eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
تا ساعت چهار خودم و مشغول کردم دنبال ی بهانه برای بیرون رفتن بودم آخر سر به این نتیجه رسیدم که به بابک حرفی نزنم و اگر زود برگشتم خواب رو بهانه کنم تا ساعت سه و نیم از استرس فقط ناخن خوردم هزار بار منصرف شدم و باز تصمیم به رفتن گرفتم حاضر شدم و یواشکی از خونه زدم بیرون سریع ی دربست گرفتم و به سمت خونه عمو رامین رفتم وقتی از ماشین پیاده شدم لحظه ای به رفتار نسترن شک کردم اینکه از من متنفر بود چطور یهو با من خوب شد، اما سریع کرفس توی سرم زنگ زد « بخاطر حال سام از من بدش میومده» زنگ در و زدم وارد شدم بعد از احوال پرسی های معمولی به سمت اتاق سام راهنمایی کرد وقتی سام رو دیدم روی تخت نشسته بود و به دیوار روبرو نگاه میکرد _سلام بهم نگاه کرد و سیل اشکاش جاری شد _چرا گریه میکنی؟ چیزی‌ شده؟؟ _منو ببخش نفس من هیچی نمی‌دونستم _مگه چی‌شده؟ روی صندلی اتاقش نشستم _چرا اومدی؟ _مامانت زنگ‌زد گفت بیام پیشت حالت خوب نیست مامانش وارد شد با دوتا لیوان شربت _وا...چرا دور‌از هم نشستید نفس جان پاشو پاشو اون مانتوت و در بیار شالت و در بیار بشین رو تخت کنار سام از این فرصت تنهایی بدست اومده استفاده کنید پاشید پاشید منم صدای تلویزیون و زیاد میکنم چیزی نشنوم چشمام گرد شد این حرفاش بعد از گذاشتن شربتا روی میز رفت که سام بلند شد به طرفم اومد اولش فکر کردم میخواد بهم نزدیک شه دو دستی شالم و‌گرفت خدایا چه غلطی کردم اومدم اینجا، سام اولین کاری که کرد درو باز کرد _از اون شربت نخور مامانم برات دسیسه کرده پاشو برو _چی؟ مگه من چیکار دارم میکنم _خدا به دادت برسه مامانم دسیسه کرده پاشو پاشو برو ناباور نگاهش کرد بلند شدم ته دلم ناراحت شدم از این برخورد سام کیفم رو برداشتم از اتاق خارج شدم صدای تلویزیون تا اخر بود نسترن مشغول کاراش بود و متوجه نشد سام مجبورم کرد برم از خونشون و نذاشت از مادرش خداحافظی کنم به حیاط اومدم وقتی در و باز کردم قلبم یخ کرد با دیدنش خشک شدم چطور‌ممکنه _به به خانم خانما چه غلطی میکردی اینجا؟؟ _.....من....من تو دهنی محکمی بهم زد _خفه شو دست انداخت از کنار یقه مانتوم گرفت و کشیدم پرت شدم توی پیاده رو دوباره دستشو جلو آورد و بازوم و گرفت و بلندم کرد تقریبا منو محکم کوبید به ماشین در گوشم گفت _ضر اضافه بزنی دهنتو پاره کردم سوار شو توی ماشین نشستم بدنم درد گرفته _من بهت میگم دوستت دارم عاشقتم رو برمیگردونی بعد باید بیام از خونه دوست پسر سابقت جمعت کنم؟؟ لحظه ای سکوت کرد _نفس اونجا چه گوهی‌میخوردی؟ فقط خدا به دادت برسه _بذار بگم تو دهنی محکمی بهم زد _خفه شو لاشی حرومزاده از فحشی که داد دلم شکست اما‌جرات حرف‌زدن ندارم سکوت کردم و به مقصد نامشخصمون خیره شدم بابک جلوی‌درب یک‌خونه ویلایی پارک کردن و‌پیاده شد نمی‌دونم باید چیکار کنم بدنبالش پیاده شدم در و‌باز کرد _گمشو _اینجا‌کجاست؟ دستش و پشت سرم گذاشت و من و به داخل هل داد با صورت پرت شدم کف حیاط _پاشو‌بینم نکبت پاشو گمشو _بذار دفاع کنم _تو‌آدم نمیشی دست انداخت توی موهام که حالا از شال بیرون ریخته بودن و‌از‌موهام‌من و میکشید منم بدنبالش جیغ میزدم و‌التماس میکردم ولم کنه ولی ول‌کن نبود به داخل خونه بردم پرتم کرد گوشه‌حال
