🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_28
#نویسنده_محمد_313
کمیل از جاش بلند شد و سمت در رفت :
_من میرم ببینم چی بود!
با نگرانی به بقیه نگاه کردم،مدتی بعد صدای خندون کمیل از اتاق اومد:
-چیزی نیست پنجره باز بوده!
نفسی از اسودگی کشیدم که با شنیدن فریاد کمیل هراسان همه سمت اتاق دویدیم.
قلبم داشت از جا کنده میشد،جلوی در ایستادیم که،با دیدن کمیل که روی زمین افتاده بود و از سرش خون میرفت جیغ بلندی کشیدم!
نرگس اونقدر شکه شده بود که روی زمین افتاد.
محمد داخل رفت و با کسی که تو اون تاریکی نمیتونستم ببینمش درگیر شد
ندا و نجمه سمت نرگس رفتن.
فرد غریبه محمد رو هل داد که روی زمین افتاد و به سرعت از خونه دوید بیرون.
اونقدر شکه و ترسیده بودیم که حتی نتونستیم عکس العملی نشون بدیم.
نجمه با ترس رو به محمد گفت:
_داداش توروخدا مواظب باش!
محمد: سریع زنگ بزنید امبولانس بیاد گمونم بدجور زخمی شده سرش.
و سریع از جاش بلند شد ودنبال اون فرد غریبه بیرون رفت.
کنار کمیل نشستم و با گریه تکونش دادم:
_اقا کمیل؟ توروخدا بیدار شو!
توروخدا چشماتو باز کن
توروخدااااا.
...
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_هشتم
#نویسنده_محمد_313
مدتها بود کنارش نشسته بودم ای کاش هیچ وقت نمیرفتیم اون باغ ساعت شیش صبحه ولی هنوز هم کمیل بیهوشه.
دکتر میگفت خیلی محکم با یه چیز سخت مثل فلز یا چوب تو سرش زدن
هرچی ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم قبول نمیکردم دلم طاقت نمیاورد.
اونا چه میدونن من چقدر دوسش دارم
اشکامو پاک کردم و زیر لب باز هم برای هزارمین بار از خدا خواستم دوباره چشماشو هرچی زودتر باز کنه.
باید خیالم راحت میشد که به هوش میاد
کسی کنارم نشست که رومو چرخوندم
حوریه خانوم بود:
-خسته شدی دخترم، از دیشب تاحالا بالای سرش وایستادی.دکترش گفت به زودی به هوش میاد پس برو خونه استراحت کن بهت زنگ میزنم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_توروخدا بزارین کنارش باشم خواهش میکنم ازم نخواین برم!
اونم بغض کرده بود:
_خدا ذلیلت کنه منصور،منکه میدونم همه ی اتیشا از زیر گور تو بلند میشه.
نرگس، حوریه خانومو صدا زد که از اتاق بیرون رفت.
به چهره ی غرق خواب کمیل خیره شدم
اولین بار بود که این همه نگاش کرده بودم.
تو این یه شبی که بالاسرش بودم وهر دقیقه نگاش میکردم بیشتر از پیش بهش احساس وابستگی میکردم.
از فکر اینکه هیچ وقت به هوش نیاد قلبم زیر رو میشد.
لب هامو از هم باز کردم و گفتم:
_خواهش میکنم زودتر بیدار شو از دیشب تاحالا صداتو نشنیدم!
اونقدر بیقرار شده بودم که هردم اشک میریختم،دیگه نمیتونستم صورت بی روحشو بببینم.
از اتاق بیرون رفتم،دیگه واقعا صبرم تموم شده بود.چرا به هوش نمیومد؟
نکنه ضربه ی سرش خطرناک باشه و کما بره؟؟ من از دلتنگی و انتظار میمیرم؟؟
روی صندلی انتظار ولو شدم که نرگس دستمو گرفت،با بیجونی پرسیدم:
_گرفتنش؟؟
-نه.محمد گفت گمش کردم!
احتمالا دزدی چیزی بوده باشه و فکر کرده مثل همیشه باغ خالیه.
سرمو رو شونه نرگس گذاشتم و هق هق کنان گریه کردم :
_چرا باید اون بلارو سر کمیل بیاره
من بدون اون نمیتونم!
نرگس اروم بغلم کرد:
_اروم باش عزیزم!
برام مهم نبود حالا نرگس از علاقه ی من چیزی بفهمه، چقدر به شونه های خواهرانش نیاز داشتم...
