eitaa logo
رمان کده
2.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
تو این فاصله ماهیرا و مهرداد لباساشون رو تنشون کرده بودن. خواستن از اتاق برن بیرون که هیراد با اسلحه مصلح رو به روشون قرار گرفت. مهرداد سریع ماهیرا رو کشید تو بغلش و سر هیراد داد زد: -حق نداری به ماهیرای من آسیبی برسونی... هیراد با صدایی که از خشم می‌لرزید گفت: -ماهیرای تو....چطور میتونی اینقدر اشغااال باشی؟! از چشمای هیراد خشم فوران می‌کرد. هر لحظه ممکن بود نگاه برّنده اش زمین و زمان رو به هم بدوزه. اسلحه رو اورد بالا و مغز مهرداد رو نشونه رفت. همون طور که نفس نفس میزد زمزمه کرد: -اول تو رو خلاص می‌‌کنم....وجودت نحست رو از روی کره زمین پاک می‌کنم. جیغ ماهیرا بلند شد: -نههه باهاش کاری نداشته باش....منو بکش ولی با مهرداد.... با دیدن نگاه تیز هیراد لال شد. دستام رو از استرس مشت کردم. اتفاقات امشب کامل غیر منتظره بودن. نگاه هیراد برای چند ثانیه روی صورت ترسیده ماهیرا ثابت موند. انگار هنوز باورش نشده بود زنش بهش خیانت کرده. هیچ حرفی نزد.... دیگه اثری از عصبانیت تو صورتش دیده نمیشد. چندبار سرش رو به طرفین تکون داد و یک قدم به عقب برداشت. اسلحه رو گذاشت روی شقیقش چشمام از تعجب داشت از کاسه میزد بیرون. سکوت خفه کننده ای تو فضا حاکم بود. هیراد چشماش رو بست و خواست کار رو تموم کنه که صدای فریادی بلند شد: اینجا چه خبره؟
سریع سرم رو چرخوندم و به خانم بزرگ نگاه کردم که کنار پله ایستاده بود و خم شده بود رو عصاش. چندتا خدمتکار دستش رو گرفته بودن تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه. هیراد چشاش رو باز کرد اما اسلحه رو پایین نیاورد. نگاهش یخ زده تر از همیشه بود و از اون نگاه شیشه ای چیزی نمیشد خوند. خانم بزرگ بریده بریده گفت: -هیراد....داری چیکار می‌کنی...اسلحه رو بیار پایین....این کارها چی معنی میده؟ پوزخند بی صدایی روی لبای هیراد نشست و نگاهش معطوف صورت ماهیرا شد. خانم بزرگ عصا زنان به طرفش رفت و دستش رو گذاشت روی دست هیراد. یا سماجت اسلحه رو اورد پایین و گفت: -اول توضیح بده چی شده...بعد هرکاری خواستی بکن.... باز هم هیراد حرفی نزد. فقط مثل یه مجسمه ثابت مونده بود سرجاش. تو بُهت عجیبی بود. صدای مهرداد تو سالن پیچید: -هیراد بهتره همینجا خودت رو خلاص کنی چون ماهیرا از اولشم هیچ علاقه ای به تو نداشته...نگاش کن، ببین براش مهم نیست مُردنت! چرا نمیخوای بفهمی دوستت نداره؟ چرا نمیخوای درک کنی عاشق منه؟ -خفه شووو مهرداد....داری چی میگی؟ مهرداد به مادرش نگاه کرد و گفت: -چرا جوش اوردی خانم بزرگ؟ مگه من از همون روز اول بهت نگفتم ماهیرا حق منه؟ مگه بهت نگفتم اون عاشق منه و تو به زور مجبورش کردی زن هیرادبشه؟ دست ماهیرا رو گرفت و ادامه داد: -ماهیرا امشب به هیراد ثابت کرد هیچ علاقه ای بهش نداره....پس هیچ کس حق نداره مانع راهمون بشه... رو کرد سمت ماهیرا و گفت: -چرا احساس واقعیت رو بهشون نمی‌گی تا بفهمن مجبور بودی تا امروز وانبود کنی به عاشق بودن؟ ماهیرا خودش رو چسبوند به مهرداد و با صدای لرزونی گفت: -مهرداد تو رو خدا از اینجا بریم... ‌یه دفعه هیراد سرش رو بلند کرد. مبهوت به رفتار گستاخانه ماهیرا نگاه کرد که چجوری خودش رو تو بغل مهرداد جا داده بود. اسلحه از دستش افتاد و عقب عقب رفت. با صدای گرفته ای گفت: -لعنت بهت چشماش رو روی هم فشار داد و عربده زد: -لعنت به همتووووون
مهرداد بدون اینکه توجهی به برادرش بکنه رو به ماهیرا گفت: -برو وسایلت رو جمع کن اینجا دیگه جای ما نیست.... هیراد دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه با چند قدم بلند خودش رو به مهرداد رسوند و یقه اش رو چنگ زد. با همون صدای بلند تو صورتش داد زد: -به چه حقی واسه زن من تعیین تکلیف می‌کنی هااا؟ مهرداد پوزخند صداداری زد و خونسرد زل زد به چشمای هیراد. انگار میخواست بهش بفهمونه این همه مدت اشتباه کرده و عشق ماهیرا فقط یه عشق پوشالی بوده. هیراد، محکم هول داد عقب و با یه حرکت چرخید سمت ماهیرا.... یه قدم به سمتش برداشت که سریع ماهیرا خودش رو عقب کشید. بازم به طرفش رفت. طوری که ماهیرا بین دیوار و هیکل هیراد حبس شد. صورتش رو اورد نزدیک صورتش و با صدایی مرتعش از خشم غرید: -تو....توی خیانتکار...توی بی همه چیز... دستش رو اورد بالا و فک ماهیرا رو چنگ زد: -چطووور تونستی اینقدر کثافت باااشی؟ جیغغغ ماهیرا بلند شد؛ -اخخخخ لعنتی فکم رو شکستی ولم کن از درد چشماش رو روی هم فشار داده بود و تقلا می‌کرد. مهرداد به طرف هیراد هجوم اورد که مشت سنگین هیراد فرود اومد تو صورتش و به دنبالش هردوتاشون گلاویز شدن. هیراد افتاد رو بدن مهرداد و بی وقفه ضربات سنگینش رو حواله بدن و صورت مهرداد ‌کرد. ماهیرا چسبیده بود به دیوار و هیچ حرکتی نمی‌کرد اما وقتی دستای هیراد به قصد خفه کردن دور گردن مهرداد قفل شد، جیغ و داد ماهیرا هم بلند شد: -جون هرکی دوست داری ولش کن... هیراد هیچ توجهی به زجه های زنش نمی‌کرد. یه دفعه ماهیرا نشست روی زمین و دستاش رو گذاشت روی سرش: -هیراااد کشتیشششش صورت مهرداد قرمز شده بود و هر لحظه فشار دست هیراد به دور گردنش بیشتر میشد. مهردا تقلا می‌کرد خودش رو نجات بده اما هیراد به نهایت جنون رسیده بود. صدای تیریک تیریک گردن مهرداد بلند شد. ماهیرا خودش رو کشید جلو و به بازوی هیراد چنگ انداخت. با صدای بلند گریه و التماس می‌کرد.
