🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_20
#نویسنده_محمد_313
به درب ورودی حرم که رسید از شدت خوشحالی ، لحظه ای پلک هایش را روی هم گذاشت و دانه های درشت اشک روی گونه اش غلطیدند.!
مادرش ارام گفت:
_کمیل؟؟
-شما برید مادر، من خودم میام!
بعد از رفتن انها بغضش ترکید و با حال خراب، درحالی که اشک میریخت قدم برمیداشت.
کفش هایش را در اورده بود و پا برهنه و دیوانه وار دنبال ضریح میرفت.
چشمانش را از اشک پاک کرد و لحظه ای به خود امد ک دید مقابل ضریح ایستاده
انقدر حال دلش خراب بود ک اصلا نفهمید کی و چگونه رسید!
به دیواری تکیه داد و تا میتوانست اشک ریخت.
_"اقا سلام،اقای خوبی ها سلام.
فکر کنم بدونی تو این مدت چه بلاهایی سرم اومد.
اقاجان کلی تهمت و حرف های ناروا شنیدم.
از کسی ک حقم بود،سهم دل و زندگیم بود، مجبور شدم بگذرم.
حالم خرابه اقاجون،خیلی دلم شکسته،
اومدم واسم دعا کنی اروم بگیرم.
واسم دعا کنی بشم کمیل سابق،
سمانه رو برای همیشه فراموش کنم
اون دیگه میخواد ازدواج کنه
کمکم کن اقا،واسم دعا کن.
خدا دعاهای تورو زودتر از من قبول میکنه..
حال دلم بارونیه،افتابیش کن.
روی زمین نشست وسرش را روی زانو هایش گذاشت.
مدت ها در دلش راز و نیاز کرد و تا میتوانست درد و دل!
با احساس دستی روی شانه اش از جا پرید، که پیرمرد خمیده ای ک تعداد زیادی کتاب در دستش بود،
یکی از انهارا سمتش گرفت و گفت:
_بیا پسرم.
یکی از کتاب های دعارا برداشت و ورق زد،احساس سبکی میکرد.
به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد که متوجه شد چند ساعت است انجا نشسته و گریه میکند، چشمانش قرمز شده بودند
با مادرش تماس گرفت که متوجه شد انهاهم در گوشه ای از حرم مشغول دعا هستند.
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_21
#نویسنده_محمد_313
دوان دوان سمت جایی که نرگس گفته بود امد.
با چشم دنبال نرگس وبقیه گشت که نگاهش روی صورت رنگ پریده آزاده که گوشه ای نشسته بود،ثابت ماند.
سمتش رفت و مقابلش نشست:
_بهتری؟؟
سرش را تکان داد و به زمین خیره شد.
-مامان کو نرگس؟؟
-رفت یه لیوان اب بیاره واسش.
-پاشو ببریمش بیمارستان.
آزاده خودش را جمع و جور کرد و با صدای گرفته از فرط گریه گفت:
_نه حالم خوبه،ببخشید که نگرانتون کردم.
-ولی...
با امدن حوریه خانوم حرفش ناتمام ماند
لیوان اب را سمت آزاده گرفت:
_حالت خوبه؟؟ بهتره بریم هتلی جایی استراحت کنی واسه نماز صبح برمیگردیم!
بعد از گفتن این حرف به سمت بیرون صحن حرکت کرد.
نرگس از جایش بلند شد که کمیل رو به او گفت:
_آزاده رو هم بیار باخودت.
با شیطنت جواب داد:
_چرا خودت نمیاریش خانوم شماس!
کمی دوید و همراه حوریه خانوم جلوتر راه افتاد که کمیل زیر لب گفت:
_از دست تو دختر!
آزاده خواست از جایش بلند شود که دستی مقابلش دراز شد.
مردد به کمیل نگاه کرد و باخجالت دستش را گرفت.
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_یکم
#نویسنده_محمد_313
سرپا ایستاد و خواست دستش را بیرون بکشد که کمیل با دیدن مردان جوانی که از کنارشان میگذشتند دست آزاده را محکم تر گرفت:
_بریم.
