد .
به همین دلیل ۱۴ سال حبس برایش مقرر شد .
مهدا در تمام این چند ماه که از فتنه و دستگیری میگذشت پیگیر کار اغلبشان بود و کمک بسیاری به آنها میکرد .
در ذهن مهدا آخرین جمله سجاد مانده بود وقتی که با وقاحت تمام گفت :
" اگه الانم آزاد بشم اولین کاری که میکنم کشتن تو و محمدحسینه ! "
تنها کسی که از لیست مهدا خط خورده بود سجاد بود ... کسی که حاج رسول خوش قلب بی اندازه از این فرزند خلف گله مند بود و قدغن کرده بود کسی نامش را بیاورد .
سجاد فاتح از یاد همه کمرنگ شده بود الا مادرش .
او با مهدا و سیدهادی قهر بود و آنها را مقصر دستگیری سجاد می دانست .
فاطمه همسرش و شغل پیچیده ای که داشت را درک میکرد و هیچ اعتراضی به او نکرد ، دل نگران برادرش بود اما خودسری و سبک سری که در هنگام بازپرسی از خود نشان داده بود باعث شده بود شعله عشق خواهرانه اش سرد شود .
مطهره خانم ، مادر محمدحسین ، از هر فرصتی برای بیان خواسته اش استفاده می کرد .
اما مهدا نمی توانست ذهنش را آرام کند ، نگرانی و اضطراب عدم توانایی در اداره زندگی مشترک و ادای وظایفش او را می ترساند و باعث میشد هر بار سرباز بزند .
در حال مطالعه کتاب انسان ۲۵۰ ساله بود که همراهش زنگ خورد و مادرش با همان نگاه همیشگی او را تا اتاقش همراهی کرد .
تماس سید هادی را وصل کرد و گفت :
سلام آقا سید
ـ سلام مهدا خانم ، خوبی ؟
ـ الحمدالله ، بفرمایید امری داشتین ؟
ـ حقیقتا راجب ماموریت جدیده .
مشکلاتی داریم
ـ الان بیام اداره ؟
ـ آره
باید حضوری بگم
ـ قضیه مربوط میشه به isis ؟
ـ بله
منطقه زیر دست حاج قاسم ولی چیزی از اهمیت ماموریت ما کم نمیکنه .
ـ متوجهم
با حاج قاسم مشورت کردین ؟
ـ آره
بیا اداره دقیق برات میگم
شاید قبل از شروع حاجی مهمونمون باشه
ـ واقعا ؟
دیگه بهتر از این نمیشه
ـ منتظرتم.
ـ چشم ، خودمو میرسونم
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_ششم
در حال جمع کردن وسایلش برای رفتن به اداره بود که در اتاقش زده شد ، خوب می دانست این آرامش فقط از آن پدرش است حتی صدای قدم های اولین مرد زندگیش را می شناخت .
ـ بفرمایید باباجون
حاج مصطفی در را باز کرد و با لبخند گفت :
کجا میری بابا ؟
انیس کیک درست کرده ، میخوایم واسه مائده تولد پنج نفره بگیریم!
ـ باید برم اداره بابایی
احتمالا امشبم بمونم ، از وقتی که مرضیه خانم شهید شدن هنوز کسی جای ایشون نیومده
نمیخوام سرهنگ صابری دست تنها بمونه
ـ میدونم چی میگی مهدا جان
ولی تو باید بتونی بین کار و زندگی تعادل ایجاد کنی
تو برای زندگی کار میکنی ، برای کار که زندگی نمیکنی !
از وقتی که ما متوجه ماهیت کارت شدیم خیلی نسبت به خانواده کم اهمیت شدی
چیزی اذیتت میکنه دخترم ؟
نکنه سجا....
ـ نه بابا ، به هیچ وجه!
من فراموشش کردم
همون روزی که توی طلافروشی مطهره خانم اون رفتارو باهام کرد فراموشش کردم
ما شباهتی بهم نداشتیم بابا
ـ شهادت امیر برات غیر منتظره بود
خوندن دفتر خاطراتش خیلی بهمت ریخت ، درک میکنم عزیزم
ولی زنده ها باید زندگی کنن قربونت برم
ـ بابا نمی تونم با این قضیه کنار بیام
هیچ وقت نتونستم معنای حقیقی این مسئله رو درک کنم
" اگر کسی عاشق باشد و بر این عشق بسوزد و برای خدا خود را از این دلدادگی منع کند و گرفتار گناه نشود در این عشق بمیرد شهید است "
نمیتونم امیر آقا رو بفهمم اون به من علاقه داشت ولی ...