یه دفعه صدای هراسون خدمتکار که مدام خانم بزرگ رو صدا میزد برای یک لحظه همه چیز رو متوقف کرد. همه نگاه ها افتاد به خانم بزرگ که کف زمین افتاده بود و صدای خس خس از سینه اش خارج میشد. نگاه به خون نشسته هیراد به تدریج چرخید روی مادرش. مهرداد از فرصت استفاده کرد و دستای هیراد رو از روی گردنش کنار زد. گلوش رو چنگ انداخت و پشت سرهم شروع کرد به سرفه کردن. خدمتکارا سریع خانم بزرگ رو بلند کردن تا ببرنش پایین. هیراد بهت زده از سرجاش بلند شد و با چند قدم بلند خودش رو به مادرش رسوند. تو چند ثانیه بخاطر وخامت حال خانم بزرگ سالن خالی شد. مهرداد هم که انگار فرصت خوبی دستگیرش شده بود دست ماهیرا رو گرفت و بدو بدو از پله ها پایین رفتن. مثل مجسمه ها وسط سالن ایستاده بودم. دست لرزونم رو به پیشونیم کشیدم تا عرق سردم پاک بشه. تکیه دادم به دیوار و سُر خوردم روی زمین. اصلا اتفاقات پشت سر هم و غیرمنتظره چند دقیقه پیش برام قابل هضم نبود. شاید اگه بی اجازه از اتاق هیراد بیرون نمیومدم الان همچین وضعیتی پیش نمیومد. پووفی کشیدم. تقصیر من نبود! بالاخره که هیراد میفهمید زنش یه خیانتکاره. نمیدونم چرا اصلا از اینکه حال خانم بزرگ بد شده بود ناراحت نبودم. یجورایی انگار حقش بود جلوی چشاش هردوتا پسرش به قصد کشت به جون هم بیوفتن، تا دیگه خودخواهی نکنه و خودسرانه برای زندگی دیگران تصمیم نگیره.
تنهایی وارد اتاق هیراد شدم. رفتم سمت تختش و با خیال راحت دراز کشیدم روش. چقدر خوب بود عمارت خالی باشه... اتفاقات امشب به جای اینکه ناراحت و نگرانم کنه یجورایی بهم شعف بخشیده بود. سرم رو گذاشتم رو بالشت و لبخند عمیقی روی لبام نشست. حس می‌کردم با از هم پاشیده شدن این خانواده دلم منم آروم میشه. همیشه که نباید ما فقیر بیچاره ها تو عذاب و بدبختی باشیم. من به حد کافی زجر کشیده بودم، همه آدمای عزیز زندگیم رو از دست داده بودم، از الان به بعد نوبت هیراد بود.... شاید اون ناخواسته منو وارد بازی کرد اما کاری کرد که کینه تو وجودم ریشه بزنه و تمام سعیم رو بکنم تا بهش ضربه بزنم. از همون روزی که به بدترین شکل بچه ام رو ازم گرفت نفرت تا عمق وجودم پیش رفت... امشب، وقتی زانو زدن و شکسته شدن هیراد رو دیدم ته دلم احساس عجیبی شکل گرفت. احساس لذت...سرمستی... احساسی که باهمه وجودم سعی کردم پنهانش کنم تا کسی ازش با خبر نشه.
چشمام رو روی هم گذاشتم. انگار بعد از مدت ها می‌تونستم طعم یه خواب راحت رو بچشم. نمیدوندم چقدر زمان گذشته بود اما کم کم تو خلسه شیرینی فرو رفتم و از عالم اطرافم بی خبر شدم. نور خورشید پشت پلک هام تابید و مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. نشستم روی تخت. دستی به صورتم کشیدم و موهام رو زدم کنار. گیج بودم هنوز. بلند شدم رفتم سرویس بهداشتی اتاق. آبی به دست و صورتم زدم و از آیینه چهره ام رو برانداز کردم. نفسم رو که بیشتر شبیه آه بود دادم بیرون. چشمای آروم اما سرد و بی روحم، صورت مهتابیم و لبای بی رنگم اصلا شمای یه دختر۱۶ساله رو نشون نمیداد. تو این سن به کجاها رسیده بودم؟... سرم رو انداختم پایین و اومدم بیرون. رفتم کنار پنجره. انگار وضعیت بیرون مثل سابق نبود... باید می‌رفتم پایین تا اطلاعات جدید دستگیرم بشه. حالا که هیراد نبود، می‌تونستم خیلی کارا بکنم. رفتم سمت پله های مارپیچ و با سرعت زیادی ازشون پایین اومدم. خدمتکارها همه هاج و واج تو سالن پراکنده بودن و بعضا درگوشی یه چیزایی رو پچ پچ می‌کردن. رفتم پیش یکی از خدمه های آشنا و با کنجکاوی پرسیدم: -خبری شده؟ با تعجب نگام کرد. -یعنی تو نمیدونی؟