خونسرد کتش رو در‌آورد تنم از این همه خونسردیش می‌لرزید دکمه های استیناش و باز کرد و آستین های لباسش رو تا زد _خب خب خب خب میری خونه سام؟؟ من سگ‌پدر دارم‌جون میکنم برای تو عنتر بی لیاقت دستش سمت کمربندش رفت _گو...گوش کن من هیچ کاری نکردم بخدا برات توضیح میدم با‌پاش محکم به پام‌زد _خفه شو کثافت الان آدمت میکنم من می‌خوام تو مادر بچه ام بشی و تربیتش کنی ولی‌اول تورو درستت میکنم که بچمم مثل خودت خراب نکنی کمربندش و‌بالا‌برد و‌روی‌بدنم زد اول کتک زدنش درد داشت ام بعد ز چند تا که زد دیگه درد و حس‌نمیکردم حتی ناله هم نمی‌کردم نمیتونم‌خمش زد که خودش خسته شد و رفت انگار مچ‌دستش درد گرفته بود چون از لای پلکام آخرین چیزی که دیدم این بود که داشت مچ‌دستش و ماساژ میداد دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی مطلق..... وقتی بهوش‌اومدم توی اتاق همون گوشه ای بودم که کتک خورده بودم حس میکردم تنم کوفته است نمیتونم راه برم یا تکون بخورم حس میکنم تمام تنم زخم شده به دستام نگاه کردم انگار پارچه به گوشت تنم چسبیده به اطراف نگاه کردم خبری از بابک نبود به سقف خیره شدم حتی جون گریه کردن هم ندارم به جای قبلی بابک‌خیره شدم‌و نفهمیدم چی شد دوباره خواب مهمون چشمهام شد .... با حس تکون خوردن کمی هوشیار شدم‌اما نای باز کردن چشمهام و‌نداشتم سرو صدایی اطرافم میومد اما‌دقیق نمی‌فهمیدم چه خبره سوزشی توی دستم حس کردم که بدون شک مال سروم هست توی خواب و‌بیدار بودم و حس‌گنگی داشتم از اینکه بی گناه مجازات شدم عصبی بودم اما کاری از دستم بر نمیاد به بابام یا هر کسی بگم باز جایگاهم کنار بابک‌هست من سرنوشتم رو پذیرفتم و الان که داشتم باهاش کنار میومدم اینجوری شد درسته من قبلا عاشق کسی بودم اما الان تنها پادشاه قلبم باید بابک باشه
پایان رمان بیکسی😘
آغاز رمان جدید
-ناریه پس این دختره کجاست؟ زیر راه پله قایم شده بودم و جیکم در نمیوند. -پیداش کنم جوری ادبش میکنم که دیگه از این غلطا نکنه.... با این حرف آقا مهرداد زدم زیر گریه. خدایا اشتباه کردم خودت کمکم کن. کل عمارت در به در دنبالم میگشتن. گردنبند رو محکم تو مشتم فشار دادم. از زیر زاه پله سرک کشیدم. خانم بزرگ روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد. هیبتش ترسم رو دو چندان کرد. اگه پیدام کنن کارم تمومه. یک ساعت تمام تو اون جای تنگ موندم تا بیخیالم بشن. وقتی دیدم خبری از آقا مهرداد نیست یواشکی بلند شدم و به در ورودی نگاه کردم. پاورچین پاورچین اومدم تو سالن و یهو شروع کردم به دویدن. هنوز به در نرسیده بودم که یکی از خدمتکار ها داد زد: -اوناهاش، داره فرار میکنه! حس کردم یکی افتاد دنبالم. با همه توانم می‌دویدم، اما هنوز به وسط حیاط نرسیده بودم که چنگی به پشتم انداخته شد و پرت شدم رو زمین. جیغ زدم و خواستم بلند شم اما ارباب پاش رو گذاشت روی انگشت های دستم. از درد آخی گفتم و چشم دوختم به کفش براقی که روی دستم بود. آروم سرم رو بلند کردم و خیره شدم به صورت ارباب. یهو فشار محکمی به دستم وارد کرد که جیغ زدم و صدای گریه ام بلند شد.