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_29
#نویسنده_محمد_313
سرمو گوشه ی تختش گذاشتم و چشمامو بستم،احساس خستگی شدیدی میکردم ولی دلم نمیومد برم خونه.
محمد، نرگس و حوریه خانومو برد خونه استراحت کنن،اوناهم پا به پای من بالای سر کمیل مونده بودن.
چهره ی پر از اشک و بهم ریخته ی مادر کمیل وقتی که اومد بیمارستان هنوز جلوی چشمم بود.
به کمیل نگاه کردم و با بی قراری دستشو گرفتم،با احساس حرکت دستش سرمو از رو تخت برداشتم.
سرشو یکم تکون داد که با خوشحالی صداش زدم:
_اقا کمیل؟؟
چشماشو اروم باز کرد و گیج و منگ بمن نگاه کرد.
اخی گفت و خواست دستشو رو سرش بزاره که متوجه شد دستشو گرفتم
با خجالت ازش فاصله گرفتم که گفت:
_احساس میکنم خون تو سرم میچرخه!
با دیدن لبخند من متعجب گفت:
_چیشده من کجام؟
-وقتی زخمی شد سرتون اوردمیتون بیمارستان،اون دزده هم فرار کرد!
-دزد؟
-بله، اقا محمد حدس میزنن برای دزدی وارد باغ شده باشن!
-ولی من بعید میدونم.
-چرا؟
با بیجونی گفت:
_چون تو تاریکی واسم اشنا به نظر میومد!
ادامه ی حرفامون با اومدن پرستار قطع شد:
-کی به هوش اومدید؟؟
_الان.
-خوب خداروشکر،دیدی گفتم شوهرت به هوش میاد،همش بی طاقتی میکردی!
سرمو پایین انداختم داشتم اب میشدم جلوی کمیل،
چیزی به سرمش تزریق کرد و گفت:
_جواب عکسی که از سرتون برداشتیم مشخص بشه ان شا الله تا فردا مرخص میشید،میگم دکتر بیاد ویزیتتون کنه!
سکوت کرد که با رفتن پرستار منم بلند شدم برم،اروم گفت:
_شما کجا؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_میرم بیرون شما استراحت کنید!
-ببخشید که نگرانت کردم.
سمتش چرخیدم و گفتم:
_خواهش میکنم اتفاقی بود که افتاده امیدوارم زودتر خوب شید!
لبخند کمرنگی بهم زد که بی اختیار به چشماش خیره شدم.
خدایا ممنون که به هوش اومد احساس میکنم بار سنگینی از قلبم برداشته شده.
-ازاده خانوم؟
به خودم اومدم و گفتم:
_بله؟
-حواستون پرته؟رو پیشونی من چیزی نوشته شده؟
با خجالت به زمین نگاه کردم که صدای خندش اومد!
......
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_نهم
#نویسنده_محمد_313
سرشو باند پیچی کرده بودن تا زخمش عفونت نکنه، به پشتی مبل تکیه داده بود و چیزی نمیگفت،تازه مرخصش کرده بودیم.
عمه خانوم لیوان ابمیوه ای براش اورد به حوریه خانوم داد:
_بهش بده بخوره پسرم رنگ و روش پریده!
محمد در حالی که سیب میخورد با دهن پر گفت:
_من هروقت مریض میشم اینطوری بمن نمیرسی مامان.انگار جزو دکوراسیون خونم،اونوقت واسه برادرزادت سنگ تموم گذاشتی!
از وقتی مرخص شده هر دقیقه واسش یه نوع ابمیوه میاری معدش باد کردا.
نجمه با خنده گفت:
_داداش حسودی نکن، توهم سرتو بکوب به دیوار زخمی بشه بهت برسن!
همه خندیدن که محمد چپ چپ به نجمه نگاه کرد:
_مشقاتو نوشتی بلبل زبونی میکنی؟؟
-عه داداش من دیگه سوم دبیرستانم،
دبستانی که نیستم جلو بقیه اینطوری میگی!
نرگس لبخند گشادی به نجمه زد:
_بزرگی به عقل است نه به سال!
عمه خانوم خندید و کنارشون نشست:
- خوب عروس گلم راست میگه!
متعجب بهشون نگاه کردم که محمد سرفه کنان تکه های سیبو روی بشقابش گذاشت.
نرگس از خجالت سرخ شد و سرشوپایین انداخت که ندا گفت:
_نگاش کن چه سرخاب سفیدم میشه
مامانم تورو خیلی وقته واسه محمد نشون کرده!
