eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
531 دنبال‌کننده
247 عکس
326 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نزدیک های غروب بود فکر اینکه شب کجا بماند از سرش بیرون نمیرفت به هیچ وجه دلش نمیخواست پیش پدرش بازگردد دیگر حوصله و تحمل هیچکدامشان را نداشت دیگر بس بود هرچقدر از بیزبانی و بی دست و پایی او سو استفاده کردند چرا باید بار گناه پدرش را به دوش میکشید و دم نمیزد هنوز هم صورت عصبانی حوریه خانوم و مشت هایی ک به سرش کوبیده میشد جلوی چشمانش میچرخیدند بدنش داغ شده بود و نایی نداشت دستش را روی پیشانی اش گذاشت و متوجه شد تب کرده از طرفی معده اش ضعف کرده بود و گرسنه بود دخترجوانی ک 20 سال بیشتر سن نداشت مدتها اورا زیر نظر گرفته بود قدم زنان کنارش نشست و به اطراف نگاه کرد:فراری هستی؟ ازاده سمتش چرخید و گفت:بله؟ -گفتم فراری هستی از جایی زدی بیرون؟ -به شما ربطی نداره بااخم رویش را چرخاند:اگه دنبال جا و مکان میگردی من میتونم کمکت کنما ته دلش کنجکاوی خاصی نشست و پرسید:چجوری؟ -من خودم پنج سال پیش عین تو ساک به دست سرگردون تو پارک نشسته بودم ک ک شمسی پنجه طلا منو پیدا کرد و بهم نون و اب داد تا قد کشیدم مطمئنم به تو هم کمک میکنه جدی فراری هستی؟ -یه جورایی -عع پس مث مایی شمسی خانوم تو نخ دخترای فراریه -چرا -هیچی جا و مکان بده بهشون مشکوکانه گفت:همینجوری؟ مجانی؟ -همینجوریه همینجوری ک نه تو این دنیا هیچی مجانی نیست حتی همین نفس کشیدنتم بها میخواد -پس هزینش چیه؟ -هیچی یه مدت واسش مجانی کار میکنی بعدش ک حقوق گرفتی اوستا و خانوم خودت میشی با خوشحالی گفت:یعنی هم کار هم مکان؟ دخترک شوق ازاده را ک دید اوهم سر شوق امد و گفت:اره پس چی..بلند شو بریم پیشش ک عجب ماهی تو تور انداختما ازاده گیج پرسید:منظورت چیه؟ -هیچی پاشو بریم خواست از جایش بلند شود ک پسربچه ای سمت انان دوید وگفت:مامورا اومدن ...درید مامورا دخترک هراسان دست ازاده را کشید و همراه هم دویدند با دیدن مردی ک لباس نیروی انتظامی بر تن داشت و سد راهشان شده بود مجبور به ایستادن شد و خواست برگردد ک با دیدن سرباز ها کلافه گفت:گیر افتادیم ازاده دستش را به سختی از دست او کشید بیرون و سمت مامور رفت:جناب سروان بخدا من بیگناهم -پس چرا داشتی فرار میکردی -این خانوم مجبورم کرد -عقب بایست خانوم تو اگاهی معلوم میشه داخل بیسیم چیزهایی را گفت ک ازاده با چشمان پر از اشک و التماس به ان دخترجوان نگاه کرد دیگر طاقت حرف جدیدی را نداشت خانوم چادری که از افراد اگاهی بود خواست به دستش دستبند بزند ک چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 پلک هایش را با شنیدن سروصدای کسی ارام ارام از هم باز کرد صدا برایش اشنا بود -میگم این خانوم همسر منه چرا متوجه نمیشید باید ببینمش سرش را کمی سمت در چرخاند ک نگاهش از پشت در باز با نگاه کمیل ک با پرستاری جروبحث میکرد گره خورد با سکوت کمیل پرستار سمت ازاده چرخید کمیل از کنارش گذشت و وارد اتاق شد ک ازاده با خجالت چشمانش را بست از یاداوری جمله ی کمیل احساس خاصی به او دست میداد"میگم این خانوم همسر منه" پرستار گفت:کجا اقا گفتم ک نمیتونید فعلا ببیننشون مامور اگاهی ک همراه ازاده به بیمارستان امده بود به پرستار گفت:مشکلی نیست خانوم کمیل کنار ازاده نشست و با اخم کمرنگی به صورتش نگاه کرد ازاده ک پلک هایش بسته بود کمی ان هارا باز کرد ک با دیدن چهره ی شاکی کمیل فورا چشمانش را بست و گفت:چجوری منو پیدا کردید؟ -همه ی بیمارستانای اطرافو دنبالت گشتم تا اینکه خوشبختانه یا متاسفانه اینجا پیدات کردم! شانس اوردی ک پیدات کردم وگرنه با اون مامور میرفتی اگاهی گیج و منگ به کمیل نگاه کرد ک ادامه داد:دارو دسته ی اونا دنبال دخترای فراری بودن تا اونارو ببرن دبی و بفروشن خداروشکر کن ک باهاش نرفتی اگه شناسنامه هامو به مامور نشون نمیدادم باور نمیکردن بیگناهی از درست کردن دردسر خوشت میاد؟ ازاده زیر لب خدارا به خاطر محافظت از او شکر کرد و با خودش گفت :هنوزم خدا بهم فکر میکنه بغض کرد:من من ...میخواستم شما از دست من برای همیشه راحت بشید -به چه قیمتی؟ هان؟ تو راجع من چی فکر کردی؟ هر اتفاقی هم ک افتاده باشه اسم تو به عنوان همسرم تو شناسنامه ی منه نمیتونم همیجوری ولت کنم ک هرجا خواستی بری اونقدر هاهم بیغیرت نیستم ازاده با گریه گفت:شماهم دارید محکومم میکنید چرا هیچکسی خبر از قلب شکستم نمیگیره؟ چرا هیچکسی از درد و رنجم نمیپرسه؟ گناه من چیه اقاکمیل؟ کمیل با ناراحتی گفت:تقصیر منه همش تقصیر منه اره من گناهکارم همشو ب گردن میگیرم همه ی این بار سنگینو به دوش میکشم ما هردومون قربانی این سرنوشت کذایی شدیم ببخش ازاده خانوم منو ببخش ک به خاطر من این بار سنگینو حمل میکنی از این به بعد همشو خودم به تنهایی به دوش میکشم چون شما هم به خاطر من بازیچه ی دست منصور شدید از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت در را ک بست بغض ازاده ترکید و هق هق کنان گریه کرد هنوز بدنش تب دار بود و پر التهاب .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 با دیدن کمیل ک کنارش روی صندلی نشسته بود و قران میخواند با صدای ارامی گفت:ممنون ک موندید بهتره برید خونه استراحت کنید -چیز زیادی به اذان صبح نمونده صبح زود مرخص میشی باهم برمیگردیم خونه -من ..من منتظر به او نگاه کرد -من نمیخوام بیشتر از این باعث رنجش شما و مادرتون بشم اجازه بدید برم -کجا بری؟ -نمیدونم -تو ک گفتی کسی رو ندارم پس جایی رو هم نداری نیازی نیست فکر من باشی فردا اول وقت باهم برمیگردیم خونه -اخه مادرتون ... -مادرم از کار اون شبش خیلی پشیمونه امیدوارم ک بتونی ببخشیش حق داری ک نخوای برگردی ولی امیدوارم با بخشیدنش بهش امکان جبران بدی سکوت کرد و جوابی نداد ** با استرس همراه کمیل وارد خانه شد ک نرگس سمت انان امد و دست های یخ زده ازاده را گرفت:خوبی ؟ وای چقدر نگرانت شدیم دلمون هزار جا رفت کجا بودی تو دختر کمیل چشم غره ای به او رفت و گفت:باز از راه نرسیده چونت گرم شد -وا حوریه خانوم ک از شدت نگرانی سردرد گرفته بود و سرش را بسته بود سمت ازاده امد و شرمنده گفت:عصبانی شدم دست خودم نبود نمیخواستم اینطوری بشه حلالم کن ازاده جوابی نداد هنوزهم دلخور بود کمیل دستش را دور بازوی او حلقه کرد و کمک کرد تا به راحتی قدم بردارد از خجالت لرزید و سرش را پایین انداخت اولین بار ک دست های اورا حس میکرد دوباره پایش را در این خانه گذاشت دوباره تهمت طعنه اهی کشید و به سرنوشت نامعلومش برای هزارمین بار فکر کرد .