رفتم تو آشپزخونه و برای خودم یه چایی ریختم. نشستم پشت میز. لیوان رو بین حصار انگشتام گرفتم و به محتویات درونش خیره شدم. حالا که خبری از کج خلقی های هیراد و مزاحمت های مهرداد نبود می‌تونستم آزادانه تر رفتار کنم. چند قلوپ از چایم رو نوشیدم و گذاشتم کنار. وضعیت عمارت اصلا روال قبلی خودش رو نداشت. انگار همه چیز به هم ریخته شده بود. از سرجام بلند شدم و رفتم بیرون تا شاید از ازدحام داخل ساختمون فاصله بگیرم. وارد باغ شدم. اولین جایی که رفتم نیمکت زیر درخت بود. روی نیمکت فلزی نشستم و دستام رو از دو طرف باز کردم. جسمم اینجا بودم، اما افکار پراکنده ام جاهای دیگه ای سِیر می‌کردن. نمیدونم زمان چقدر سپری شده بود، اما با باز شدن در عمارت صورتم رو چرخوندم طرفش. چند لحظه بعد هیکل هیراد از پشت در نمایان شد. سرش پایین بود برای همین نمی‌تونستم صورتش رو ببینم. یه دستش داخل جیبش بود و با دست دیگه اش کتی که روی دوشش بود رو نگه داشته بود.
110 قدم های نامنظم اما بلندش رو به طرف ساختمون عمارت برداشت. آروم از سرجام بلند شدم و نگاه کنجکاوانه ام رو دوختم بهش. چقدر خسته و گرفته به نظر میرسید. قامتش انگار یکم خمیده شده بود اما به هیچ وجه از جذبه همیشگیش کم نشده بود. تا لحظه ای که از پله ها بالا رفت، نگاهم بهش بود. یعنی بخاطر ماهیرا اینقدر داغون شده بود یا اتفاق دیگه ای افتاده بود؟ هنوز چند دقیقه رد نشده بود که در دوباره باز شد و چندتا خدمتکار که صدای گریه و زاریشون بلند بود اومدن داخل. خوب که دقت کردم دیدم همون خدمه های خانم بزرگن. دیگه نتونستم جلوی فضولیم رو بگیرم. رفتم سمت خدمتکارا و سریع از یکیشون پرسیدم: -چه خبر شده؟.... دماغش رو بالا کشید و با فین فین گفت: -خانم بزرگ...خانم بزرگ رفت.... بهت زده زل زدم به چهره گریونش... لبام رو از هم باز کردم و به سختی گفتم: -یعنی...یعنی خانم بزرگ مُرده؟ خدمتکار جوابی نداد، فقط زجه هاش شدت گرفت. صدای بلندشون داشت مخم رو متلاشی می‌کرد. سریع ازشون فاصله گرفتم. اخمی بین ابروهام نشست و با قدم های تندی خودم رو به عمارت رسوندم. تو سالن چشم چرخوندم، اما خبری از هیراد نبود.
جو متشنج و منفی اونجا حالم رو بد کرده بود. واقعا خانم بزرگ مُرده بود؟ نفسم رو سنگین دادم بیرون. خوشحال نبودم از این بابت...اما انگار ناراحت هم نبودم! کلا هیچ حس خاصی نداشتم. انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. یه لحظه به فکر فرو رفتم. منکه اینقدر بی احساس نبودم.... چشام رو بستم و نفسم رو فوت کردم بیرون. رفتم تو یکی از اتاق ها تا تنها باشم. دراز کشیدم روی تخت تک نفره... چقدر این چند روز اتفاقات عجیب غریبی افتاد. یه شبه همه چیز زیر و رو شد. رسوا شدن ماهیرا و مهرداد...مرگ خانم بزرگ. نگاهم به در باز اتاق افتاد. با یه حرکت از روی تخت بلند شدم و در رو بستم. کلید رو هم تو قفل چرخوندم. نمیخواستم کسی رو ببینم یا حتی صدایی رو بشنوم. همه وجودم به یه سکوت احتیاج داشت. یه سکوت بی غید و شرط... دیگه برام مهم نبود کی مُرده، کی رفته، کی ضربه دیده و یا هر چیز دیگه ای... این من بودم که هر روز باید تو یه چهار دیواری تنهایی خودم رو حبس می‌کردم.