حوریه خانوم خندید و گفت:
_دخترم فعلا میخواد درسشو بخونه.
_ماهم نشونش کردیم،درسش تموم شد عقدشون کنیم دیگه!
محمد نیشگونی از بازوی ندا گرفت که بی اختیار خندم گرفت.
با خندیدن من کمیل زیر چشمی نگام کرد و اخم کرد.چرا اینطوری میکرد؟
همونطور که سرشو به مبل تکیه داده بود گفت:
_نرگس تا وقتی من نخوام با کسی عروسی نمیکنه!
عمه خانوم:وا.مگه پسر من چی کم داره
ماشاالله یه پارچه اقا
-عقلش ک ناقصه عمه جون.
نجمه و ندا خندیدند که حوریه خانوم با خنده گفت:
_اینطوری نگو پسرم،اقا محمد خیلی برازنده هستن،نرگس منم چیزی کم نداره!
عمه خانوم خندید و گفت:
_پس تمومه دیگه.
محمد درحالی که گونه هاش گل انداخته بود از جاش بلند شد که ندا دستشو گرفت:
_کجا فرار میکنی؟
دستشو کشید و با عجله رفت که همه خندیدن.به کمیل نگاه کردم که دیدم اونم داره میخنده...
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_30
#نویسنده_محمد_313
داشتم ظرفای شامو با نجمه میشستم که صدای گفت و گوی محمد و کمیلو از هال شنیدم:
_فردا اول وقت باید بریم کلانتری شکایت تنظیم کنیم.
_دردسر زیاد داره،من میخوام زودتر برگردم!
-نگران نباش، تو فقط برای سرت شکایت بنویس خودم بقیه کارو برای اینکه وارد باغمون شدن پیگیری میکنم!
با شنیدن صدای خنده ی ندا و نرگس که در گوش هم چیزی میگفتند لحظه ای بهشون نگاه کردم و با حسرت رومو گرفتم،کاش منم یه خانواده درست و حسابی داشتم،کاش مثل نرگس و بقیه دخترا برای خودم ،برای ایندم رویابافی میکردم، کاش مادرم زنده بود مثل حوریه خانوم وقتی ازم خواستگاری میکردن پشتم بود،،ولی کو خواستگاری!
از وقتی ک 14 سالم بود تو رویاهام فکر میکردم که با یه پسر خوب ازدواج میکنم و خوشبخت میشم،حالاهم با یه پسر خوب ازدواج کردم ولی میفهمم که از حد خودم بیشتر ارزو کردم،من دختر جمال نعشه ای کجا؟ و کمیل اقا سید نوحه خون مسجدشون کجا؟
برای خودشون برو بیایی داشتن،
با بغض به ابی که از شیر ظرفشویی میرفت خیره شدم،حالاهم مطمئنم کمیل به خاطر ابرو و زندگی خودش ازم خواسته عادی بشیم،وگرنه هنوز سمانه عشق بچگیاشو دوست داره.
دوباره این افکار تلخ ازارم میدادند
اهی کشیدم که نجمه گفت:
_تو فکری؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_زودتر مایع بزن تموم شن دیگه!
___
هرطرف میچرخیدم خوابم نمیبرد
به فردا فکر میکردم،فردایی که دوباره میتونستم یواشکی کمیلو نگاه کنم!
قرار بود به خاطر اینکه این اتفاق افتاد و فراموشش کنیم فردا دورهمی بریم بیرون غذا بخوریم.پس فرداهم چون کمیل عجله داشت برمیگشتیم.
به سقف خیره نگاه کردم ،با شنیدن صدای قدم زدن کسی تو حیاط سرجام نشستم،نکنه دزدا برگشته باشن،
به چهره ها ی غرق خواب نرگس و نجمه و ندا نگاه گذرایی انداختم،بهتره برم کمیلو بیدار کنم.
در اتاقو با صدای قیژ قیژ زننده ای باز کردم و رفتم هال،کمیل سرجاش نبود
نگران به اطراف نگاه کردم،به نظر رفته بود بیرون.
از لای در ورودی هال حیاطو نگاه کردم که دیدم روی پله ها نشسته و به اسمون خیره شده،همونجایی که من برای بار اول اومده بودم نشستم.
کنارش ایستادم، نگاهی انداخت و چیزی نگفت،صدای اواز جیرک جیرک ها تنها صدایی بود که سکوت بینمون رو میشکست:
_چرا هنوز نخوابیدی؟؟
_خوابم نبرد..شما چرا بیدارید؟؟
-منم از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد.