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -خیلی دنبالش گشتم همه جارو زیر و رو کردم ولی انگار منصور غیبش زده یا اب شده رفته زیر زمین -مطمئنم بعد اون اتفاق اینجارو ترک کرده تا دچار دردسر نشه کمیل نیم نگاهی به محسن انداخت و گفت:باید هرطور شده پیداش کنم باید بفهمم چه کینه ای از من به دل داره -مهمه؟ دردی رو دوا میکنه؟ بیخیال شو کمیل یه ماه گذشته و پیداش نکردی روی شانه اش زد ک دست محسن را برداشت و کلافه گفت:من باید بدونم این حق منه ک بدونم منکه تو طول زندگیم بدی به اون نکرده بودم -حالا بیخیال دنیا پاشو بریم یه نوشیدنی گرم بگیریم زمستون این اخریا خیلی سرماشو شدیدتر کرده ها خندید و از جایش بلند شد *** با شنیدن سروصداهایی ک از هال می امد به در تکیه داد و به حرف هایشان گوش کرد:یکی دو هفته دیگه عیده شماها اصلا ذوق ندارید! حوریه خانوم گفت:منکه دیگه هیچ ذوق و شوقی ندارم ترجیح میدم ن کسی خونم بیاد ن من خونه کسی برم از بس سوال پیچ میکنن ک میخوان ریز زندگیتو دربیارن دلم نمیخواد کمیلم اذیت بشه بعد عید از این محل میریم تا اینقدر طعنه هاشونو نشنویم -وا مامان این خونه یادگار اقاجونه چطور دلتون میاد از این محل ک سی سال توش بودین برین -چاره چیه دیگه حوصله ی حرفا و تهمتای بقیه رو ندارم ازاده با ناراحتی اهی کشید و به زمین خیره شد با شنیدن صدای زنگ ایفون با استرس منتظر ماند تا ببیند چه کسی است ته دلش ارزو میکرد کمیل باشد خودش هم نمیدانست چرا احساس میکرد دلگرمی او در این خانه مردی هست ک حتی نمیتواند در رویاها و افکارش اورا به عنوان همسرش قبول کند با شنیدن کمیله دستش را مشت کرد و روی قفسه ی سینه اش گذاشت کاش از پدرش خبر داشت و میدانست او کجاس هرچند پدرش در حق او نامردی کرده بود ولی بازهم پدرش بود و نمیتوانست نگران کسی ک سالها درخانه او قد کشیده بود نباشد. اما جرات نمیکرد چیزی به کمیل و خانواده اش بگوید او از پدرش زخم سختی خورده بود و مسلما بیان این موضوع فعلا صلاح نبود .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چند تقه به در خورد ک هینی کشید و از در فاصله گرفت در باز شد ک با ظاهر شدن قامت کمیل در چارچوب در سرش را پایین انداخت -سلام -سلام بیا ناهار بخور -من همیشه تنهایی تو اشپزخونه ناهارمو میخورم شما تشریف ببرید -نیازی نیست اینکارو کنی منتظریم با بسته شدن در فرصت جوابگویی از او گرفته شد دستی به روسری اش زد و نفس عمیقی کشید سعی کرد استرسش را پشت خونسردی ظاهری پنهان کند ولی ناموفق بود میترسید بازهم حوریه خانوم با دیدن او طعنه و کنایه هایش را شروع کند و دعوا درست شود دستگیره را ارام پایین داد و در را نیمه باز کرد نرگس و کمیل و حوریه خانوم پشت میز منتظر نشسته بودند با دیدن اخم های درهم فرورفته حوریه ترسی به دلش نشست در را بست و پایش را در پذیرایی گذاشت ک نگاها سمت او چرخید ارام قدم زد و روی یکی