🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_35
#نویسنده_محمد313
موقع خواب هرطرف چرخ میزدم خوابم نمیبرد
اونکه هنوز نرفته اینطوری دلتنگش بودم
این ده روزی ک بدونش اینجا میموندم خیلی سخت میشد
اشکامو پاک کردم و دست بندمو لمس کردم
تا اذان صبح بیدار بودم
دیگه الانا کمیل میرفت حرم و بعدشم تهران
قبل خواب از همه خداحافظی کرده بود
منم باهاش زیر لب خداحافظی کردم
بیتاب خودمو زیر پتو مچاله کردم
گریم بند نمیومد
هیچکی نمیتونست بفهمه چقدر بهش دلبسته بودم
تموم لحظات و خاطراتمو مرور میکردم و بی تاب تر میشدم
صدای بسته شدن در اومد ک با خودم گفتم:حتما کمیل بود که رفته
از جام بلند شدم و با همون چشمای قرمز از گریه ازاتاق بیرون رفتم
چشمم کنار محمد ک پیش تلویزیون خوابیده بود چرخید
کمیل نبود پیشش
تشکشم مرتب تا کرده بود و یه گوشه گذاشته بود
پس رفته بود
رو به روی در خروجی هال ایستادم و گفتم:ای کاش زودتر میومدم بیرونو ازت دوباره خداحافظی میکردم
به در تکیه دادم و روی زمین نشستم
بغضم داشت میترکید که کمیل از دستشویی بیرون اومد و در حالی که موهاشو مرتب میکرد
منو جلوی در دید ک متعجب به صورت خیس از اشک من خیره شد
اونقدر از دیدنش جا خوردم ک گریم یه لحظه بند اومد
یعنی نرفته بود هنوز!
سرجام وایستادم
سراسیمه گفت:چیزی شده
اتفاقی افتاده؟؟؟؟
دیدن چهرش و فکر اینکه ازم دور میشد بیشتر قلبمو فشار میداد
قطره های اشک روی گونه هام دوباره سرازیر شدند
سمتم اومد و بازومو تکون داد:چی شده
نمیدونست دلتنگی اون درد منه
سرمو انداختم پایین و با صدای لرزون گفتم:هیچی
دلم گرفته بود
نگران نشید
چیزی نشده
سرمو بالا اورد و گفت:راستشو بگو ؟
به چشمای براقش خیره شدم و خیلی سعی کردم بهش بگم که دلم براش تنگ میشه
ولی نمیتونستم
ته دلم چیزی میگفت: ازاده حرف دلتو بزن
الان میره
زبونم نمیچرخید
از دست خودم دلگیر شدم
صداش وجودمو بهم میریخت:ازاده !
چرا مثل بهاری گریه میکنی و نمیگی چی شده؟؟؟!!
دیگه نمیتونستم طاقت بیارم
خودمو تو بغلش انداختم و
بیصدا اشک ریختم
پیشونیمو رو شونش گذاشتم و گفتم: دوری از شما خیلی سخته
زیر گوشم گفت:دیوونه! داشتی برای من گریه میکردی
چشمامو بستم و ترس اینکه بعد گفتن این حرفا کمیل چه فکری دربارم میکنه رو از دلم بیرون کردم
-شما بعد خدا تنها تکیه گاه من هستید هرچقدرم که از من بدتون بیاد
-مگه میشه از کسی ک اینطوری واسه ی من اشک میریزه بدم بیاد
منم ...
با شنیدن صدای سرفه ی کسی ازهم جدا شدیم
نجمه در حالی که چشماشو میمالید با چشمای گرد شده به ما نگاه کرد :خداحافظی عاشقانه !
نگامو ازش گرفتم ک کمیل با خنده گفت:برو بخواب بچه
-میخواستم برم اب بخورم
نگو اینجا خبرایی بوده
-الان وقت اب خوردن بود!
نجمه با لبخند گشاد گفت:حالا زیادم تشنه نیسم شما راحت باشید
شتر دیدی ندیدی
برگشت اتاق که کمیل اشکامو پاک کرد و هردو زدیم زیر خنده
-تحمل کن ازاده
وقتی برگردیم تهران یه مراسم ساده میگیرم و دیگه اجازه نمیدم کسی به ما نگاه بدی داشته باشه
اروم گفت:هرموقع دلت واسم تنگ شد با تسبیحی که بهت دادم صلوات بفرست و به خدا توکل کن
نمیتونم شماروهم ببرم
پیش مامان بمون و از طرف من مراقبش باش
باشه؟
سرمو تکون دادم
-سال تحویل که شد میرم مزار شهدا
همونجایی ک باهم رفتیم
به گوشی نرگس زنگ میزنم
سال تحویل بیدار باشیا
باشه ای که گفتم ک با لبخند نگام کرد
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_و_شش
#نویسنده_محمد_313
-اوو راست میگی
حیف شد
دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی
ناراحت نباش دیوونه باز زنگ میزنه
-اون موقع فرق داشت
بهش نگاه کردم ک گفت:نگاش کن چقدر بغض کرده
زد زیر خنده و گوشیشو سمتم گرفت:بیا
گفتم:چیکار کنم؟
-بخورش...بهش زنگ بزن دیگه
-من ؟
-وا ازاده!!! پس کی تو دیگه...مگه نمیخوای باهاش حرف بزنی
گوشیشو مردد گرفتم
قلبم تند تند میزد
نرگس:برو اتاق باهاش حرف بزن
تنبل خانوم عید اول خواب موندی
عیدای بعدی باید جبران کنی
رفتم داخل اتاق
دستام میلرزیدند
رو اسمش زدم تا تماس برقرار شه
-دستگاه مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد
هرچی زنگ زدم خاموش بود
با حرص گوشی رو قطع کردم
-چیشد؟
موبایلشو تو دستش گذاشتم :خاموش بود
-عیب نداره عزیزم
بریم حرم شاید شارژ گوشیش تموم شده
لبخندی زدم و گفتم:باشه
......