پیشش نشستم که با ذوق خاصی گفت:
#ادامه_دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_ام
#نویسنده_محمد_313
_اون ستاره ها خیلی قشنگن،بچه که بودم با پدرم اونارو بعضی شبا نگاه میکردم،همیشه میگفت اگه اونارو بتونی بشماری و تموم کنی بهت یه چیز خیلی خوب جایزه میدم ولی هیچ وقت نشد.
-چرا؟؟
-چون همیشه سر ستاره ی پونزدهم که میرسیدم خوابم میبرد.
خندید که لبخند زنان گفتم:
_خدا رحمتشون کنه.
-ممنون.
به ستاره ای که از همه بیشتر میدرخشید اشاره کردم و گفتم:
_اون ستاره ی منه،از بچگی دنبال پر نورترین ستاره ها هستم.
اشاره ی دستمو دنبال کرد و گفت:
_عجب!
به ستاره ی دیگه ای اشاره کرد و گفت:
_ پس اونم ستاره ی منه!
-اون که خیلی کمرنگه.
-خوب کنار ستاره ی تو که میدرخشه ستاره ی کمرنگ منم شانسی برای دیده شدن داره.
بهش نگاه کردم که باحالت خاصی بهم نگاه کرد و گفت:
-میخوام یبار دیگه ستاره هارو بشمارم.
به اسمون نگاه کردم که ادامه داد:
_شاید اینبارم سر ستاره ی پونزدهم خوابم ببره.
هردو به اسمون برای لحظه ای خیره شدیم.
از سنگینی سکوتی که حاکم شده بود حدس زدم خوابش برده باشه،خواستم صداش بزنم که احساس کردم چیزی روی شونه ام قرار گرفت.
سرشو روی شونم گذاشته بود و خوابیده بود،نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، رفتاراش خیلی عجیب وغریب بودن
صداشو که شنیدم ضربان قلبم بالارفت:
_دیگه از اینکه تو زندگیمی ناراحت و عصبی نیستم، کمکم کن همه چی رو فراموش کنم!
واقعا داشتم درست میشنیدم
به گوشام شک کردم،دیگه واقعا حس میکردم عاشقش شدم،نمیدونستم باید چه جوابی بودم،تو حس و حال حس عاشقی خودم غرق شده بودم که کمیل از جاش بلند شد و گفت:
_هوا خیلی سرده،توام بیا تو.
با گفتن این حرف رفت داخل و من موندم و یه دنیا خیال بافی و تصور.
دستامو رو گونه م گذاشتم بدنم یخ کرده بود.
......
داشتم از راهرو سمت اشپزخونه میرفتم که کمیل سرراهم سبز میشد،همونطور که حوله رو صورتش بود بهم خیره نگاه کرد که از خجالت سرمو پایین انداختم و رفتم.
خودمم از این رفتارم خندم گرفته بود
حس عجیبی داشتم، شاید به خاطر توجهی که کمیل از خودش نسبت بهم نشون داده بود باشه.
وقتی سر میز صبحونه نشستیم اصلا سرمو بالا نیاوردم بهش نگاه کنم
اونم بعد از خوردن صبحونش همراه محمد رفت.
بعد از اینکه به عمه خانوم کمک کردیم خونه رو مرتب کنه منو نرگس ناهارو درست کردیم و با ندا و نجمه چهار نفری دورهم نشستیم.
وقتی داشتم یه سری وسایل میبردم اتاق ندا دستمو کشید و منو برد اتاق خودش بابت رفتار اونروزش ازم عذرخواهی کرد
گفت که زود قضاوت کرده و فکر نمیکنه من دختر بدی باشم،منم بخشیدمش.
احساس میکردم اون روز خیلی روز خوبیه، ته دلم انتظار خیلی زیادی برای برگشتن کمیل داشتم.
ای کاش میتونستم بهش زنگ بزنم.
مثل دیوونه ها هردقیقه به ساعت نگاه میکردم تا ببینم کی برمیگردن.
نرگسم که به رفتارام شک کرده بود مدام با اشاره چشمش میپرسید چه خبره
منم فقط میخندیدم..
#ادامه_دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_31
#نویسنده_محمد_313
تو اتاق داشتم لباسامو مرتب میکردم که نجمه اومد تو و گفت:
_ازاده زودی حاضر شو که باید بریم.
-کجا؟
-محمد زنگ زد گفت ناهارو برداریم بریم بیرون دورهم.
-باشه
دستپاچه گفت:
_وای مانتومو یادم رفت اتو کنم.