ـ تو چی ؟
علاقه داری یا عذاب وجدان ؟
ـ من ... من فقط ... ذهنم هنوز آروم نشده
ـ آدمای برنده تو گذشته نمی مونن
ـ من که بازندم بابا مصطفی
ـ دختر من هیچ وقت بازنده نیست فقط نیاز داره به احوالات خودش رسیدگی کنه
حرف های حاج مصطفی همیشه آرامش را به وجودش تزریق میکرد .
همان طور که بسمت در می رفت رو به مهدا گفت :
تو میتونی دخترم !
اول از همه باید با قلبت کنار بیای !
ـ بابا ؟
ـ جانم
بسمت پدرش دوید خودش را در آغوش او انداخت و با بغض گفت :
بابا هر اتفاقی بیافته
هر تصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنی مگه نه ؟
حاج مصطفی مو های زیبای دخترش را نوازش کرد پیشانیش را بوسید و گفت :
معلومه که من پشتتم ، چون تو همیشه بهترین تصمیمو میگیری مهدای بابایی دیگه.
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_هفتم
لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد و به اتاق مرصاد رفت .
سرکشی کشید و گفت :
ـ مرصاد ؟
بیداری ؟
ـ آره
کارم داری ؟
ـ نه من باید برم اداره
میخواستم ببینم اگه ماشینو نمیخوای ب...
ـ ماشین خودته از من اجازه میگیری ؟
ـ نخیر
آخه گفتی باید با هیربد بری یه پروژه ای ببینی ، گفتم شاید لازم داشته باشی
خوبی بهت نیومده هااا
ـ خب حالا
با ماشین مامان میرم
ـ باشه ، پس کاری نداری ؟
ـ آخه تو چه صرفه ای دا...
ـ ساکت
چه پرو هم هست
من رفتم
بچه خوبی باش
اذیت هم نکن
ـ باشه مامانی
ـ آفرین پسرم
ـ برو تا با دیوار یکیت نکردم
ـ یه ذره ادب
* ـ باشه در اولین فرصت
راستی مهدا ؟
میگم اختاپوس ناراحت میشه نباشی
کارت سبک شد یه زنگ بزن حداقل بهش تبریک بگو ، نوجونه
ـ مرصاد ؟
ـ بله
ـ تو کی اینهمه عاقل شدی ؟
ـ در حد کمپوت لوبیای تبرک هم لیاقت نداری
ـ براش برنامه دارم
ـ واقعا ؟ فکر نمیکر...
هیچی ، برو دیگه
ـ فکر نمیکردی بتونم به زندگی برگردم ؟
ـ خب تا همین الانم خیلی ناآرومی
ـ من نمیتونم نسبت به مائده بی تفاوت باشم
ـ خوشحالم.
خیلی خوشحالم که اینقدر قوی هستی *
ـ من رفتم
یا علی
*خودش هم میدانست اینقدر قوی نیست و قلبش آکنده از غم است اما نمیتوانست اجازه دهد اطرافیانش تحت تاثیر مشکلاتش آزار ببینند .
مادرش کج خلقی کرد و گلایه نبودن هایش اما قول داده بود جبران کند ، برای خواهری که حساس ترین موجود زندگیش بود .*
خودش را به اداره رساند و به جمع ترابی ها پیوست . در اتاق سید هادی ، محل تجمع ، را زد و منتظر اجازه مافوقش ماند .
سرهنگ صابری :
بفرمایید
*ـ سلام
ـ سلام ، بشینین خانم فاتح
ـ بله قربان
سید هادی :
خب با اومدن خانم فاتح جمع تکمیل شده و باید در مورد ماموریت جدید صحبت کنیم
برای اینکه به چرایی مسئله بپردازیم لازمه ماموریت اخیر رو با هم بررسی کنیم .
ما مدت طولانی محافظت از آقا محمدحسینو به عهده داشتیم و متوجه روابطی که برای ایشون برنامه ریزی شده بود شدیم .
اولین چیزی که باعث شک ما به نزدیکان ایشون شد سوختن ساختمان محل سکونت ایشون بود .