با گریه به گنبد طلایی حرم اقا امام رضا خیره شدم
چقدر این مرد نورانی رو دوست دا م
ارزویی ک کردم تقریبا برابرده شده
همونطور ک قدم میزدم و اشک میریختم برای خوشبختی همه دعا میکردم
اطرافمون خیلی شلوغ بود
بالاخره عید بود و شور و شوق خاصی برقرار شده بود
پسر بچه ای سمتمون دوید وجعبه ی شیرینی تعارف کرد
ازش تشکر کردم و گفتم میل ندارم
توخونه با نرگس و نجمع کلی شیرینی خورده بودم و دیگه جا نداشتم
بعد از زیارت ضریح از دور
داخل صحن نشستیم تا نماز و دعا بخونیم
علاوه بر نماز صبح دو رکعت نماز عشق برای خدای مهربونم خوندم
و بازهم دعا کردم
هوای سنگین دلم سبک شده بود
نفس عمیقی کشیدم که نرگس اشکاشو پاک کرد و گوشیشو سمتم گرفت:بیا کمیله
دیوونه کرده منو از بس زنگ زده
گوشی رو گرفتم که با اشاره گفت:میرم یه لیوان اب بخورم میام
گمونم میخواست ما راحت باشیم
-سلام
-سلام بر ازاده خانوم
خوبی
صداشو که شنیدم قلبم پر از حس ارامش شد
-ممنون شما خوبید
-اره به لطف شما هرچی زنگ میزدم نرگس برنمیداشت
یبارم گفت ازاده داره نماز میخونه
خندیدم و گفتم:حتما حواسش نبوده
حرم شلوغه
-قبول باشه خانومی برای منم دعا کن
اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد برای همین قلبم یه جوری میشد
-عیدت مبارک باشه
خانوم خوابالو
باخجالت گفتم:عید شماهم مبارک باشه
اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد
میخواستم بیدار بمونه
ببخشید دیگه
-اشکال نداره فدای سرت
مهم اینکه صداتو شنیدم الان
سکوت کردیم
مدتی گذشت که گفت:ازاده
-بله
-میخواستم بگم خیلی...
صداش بین شلوغی گم شد
-صداتون نمیاد
-الوووو
اونقدر ضعیف بود که دیگه نشنیدم چی گفت
فقط شنیدم که چندبار صدام زد
تماس قطع شد
نرگس اومد سمتم ک گوشی رو دادم بهش
-باهاش حرف زدی
-اره ولی نمیدونم چرا اخرش صدا قطع و وصل شد
-خوب الان خطا مشغوله و شلوغه ممکنه به خاطر همین باشه
شونه ای بالا انداختم که محمد و ندا ونجمه سمتمون اومدند
بعد از اینکه یک دل سیر زیارت کردیم
برگشتیم خونه
حوریه خانوم دلش میخواست زودتر برگردیم چون واسه عمه خانوم مهمون میومد وجود ما معذبشون میکرد منم ک از خدام بود
فقط نرگس راضی نبود که اونم حدس میزدم برای چی باشه
زنگ زد به کمیل و قرار شد شب حرکت کنه ک تا فردا بعد از ظهر برسه اینجا
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_37
-ازاده...ازاده
از اشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:جانم
-بیا اینجا ببین
کمیل یه فیلم از خودش فرستاده
با گفتن این حرف سمت نرگس رفتم و کنارش نشستم
گوشی محمدو گرفت و سمت من اورد
با دیدن چهره ی کمیل دلم ریخت
-سلام
خیلی خوشحالم که امسال عید هم خدا بهم فرصت داد ک باهاتون باشم هرچند نتونستم کنارتون باشم لحظه ی تحویل سال، ولی به یادتون بودم
سر خاک کسی نشسته بود
یکم سکوت کرد ودوربینشو سمت نوشته های قبر برد:اومدم سر خاک اقاجون
از طرف همتون تبریک گفتم
اشک های نرگس سرازیر شد ک دستشو گرفتم
-مواظب خودتون باشید
عیدو هم به همتون مخصوصا مادر عزیزم ک خانومانه بزرگمون کرد و به خاطر ما ازدواج نکرد تبریک میگم و دستشو میبوسم
حوریه خانوم چشماش پر اشک شد که عمه خانوم گفت:نور به قبرت بباره داداش
محمد زیر چشمی به نرگس ک داشت گریه میکرد نگاه کرد
احساس کردم حالش گرفته شد
جو سنگینی بینمون حاکم شد
ندا خندید و سعی کرد جو رو عوض کنه:حالا عیده
مطمئنم داییم دلش میخواد شما خوشحال به یادش باشید تا روح اونم شاد شه
دست نرگسو گرفتم و سمت سرویس بردمش تا صورتشو بشوره
-دلم برای پدرم تنگ شده ازاده
خودشو تو بغلم انداخت
-عزیزم اروم باش...به قول ندا اگه تو اینطوری گریه کنی پدرت مطمئنم روحش ناراحت و رنجیده میشه
اشکاشو پاک کرد و گفت:میخوام براش یکم قران بخونم
-باشه باهم میخونیم
یاد پدر خودم افتادم و اهی کشیدم
اونطور که من فهمیده بودم پدر ندا و نجمه خیلی وقت پیش از مادرشون طلاق گرفته بود
و اونام تنها زندگی میکردند و هرازگاهی به پدرشون سرمیزدند
.....