از صندلی ها کنار نرگس نشست مقابلش کمیل و مادرش نشسته بودند هرکسی برای خودش در سکوت غذا کشید و مشغدل خوردن شدند ازاده نگاهش روی بشقاب خالی اش ثابت مانده بود ک با دیدن دیس برنجی ک سمتش گرفته شده بود از نرگس تشکری کرد و برای خودش بشقابی کشید کف دستش یخ کرده بود نیم نگاهی به حوریه خانوم انداخت ک دید بازهم همان اخم کمرنگ در چهره اش هست کمیل هم ک در حس و حال خودش بود نرگس برای عوض کردن این جو سنگین خنده ای کرد و گفت:میگم امسال عید بازم میریم مشهد دیگه کمیل خیلی جدی پاسخ داد :اره نذر اقاجونه ک هرسال ،سال تحویل اونجا باشیم حوریه خانوم با اوقات تلخی گفت:من نمیام اصلا حوصله ی مسافرت رو ندارم نرگس:تا کی میخوای به خاطر اینکه سمانه عروست نشده زانوی غم بغل بگیری مردمم ک حرف زیاد میزنن با این کارا زمان عقب برمیگرده و همه چی درست میشه؟ کمیل:بس کن نرگس الان وقت این حرفا نیست ناهارتونو بخورید حوریه:منکه دیگه تموم ارزوهام عقده شد و چالشون کردم فقط امیدوارم زودتر از این محل کوچ کنیم و بریم نرگس:از محل رفتیم فامیلارو میخوای چیکار؟ کمیل قاشق را روی میز کوبید و گفت:نمیخواین تمومش کنین بخدا بسه به روح اقاجون دیگه خسته شدم شما دیگه تکرار نکنید حوریه خانوم از جایش بلند شد و رفت اتاقش نرگس هم پوفی کشید و از جایش بلند شد:منم میل ندارم اوهم سمت اتاقش رفت ک کمیل به ازاده نگاه کرد .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 ازاده هم خواست از جایش بلند شود ک کمیل گفت:شما کجا؟ ازاده ارام گفت:شما ناهارتونو بخورید بعدش میزو جمع میکنم -بشین نشست و منتظر به بشقابش خیره شد -باید باهم بریم یه جایی سرش را بالا گرفت ک نگاهش در نگاه کمیل گره خورد * همراه هم وارد محوطه ی سرسبزی شدند نگاهش را کنجکاو در اطرافش چرخاند ک با شنیدن صدای دنبالم بیای کمیل از جایش تکان خورد حس خاصی از قدم زدن در انجا به او دست میداد مدتی بعد کمیل مقابل دری ایستاد و سمتش چرخید:جایی ک میخوایم بریم برای من خیلی ارزش داره با کنار رفتن کمیل نگاه ازاده روی تابلویی ک بر سر در انجا زده شده بود ثابت ماند:مزار شهدا اشک در چشمانش لحظه ای حلقه بست و قدم زنان وارد انجا شد کمیل سمت قبری ک گوشه ی مزار بود رفت -خیلی وقته اینجا نیومدم کنار قبر خاک گرفته نشست و با صدای دورگه ای گفت:این شهید گمنام اینجا خیلی تنهاس من وقتی هفده سالم بود پیداش کردم شایدم اون منو پیدا کرد بهش قول دادم وقتی ازدواج کردم با همسرم اولین جایی ک میرم اینجا باشه هرچند ازدواج ما معمولی نبود و یه ماه گذشت ولی بازم امروز تصمیم گرفتم ک با خودم بیارمت اینجا هرموقع ک دلم میگیره ناخوداگاه میام این سمت نمیدونی چه حال و هوایی داره ازاده هم کنار قبر نشست و اشک ریزان گفت:شهیدا خیلی مهربونن خوش به حالتون ک همچین دوستی داشتید کمیل لبخندی زد و گفت:اینجا باید گریه کنی باید پیش شهید گریه کنی تا خالی بشی از هر احساس بدی میگن هرکسی باید یه دوست شهید داشته باشه به عکس شهدا نگاه کن هرکدوم ک اولین بار نگاهش به دلت نشست اون رفیق شهیدت صدا کن من نمیدونم منی ک هیچ عکسی از این شهید نداشتم عاشق کدوم نگاهش شدم کمیل