نرگس و مادرش کنار ماشین منتظر ایستاده بودند که ناگهان نگاهش به ازاده و کمیل افتاد، که به انها نزدیک میشدند.
دستش را جلوی دهانش گذاشت و ریز ریز خندید ک مادرش متعجب گفت:
_چته؟؟
-هیچی!
خنده اش را قورت داد که با شنیدن صدای کمیل ،حوریه خانوم سمتش برگشت
-بریم؟؟
آزاده با دیدن ابروهای بالا رفته نرگس از خجالت سرش را پایین انداخت که کمیل سقلمه ای به خواهرش زد و گفت:
_بریم شام، بعدشم بریم جایی پیدا کنیم شب بمونیم!
در همین حین گوشی اش زنگ خورد:
-سلام بفرمایید؟
-سلام کمیل جان خوبی؟؟
-ممنون عمه خانوم، شما خوبید؟چه عجب یادی ازما کردید؟
-اومدی مشهد بی معرفت یه زنگم نزدی به عمت؟؟
-عمه جان تازه رسیدیم.
قبل اینکه زنگ بزنید از حرم برگشتیم
وقت نشد خبر بدم، شما از کجا فهمیدید؟؟
-نرگس تو گروه فامیلی نوشته بود!
سرش را تکان داد و از گوشه ی چشم به خواهرش نگاهی انداخت که نرگس شانه اش را بالا انداخت و خندید!
-اتفاقا ماهم هنوز شام نخوردیم،همین الان راه بیفتید بیاین اینجا.
-نه عمه، دستت درد نکنه،زحمت نمیدیم!
-زحمت چیه پسر،بعد عمری اومدی مشهد.
دلم واستون تنگ شده،نه نیار دیگه، تعارف الکیم نکن!
-چشم مزاحمتون میشیم!
-مراحمید عمه جان.
بعد از اتمام تماس رو به بقیه گفت:
_خوب امشبمونم جور شد،خونه ی عمه میمونیم!
نرگس با خوشحالی به آزاده نگاه کرد و سعی کرد لبخندش را پنهان کند...
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_22
#نویسنده_محمد_313
#از_زبان_آزاده
بعد از اینکه وارد خانه عمه ی کمیل شدیم با چند نفر که نمیشناختمشون سلام و احوال پرسی کردم.
نگاه های سنگینشون رو روی خودم حس میکردم.
کنار نرگس روی یکی از مبلا نشستم که متوجه نگاه های خیره عمه خانوم شدم:
-پس تو آزاده خانوم هستی؟؟
-بله
بر خلاف انتظارم عمه خانوم به گرمی ازمن استقبال کرد.
اون نگاه ها و پوزخندهای همیشگی بقیه روی لباش نبود.
به کمیل نیم نگاهی انداختم که نگاشو ازم دزدید.
از وقتی از حرم برگشتیم رفتاراش عجیب شده بود.
دخترجوانی که کمی از موهای مشکی رنگش از زیر روسری بیرون زده بود برامون چایی اورد که تشکر کردم و گفتم:
_نمیخورم
بیشتر گرسنه بودم.
عمه خانوم با مهربانی نگاهم کرد:
چادرتو بردار عزیزم راحت باش.
نگاهی به بقیه انداختم، تنها مرد جمع کمیل بود.
چادرم رو برداشتم و کنارم گذاشتم.
دختری که حدس میزدم دختر عمه ی کمیل باشه کنار مادرش نشست و با لبخند ملیحی گفت:
_شنیدم سمانه هم میخواد ازدواج کنه!
بازم سمانه!
اینقدر این اسم برام عذاب اور شده بود که از شنیدنش حس بدی بهم دست میداد.
نمیدونم چرا
شاید حس حسادت به کسی که کمیل عاشقش بود.
خیلی احساس تنهایی میکردم.
قوی باش آزاده،تو از همون اول میدونستی که کمیل علاقه ای بهت نداره
پس برای خودت رویا بافی نکن!
تو همین فکر و خیال هابودم ک صدای کمیلو شنیدم:
_اره منم شنیدم.
به چهره ی بی تفاوتش نگاه کردم از چشماش که نمیشد چیزی فهمید.