قران خیلی ارامش بخش بود
جلدشو بوسیدم روی میز گذاشتم
خواستم از اتاق برم بیرون که صدای زنگ ایفون بلند شد
برای عمه خانوم مهمون اومده بود
ترجیح دادم تو اتاق بمونم
برای همین کنار نرگس نشستم که اونم قرآنشو تموم کرد و سجادشو جمع کرد
-ساعت پنج شیش کمیل میرسه مشهد
فکر کنم شب حرکت کنیم
به ساعت نگاه کردم چهار بود
هشت روزی بود که ندیده بودمش
ولی برای من هشت سال گذشت
به خودم و لباسام تو ایینه نگاه کردم
نرگس از پشت بغلم کرد و گفت:بابا خشگلی
اینقدر تو ایینه غرق نشو
سکوت کردم که گفت: دل تنگ یاری
خندیدم و نگامو به زمین دوختم
-راستی ازاده
بهش نگاه کردم که گفت:چرا به ابروهات تاحالا دست نزدی
ناسلامتی عروسیا
به ابروهام دست کشیدم و گفتم:اخه یاد نداشتم
-بمنم میگفتی
-روم نمیشد
همتون از وجود من ناراحت بودید
اونوقت میومدم پیشتون از ابروهام میگفتم
خندید و گفت:اون موقع شاید ناراحت بودیم ولی الان من یکی که به وجودت عادت کردم و دوست دارم باشی
مثل یه خواهر
لبخند زدم که به ابروهام خیره شد و زیر لب گفت:یه ساعت دیگه کمیل میرسه
میگم یه جوری ابروهاتو بردارم که غافل گیر بشه
-نه ولش کن
با حرص گفت:چی چی ولش کن
ما باید کلی مهمونی بریم
میخوای بقیه دست بندازنت که عروس ابروهاشو بر نداشته
-اخه اینجا؟
-تو کاریت نباشه
سراغ کیفش رفت و مشغول گشتن دنبال چیزی شد
روی صندلی منتظر نشستم و مشغول بازی کردن با گوشه ی شالم شدم
اگه کمیل بدش بیاد چی....
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_و_هفتم
#نویسنده_محمد_313
-تموم شد
آیینه رو مقابلم گرفت و گفت:خداییش بیین چه خواهرشوهر باهنری داری
تو ایینه به ابروهام نگاه کردم که از دیدن خودم تعجب کردم
انگار کسی دیگه ای شده بودم
از مدلشون خوشم اومده بود
-خوبه
گفتم:اره خیلی خوب شدن ولی
کمیل یه وقت ناراحت نشه؟
-نه بابا چرا ناراحت بشه
اینقدر کمیل کمیل میکنی حرص من در میاری
میخوای واسه اب خوردنتم زنگ بزنی ازش اجازه بگیری
خندیدم که اونم خندید
در همین نجمع که دنبال چیزی میگشت وارد اتاق شد ک با دیدن من برای مسخره بازی دهنشو باز نگه داشت :شما؟
باخنده گفتم:ازادم دیگه
سمتم اومد و درحالی که به ابروهام نگاه میکرد گفت:چه خشگل شدی
یکم ارایش کنی عالی میشه
نرگس گفت:نه دیگه
کمیل رو ارایش حساسه
نجمه:اییش..شما چجوری اینو تحمل میکنید
ارایشم نکنید؟؟؟!!!
خیلی گیر میده ها
نرگس:خوب موقع بازار رفتن یا جاهایی که نامحرم هست اجازه نمیده
اخلاقش همینه
منم اولش غر میزدم ولی الان راضیم و خوشحال که برادرم مراقبم هست
نجمه شونه ای بالا انداخت و گفت:محمد که از این لحاظ زیاد با ما کار نداره چون مامانم گفته کاری نداشته باشه
ولی اگه زن بگیره دیوونش میکنه
بعدش به نرگس اشاره کرد و گفت:البته خیالمون راحته که عروسمون دیوونه هست
نرگس چیزی برداشت سمتش پرت کنه که با خنده از اتاق فرار کرد
-پررو
در حالی که سرش پایین بود گفت:
حالا کی گفته من عروس شما میشم
با دیدن محمد که میخواست بیاد داخل و چیزی به ما بگه
جا خوردم
متعجب به نرگس نگاه کرد
فکر کنم شنید
نرگس خجالت زده خودشو مشغول مرتب کردن کیفش نشون داد
از جام بلند شدم و گفتم:چیزی شده اقا محمد
سرشو تکون داد و دستپاچه گفت:نه گفتم مهمونا رفتن که راحت باشید
بی هیچ حرف دیگه ای رفت
خواستم به نرگس چیزی بگم که دیدم داره
گریه میکنه
متعجب گفتم:نرگس!!!