هم اشک هایش جاری شد ازاده ک احساس میکرد پناهگاه و مامنی برای درد هایش پیدا کرده اشک هایش راپاک کرد و با گوشه ی چادرش خاک هارا کنار زد کتاب قران کوچکی از داخل جیبش در اورد و انرا بوسید:باید زودتر میومدم اینجا اینجا درمانگاه روح من . . -از دیدن قبر شهید خیلی ارامش گرفتم ممنون ک منو پیشش بردید -قابلی نداشت به قولی ک داده بودم عمل کردم به خاطر نم نم بارانی ک میبارید شیشه های ماشین بخار گرفته بودند با گوشه ی انگشتش روی شیشه را خط خطی کرد و گفت:اقا کمیل -بله برای پرسیدن سوالش مردد بود دست اخر با خودش کنار امد و پرسید:میشه به پدرم سر بزنم هرچی باشه من تو خونه ی اون قد کشیدم بااخم پررنگی گفت:نه به هیچ وجه نمیخوام دربارش حرف بزنم پدرتو دیگه فراموش کن بغضش را پس زد و صورتش را به شیشه یخ زده ی ماشین چسباند کمیل ک متوجه حال بد ازاده شده بود سعی کرد جو را عوض کند:میگم حالا ک تا اینجا اومدیم بهتره بریم یه چیز گرم بخوریم امروز صبح با محسن اینجاها بودم کنار یکی از پارکا نوشیدنی گیاهی خیلی خوب میفروختن ازاده خانوم؟ -بله -دلخور شدید؟ جوابی نداد ک ماشین را پارک کرد و پیاده شد دستش را زیر چانه اش گذاشت و ادای کمیل را در اورد:دلخور شدید!! چشم غره ای برای او از دور رفت ک با دیدن نگاه خندان کمیل لبش را به دندان گرفت و مسیر نگاهش را منحرف کرد.. .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 با شنیدن صدای خنده ی ازاده ک همراه کمیل وارد خانه میشد اخمی کرد و سمت انان رفت :هیچ معلوم است شما دوتا کجا بودید؟ کمیل خنده اش را قورت داد ک مادرش پوزخندی زد و گفت :من از نگرانی اینجا داشتم دیوونه میشدم اونوقت شما رفتید دنبال خوش وبش کردنتون نگاه تندی به کمیل انداخت ک نرگس از اتاقش گفت:وا مامان چیکارشون داری -تو درستو بخون نرگس شانه ای بالا انداخت و کتابش را ورق زد ازاده نگاهی به کمیل انداخت ک گفت :تقصیر من شد مامان جان اصلا نفهمیدیم چجوری ساعت گذشت -کجا رفتین یهویی از بعد از ظهر تا حالا کجا بودین ساعت نه شبه -هیچی تو خیابونا ول میگشتیم واسه خودمون لحن شوخ کمیل بعد از مدتها لحظه ای ارامش را به قلبش بخشید ولی با یاداوری ازاده دوباره ابروهایش را بهم گره زد و گفت :خوشی هاتون واسه بقیس نگرانی هاتون واسه منه سمت اتاقش رفت و در را محکم بست ازاده ارام گفت: _معذرت میخوام _تو چرا معذرت میخوای از صبح تا به حال چپ و راست از من معذرت میخوای تورو کجای دلم بزارم اخه یکی از اونور قهر میکنه یکی از این ور معذرت میخواد نرگسم ک الان چونش گرم میشه میاد منو سوال پیچ میکنه ک کجا بودی ازاده از لحن شاد کمیل تعجب کرد و سعی کرد خنده اش را کنترل کند در همین حین نرگس از اتاقش بیرون امد و پاورچین پاورچین سمت کمیل امد : _حالا ک مامان رفته اتاقش بگو ببینم کجا رفته بودین نه به اون اخمات نه به این خندیدنات کمیل نگاهی به ازاده انداخت ک با یاداوری حرف های او درباره نرگس و پیش بینی درست او خندید نرگس رو به ازاده با لحن حرص داری گفت : _وا چرا میخندی کمیل سمت دستشویی رفت و گفت: _تو برو درستو بخون خدا تو رو فوضول و پرحرف افریده -عع ببخشید ک نظر شما نپرسید!! درحالی ک دست هایش را میشست با صدای بلند گفت: _دلم از حالا برای شوهر بیچارت میسوزه .