زیر چشمی منو نگاه کرد که این بار من نگامو دزدیدم.
نرگس بحث روعوض کرد و باعث شد نفس راحتی بکشم.
احساس کردم کسی کنارم نشست
سرمو چرخوندم که دخترعمه ی بزرگ کمیلو دیدم.
ندا صداش میکردن.
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_دوم
#نویسنده_محمد_313
دستشو زیر چونش گذاشت و با لحن خاصی گفت:
_حلقه ی ازدواجتو میشه ببینم؟؟
به انگشتای خالیم نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که پوزخندی زد و گفت:
_حلقه نخریدن برات؟؟
ترجیح دادم سکوت کنم.
-نگران نباش عزیزم یه مدت که بگذره
برات میخرن.
_جشنی چیزی هم فعلا نگرفتین؟؟
با خنده و تمسخر گفت:
_اخی ببخشید یادم رفت که ازدواج شما این شرایطو نداشت.منم بودم خجالت میکشیدم.
اخم ریزی کردم و خواستم چیزی بگم که مادرش صدا زد و با گفتن ببخشیدی از جاش بلند شد و رفت.
چرا نذاشت چیزی بگم؟شاید بازم بی زبونی خودم بود!
اهی تودلم کشیدم و سرمو پایین انداختم.
من جام اینجا نیست. بیچاره کمیل!
بهش نگاه کردم که دیدم با اخم نگام میکنه.
به خاطر حرفای ندا ناراحت شده؟
یعنی ممکنه ناراحتی من براش مهم باشه!؟
مادر کمیل که پیشم نشسته بود چرا ازم دفاع نکرد؟
چرا اونم سکوت کرد؟ چرا چیزی نگفت؟
چرا همه از من بدشون میاد؟؟
اونقدر دلم گرفت که تصمیم گرفتم برم حیاطشون به بهونه ی دستشویی قدم بزنم.
روی پله های ایوانشون نشستم و به اسمون خیره شدم.
دستام از سرما میلرزیدند
ولی تحمل فضای خونه و نگاه های ندا و خواهرش نجمه برام سخت بود.
البته نجمه دختر خاکی و ساده ای بود
ولی من نسبت به هیچ کدومشون احساس خوبی نداشتم.
نگامو از ستاره ها گرفتم و صدای قدم زدن کسی رو شنیدم که کنارم نشست.
کمیل بود
خجالت میکشیدم از اینکه کنارش بشینم.
دلم میخواست ازش فاصله بگیرم ولی من به نرده ها چسبیده بودم.
-شما چرا بیرون اومدید؟؟
به اسمون نگاه کردم و گفتم:
اومدم قدم بزنم.
-ولی شما ک اینجا نشستید!
-توهم گفتی میرم قدم میزنم ولی اینجا نشستی!
نیم رخ چهرش زیر نور کم سوی چراغ حیاط میدرخشید.
تو این یه ماهی ک تو اون خونه بودم فهمیدم سمانه حق داشته که ، از دست دادن همچین مردی ناراحت و دلشکسته باشه.
نگاشو سمتم چرخوند که دست پاچه با گوشه ی روسریم ور رفتم:
- چرا وقتی عید میشه و بهار میاد همه خونه تکونی میکنن؟؟
_چون میخوان که خونشون قبل اومدن بهار تمیز و مرتب باشه!
-اها، پس چطوره دلامونم قبل اومدن بهار از همه چی پاک کنیم؟؟
با گیجی نگاش کردم که ادامه داد:
_امروز حرم دعا کردم که تموم اتفاقات اخیرو بتونم به دست فراموشی بسپارم.
چون حمل این کینه چیزی جز سیاه کردن روح و فکرم نداره.
میخوام همه چی رو فراموش کنم، میخوام دیگه به خودم بیام و زندگیمو از سر بگیرم.
دیگه نگاهاوحرفای بقیه واسم مهم نیست.
امروز که رفتیم حرم، همون لحظه ای که نگام به گنبد طلاییش افتاد این قول و قرار تو دلم محکم تر شد.
لبخند زدم:
_خوشحالم که حالتون بهتر شده.