بعد .....
کمی بعد از گرفتاری یاسین و گروهش فاتح و امیر رو همراه گروه عازم مسابقه به شیراز فرستادیم .
اما در کمال ناباوری یاسین و دو نفر همراهش به وسیله کسایی که نمی شناختیم فراری داده شدن ...
ما تصمیم گرفتیم برای تنها نموندن فاتح و امیر یاسینو بفرستیم شیراز ...
همون کسایی که برامون ناشناخته بودن سر ما رو با فتنه احتمالی گرم کردن .
و نیرو های مشغول حفاظت از محمدحسین و مشخص کردن فکر فتنه بودند در صورتی که جنگ اصلی علیه ما در زندان شروع شده بود ...
دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ...
تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ...
اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ...
تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ...
در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ...
دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ...
تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ...
اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ...
تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ...
در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ...
البته موفق نبودن و الان دو سالی میشه که بچه های سپاه روی مناطق عراق کار میکنن ...
حاج قاسم لحظه ای از این تهدید بزرگ غفلت نکرده ...
و اما علت حضور ما ....
کسانی بودند که با پیشنهاد های علمی و ... میخواستن به محمدحسین کمک کنن و از هیچ ابزاری دریغ نکردن ، حتی دختران زیادی از هم کلاسی و ... سعی در اغفال محمدحسین داشتن از جمله ثمین ناجی .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_هشتم
و این ما رو به عراق کشوند ... به آزمایشگاه های مخفی .. راز هایی که ازشون خبر نداریم ... چیزی که سجاد ازشون خبر داره و توی زندان سعی کردن بخاطر اون راز بکشنش ولی اون هیچ کمکی به ما نمیکنه !
ما باید به اون نقطه دست پیدا کنیم ...
اما نیاز به فرد اگاه داریم یکی دقیقا مثل خود محمدحسین ، اما بخاطر خطری که تهدیدش میکنه محبوریم کار های امنیتی خاصی انجام بدیم و مورد بعد اینکه باید بعنوان یه فرد عادی کُرد با همسرش به این ماموریت بره ، از اونجایی که آقا محمدحسین مجرده ما یکی از نیروهامون رو برای این همراهی در نظر گرفتیم ...
خانم یاس احمدی ، برگ ماموریت ایشون رو فکس کردیم و منتظرشون بودیم اما متاسفانه ایشون نمی تونن ما رو همراهی کنن و ما تنها یه گزینه دیگه داریم ...
شما ، شما خانم فاتح
ما تصمیم گرفتیم که شما در این ماموریت شرکت کنید اما شما حق انتخاب دارید ، شما یک هفته وقت دارید تا خوب فکر کنید و تصمیمتون رو به ما اعلام کنید .
مهدا میتوانست مخالفت کند اما نمی خواست درگیر عذاب وجدان تازه ای شود ، به اندازه ی کافی شهادت امیر و آنچه از او پنهان کرده بود آزارش میداد .
او فرصت داشت و باید با تمام توان پاسخ میداد . بسمت امامزاده راند نمازی مستحبی خواند . بعد از کمی عقده ی دل گشودن بسمت خانه راهی شد .
نیاز به یک محیط معنوی داشت تا نیروی خودش را جمع کند ، راهیان نور ، تنها جایی بود که میتوانست خود سست شده اش را از نو بسازد .
از پارکینگ مرکزی خارج شد و بسمت بلوک راه افتاد . با حسنا تماس گرفت تا از آخرین خبر ها جویا شود .
بعد از تاخیر چند ثانیه ای تماس وصل شد و صدای پر انرژی حسنا در گوشش پیچید .
ـ سلام مهو جونم
چطوری بی وفا ؟ ما رو نمیبینی لپات گل انداخته ناکس ، خاک تو سرت ! .آخه تو چرا اینقدر نفهمی !
اسکل جان روز تولد خواهرت رفتی سرکار ؟ طفلک مائده میگفت حالا که آبجی بی لیاقتم نیس تو بیا بریم شهربازی ، البته من نرفتما خب ...