دوان دوان سمت اتاقش رفت که سرمو تکون دادم. بعد از اینکه خانوما رضایت دادن! رفتیم پایین.
سبد غذا خیلی سنگین بود تو دروایستی قبول کردم برش دارم
پله ها هم مگه تموم میشدن!
خونشون ویلایی بود ولی کلی پله داشت
کمیل که کنار محمد به ماشین تکیه داده بود با دیدن من که سبد سنگینو به سختی میاوردم سمتم اومد و ازم گرفتش:
-ممنون، خیلی سنگینه!
-اخه مجبوری اینو بلند کنی وقتی اینقدر سنگینه!
-خوب بقیه نمیتونستن بیارن.
-میتونستن، تو خیلی کم رویی،تو روی همه چی میمونی.
سبدو پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقبو بست.
دلخور داخل ماشین نشستم،اخه دست خودم نبود،من هرچقدرم تلاش میکردم بازم خجالتی و کم رو بودم، نمیتونستم نه بگم.
چند تقه به شیشه ماشین خورد که کشیدمش پایین کمیل بود:
_ناراحت شدی؟؟
-نه.
-چرا ناراحت شدی!
چیزی نگفتم که گفت:
_واسه خودت گفتم کمرو نباش!
به دستام نگاه کردم:
_حالا چرا عقب نشستی؟
در همین حال نجمه اومد سمتمونو گفت:
_ازاده توهم بیا ماشین ما..با محمد کلی ادا بازی در میاریم کیف میکنیم،مامانم و زنداییم با ماشین کمیل بیان برا اعصابشون بهتره.
خندیدم که کمیل بااخم گفت:
_اگه ناراحتید با ماشین من نیاین.. لیاقتتون همون محمد دیوونس.
محمد با خنده دستی براش تکون داد و گفت:
_مخلصیم،دیوانه ی شماییم اقا.
پشت فرمون نشست که نجمه رو بمن گفت:
_اخه نگاش کن،ادم جرئت نمیکنه بهش بگه بالا چشش ابروهه.
از ماشین پیاده شدم،دلم میخواست پیش ندا و نرگس و نجمه باشم
خواستم برم که برگشتم و نگاهی به کمیل انداختم.
درسته مامان و عمه خانومم با ماشینش میومدن ولی احساس میکردم تنها میمونه،پشت فرمون مظلوم و ساکت نشسته بود و به ما نگاه میکرد
خواستم برگردم که نجمه دستمو کشید و برد.
ناچار لبخندی زدم و همراهش رفتم
بازم تو رودروایستی موندم
پیش نرگس و ندا صندلی عقب نشستم و نجمه هم جلو نشست.
مدتی بعد محمد پشت فرمون نشست و راه افتادیم
دلم میخواست برم پیش کمیل
مثل بچه ها با ناراحتی به بیرون زل زده بودم
محمد داشت اواز میخوند و بقیه دست میزدند:
_دورهم بودن چه حالی داره
دوتا چشمات عجب جادویی داره
دلم امشب حال خوبی رو داره
مگه دنیا بهتر از ما اخه داره
منم ناخواسته تحت تاثیر جو قرار گرفتم و با سقلمه ی نرگس باهاشون دست زدم
اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتم.
محمد خیلی پسر باحال و شوخی بود
باگفتن رسیدیم همه متعجب بهم نگاه کردیم
اونقدر خوش گذشته بود که نفهمیدیم کی زمان گذشت.
از ماشین با خنده پیاده شدیم که در همین حین ماشین کمیلم پشت سر ما توقف کرد..
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_32
#نویسنده_محمد_313
چادرمو جلوتر کشیدم و به اطراف نگاه کردم، تقریبا از شهر خارج شده بودیم
نجمه به درختای گوشه جاده اشاره کرد و گفت:
_بریم اونجا خیلی قشنگه درختاش.
محمد:اونجا که چیزی نیست،میخوام ببرمتون یه جای قشنگ تر.
وسایلارو از ماشین خارج کردیم که من زیر انداز رو برداشتم
کمیل دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود،کلاه نخی میزاشت که باند سرش تو چشم نباشه،کنارش وایستادم و منتظر بقیه موندم:
-خوش گذشت؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_اره خیلی.
از گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:
_باشه.
-خوب من میخواستم پیشتون بمونم ولی نجمه اصرار کرد.
-نه دیگه اونجا بیشتر خوش میگذشت
دورهمی حسابی کیف کردین.