انتظار داشتم واکنشی نشون بده اما بی هیچ حرفی بمن خیره شده بود. اب دهنموقورت دادم و از استرس دستامو مشت کردم،قلبم داشت میومد تو دهنم.
چرا اینطوری نگام میکرد
خواست چیزی بگه که ندا صدامون زد:
_بیاین شام!
...
سر میز شام نشستیم چون دو تا صندلی بیشتر نمونده بود منو کمیل مجبورشدیم کنارهم بشینیم.
برای خودم برنج کشیدم و مشغول خوردن شام شدم.
دستمو برای برداشتن نون دراز کردم که همزمان کمیل هم دستشو دراز کرد و به جای نون دست منو گرفت.
انگار ناگهانی سطل اب یخی روی سرم خالی کردن.
نرگس خندید و گفت:
_ از قدیم گفتن سبد نون باید دوتاباشه!
دستمو عقب کشیدم که کمیل تکه نونی برای من گذاشت،و بی توجه به نرگس به غذا خوردنش ادامه داد:
_از قدیم گفتن ادم سر سفره نباید زیاد حرف بزنه.
بی اختیارخندم گرفت.
نرگس با قیافه ی بغ کرده نگاهم کرد
شونه ای بالا انداختم که به کمیل چشم غره رفت..
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_23
#نویسنده_محمد_313
نزدیک های اذان صبح بود که کسی در اتاق رو زد.منو و نرگس تو اتاق نجمه خوابیده بودیم.
تو عالم خواب مانتو و شالمو پوشیدم و درو باز کردم ببینم کیه،!
کمیل در حالی که سرش پایین بود گفت:
_ میخوام برم حرم، تو نمیای؟
_چرا، نرگسو بیدار کنم الان حاضر میشم!
-نرگسو نمیخواد بیدار کنی!
مامان دیشب گفت با عمه اینا قبل ظهر میرن حرم،
خودم تنهایی میخواستم برم
گفتم اگه توهم دلت میخواد باهم بریم
با خودم گفتم چرا وقتی میخواس تنهایی بره منم صدا کرد
مگه بودن من براش مهمه
صدایی درون وجودم فریاد زد:
رویابافی بسه ازاده
یادت نره کی هستی و چجوری اومدی تو زندگیش
سرمو پایین انداختم
باز این افکار داشت دیوونم میکرد برای همین گفتم:ن ممنون منم بعدا میرم
منتظر بودم بیشتر اصرار کنه ولی گفت:باشه
داشت میرفت که خواستم صداش کنم
ولی روم نمیشد بهش بگم پشیمون شدم
سمتم برگشت و گفت:پس چرا نرفتی داخل
من من کنان گفتم:اگه مزاحمتون نیستم منم میام ک تنها نباشید
لبخندی زد و گفت:این حرفا چیه
با ذوق رفتم داخل ک لباسامو بپوشم
....
از خونه ی عمه اینا تا حرم راه زیادی نبود
هوا چون یکم نمناک بود شیشه های ماشین بخار گرفته بود
با نشستن کمیل داخل ماشین عطری ک زده بود رو بیشتر از پیش حس کردم
با دستم روی شیشه رو خط خطی کردم
فقط خدا میدونست ک تو حرم از امام رضا چی خواستم
ازش خواستم دعا کنه که خدا زندگیمو درست کنه
دعا کنه لیاقت عشق کمیلو یه روزی پیدا کنم
چون احساس میکنم نمیتونم ازش دور باشم هرچند اون از من بدش میاد به
خاطر بهم زدن زندگیش...
بهش نگاه کردم ک دیدم برای خودش نوحه میخونه و حواسش سمت رانندگیه
برای اولین بار با دقت نگاهش کردم
قلبم به تلاطم می افتاد
از یاداوری اینکه اول ازدواجمون گفت ک نمیتونه منو به عنوان همسرش بپذیره بغضم گرفت
و یبار دیگه ته دلم با خدا حرف زدم
-رو صورت من چیزی نوشته شده؟
شرمزده به کف ماشین خیره شدم دلم میخواست زمین دهن وا کنه و برم توش
دستشو سمت ضبط دراز کردک صدای دعای عهد داخل ماشین پیچید
-همیشه دوست دارم قبل اذان صبح دعای عهدگوش بدم
سرمو تکون دادم و گفتم:ارامش بخشه
.