اروم گفت:خراب شد
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
کمیل:اره به نظرم تو و نرگس یه ساعت برین بشینین یه تبریک بگین بعد برگردین
من پیش ازاده خونه میمونم
به نیم رخ کمیل خیره شدم و یاد حرفش افتادم:بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم
چشمامو بستم و به تنهایی خودم فکر کردم که با وجود کمیل کمرنگ میشد
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
🍁
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_40
کنار تختش نشسته بود و قران میخوند
-اجازه هست
-بیا تو
رفتم داخل و کنارش ایستادم
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:کاری داشتی؟
تسبیحشو سمتش گرفتم و گفتم:تو این مدت کلی صلوات فرستادم
لبخند زنان گفت:پس کلی دلت واسم تنگ شده بود
باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:نمیخواید برید مراسم سمانه؟
مادرتون و نرگس رفتن
-نه تو فعلا برام مهم تری
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه یه سوال ازتون بپرسم
-بپرس
-هنوزم بهش علاقه دارید؟
اخمی کرد و گفت:گفتم که
من همه چیزو فراموش کنم
بیا از گذشته حرفی نزنیم
با فاصله ازش نشستم و سکوت کردم
-میخوای قران بخونی؟
سرمو تکون دادم که به کنارش اشاره کرد:اینجا بشین
دو نفری برای پدرامون قران بخونیم
بهش گفتم:میشه مثل اونوقت ک تو مشهد دعای کمیل و عهد خوندید الانم با همون صدا قران بخونید
-چرا نمیشه
قرانو بوسید و با صدای بلندو زیباش شروع به خوندن کرد
بعد از تموم شدن قران گفتم:تسبیحتونو نگرفتید
-دست خودت باشه
-نرگس میگفت خیلی این تسبیحو دوست دارید
-اره دروغ نگفته
-جدی برای من باشه؟
لبخند زنان گفت:شک داری
راستی
-بله؟
-حالا ک پدرت فوت شده مراسمی ک گفتم برای خودمون بگیریم بندازیم واسه دو ماه دیگه یا تابستون
-میشه یه چیزی بگم
-جان
خجالت میکشیدم اینطوری جواب میداد
-به جای مراسم بریم قم زیارت
-واقعا میگی؟
-بله
هزینشو به یه موسسه خیریه کمک کنیم
-مطمئنی؟
بعد چندسال دیگه نیای بگی کمیل خیلی نامردی واسم یه مراسم خشک و خالیم نگرفتی
از لحن شوخش خندم گرفت:نه خیالتون راحت باشه
دلم میخواد برم جمکران
تاحالا نشده ک برم
دستشو گذاشت رو چشاشو گفت:چشم
لبخندی زدم و گفتم:ممنون
-پس اخر همین هفته بریم جمکران
بعدش یه خونه نزدیک خونه مامان اجاره میکنیم و اونجا زندگی میکنیم
گفتم:من دوست دارم کنار حوریه خانوم و نرگس زندگی کنیم
اونا فقط شمارو دارن
پیش هم بهتره
خندید و گفت:خیلی خانومی
به گل های قالی خیره شدم که صداشو شنیدم :منکه از خدامه
ولی تو فعلا داری خیلی کوتاه میایا
گفتم:چه میشه کرد
-ای بابا
قرانو رو میز گذاشت و گفت:میخوام برم مزار شهدا تو نمیای؟
-کاش از خدا چیز دیگه ای میخواستم
-چرا
-تو دلم داشتم به اونجا فکر میکردم
-دل به دل راه داره
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهلم
#نویسنده_محمد_313
زیپ کاپشنشو بست و روی سنگ قبر شهید گمنام اب ریخت
با دستم روی سنگ قبر رو پاک کردم تا گرد وخاک ها کنار برن
با دیدن سنگ قبرا یاد پدر و مادرم میفتادم
تقریبا دو هفته ای از مرگ پدرم میگذشت هرچند من دیر فهمیدم
اگه کمیل نمیرفت سراغ پدرم حالاحالاهم نمیفهمیدم
کمیل :ازاده
سرمو بردم بالا که نور گوشیش رو صورتم خورد و صدای عکس گرفتن اومد
گفتم:چیکار میکنید
-ازت عکس گرفتم
خندیدم و گفتم:من اماده نبودم؟
-از قصد بیخبر گرفتم
هووم خوب شده
گفتم:میشه بیینم ؟
-نه
-چرا
-گوشی وسیله ی شخصیه
-ولی عکس منه؟
خندید و دوربین گوشیشو دوباره بالا برد که دستامو رو صورتم
گذاشتم
-دارم فیلم میگیرم دستاتو بردار
گفتم:شما ک بهم نشون نمیدید
-قول میدم نشون بدم
دستامو برداشتم و گفتم:حالا چرا فیلم میگیرید؟
صداشو صاف کرد و تو دوربینش گفت:اهم اهم...من میخواستم در محضر این شهید بزرگوار
از این بانوی گرامی که مقابل من نشستن
خواستگاری کنم
خندیدم و گفتم:ما ک ازدواج کردیم
کمیل:این خواستگاری فرق داره
-دیوونه
-خانوم ازاده
ایا شما به بنده وکالت میدهید شمارو به عقد دائم قلب اقا کمیل در بیاورم
به اطرافم که رهگذرا با خنده نگامون میکردند نگاه کردم و گفتم:زشته
-خانوم ازاده
برای بار دوم میپرسم
با خنده گفتم:عروس رفته زیارت کنه
خندید و گفت:برای بار سوم میپرسم
به لنز دوربینش نگاه کردم و گفتم: با اجازه ی پدرو مادرم......