سبد غذا رو برداشت و رفت ،سمتش دویدم و دسته ی سبدو گرفتم:
_سنگینه بزارید کمکتون کنم!؟
دسته ی سبدو ازم گرفت و به راهش ادامه داد:
_خودم میتونم.
سرجام وایستادم و ازم دور شد
گمونم ناراحت شده بود.
...
رودخانه ی کوچیکی از پایین کوهپابه میگذشت و کنارش پر درخت بود
خیلی قشنگ بود، روی یکی از تخته سنگا نشستم و مداد و دفترمو که اورده بودم از کیفم خارج کردم تا تصویر اینجارو نقاشی کنم.
محمد و کمیل مشغول کباب کردن مرغا شدن،عمه خانومم قابلمه ی برنجو رو پیکنیک گذاشت که گرم بشه.
نرگس و نجمه و ندا هم مشغول فوتبال بازی کردن بودند،از رفتاراشون خندم گرفته بود،مثل پسربچه ها سر توپ دعوا میکردند.
مونده بودم چی بکشم
کمیل روی یکی از تخته سنگا نشست و به محمد گفت:
_من دیگه خسته شدم بقیش با تو!
فکری به سرم زد،زیر چشمی نگاش کردم و مشغول کشیدن چهرش شدم.
عاشق طراحی کردن بودم،همیشه ارزو داشتم کنکور هنر بدم ولی افسوس که نتونستم.
نرگس اومد سمتم که برگه ی نقاشی رو قایم کردم
-ازاده تو نمیای بازی؟؟
-نه.
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
-میخوای تلافی کنی.
شونه هامو مثل محمد بالا انداختم که خندید.
ناگهان توپ زیر پای ما افتاد که نجمه سوتی زد و گفت:
_بفرس بیاد.
نرگس با ژست خاصی پاشو برد عقب و توپو محکم شوت کرد که در همون حین چون محمد داشت برای اتیش کبابا رو به رومون چوب جمع کرد،توپ
محکم خورد توسرش
هممون خندیدیم که دستشو رو سرش گذاشت و عصبی گفت:
_کار کدومتون بود؟؟
نجمه با اشاره ی چشم گفت"کار نرگس بود"
محمد نگاهی به نرگس که از خجالت سرشو پایین انداخته بود و میخندید انداخت، قیاقه ی جدی و شاکیش باز شد و گفت:
_ععع اشکال نداره، میخواین اینوری بشینم این ور سرمم با توپ منور کنید!
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_33
#نویسنده_محمد313
در کنار گفت و گو و شوخ طبعی های محمدو نجمه ناهارمون رو هم خوردیم و حسابی کیف کردیم
تصمیم گرفتیم بریم کوه
عمه خانوم و مادرکمیلم ک به بهونه ی پیری و پا درد گفتن پیش وسایلا میشینیم
چادرمو برداشتم و بند کفشمو محکم کردم ک نرگس گفت:میخوای با چادر بیای کوه؟
گفتم:اره
-به نظرم بهتره چادرتو مثل من بزاری اینجا
تو کوه دست و پا گیره
کسیم نیست اون بالا
کمیل در حالی که کلاشو سرش میزاشت گفت:لازم نکرده تو میخوای بدون چادر بیا صاحب اختیارت مامانه
ولی ازاده نه
نرگس:وا چرا زور میگی..اینقدر سخت نگیر..رو کوه کسی نیست که
بیچاره با چادر چجوری میخواد کوهنوردی کنه
تو دیگه خیلی ....
کمیل:همینکه گفتم
روشو از ما گرفت و جلوتر راه افتاد
شونه ای بالا انداختم و گفتم: شما برید من نمیام
-عع یعنی چی...ولش کن اونو
مگه چی میشه مانتوت به این بلندی
چادرتو بزار پیش مامان بیا بریم
-نه اخه بعدش اقا کمیل ناراحت میشن
بازومو کشید و ادامو در اورد:اینقدر مطیع اون نباش
به حرف اون بخوای توجه کنی تو خونه هم باید چادر سرت کنی
نمیدونستم چیکار کنم
از یه طرف دلم میخواست برم
از یه طرف به قول نرگس با چادر خیلی سخت بود
نمیخواستم کمیلو از خودم برنجونم
چادرمو سرم کردم و گفتم:اشکال نداره
منم اینطوری راحت ترم
-باشه
.......