.
.
داخل صحن ک رفتیم یاد زیارت دیشب افتادم
ناخوداگاه لبخند زدم
-ب چی میخندی؟
به خودم اومدم ک کمیل
رو به روم ایستاده و متعجب نگام میکنه:هیچی
جایی رو با دست نشون داد و گفت:بریم یکم قران بخونیم بعدم زیارت کنیم و برگردیم
-باشه
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_سوم
#نویسنده_محمد_313
دنبالش راه افتادم و جایی ک گفته بود نشستم
کنارم نشست و از داخل جیبش کتاب دعای کوچکی را در اورد
چقدر از بودن در کنارش انهم در حرم امام رضا ارامش میگرفتم
خیلی خوشحالم بعداز مدتها کنار کمیل به زیارت اقای خوبی ها امدم
کتابش رو بوسید و باز کرد ک لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد
خدایا واقعا احساس میکنم دوسش دارم
ولی چطور میتونستم همه چی روپاک کنم
نگامو به کتاب دادم ک با صدای بلند شروع به خوندن کرد
خیلی قشنگ میخوند
مشغول گرم کردن دستام شدم که گرمی لباسی رو احساس کردم
کاپشن خودشو روی شونم انداخته بود
-خودتون سرما میخورید!
-ناسلامتی مردما
اینقدرم هوا سرد نیست
تو فعلا بیشتر سرما میخوری
وقتی میاوردمت خونمون قول دادم ازت مراقبت کنم
خندید که ته دلم گفتم:به خاطر این قولش اینکارارو میکنه
بازهم به خودم تشر زدم خیال بافی ممنوع
بهش گفتم:صداتون خیلی خوبه برای خوندن دعا
-ناسلامتی چندساله مداحی میکنم
-واقعا؟
-اره
وقتی دبیرستانی بودم کلی مقام اوردم توی مداحی
-چه خوب
خوش به حالتون
من تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم
دبیرستان اصلا نرفتم
متعجب بهم نگاه کرد ک گفتم:پدرم اجازه نداد
ناراحتی و سرشکستگی منو ک دید نگاهش رنگ ترحم گرفت
-شرایطمون ک بهتر بشه کمکت میکنم ادامه تحصیل بدی
با خوشحالی گفتم:واقعا
میان شلوغی صداشو سخت شنیدم :اره
-ممنونم
مدتی بعد کتابش رو بست و گفت:
بریم نماز ک اذان گفتن
.....
پیش ماشینش رسیدیم
هوا تقریبا روشن شده بود
سوار ماشین شدم ک بهم اشاره کرد شیشه رو پایین بدم
-من میرم نمایشگاه کتاب رو به رو یه چیزی بخرم
همیشه همین موقع ها باز میکنه
سریع برمیگردم
از ماشین پیاد نشیا
بیست دقیقه ای گذشت ولی خبری ازش نشد
نگرانش شدم
خواستم برم پایین ولی بهم گفته بود تو ماشین منتظر بمونم
کلافه به ساعت نگاه کردم
پس چرا نمیومد
نکنه اتفاقی واسش افتاده
به مغازه ی رو به رو نگاه کردم
به نظر خالی بود
بالاخره با خودم کنار اومدم و از ماشین پیاده شدم
سمت جایی ک کمیل بیست دقیقه ی پیش رفته بود رفتم
هیچ خبری ازش نبود
گیج و منگ داخل پیاده رو دور سرم چرخیدم ک از دور موتوری به سرعت بهم نزدیک شد ...
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_25
#نویسنده_محمد_313
چشمم رو صفحه ی کتای بود که جبعه ای روی میز گذاشت،بهش نگاه کردم:
واسه شماخریدم،گفتم وقتی همه رفتن بهتون بدم!
در جعبه رو باز کردم که با دیدن دستبند ظریفی ک توش بود یکم جا خوردم
اینو واقعا برای من خریده بود!
رو بهش گفتم:
_دستتون درد نکنه،خیلی قشنگه!