منتظر نگام کرد که گفتم:ولی شرط داره
دوربینشو یکم پایین اورد وگفت:هرچی باشه قبوله
گفتم: باید قول بدید هیچ وقت تنهام نزارید
لبخند زد و گفت:گفتم ک قبوله
-پس بله
خندید و دستشو سمتم گرفت
انگشتاشو ازهم باز کرد ک با دیدن حلقه ای که کف دستش بود چشام برق خاصی زد
-اینو وقتی شما مشهد بودی از اینجا خریدم
هرچند دیر ولی حلقه ی ازدواجمونه
به صورتش نگاه کردم که لبخند ارامش بخشی به روم زد
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_41
چمدونمون رو پشت ماشین گذاشت و صندوق عقبو بست
حوریه خانوم با لبخند پشت سرمون ایستاد و گفت:مواظب خودتون باشید
نرگس ادای گریه کردن رو دراورد و گفت :زود برگردینا..من خونه تنها میمونم دلم میگیره
بغلش کردم و گفتم:حتما خواهری
بغلم کرد و گفت:چقدر شنیدن کلمه ی خواهر حس خوبی بهم میده
کمیل :بسه بابا اشکم در اومد
باخنده از هم جدا شدیم که حوریه خانوم گفت:رسیدین قم زنگ بزنین
-چشم
باهاشون برای بار اخر خداحافظی کردم و گفتم:ممنون مامان حوری
خودش ازم خواست ک مامان حوری صداش بزنم
مثل نرگس و کمیل
با راه افتادن ماشین مامان حوری پشت سرمون اب ریخت و نرگس با صدای بلند گفت:سوغاتی فراموش نشه
براش دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم: باشه
سمت کمیل چرخیدم و اسمشو صدا زدم ک اونم همزمان اسم منو صدا زد
هردو خندیدیم ک گفت:حس میکنم که خیلی دوست دارم
می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ../ چشمهایت همیشه پر از رازهای شیرین است / و هزاران خاطره ی نگفته دارد / چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم / همان واژه هایی که در سکوت پلکهایت پیدا کردم / مدت ها به دنبال اواز ماه می گشتم ، تا ان را فدای نفسهایت کنم / اما امشب از تو می خواهم ، تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز بخوانی / مهربانم ..، دستانت را بده به نفسهای سردم ، تا برویم به امتداد تماشا / تا انتهای گشودن / بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزند / بگذار در ریشه ی یخ زده ی غنچه های پژمرده ی گونه ام ، بوی فرشته بپیچد ....
بگذار عاشقت بمانم .....
^^پنج سال بعد^^
-سلام
نگاهی به چهره ی پر از ارایشش کردم و گفتم:سلام بشینید لطفا
روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:اومدم دخترمو برای کلاس های رنگ روغن ثبت نام کنم
لبخندی زدم و گفتم:این خانوم خشگل اسمشون چیه
با لحن شیرینی گفت:پریناز
فرمی سمتشون گرفتم و گفتم:بفرمایید اینو پر کنید
ازم گرفت که در همین حین گوشیم زنگ خورد
نرگس بود
با گفتن ببخشیدی از اتاق بیرون رفتم و جواب دادم
صدای جیغ جیغی اومد که پشت بندش صدای نرگسو شنیدم:الووو ازاده
دستامو رو گوشم گذاشتم و گفتم:وای چیه گوشم کر شد
-از امیر علی بپرس..دیووووونم کرده...توروخدا بیا ببببرش
-باز چیکار کرده؟
-رو همه مبلا با ماژیک نقاشی کشیده
میگم اینا چین میگه خرن
صدای امیر علی اومد ک گفت:عمه جون خر نیستن اسبن
نرگس با حرص گفت:میبینی
خندیدم وگفتم گوشی رو بده بهش
مدتی بعد صدای کودکانه ی پسرم تو گوشی پیچید:الو مامان
-سلام پسرم
-سلام
-شیطون باز عمه رو اذیت کردی که
بهت نگفتم پسر خوبی باش یه گوشه بشین تا من برگردم
-اخه مبلای عمه جون سفید بودن روش هیچی نداشت
گفتم اگه چندتا اسب بکشم روشون خشگل میشن عمه خوشحال میشه
ولی عمه دعوام کرد
-کار بدی کردی عزیزم
نباید بی اجازه وسایل کسی رو خوشگل کنی
به مامان قول میدی تکرار نشه
-باشه
-قوربونت برم
گوشی رو داد نرگس ک ازش خداحافظی کردم و گفتم میام خونه حرف میزنیم
برگشتم داخل اتاق ک مادر پریناز فرمشو داد بهم
ک فیشی سمتش گرفتم و گفتم:اینو واریز کنید
برنامه کلاسیشو تو پوشه میزارم بهتون میدم
بعد از تموم شدن کلاسا چادرمو سرم کردم و برای گرفتن تاکسی رفتم خیابون
در همین حین مادر پرنیا رو سوار ماشین مدل بالایی دیدم ک با دیدن من جلوم ترمز زد و بوق زنان شیشه ماشینو داد پایین:بفرمایید برسونمتون
گفتم:ممنون خودم میرم مزاحم نمیشم مسیرم شاید بهتون نخوره
-خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید
با اصرار زیادش ناچار سوار شدم و گفتم:بازم ممنون
خواهش میکنم
خندید و به رانندگیش ادامه داد
نمیدونم چرا حس خوبی از نشستن تو اون ماشین نداشتم
بالاخره هرجوری بود تحمل کردم که ماشین مقابل خونه توقف کرد
خدحافظی کردم و پیاده شدم ک کارتی سمتم گرفت و گفت:شماره تماس منه...کاری بود در رابطه با پریناز باهام تماس بگیرید.