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -دلسوز نخواستیم من میرم شام بکشم بعدا از زیر زبون ازاده میکشم ک کجا بودید کمیل رو به ازاده گفت:یه کلمه گفتی نگفتیا بزار تو خماری بمونه دلم خنک شه ازاده خندید ک نرگس گفت:شرمندتم خاانوم حوریه خانوم با دیدن حال و هوای انها ک متفاوت با شب های قبل بود ناخوداگاه لبخندی زد و از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شد *** -اینو اینجا بزار -نه همینجا خوبه -خوب کنار اون یکی بزاری قشنگ تر میشه بوته ی گل مورد نظرش را داخل خاک فرو برد و اطراف انرا با دست هایش خاک پوشی کرد -اب بریز روش نرگس اب پاش را کمی روی بوته ی تازه کاشته شده خم کرد: وقتی بهار بیاد اینا رشد کنن حیاطمون خیلی خشگل میشه کمیل با لبخند گفت: _اره یادمه اقاجون عاشق این گلا بود نرگس با حسرت سرش را تکان داد ک حوریه خانوم سینی چایی بدست وارد حیاط شد و گفت: _گفتم حسابی کار کردید خسته شدید واستون چایی اوردم _کار خوبی کردی طی این مدت رفتار نرگس با ازاده خیلی بهتر از قبل شده بود و دیگر اورا به عنوان عضو جدید خانواده پذیرفته بود -وای باورم نمیشه یه هفته دیگه دوباره عید میشه کمیل سرش را با تاسف تکان داد و در جواب نرگس گفت _ناسلامتی بیست سالت شده ها مثل دخترای هشت ساله واسه عید ذوق میکنی -وا تو فقط زخم زبون بزن بمن خندید و گفت : _بزرگ شدی از سرت میپره از جایش بلند شد و دستکش هایش را در اورد نگاهش روی پنجره ی اتاق ازاده چرخید ک متوجه تکان خوردن پرده شد... .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 در همین حین صدای زنگ بلند شد در را باز کرد که قامت مادر منصور جلوی رویش نقش بست اخم ریزی کرد و گفت: _سلام خاله شرمسار به زمین نگاه کرد: _سلام پسرم خیلی با خودم کلنجار رفتم ک بیام یا نه روم نمیشد بیام. گفتم شاید به خاطر نادونی پسرم منو خونه راه ندید و سنگ روی یخ بشم. کمیل نگاهی به صورت چروک افتاده خاله اش انداخت ک در نگاه نگران مادرانه اش گره خورد لبانش را به اجبار کش داد و سعی کرد لبخند بزند: _این چه حرفیه خاله، تو ک تقصیری نداشتی. منصور سه چهار ساله ک دیگه با شما رفت وامد نداره. -درسته دیر اومدم ولی،باور کن خیلی شرمندم کمیل جان. منصور اگه اون کوفت و زهرماری هاشو کنار میزاشت ک الان کنار پدرش بود نه کنار دوستای لات و لوتش. بغض ش را فرو خورد وچادرش را جلوتر کشید: -هوا یکم سرده خاله،بیا داخل. مهم خود منصوره ک اگه گیرش بیارم ... خاله اش با گریه جلوی در زانو زد و گفت: _درسته پسرم خطاکاره درسته سرت کلاه گذاشته ولی منم مادرم توروخدا ببخشش، تورو به جدت قسم. مادر کمیل ک دورتر ایستاده بود دیگر نتوانست طاقت بیاورد و سمت او خیز برداشت: _چی از جون پسرم میخوای خواهر. پسرت حسابی حقشو گذاشت کف دستش. من جای تو بودم اسم همچین بچه ای رو از شناسنامم خط میزدم تا اینکه براش طلب بخشش کنم. در را محکم کوبید و با تشر گفت: _تا وقتی من نخوام کمیل حق نداره کسی رو ببخشه. یبار از مهربونی پسرم سواستفاده کردید بسه. کمیل دو زانو روی زمین نشست که مادرش گفت: _کمیل؟ پسرم خوبی؟ سرش را تکان داد و گفت: _میخوام تنها باشم. سینی چایی را برداشت و به استکان دست نخورده کمیل خیره شد. *** نرگس با شنیدن صدای بهم خوردن در از جایش بلند شد و پرسید: _خاله رفت؟ -اره. مامان کو؟ -تو اشپزخونس، از وقتی اومده تو نیم ساعته با استکانا ور میره. من که میگم اصلا حواسش اینجا نیست. صدای زنگ گوشی نرگس بلند شد که سراسیمه قطع کرد. کمیل متعجب پرسید: _چرا جواب ندادی؟ دست پاچه گفت: _هیچکی نبود داداش،من میرم تو اتاقم. .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘ 🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 سمت اشپزخانه رفت و رو به مادرش: _چرا اینقدر کلافه شدی مامان جان، فکر نمیکردم با اومدن خاله اینقدر بهم بریزی. غصه ی چیزی رو نخور مادر من،مهم منم که بعد گذشت یه ماه سعی دارم فراموش کنم همه چی رو،هرچند خیلی سخته مادرش با بغض سمتش برگشت : _به خاطر یه چیز دیگه بهم ریختم -چی شده باز کسی چیزی گفته؟ -سمانه.. داره نامزد میکنه!! انقدر جا خورد ک فکر کرد اشتباه شنیده: -چی؟ -قراره سوم فروردین با پسرعموش نامزد کنه. دایی جلال زنگ زد خبر داد. سعی کرد احساساتش را مخفی نگه دارد، برای همین با بی تفاوتی گفت: _خوشبخت بشه! -فقط همین کمیل؟ اون قرار بود زن تو بشه، قرار بود عروس من باشه،حالا میخوان به یکی دیگه بدنش. -گفتن این حرفا دردی رو دوا نمیکنه مادر، من فراموشش کردم ،فعلا ذهنم فقط سمت پیداکردن منصوره. کمیل از اشپزخانه خارج شد خواست سمت اتاقش برود ک با ازاده رو به رو شد. پس او هم حرف های انهارا شنیده از کنار آزاده گذشت وارد اتاقش شد در را محکم بست و به ان تکیه داد. احساس میکرد چیزی از وجودش جدا شده. تحمل این فشار روحی برایش سخت بود. دعا میکرد که در این کشمکش روحی ایمانش را از دست ندهد. پشت میزش نشست و سرش را میان دستانش گرفت. تمام خاطراتش با سمانه از کودکی تا به ان روز را مرور کرد. سمانه برایش نقطه ای نامفهوم بود که دیگر معنایی نداشت.همه چیز تمام شده بود. گاهی وقت ها به ذهنش میرسید از این سرنوشت تلخش به خدا شکایت کند و بگوید، چرا درست یک ماه قبل ازدواجش با دختری ک عاشقش بود باید منصور ان بلا را سرش بیاورد و مجبور شود با آزاده ازدواج کند.؟! اما بعد خودش را تسلیم حکمت و امر خداوند میکرد و برای حفظ ایمانش دعا. .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چندروز گذشت حال کمیل خراب تر از گذشته به نظر میرسید. دیگر شب وروزش فقط شده بود کار و به هیچ چیز دیگر اهمیت نمیداد. از خانه فراری بود چون دیدن آزاده داغ اورا تازه میکرد. تازه بعد از یک ماه داشت همه چیز برایش کم رنگ میشد که با شنیدن خبر ازدواج سمانه دنیایش بهم ریخته بود. حوریه خانوم که این وضع کمیل را میدید تصمیم گرفت اورا برای سفر مشهد راضی کند، تا حال و هوای قلبش ارام بگیرد. با انکه خودش حال وروز خوبی برای مسافرت نداشت. در اتاقش نیمه باز بود. به داخل اتاق سرک کشید ک با دیدن کمیل پشت میز لبخندی زد: _اجازه هست؟ -بیا تو عزیزجون. داخل اتاق رفت و کنار کمیل روی تخت نشست. به یاد کودکی دست گرم و پر محبت خود را نثار مو های پسرش کرد. چشمانش را بست و دست مادرش را بوسید. -الهی بمیرم ولی پسرمو با این حال وروز نبینم!! -خدا نکنه مادر، من خوبم! -خوب نیستی عزیزم، من مادرتم میفهمم سعی نکن ازم قایم کنی. کمیل گذشته کجا، و کمیل حالا کجا؟؟ باید بریم پابوس اقا امام رضا(ع). پسرم باید هوای دلتو اونجا سبک کنی از غصه ، اینطوری ارامش میگیری. فردا میریم سمت مشهد که به امیدخدا سال تحویلم اونجا باشیم که نذر پدرتو ادا کنیم باشه؟؟ سرش را پایین انداخت: _چشم مادر، هرچی شما بگی! پیشانی پسرش را بوسید و از جایش بلند شد: _زندگی خیلی بالاپایین داره پسرم، همیشه اونطور نمیشه ک ما دلمون میخواد، منم خیلی ناراحتم که به سمانه نرسیدی ولی حالا چه میشه کرد! بهتره بریم زیارت تا اقا خودش راه درستو نشونمون بده به لطف خدا. .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چمدان هارا پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقب را محکم کرد. حوریه خانوم اسفند دود کنان سمت او و نرگس امد و ظرف را دور سرشان چرخاند. نرگس با خنده گفت: _با این رانندگی کمیل کل اسفند های دنیارو هم دود کنی بازم سالم نمیرسیم!. کمیل بااخم گفت: -ناراحتی پیاده دنبالمون بدو کن.! مادرش خندید که نرگس با چشم به ازاده اشاره کرد. ظرف اسفند را روی سر اوهم چرخاند و گفت: _دخترم لباساتو برداشتی سرما نخوری؟؟ کمیل و نرگس هردو با شنیدن لفظ دخترم چشمانشان از تعجب باز شد. ازاده سرش را تکان داد و گفت: _بله، ممنون ک وسایل مورد نیازمو خریدین! _خوب دیگه مادر باید راه بیفتیم تا قبل اذان مغرب برسیم مشهد. میخوام نمازمو اونجا اول وقت بخونم. _ان شاالله پسرم، بریم. . . . ساعاتی از حرکتشان گذشته بود نرگس بعد از پرحرفی های همیشگی اش خسته شد و خوابید. حوریه خانوم هم ک همان اول پلک هایش را روی هم گذاشت. کمیل چشمانش را مدام میمالید و سعی میکرد با دقت رانندگی کند. از ایینه جلو رو به ازاده که درسکوت منظره ی بیرون را تماشا میکرد نیم نگاهی انداخت و گفت: _شما چرا نخوابیدی؟؟ -وقتی داخل ماشین هستم سخت خوابم نمیبره. -پس مثل منی! چشمان ازاده حس و حال عجیبی داشتند. دقیقا نمیدانست چه حسی، ولی هربار که به انها نگاه میکرد احساس خاصی به او دست میداد! با یاد اوری سمانه نگاهش را ناخوداگاه گرفت و اخم کرد. بازهم بغض خفته قلبش داشت اورا ازار میداد. چرا این غم دست از سر او برنمیداشت اوکه دیگر مجرد نبود که فکر و خیال رسیدن به سمانه به سرش بزند. دست خودش نبود هفت سال عاشق سمانه بود و پای او ایستاده بود حق داشت که وقتی زندگی فراموش کردنش را تحمیل کند ،احساس غم از او جدا نشود. دلش بیتاب زیارت بود تا از شر این غم خلاصی یابد.تنها دیدن گنبد طلایی امام رضا معجزه ی ارامش قلب او بود. بعد از توقف برای ناهار و کمی استراحت بی وقفه تا مشهد حرکت کردند تا اینکه نزدیک های غروب وارد دیار عشق شدند. با اصرار زیاد کمیل تصمیم گرفتند اول به زیارت امام رضا بروند سپس استراحت کنند. خیابان ها شلوغ بود زائران دل خسته برای دیدن گنبد حرم از دور له له میزدند. .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