-خواهش میکنم.راستش میخواستم چیزی بهتون بگم.
-در چه مورد؟؟
-در مورد خودمو شما....
منتظرو کنجکاو بهش نگاه کردم.
-من...
زنگ در زده شد که حرفش ناتموم مونده
از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم درو باز کنم.
با اومدن عمه خانوم و بقیه دیگه نشد که ادامه ی حرفشو بگه. ته دلم اضطراب گرفتم که چی میخواست بگه.
نکنه بخواد بگه باید ازهم جدا شیم
با شنیدن صدای عمه خانوم حواسم سمتش جمع شد:
_به به، از رنگ و روش معلومه این غذا خوردن داره!
نرگس از راه رسید:
_منکه خیلی گشنمه!
نجمه هم حرفش رو تایید کرد.
زیر چشمی کمیل رو نگاه کردم که رو به روم نشست و مشغول ور رفتن با گوشیش شد.
....
به حوریه خانوم نگاه کردم که نظرشو بدونم ولی هیچ چیز از چهرش معلوم نبود.
سرمو پایین انداختم و با غذام کمی ور رفتم که نرگس گفت:
_چرا نمیخوری؟
-سیر شدم.
-تو که چیزی نخوردی؟
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_پنجم
#نویسنده_محمد_313
چیزی نگفتم، هرموقع استرس میگرفتم نمیتونستم درست و حسابی چیزی بخورم.
از پشت میز بلند شدم که صدای ایفونو شنیدم:
-من باز میکنم.
گوشی ایفونو برداشتم و پرسیدم کیه که مرد جوونی گفت:
_محمدم.
دروباز کردم و رو به بقیه متعجب گفتم:
_گفت محمدم!
عمه خانوم با خوشحالی از جاش بلند شد و سمت حیاط رفت.
مدتی بعد همراه پسر جوونی که دستشو گرفته بود و قربون صدقش میرفت وارد خونه شد.
-جمیعا سلام.
همه با خوشحالی جوابشو دادند
کمیل سمتش اومد و باهاش روبوسی کرد:
_خوبی پسرعمه؟
محمد با خنده گفت:
_عالی، مخصوصا اینکه شمارو اینجا دیدم.
با حوریه خانوم و نرگس و بقیه هم احوال پرسی کرد، که دست اخر بمن که گوشه ای ایستاده بودم نگاه کرد و متعجب گفت:
_معرفی نمیکنید؟؟
کمیل لبخندی زد که احساس کردم از صدتا اخم بدتر بود:
_ازاده خانوم ، همسر بنده.
اقا محمد با چشمان گرد شده به بقیه نگاه کرد و گفت:
_تو کی ازدوااااج کردی؟!
ظاهرا از چیزی خبر نداشت که ندا با پوزخند گفت:
_وقتی رفته بودی ماموریت.
عمه خانوم بحث رو عوض کرد:
_صحبتا باشه برای بعد فعلا غذا از دهن افتاد.
همه سر میز برگشتن که اقا محمد درحالی که سمت اتاقی میرفت گفت:
_ بیمعرفت صبر نکردی منم بیام بی سروصدا عقد کردی!؟
کمیل سرش رو پایین انداخت،احساس کردم اشتهاش کور شد.نمیدونم چرا بغض کردم،فضا سنگین شده بود.
رفتم اتاقو درو بستم.
چقدر بد بود که یکی از ازدواجت بپرسه و تو نتونی چیزی بگی.
دستبندی که کمیل برام خریده بود رو تو دستم فشردم و اه عمیقی کشیدم.
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_26
#نویسنده_محمد_313
چشمامو باز کردم که متوجه شدم خوابم برده بود.
پتویی که روم انداخته بودن رو کنار زدم و از جام بلند شدم.
به ساعت دیواری نگاه کردم که عقربه ها نشون میدادند ساعت چهار ونیم بعد از ظهر بود.نزدیک های غروب بود.
رفتم هال که دیدم نرگس لباس بیرون پوشیده و با ندا حرف میزنه.