شیب کوهش زیاد تند نبود
بین راه جوونای دیگه ای هم بودند که مثل ما هوس کوه نوردی به سرشون زده بود
کوهش
تپه مانند بود
خداروشکر راحتر میتونستم ازش بالا برم
نجمه و ندا با کمک محمد از شکافی ک بین دو تپه بود رد شدند
نرگسم پرید و رفت
ولی من چون چادر سرم بود میترسیدم بپرم گوشه هاش به جایی گیر کنه
هم خندم گرفته بود هم ناراحت بودم
کمیل که تموم مدت بی توجه به من برای خودش قدم میزد از روی شکاف پرید و خواست بره ک صداش زدم:اقا کمیل
سمتم چرخید
به زیر پام اشاره کردم و گفتم:چجوری با چادر بپرم
خندید و گفت: بپر
گفتم:با چادر!
گفت:مگه چه اشکال داره
گفتم:زایه نیس!(حالا زایه با هر ز ای هست سخت نگیرین :))
لبخند زد و گفت:برای من نه
از این حرفش ته دلم یه جوری شد
دستشو سمتم دراز کرد و گفت:بیا
دستشو گرفتم و پریدم
چادرم کمی عقب رفت و موهام از زیر روسری بیرون زد
همونطور ک دستم تو دستاش مونده بود بهم خیره نگاه کرد
با خجالت نگامو گرفتم ک موهامو جمع کرد داخل و گفت:دیدی راحت بود دیگه نگی با چادر زایس ک تنبیه میشی
با خنده دستمو کشید و منو دنبال خودش برد:اقا کمیل
-بله
-میشه دستمو ول کنین
-چرا
-من پیش بقیه خجالت میکشم
-خجالت برای چی
خودتو بزن به اون راه
مدتی بعد به بچه ها رسیدیم که نجمه و ندا و نرگس با دیدن ما همزمان گفتن:اووو
کمیل بی توجه به اونا بمن گفت:چشم حسود کور
خندم گرفته بود
چقدر گرمای دستش ارامش بخش بود
.....
به بالای تپه رسیدیم که همه از خستگی یه طرف ولو شدیم
نجمه چندبار پشت سرهم جیغ زد ک گوشامونو رفتیم
ندا:کر شدیم
نجمه:انرژیتو باید تخلیه کنی
محمد:پایین پره پسره
دیگه جیغ نزن
نجمه با لب و لوچه ی اویزون سرجاش نشست: بیرونم ک میایم نمیزارین ادم راحت باشه
همش باید عقده بشع تو دلم
ندا رو به محمد گفت:راس میگه زیاد سخت نگیر جوونه
کمیل قمقمه ی ابشو سر کشید و بقیشو رو صورتش پاشید: به جا این حرفا زودتر برگردیم
الان هوا تاریک میشه
مامان و عمه رو پایین تنها گذاشتیم
بعد از یکم استراحت از جامون بلند شدیم تا برگردیم
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_34
#نویسنده_محمد313
موقع برگشت هوا کم کم ابری شد و شروع به باریدن کرد
نم نم بارون روی شیشه های ماشین سر میخورد
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به دور دست هایی ک به نظر بی انتها میومدند خیره شدم
خیلی خسته شده بودم
دلم میخواست یه دل سیر بخوابم
وارد شهر شدیم که کمیل گفت:بریم خونه یا سرراه یه چیزی واسه شام بگیریم
چیز زیادی به اذان نمونده
نرگس با بی حوصلگی گفت:بریم خونه...خودمون بعد یکم استراحت یه چیزی درست میکنیم...توروخدا فقط بریم من یکم بخوابم
منم ک از خدام بود برم بخوابم گفتم:اره موافقم
کمیل:خیلی خوب
رسیدیم جلو در خونه عمه خانوم و پیاده شدیم
نرگس مادرشو صدا زد تا بیدار شه:مامان پاشو رسیدیم
خمیازه کنان بیدار شد و چادرشو از روی پاش برداشت:چه زود
در همین حین محمد و بقیه هم رسیدن
کلا چشمای همه خواب بود
....