-بله چشم
کارتو گرفتم ک دنده عقب گرفت و رفت
زنگ درو فشردم ک صدای خوشحال امیر علی اومد:آخ جوون مامانه
نرگس:وایستا امیرعلی از کجا میدونی شاید غریبه باشه
-نه مامانم همیشه همین موقع میاد
درو باز کرد و با دیدن من ذوق کنان تو بغلم پرید
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_43
صبح رفتم اموزشگاه که دیدم مادر پریناز منتظر وایستاده
سمتش رفتم که گفت:
سلام
جوابشو به گرمی دادم ک گفت:میخواستم باهاتون حرف بزنم
-بفرمایید داخل اتاقم
-نه همینجا خوبه
-بفرمایید
-میخواستم ازتون خواهش کنم
تشریف بیارید خونمون به صورت خصوصی به دخترم اموزش بدید
هزینش هرچقدرم که باشه میدم
چون رفت وامد واسم سخته
پدرم که نداره
به کسیم اعتماد ندارم ک بیارتش
از طرفی عاشق رنگ روغن کار کردنه
ازتون خواهش میکنم
بهم گفتن شما هیچ کلاس خصوصی برنمیدارید
گفتم:بحث سر هزینه نیست
اخه ....
همسرم همچین اجازه ای بهم نمیده
برای همین به موسسه گفتم ک من معذورم
-از کارتون خیلی تعریف میشه
اگه بهم لطف کنید و کمکم کنید ممنون میشم
-باهاتون تماس میگیرم
ممنونی گفت و رو به پریناز گفت:برو کلاست فعلا
.....
-نه ازاده گفتم که
من دوست ندارم خصوصی بری خونه مردم
از اولم ک گفتی برم دوره اموزش نقاشی حرفه ای ببینم باهات همین شرطو گذاشتم
-اخه مادرش میگه رفت و امد به موسسه براش سخته
دلم براش میسوزه
-دلت برای من و پسرم فقط بسوزه
خندیدم ک با اخم نگام کرد:تو که میدونی چقدر حساسم
رو چه اعتمادی بزارم بری خونه های مردم
-به نظر نمیاد زن بدی باشه
از شوهرش جدا شده
بعدشم خونه های مردم چیه!
فقط همین یبار
روم نمیشع بهش بگم نه
کلافه بهم نگاه کرد و گفت:باشه
-با دلخوری میگی
-چیکار کنم بگم نباشه
باز تو غر میزنی ک کمیل ازت یه چیزی خواستما
ادامو در اورد ک خندیدم و گفتم:ممنون عزیزم
-امیر علی خوابیده؟
-اره خوابید ..همش میگفت بابا واسم قصه بگه
-خودت میدونی سرم شلوغه
-ولی یکم واسش وقت بزار گناه داره
-باشه
-من برم مسواک بزنم
-اومدی برقو هم خاموش کن
از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس
بعد اینکه مسواک زدم
دستامو با حوله خشک کردمو گوشیو برداشتم تا به مادر پریناز زنگ بزنم
ساعت یازده شب بود
فردا صبح باید برای پریناز کلاس میزاشتم چاره ای نبود
چون بعد از ظهر امیرعلی رو میبردم پارک وقت نداشتم
با خودم گفتم اگه اولین بار برنداره دیگه زنگ نمیزنم
کمیل غر غر کنان گفت:برقو خاموش کن دیگه چشمو زد
-صبر کن چند لحظه
تماس برقرار شد که با
اولین بوق برداشت
-سلام
-سلام خانوم پارسا خوب هستید؟
ببخشید این موقع شب مزاحم شدم
با همسرم صحبت کردم ایشون موافقت کردن
فردا صبح واسه پریناز دومین جلسه رو میزارم
-وای واقعا ممنونم
ادرسو پیامک میکنم
-فقط با همکارم میام اشکال که نداره؟
-نه مشکلی نیست
-شب خوش
بعد از خداحافظی گوشیو قطع کردم
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهل_و_سوم
صبح به نرگس زدم که قبول کرد همراهم بیاد
چند جلسه که برم حساسیت کمیل هم کمتر میشه
خلاصه نزدیک ده روزی واسه ی پریناز کلاس گذاشتم
استعداد خوبی داشت و تقریبا به زیبایی با رنگ روغن میتونست کار کنه
منم با مادرش ک اسمش فریبا بود حسابی گرم گرفته بودم و احساس بدم بهش از بین رفته بود
دیگه کمیل هم کمتر گیر میداد
چندسری هم مجبورا گفتم پریناز بیاد خونمون
این چندبار ک فریبا پریناز رو میاورد خونمون رفتارش با کمیل عجیب بود
نرگس چندبار بهم گفت ک دیگه خودم برم خونشون و نیارمش اینجا
باهام دعوا کرد ک چرا اینکارو میکنم و پای یه زن مطلقه رو به خونم باز میکنم
ولی من ته دلم به کمیلم اعتماد داشتم
ولی باز به اصرار نرگس و مامان حوری سعی کردم خودم برم خونشون فقط
با خودم میگفتم زیادی نگران فریبا هستن
ناخوداگاه یاد اخرین باری ک فریبا اینجا بود افتادم
پیش کمیل قش قش میخندید و کمیلم مرتب لبخند میزد
ته دلم یه جوری شد
شاید حق با نرگس باشه
اخمی کردم و رفتم سمت کمیل ک رو به روی تلویزیون لم داده بود وایستادم
نگاهی بهم انداخت و گفت:هوم؟
-یه چیزی یادم اومد ک خیلی اعصابمو خورد کرد
-چیه؟
-تو چرا اون روزی ک فریبا پریناز اورده بود برای نشون دادن کاراش
باهاش قش قش میخندیدی
متعجب گفت:من!