با دیدن من نرگس گفت:
_بیدار شدی آزاده جان،میخوایم بریم بیرون تو نمیای؟؟
به اطراف نگاه کردم و گفتم:
-حوریه خانوم و بقیه کجان؟؟
-عمه و مامان رفتن بهشت رضا،اخه پدر پدرم اونجا دفن شده.
-خدا رحمتشون کنه.
ممنونی گفت که کمیل در حالی که دکمه های آستین پیرهنشو میبست :
_حاضر شدین؟محمد پایین منتظره ها.
با دیدن من اخم ریزی کرد و گفت:
_تو چرا هنوز حاضر نیستی؟
با گیجی گفتم:
_اخه من خواب موندم.
-نرگس چرا بیدارش نکردی؟؟
نرگس شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
_خوب نگفتین که.
ندا دستشو گرفت و کشون کشون سمت در خروجی برد:
_بدو دیر شد، الان محمد میادسرمون کلی غر میزنه.
نرگس در حالی که با عجله میرفت گفت:
_ازاده زود حاضر شو بیا پایین اونجا میخکوب نشو.
با رفتن اونا کمیلم خواست درو باز کنه و بره که گفتم:
_پس من چی؟
کفشاشو میپوشیدکه گفت:
_چون شما دیر بیدار شدی به عنوان تنبیه خونه تنها میمونی چون دیرمون شده باید بریم جایی نمیتونیم منتظرت وایستیم.
درو بست و رفت،هاج وواج به اطرافم نگاه کردم.
هنوز تو حس و حال خواب بودم و نمیتونستم افکارمو جمع کنم.از اینکه منو تنها گذاشتن و رفتن یه لحظه مثل بچه ها بغضم گرفت.
اشکام سرازیر شدند که ناگهانی در باز شد و کمیل سرشو از لای در داخل اورد و خواست چیزی بگه که متعجب به چشمای خیسم نگاه کرد.
اشکامو سریع پاک کردم که با خنده گفت:
_چرا مثل بچه ها گریه میکنی؟
خجالت زده گفتم:
_فکر کردم منو تنها گذاشتین و رفتین.
-محمد و بقیه رفتن، من به خاطر شما موندم.
بهش نگاه کردم که گفت:
_زود حاضر شو با ماشین من میریم، داشتم باهات شوخی میکردم.
....
سوار ماشینش شدم که همزمان گوشیش زنگ خورد:
-الو؟
-فعلا سرم شلوغه نمیتونه حرف بزنم.
تلفنشو قطع کرد که زیر چشمی نگاش کردم.ماشینو روشن کرد و راه افتاد:
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_ششم
#نویسنده_محمد_313
-قراره کجا بریم؟؟
درحالی ک نگاش به جلو بود گفت:
_باغ.
-این موقع؟؟هوا داره تاریک میشه.
-مگه چه اشکال داره.
تازه کلی برنامه ها داریم دورهم.
دستمو زیر چونم گذاشتم که گوشیش دوباره زنگ خورد.
ای بابایی گفت وتلفنو پرت کرد رو صندلی عقب.
متعجب از کاراش از گوشه ی چشم نگاش کردم:
-ازاده خانوم؟؟
-بله؟
-یه سوال ازت درباره گذشتت بپرسم؟
-بفرمایید؟
-تو قبل اینکه مجبور شی با من ازدواج کنی به کسی دیگه ای علاقه داشتی؟؟
خواهش میکنم صادقانه جواب بده.
-نه.
-واقعا؟؟
-بله.کسی تو زندگیم نبود که بخوام بهش علاقه پیدا کنم،تنها چیزی که برام مهم بود مادرم بود که اونم تنهام گذاشت.
-مادرت چرا فوت کرد؟؟
-از دست کارای پدرم سکته کرد.
تمایلی نداشتم ادامه بدم اونم سکوت کرد.
-یادتونه ظهر میخواستم یه چیزی بهتون بگم؟
بهش نگاه کردم که گفت:
_در مورد خودمون.
قلبم تند تند میزد یعنی چی میخواست بگه،از استرس اینکه حرف از جدایی بزنه ناخونامو میجویدم.
-من میخوام از این بعد عادی باشیم،
یعنی اینکه مثل زن وشوهرای معمولی رفتار کنیم.