تقلا کردم انگشتام رو از زیر فشار خارج کنم اما فایده نداشت. وسط گریه شروع کردم التماس کردن: -ای...ارباب غلط کردم تو رو خدا ببخشید.... لگد محکی که حواله صورتم شد باعث شد خفه خون بگیرم. گردنبند از دستم افتاد و از درد مچاله شدم تو خودم. یه دفعه ارباب مهرداد خم شد و یقه لباسم رو گرفت. با یه حرکت بلندم کرد و با اخم خیره شد به چشمام. از ترس قلبم تند تند میزد. نمیتونستم نگاه وحشتناکش رو تحمل کنم. با صدایی که از خشم میلرزید گفت: -موش کثیف حالا دیگه زدیدی میکنی اره؟ جوابی ندادم. محکم تکونم داد و گفت: -دِ چرا لال شدی؟ حس کردم مهره های کمرم جا به جا شد. با هق هق گفتم: -ا...ارباب بخدا من دزدی نکردم. یه دفعه دست ارباب رفت بالا تا یه سیلی بکوبه تو صورتم. از ترس چشام رو بستم. ولی دستش تو هوا موند. پوزخندی زد و پرتم کرد رو زمین. -ارزش اینو نداری کتکت بزنم،فقط باید غذای سگ بشی،کاری که با همه خدمتکارای دزد و خیانتکار میکنیم. از ترس بدنم لرزید و خودم رو انداختم روی پای ارباب. نمیفهمیدم چی میگم. همش التماسش می‌کردم. مطمئن بودم کاری رو که بگه میکنه.
با عجز گفتم: -ارباب نه....من نمیخام غذای سگ بشم، بهم رحم کن.... با لگد پرتم کرد عقب و به نگهبانا دستور داد ببرنم تو زیر زمین زندانیم کنن. دوتا غول بیابونی اومدن سمتم. وحشت زده خودم رو کشیدم عقب. یکیشون خم شد و بلندم کرد. هر دوتاشون بازوم رو گرفتن و کشون کشون بردنم سمت زیر زمین. هنوز هم به ارباب التماس میکردم: -ارباب بهم فرصت بده. ارباب اشتباه کردم بهم رحم کن... ارباب بدون کوچک ترین توجهی راهش رو کشید و رفت. نگهابانا از پله ها بردنم پایین و پرتم کردن تو زیر زمین. هق هق گریه ام بلند شد و وحشت زده رفتم سمت در. دستگیرش رو گرفتم و شروع کردم به تکون دادنش. -تو رو خدا در روباز کنید، من دزدی نکردم درو باز کنید!! زیر زمین تاریکه تاریک بود. آب دهنم زو قورت دادم.