چادر و کیفمو گوشه اتاق گذاشتم و کنار نرگس ک برای خودش پتو اورده بود نشستم
نجمه و ندا هم یه گوشه خواب رفته بودند
عمه خانوم یکم خونه رو مرتب کرد و صداشو شنیدم ک به مامان کمیل میگفت:ظاهرا جوونا زودتر از ما خسته شدن و خوابیدن..شامو خودمون درست کنیم
سرمو کنار نرگس رو بالشت گذاشتم و منم از خواب بیهوش شدم
با احساس تکان خوردن دستم چشمامو باز کردم
نرگس درحالی که موهاشو شونه میزد گفت:ساعت نه شبه ها
چشمامو مالیدم و سرجام نشستم:نماز نخوندم
-منم
به جای خالی نجمه وندا اشاره کردم و گفتم:اینا کجان؟
-هال
شالمو سرم گذاشتم و چادر رنگیمو سرم کردم
بعد از اینکه دست وصورتمو شستم و وضو گرفتم برگشتم اتاق تا نماز بخونم
خواستم نیت کنم ک صدای کمیلو شنیدم:به به خانومای خوش خواب...الان وقت نماز خوندنه؟
خندیدم ک نرگس گفت:اصلا از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد...خدایا شرمنده..من برم وضو بگیرم
بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت که کمیل تکیشو از در گرفت و بهم نزدیک شد
بهش نیم نگاهی انداختم ک از جیبش تسبیحی در اورد و سمتم گرفت:فعلا دستت باشه نماز میخونی باهاش ذکر بگو
تسبیح خودمه
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_و_چهارم
#نویسنده_محمد313
ازش گرفتم و گفتم:ممنون
-خواهش میکنم
از اتاق رفت ک نفس عمیقی کشیدم و نیت کردم
ته دلم احساس خوبی به خوب شدن اوضاع داشتم
بعد از اینکه سه رکعت نماز مغربو خوندم تسبیح کمیلو با اشتیاق برداشتم و مشغول فرستادن صلوات شدم
بوی عطر خاصی ازش میومد
با تمام وجود بوییدمش
نرگس ک کنارم نمازشو میخوند با دیدن تسبیح گفت:مال کمیل نیست؟
گفتم:چرا ..خودش بهم داد
متعجب گفت:واقعا
-چطور؟
-خیلی این تسبیحو دوست داره
وقتی 16 سالش بود از شلمچه که رفته بود خریدش
خودش میگفت هرمکان زیارتی که رفته این تسبیحو متبرک کرده
منکه هرچی ازش خواستم اینو بده بمن نداد گفت یادگاری نمیتونم
بهم زیر چشمی نگاه میکرد ک گفتم:چیه خوب..موقتی داد
چشماشو ریز کرد که خندم گرفت
-کوفت...نمازتو بخون
تسبیحو سمتش گرفتم:میخوای فعلا دست تو باشه؟
با بستن چشماش گفت:نه
تسبیحشو به تو داده بمن ک نداده
دست خودت باشه بهتره
بعد از تموم شدن نمازم برای چیدن سفره رفتم اشپزخونه تا کمکی کرده باشم
غذا املت بود
ساده و بی دردسر
اتفاقا واقعا میچسبید
بعد از اماده شدن وسایل پای سفره نشستم و با گفتن بسمی اللهی مشغول خوردن شام شدم
کمیل در حالی که لقمه ای برای خودش درست میکرد گفت:فردا صبح زود برمیگردم
نرگس معترضانه گفت:چه زووود
همش چند روز اینجا بودیم
کمیل :دیگه من کارم زیاده باید برم..شما چون نذر داریم سال تحویل همینجا بمونید.اول دوم عید میام دنبالتون
عمه خانوم :چیکار داری پسرم...نمیشه سال تحویل پیش خانوادت نباشی ک..مخصوصا الان ک تازه عروس داری
سرمو با خجالت پایین انداختم
-نه عمه جون منکه از خدامه بمونم..نرم کارای شرکت عقب میمونه ...دیگه به بزرگی خودتون ببخشید
محمد:اگه واقعا لازمه بری خدا پشت و پناهت ولی رو من حساب کن کاری چیزی داری انجام میدم واست
پیشمون باش
کمیل: نه قوربونت
اذان صبح میرم زیارت
بعدشم به امیدخدا میرم تهران
عمه خانوم با ناراحتی گفت:دیگه چی بگم پسرم..وقتی میگی سرت شلوغه..میترسم زیاد اصرار کنم معذب شی
کمیل لبخند زنان گفت:قوربونت برم
تعارف ندارم
حوریه خانوم:کاش میشد سال تحویل پیشمون باشی
-دیگه اتفاقیه ک افتاده
مهندس امینی زنگ زد گفت کارا عقبه خواهش کرد برگردم
بغض کردم
سال تحویل بدون کمیل!
دیگه هیچ اشتیاقی واسه اومدن عید نداشتم
از الان هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم
نرگس بمن نگاهی انداخت ک احساس کردم متوجه ناراحتیم شد
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