-پس من!
-چرت نگو ازاده
-من چرت میگم!
-حوصله ندارم
خواهشا امروز به پرو پای من نپیچ
سرشو به پشتی مبل تکیه داد ک گفتم:یعنی چی کمیل ..چرا امروز اینطوری شدی
-چجوری شدم فقط حوصله ندارم
یه روزم ک خونم تو بزن تو برجک من
با بغض گفتم:خیلی بداخلاق شدی
با قهر رومو گرفتم و رفتم اتاق
به نرگس زنگ زدم و با گریه باهاش درد ودل کردم ک گفت کار اشتباهی کردم ک عصبی رفتم و اون چیزی ک تو ذهنم بوده به کمیل گفتم
اشتباهمو قبول داشتم ولی بازم کمیل خیلی بداخلاق شده بود
گوشیم زنگ خورد که دیدم اسم فریبا روش افتاده
تصمیم گرفتم برم خونش و بهش بگم ک دیگه نمیتونم جلسه ی خصوصی بیام و محترمانه بگم اونم دیگه نیاد خونمون به بهونه ی نشون دادن کارای دخترش
لباسمو پوشیدم و از خونه خواستم برم ک کمیل گفت:کجا؟
-بیرون کار دارم
-لازم نکرده بری
-کار دارممممم
درو محکم بستم ورفتم
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_44
مردد دستمو رو زنگ خونشون گذاشتم
یاد ذوق کودکانه پریناز موقع نقاشی کردن افتادم
ولی با خودم گفتم دیگه دوست ندارم با فریبا ارتباطی داشته باشم
ته دلم گفتم شاید این فقط یه حس حسادت زنانه باشه
خواستم برگردم ک در حیاط باز شد
فریبا متعجب بمن نگاه کرد و گفت:سلام ازاده جون
پریناز ک این ساعت کلاس نداره
لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه رفتم خرید سرراه اومدم اینجا گفتم بهتون بگم ک مشکلم برطرف شده و دیگه خودم میتونم بیام خونتون به پریناز درس بدم
دیگه لازم نیست زحمت بکشید اون همه راه بیاید خونمون
انگار ک از چیزی ناراحت شده باشه گفت:واقعا؟
-بله ..من دیگه برم اقا کمیل منتظرمه نگران میشه
ازش خداحافظی کردم و با تاکسی برگشتم
سر راه رفتم مزار شهدا یکم درد دل کردم تا سبک بشم
باید رو اعصابم مسلط باشم و با کمیل راه بیام
شاید اینروزا فشار کاری زیادی بهش وارد بود
کلید انداختم و رفتم خونه
اونقدر تو مزار شهدا نشسته بودم ک یادم رفت به تاریکی میخورم
ساعت هشت شب بود
با دیدن کمیل ک عصبی تو خونه قدم میزد گفتم:سلام
سمتم اومد و گفت:علیک سلام
تا این موقع شب کجا بودی؟
-کار داشتم
بعدشم هنوز ساعت هشته
همچین میگی تا این موقع شب
-ساعت هرچی ک باشه هوا تاریک شده و برای یک زن خوب نیست تنها بیرون باشه
چه کاری داشتی بیرون
چرا بهت گفتم لازم نکرده بری گوش ندادی به حرفم
خیلی سرخود شدیا
-چرا اینطوری رفتار میکنی کمیل
قبلا هم چندبار اینطوری دیر کردم ولی تو اینقدر بهم نریختی
راست و پوست کنده بگو چته
-من چمه؟
چرا میخوای ثابت کنی که من چیزیم هست
معلوم نیست خانوم تا این موقع شب کجا بوده با کی بوده
پوزخندی زدم و گفتم:نترس
بگو راحت حرفتو
هرچی تو دلته بریز بیرون چرا نیش و کنایه میزنی!!!
یه دفعه ای بگو با دوست پسرت بیرون بودی دیگه
سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت:دهنتو ببند
بغض کردم ک کلافه پوفی کشیدو زیر لب گفت:ازاده
با گریه رفتم سمت اتاق امیر علی
اولین باری بود ک ازش سیلی میخوردم
سرمو کنار تخت پسرم گذاشتم و حسابی گریه کردم
دلم دقیقا از چی پر بود!