ـ الهی خفه نشی
بذار منم حرف بزنم
سلام
ـ علیک ، آخه بیشعور تو چی داری بگی ؟ هان ؟ اصلا جرئت میکنی حرفی بزنی ؟
ـ وای حسنا ! یه لحظه زبون به دهن بگیر
ـ خب بنال
ـ مامانم اینا نیستن منم تنهام بیا پیشم
شام خوردی ؟
ـ نمیام باهات قهرم برو پیش هانا جونت
ـ اَی اَی تو باز نُنـُر بازی درآوردی ؟
منتظرتم حرفم نباشه
خدافظ
تماس را قطع کرد و به فضای سبز بلوک رسید با دیدن گل های ساقه شکسته ی باغچه با غم به آنها زل زد ، بقدر ناراحت شد که وسایلش را گوشه ای گذاشت و برای آب دادن و حرس کردن گل ها بسمت جعبه ی باغبان شهرک رفت .
میدانست این اتفاق ناشی از دوچرخه سواری بچه هاست
با غرغر گفت :
آخه وروجکا شما چرا اینقدر سر به هوا بازی درمیارین ؟
ببین چیکار کردن ، حیف این طفلیا نیست آخه
مهدا با دیدن شماره حسنا ضربه ای به پیشانیش زد ، تماس را وصل کرد و مهربان گفت :
حســــــــنا جان
حسنا : مرگ ، درد
خودتم میدونی چه غلطی کردی
پس کدوم گوری هستی ؟
ـ وای ببخشید
الان میام
مهدا با سرعت وسایلش را برداشت و به سمت خانه راه افتاد به محض توقف آسانسور حسنا بسمتش هجوم آورد و شروع به حرف زدن کرد .
مهدا به او گوش میکرد و وسایل خانه را مرتب میکرد ، حسنا از عالم و آدم گفت و هر جا به غیبت نزدیک میشد با برخورد مهدا رو به رو میشد .
حسنا : وای خدا آخه کی فکرشو میکرد این سجاد ، چنین اژدهایی باشه ؟
مهدا : باز شروع کردی ؟
ـ نه آخه ...
راستی یه خبر بد
ـ دیگه چی شده ؟
ـ این سری رئیس کاروان ندا هست
ینی گاوم زاییده شش قلو
ـ خب که چی ؟
ـ خب که چیو کوفت
تو نمیدونی چرا اینو میگم؟
ـ تو از کجا میدونی بد پیش بره !؟
ضمنا منم میخوام ثبت نام کنم ، مائده هم میاد . مرصاد هم از قبل ثبت نام کرده
فقط چه چیزایی بیارم ؟
ـ حالا
لیستشو برات میفرستم
ولی خدایی تو بیای ندا هم باشه در قدرت .
خدا رحم کنه
فقط یه راه واسه کنترلش هست!!
ـ چی ؟
ـ اینکه داداشمم بیاد ، اون موقع کمی خانومانه رفتار میکنع به چشم محمدح...
ـ بسه دیگه حسنا چقدر غیبت میکنی
شامتو بخور
ـ سیر شدم قربونت
من برم که دو تا کلمه دیگه حرف بزنم شهیدم میکنی
فعلا خدافڟ
با رفتن حسنا ، مهدا لیستی از آنچه لازم داشت گرفت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_نهم
مشغول خواندن درسی که فردا در دانشگاه داشت شد که ثمین پیام داد .
' ـ سلام مهداجون بیداری ؟
+ سلام عزیزم ، آره .
الان تازه سر شبه
ـ خداروشکر
میخوام یه چیزی بپرسم ولی ...
+ بگو خوشکل خانم راحت باش ، قرار شد با من مثل خواهرت باشی
ـ در بهترین بودن تو شکی نیست ولی خودم خجالت میکشم ، راسیتش میخواستم بدونم میشه منو هانا هم بیایم راهیان نور ؟
+ چرا نشه ، فقط نمیدونم ظرفیت تکمیل شده یا نه . در مورد چیزایی که لازم هست برات میفرستم ، منم میخوام برم
ـ بهتر از این نمیشه ، مرسی مهدایی . مزاحمت نباشم فردا میبینمت ، شب بخیر .