با صدای در ترسیده چشم دوختم بهش. وقتی زن خدمتکار وارد زیر زمین شد نفس راحتی کشیدم. دستش یه سینی غذا بود. اومد جلوتر و سینی رو گذاشت جلوم. با دیدن برنج و مرغ و غذاهای دیگه اب دهنم رو قورت دادم. تا اونجایی که یادمه به خدمتکارها غذای ساده یا سوپ میدادن. یعنی چه خبر شده امروز؟ معدم به قار‌ و قور افتاده بود. یه قاشق ازش برداشتم و گذاشتم دهنم. چقدر خوشمزه بود. خیلی وقته از این غذاها نخوردم. در واقع نون خالی هم تو خونه عمه به زور گیرم میومد. صدای خدمتکار رو شنیدم: -بخور غذای آخرته... همون طور که لقمه تو دهنم بود با تعجب نگاهش کردم و گفتم: -یعنی چی؟ خدمتکار: -مگه نمیدونی؟ امروز بعد از ظهر میبرنت عمارت جنگل تا دستور ارباب رو اجرا کنن. بین همه خدمتکارا همهمه افتاده که دزدی کردی و قراره چه بلایی سرت بیاد. با شنیدن حرفش به سرفه افتادم. لقمه رو به زور قورت دادم. غذا زهرم شد. با بغض به خدمتکار گفتم: -نمیخام دیگه... اونم سینی رو برداشت و از زیر زمین رفت بیرون. نگهبان هم در رو قفل کرد. دست های یخ زدم رو تو هم فشار دادم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. یعنی امروز روز اخر زندگیمه؟ زدم زیر گریه. هیچ راه فراری از این خونه نبود. باید منتظر میموندم تا بیان سراغم.
خدایا اشتباه کردم. قول میدم دیگه زدیدی نکنم،از این وحشت خونه نجاتم بده. هوای زیر زمین سرد بود. یه گوشه نشستم و پاهام رو جمع کردم تو خودم. هر لحظه منتظر بودم یکی بیاد در رو باز کنه و من رو برای اجرای دستور ارباب ببره عمارت وسط جنگل. جای ترسناکی که مخصوص تنبیه رعیت های بدبخت بود. جای جای عمارت سگ های وحشتناک بسته شده بودن. با فکر کردن به تیکه پاره شدن بدنم زیر دندون سگا به خودم لرزیدم. کاش دزدی نمیکردم. حالا سرنوشت خواهر برادر کوچولوم چی میشه؟ همش تقصیر عمه بی رحم و خودخواهم بود. اون اگه منو به خانم بزرگ تقدیم نمیکرد همچین اتفاقی نمی‌افتاد... از وقتی پدر و مادرم از دنیا رفتن به عمه پناه اوردیم. اما اون زن بداخلاق و پستی بود. برای یه لقمه غذا من رو مجبور به سخت ترین کارها میکرد. با این که پونزده سالم بود اما مجبور بودم به حرفاش گوش بدم تا از خونه پرتمون نکنه بیرون. نگران خواهر برادر بودم. معلوم نیست اون زن عوضی چه بلایی قراره سرشون بیاره.
از گریه زیاد سرم داشت منفجر میشد. اب دماغم رو بالا کشیدم و از سرجام بلند شدم. دلم برای رویا و رایان میسوخت. معلوم نیست بعد از من قراره چی به سرشون بیاد. پاهام جون نداشت بایستم. خوابیدم کف زمین. چقدر سرد و زننده بود! انگار همه وجودم یخ بسته بود. دست و پام رو جمع کردم تو خودم تا یکم گرم بشم. تو دلم آشوب بود. همش بغض به گلوم فشار میاورد ولی پسش میزدم. با خودم گفتم: -رُونیا بسه دیگه! مگه این زندگی چی داره؟ تو باید خوشحال باشی که قراره برای همیشه از دستش خلاص شی. تو گور بخوابی بهتر از اینه که هر روز بخاطر یه لقمه نون تحقیر بشی.... چشم هام رو روی هم فشار دادم. به هیچی نمیخواستم فکر کنم. دوست داشتم اینقدر تو این زیر زمین سرد بمونم تا مخم یخ ببنده. نم زمین لباس هام رو خیس کرده بود. انگار بدنم داشت رطوبت جذب می‌کرد. چقدر هم گرسنه ام بود! کاش اون غذای کوفتی رو میخوردم. چشم هام رو بستم و خودم رو مجبور کردم به خوابیدن. اینطوری تحمل سختی اینجا برام آسون تر میشد. نمیدونم چقدر وقت گذشته بود. پلک هام رو به زحمت باز کردم. با حیرت نشستم سرجام. همه جا پر از دختای خشک و بلندی بود که شاخه هاشون تو هم دیگه فرو رفته بود. چقدر اینجا شبیه عمارت جنگله! آب دهنم رو صدادار قورت دادم. با شنیدن صدای پارس سگ از ترس جیغی کشیدم و شوکه به اطراف نگاه کردم. ضربان قلبم رفت رو هزار. حدقه چشمم در همه جهت ها در چرخش بود. انگار میخواستم بفهمم صدای سگ از کجا بوده. صدای خش خش برگ ها توجهم رو جلب کرد سریع به پشت سرم نگاه کردم، اما چیزی نبود! خواستم سرم رو برگردونم اما صدای غرشی که از نزدیکیم بلند میشد متوقفم کرد. بالا پایین شدن سینه ام رو به خوبی حس میکردم. نفس کشیدنم تند شده بود. صدا به وجودم وحشت تزریق می‌کرد. آروم آروم سرم رو برگردوندم و با دیدن سگ سیاهی که دقیقا رو به روم ایساده بود ضربانم ایستاد...
جیغ زدم و خودم رو کشیدم عقب. پوزه درازش رو بهم نزدیک کرد. با باز کردن دهنش تونستم دندونای تیز و وحشتناکش رو ببینم. بدن سست شدم ام توان حرکت نداشت. اب دهن اون حیون چکه می کرد روی لباسم. الان بود که بهم حمله کنه و دندوناش رو مثل خنجر فرو کنه تو گردنم. پوزه اش رو نزدیک صورتم کرد و من رو بو کشید. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و داد زدم: -‌کمک... همین فریاد بلند کافی بود تا سگه غرشی بکنه و بهم حمله ور بشه. از سر وحشت جیغ کشیدم و از پشت پرت شدم رو زمین. یهو شونه ام تیر کشید. با ترس به دست خونیم نگاه کردم. سگه سر شونه ام رو گاز گرفته بود و هنوز دندوناش تو گوشت بدنم مونده بود. از درد فقط هق میزدم و صورتم رو به طرفین تکون میدادم. هیچکس نبود نجاتم بده.
یهو شونه ام رو آزاد کرد و شروع کرد به بو کشیدن گردنم. با انزجار دندونام رو روی هم فشار دادم. چنگال های تیزش دقیقا روی سینه ام بود. برای آخرین بار همه توانم رو جمع کردم و با دست پرتش کردم عقب. ولی هنوز کامل بلند نشده بودم که پارس کرد و دوباره پرید روی بدنم. نتونستم خودم رو کنترل کنم. پخش زمین شدم و یهو درد عمیقی تو ناحیه گردنم حس کردم. جیغ گوش خراشم کل باغ رو در بر گرفت. با وحشت به خون جاری شده از گردنم نگاه کردم. احساس میکردم شاه رگم پاره شده. سگه وحشی شده بود و همه بدنم رو گاز میزد. تکه پاره شدنم رو به خوبی حس میکردم. خون مثل رود از گردنم میزد بیرون. با هر گاز سگ که مساوی میشد با کنده شدن گوشت بدنم جیغای وحشتناک میزدم. ضربان قلبم که تا اون لحظه به شدت میزد شروع کرد به کند شدن و لرز تو دست و پام افتاد. دیگه خونی تو رگام نمونده بود. یهو دیدم تار شد و سیاهی مطلق همه جا رو گرفت. با وحشت چشمام رو باز کردم. نفس نفس میزدم. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام. هوا تاریک بود. تازه یادم اومد کجام. سریع به گردنم دست کشیدم. سالم بود. نفس راحتی کشیدم. نمیتونستم باور کنم همه این اتفاقات یه کابوس بوده.