دیگه حرفای بقیه مهم نیست هرچی بود تو گذشته باید فراموش بشه
ولی...
تو دلم گفتم ولی چی
تلفنش زنگ خورد که با اعصاب داغون پوفی کشیدم.
_ولی چی؟بگو بهم.!
بیخیال و خونسرد به رانندگی اش ادامه داد.
اینقدر حرص خوردم که ناخونام کنده شدن.
اگه میخواد عادی باشیم پس این ولی که اخرش اورد چی بود؟
من چقدر حساس شده بودم رو تک تک کلماتش.اونکه نمیدونست خیلی وقته هر کلمه از حرفاشو ساعتها تو قلبم حلاجی میکنم.
با توقف ماشین به بیرون نگاه کردم که با دیدن نجمه و ندا و نرگس که به ماشین اقا محمد تکیه داده بودند و حرف میزدند ،از ماشین پیاده شدم...
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_27
#نویسنده_محمد_313
از محمد خواهش کردم که در مورد پدرم چیزی به فامیلای کمیل نگه.
رفتم تو که نرگس دستمو کشید و منو برد گوشه ی هال:
_محمد چی بهت میگفت؟؟
-در مورد اتفاقات گذشته و اون مهمونی ازم میپرسید!
-اها.
در همین حین محمد هم اومد تو که با دیدن نرگس و من سرشو انداخت پایین ورفت.
به نرگس نگاه کردم که دیدم تو خودش رفته و لبخند میزنه.
بازوشو تکون دادم که به خودش اومد و سرشو انداخت پایین.
------
تنها جایی که خالی مونده بود کنار کمیل بود. کنارش نشستم که کمیل سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت:
_باهات حرف زد؟؟
سرمو به نشونه ی اره تکون دادم.
_بهش گفتم پی گذشته رو نگیره،ولی اون اصرار داره که منصورو پیدا کنیم و به سزای عملش برسونیم.
اگه همه چی خوب پیش بره پدرت به جرم شهادت دروغ محکوم میشه،از مشهد که برگشتیم باید بریم پیشش و راضیش کنیم که در مورد منصور بهمون اطلاعات بده!
عکس العملی نشون ندادم،درسته مهر پدرم از دلم رفته بود ولی بازم پدرم بود
چطور میتونستم بیتفاوت باشم.
دستام یخ کرده بودند گرمی دستایی رو احساس کردم که سرمو بالا گرفتم
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
_نگران چیزی نباش،خدا بزرگه.
بهت که گفتم میخوام همه چی رو فراموش کنم،شاید بعد اینکه بی گناهیم ثابت شد پدرتو بخشیدم.
بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ممنونم.
ته دلم از این رفتارش ذوق کرده بودم
دست خودم نبود،لبخند از لبام نمیرفت.
نجمه و نرگس داشتند تو گوشی چیزی رو نگاه میکردند،نداهم مشغول سر زدن به شام بود.
محمد هم مرتب کانالای تلویزیونو عوض میکرد تا برنامه خوب پیدا کنه
صدای برخورد قطره های بارون به پنجره ی خونه میومد
دستمو از تو دستای کمیل خواستم بیرون بکشم و برم حیاط زیر بارون که ناگهانی برقا رفت.
صدای جیغ کشیدنی اومد که با ترس به مبل چسبیدم.
محمد خندید و گفت:
_چیزی نیست بابا، برقا رفته!
صدای نرگس اومد:
_خوب شدی گفتی برقا رفته خودمون نمیدیدیم!
-خواهش میکنم!
نجمه گفت:
وای من میترسم،شمعی چیزی نیست.
نوری کمی از اطرافمونو روشن کرد که ندا گوشیشو سمت ما گرفت و گفت:
_تکنولوژی پیشرفت کرده،گوشیتون که چراغ قوه داره!
_راس میگی ها،اصلاحواسم نبود!
کمیل با حالت شوخی رو به نرگس گفت:
_از بس مخی،فقط خوب بلدی جیغ بزنی!
خندیدم که صدای بسته شدن در یکی از اتاقا اومد.
همه با وحشت سمت عقب نگاه کردند...
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