یکم موهای امیر علی رو نوازش کردم که کتابشو کنار گذاشت وسمتم چرخید :مامانی چرا گریه میکنی
گفتم:هیچی پسرم دلم برات تنگ شده بود برای همینه
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:برای من گریه میکنی؟
-اره
-مامانی گریه نکن وگرنه منم گریم میگیره ها
با لبخند بوسش کردم ک کتابشو سمتم گرفت و گفت:من که بلد نیستم بخونمش
توواسم قصه میگی
-باشه عزیزدلم
به نصفه هاش رسیدم ک متوجه شدم خواب رفته
هنوز ساعت هشت و نیم بود
امشب خیلی زود خوابید
نفس عمیقی کشیدم و برای عوض کردن لباسام رفتم اتاقم
کمیل ساکت رو تخت نشسته بود
متوجه حضور من شد ک عکس العملی نشون نداد
منم بالشت و پتومو برداشتم که برم اتاق امیر علی بخوابم
.....
صبح از خواب پریدم که دیدم امیرعلی محکم بغلم کرده و خوابیده
لبخندی زدم و صورتشو نوازش کردم:پسرم...عشق مامانی
خوابش سبک بود
چشماشو باز کرد
بعد از اینکه صبحونشو دادم لباساشو پوشوندم ک بریم خونه مامان حوری
امروز چون حال و حوصله ی کار نداشتم زنگ زدم مرخصی گرفتم
کمیل ظاهرا خونه نبود
یادداشت رو اپن گذاشته بود ک تا شب نمیاد خونه
تو دلم گفتم :چه بهتر
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_45
نرگس و محمد هم خونه مامان حوری بودند
امیرعلی مشغول بازی کردن با محمد بود که نرگس با خنده میگفت:میبینی چقدر با بچه ها خوب گرم میگیره
گفتم:اره
چرا بچه نمیاری؟
-فعلا زوده بابا
شونه ای بالا انداختم ک گفت:کمیل کجاس؟
با بی تفاوتی گفتم :سرکار ،
گفت تا شب نمیام
-جدا؟
-اره
-ولی به محمد گفته بود ک شرکت چند روزه به خاطر نبود مدیرش تعطیله
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:واقعا؟؟؟
-اره والا
حالا شاید خودش تو شرکت کاری داشته باشه
شک تو دلم افتاد
به گوشیش زنگ زدم خاموش بود
کلافه سرمو میون دستام گرفتم ک نرگس گفت:چیزی شده؟
-کمیل هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت
-حالا شاید خودش رفته شرکت کاری داره
بالاخره دست راست مدیره
پیامکی از طرف فریبا واسم اومد
اینو کجای دلم بزارم
اولش توجهیی نکردم ولی بعر کنجکاو شدم ببینم چی نوشته:عزیزم فردا قراره از ایران بریم ..میشه امروز بیای ازهم خداحافظی کنیم
جا خوردم
یعنی قصد داشت از اینجا بره!
ته دلم از اینکه بهش تو ذهنم بدبین بودم خجالت کشیدم
با خودم گفتم برم هم از اونو پریناز خداحافظی کنم هم حلالیت بطلبم
رو به نرگس گفتم:امیر علی پیشت باشه من میرم یه جایی بر میگردم
-کجا
-با فریبا کار دارم
-بگم محمد برسونتت
-نه خودم تاکسی میگیرم
-ماشین هست دیگه
- تعارف ندارم
چادرمو سرم کردم و خواستم برم که زنگ در زده شد
کمیل بود
اومد داخل و درو بست
نرگس:ازاده گفت تا شب نمیای
-رفتم شرکت امروزم تعطیل بود
دیدم خونه کسی نیست حدس زدم ازاده اینجا باشه
با دیدن من اخمی کرد و گفت:باز کجا چادر پیچ کردی؟
-میرم خونه فریبا اینا
-دیگه نمیخواد بری
نرگس سمتمون اومد و گفت:عع کمیل ...چرا اینطوری میکنی
-تو دخالت نکن
رو به کمیل گفتم:زود برمیگردم میخواد بره از ایران برای خداحافظی میرم
-گفتم ک نمیخواد برای هرچی...دیگه حق نداری بدون اجازه من چادر سرت کنی و از اینجا به اونجا بری..اصلا خوشم نمیاد زنم تو خیابونا ول بچرخه
عصبی گفتم:یه جوری پیش محمد و نرگس حرف میزنی ک فکر کنن من صبح تا شب بیرونم!
خجالت نمیکشی
خودت میدونی تنها جایی ک بدون تو میرم خونه فریباس
چیزی نگفت
اخمش پررنگ تر شد
-اصلا دیگه نمیخواد بری سرکار
بشین خونه بچتو بزرگ کن
چرا کمیل اینطوری شده بود!
خودش تشویقم کرد برم دوره اموزش نقاشی بیینم
-کمیل تو خودت گفتی برم اونجا کار کنم
-حالاهم میگم نمیخواد بری اونجا کار کنی
نمیخواد ...
خم شد رو صورتم دوباره گفت:نمیخواد
بعد با صدای بلند گفت:اقا من نمیخوام زنم دیگه کار کنه مگه زوره
نمیخوام
محمد بازوشو گرفت و گفت:چته کمیل
خوب بشینین حرفاتونو تو ارامش بزنین
جلو بچه اینطوری جروبحث نکنین
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