+ شب تو هم بخیر'
اولین کلاس صبح تمام شد و دانشجویان یکی یکی از کلاس خارج شدند ، مهدا و ثمین خواستند به سمت دفتر بسیج بروند که مهراد ، مهدا را صدا کرد و گفت :
چند لحظه تشریف بیارین
ـ بله استاد
ـ مهدا خانم راهیان نور غیر دانشجو هم ثبت نام میکنن ؟
ـ امسال استثنا هر دانشجو میتونه یه همراه داشته باشه ولی اسااتید این محدودیت رو ندارن
ـ آهان ، آخه محدثه بهانه گرفته که منم میخوام با مائده برم ، گفتم میتونی ثبت نامش کنی ؟
خودتم هستی ؟
ـ بله استاد
ـ این مدارکش ، فقط من بخاطر حضور تو اجازه دادم بیاد
ـ مراقبم نگران نباشین
ـ ممنون
تمام کار های راهیان انجام شده بود انیس خانم با تمام نگرانی که داشت اجازه داد هر سه راهی اردو شوند .
مهدا از فاطمه خواست تا با آنها بیاید و روحی سبک کند اما او که طاقت دوری همسرش را نداشت نپذیرفت و در اصفهان ماند .
هانا و ثمین اولین تجربه ی در چنین سفر هایی باعث شده بود مرتبا از مهدا و حسنا سوالاتی بپرسند .
ساعت حرکت ۶:۳۰ صبح بود مهدا و حسنا هماهنگی های بسیاری را انجام میدادند اما هر بار ندا با عتاب کار آنها را کوچک و اشتباه می شمرد .
همه چیز آماده شده بود که مرصاد گفت :
یه نفر دیگه از آقایون باقی مونده صبر کنین
ندا با عصبانیت گفت :
مگه نمیدونن ساعت حرکت مشخصه ؟! کاروان که نمیتونه منتظر بمونه
مهدا : چرا نتونیم منتظر بمونیم ؟
صبر میکنیم اون بنده خدا هم برسه
مرصاد : بهش زنگ زدم گفت نزدیکه
خانوما بفرمایید داخل اومد حرکت میکنیم
ندا با حالت مسخره ای گفت : بله چشم
چند دقیقه گذشت تا بالاخره اتوبوس راه افتاد .
هانا و ثمین عادت نداشتند در چنین زمانی از صبح بیدار باشند و مدام چرت میزدند یا تخمه میخوردند و می خندیدند مهدا گاهی که صدایشان بلند میشد تذکر میداد که حواس راننده را پرت نکنند .
ندا هر بار با نگاهی تحقیر آمیز آنها را آزار میداد .
هانا و مهدا کنار هم نشسته بودند . مهدا کنار پنجره نگاهی به دشت کنار جاده انداخت و با خودش گفت
' اگر یه روز آدم چنین جایی تنها گیر بیافته چقدر ترسناک میشه ، خدایا هیچ وقت ما رو به حال خودمون وانگذار
خدایا جهنمی که برای خودمون میسازیم ترسناک تره و اونجا چقدر تنهاییم .... بی تو ... '
اشک هایش ریخت بی آنکه حواسش به اطرافش باشد ، هانا روی برگرداند و بعد از دیدن حال مهدا متعجب صورت مهدا را بسمت خود گرفت و گفت :
چیشده مهی ؟ چته ؟
چرا گریه میکنی ؟
ـ هیچی چیزی نیست ... تو نخوابیدی ؟
ـ چرا میخواستم بخوابم فین فین جناب عالی نذاشت
ـ هانا چی میگی من بی صدا ...
ـ به هرحال رو اعصابمی
ـ میخوای جامو با ثمین عوض کنم ؟
ـ نه ثمین خیلی حرف میزنه ، مثل حسنا . بهم میان
نگاشون کن خداوکیلی دارن چی نگاه میکنن نرفتن زیر چادر ، چشمشون دربیاد الهی
ـ الان داری از فوضولی میمری نه ؟
ـ نخیر ، من توبه کردم
ـ احسنت بر تو
ـ خودتو مسخره کن .
ـ میگما ، چیشد تصمیم گرفتی بیای اینجا ؟
ـ خب دلم میخواست با خودم یه قرارایی بذارم لازم بود بیام
ـ هانا اینجا باید ... باید ...
ـ باید نماز بخونم ؟
ـ خب ...
ـ میدونم و میخونم
ـ واقعا ؟
ـ آره بابا ، ولی هیچ وقت دلم نمیخواد چادر بپوشم.
ـ چادر که لازم نیست ولی بهترینه
ـ من بهترین نیستم ، روزی که لایقش بشم حتما میپوشم
ـ خوشحالم که به حقیقت رسیدی..
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