نمیدونم چرا یه دفعه ای یاد رایان و رویا افتادم. حس کردم همه وجودم به آتیش کشیده بود... تکیه دادم به در و سُر خوردم روی زمین. ناخدآگاه دستام مشت. خواستم بغض سنگین و نفرت انگیزم رو پس بزنم. اما نه... انگار به جنون رسیده بودم... دیگه نمی‌تونستم بریزم تو خودم. به خودم اجازه سبک شدن دادم. اشکام راه خودشون رو کشیدن و در آنی صورتم رو خیس کردن. دلم نوازشای مامام، دلگرم بودن به وجود بابا رو میخواست.... مگه خواسته زیادی بود؟ شاید اگه پدر مادر داشتم هیچ وقت مسیرم این نمیشد. هق هق گریه ام بالا گرفت. دلم فقط یکم خوشبختی میخواست. یکم محبت و مهربونی میخواست. تا کی تحقیر شدن و خورد شدن؟ مگه چیکار کرده بودم که خدا اینطوری عذابم میداد؟ به کی بدی کرده بودم؟ چه خطایی کرده بودم؟ چشمای اشکیم رو بستم. چقدر دلتنگی سخت بود... آدم رو از درون داغون می‌کرد.
مثل همیشه اشکام رو با پشت دست پاک کردم. خودم رو پرت کردم روی تخت و پلکام رو روی هم گذاشتم. چشام از گریه می‌سوخت. اما خوشحال بودم که تونسته بودم خودم رو خالی کنم. چند ساعتی خوابیدم. وقتی بیدار شدم سردرد شدیدی داشتم. اعتنایی نکردم. کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. رفتم سمت در و بازش کردم. به آرومی قدم به بیرون گذاشتم. با دیدن همه خدمه ها که لباس مشکی تنشون بود یه لحظه جا خوردم. تازه یاد خانم بزرگ افتادم. آهی از سر افسوس کشیدم. اینقدر برای باقی موندن اصل و نسب خانوادش تلاش کرد آخرشم سرنوشت شد این.... به نظر من هیچ وقت آدمای خودخواه و حریص خیری از زندگیشون نمیبینن. شاید خانم بزرگ هم یکی از همون آدما بود که الان وضعیتش ترهم انگیز شده بود. چرخیدم سمت پله ها اما با دیدن آدمی که داشت از پله ها میومد پایین اخم ظریفی بین ابروهام نشست. این آدم واقعا هیراد بود؟ چرا اینقدر عوض شده بود؟ چشماش قرمزِ قرمز بود و یه سیگار بین انگشتاش بود که هر از گاهی یه کام ازش می‌گرفت. دو دکمه بالای پیرهن باز و شیاری از موهاش ریخته بود روی پیشونیش. کاملا سر و وضع درهمی داشت. تا بخوام بیشتر از این حلاجیش کنم از پله ها اومد پایین. حتی سرش رو هم بلند نکرد تا متوجه نگاهم بشه. سیگار رو با انگشت شصت و سبابه بین لباش گذاشت و همونطور که چشاش رو ریز می‌کرد پک عمیقی بهش زد. قدم هاش نامرتب بود اما هنوز هم محکم و استوار راه میرفت. انگار مشروب خورده بود... چون اصلا حواسش به اطرافش نبود. اما چرا تو روز خاکسپاری مادرش باید مست می‌کرد؟ نگاه ازش گرفتم. شاید برای آروم کردن خودش این کار رو کرده بود.... به هر حال برای من زیادم مهم نبود. بعد از ظهر مراسم خاکسپاری بود و هیچ کس حق نداشت تو عمارت بمونه. همه خدمه و نگهبان ها هم باید میرفتن قبرستون روستا.
نشستم روی یکی از پله ها و بی دلیل به ادمایی که تو عمارت رفت و امد داشتن نگاه می‌کردم که دستی روی شونه ام نشست. آروم سر چرخوندم که نگاهم افتاد به ناریه. همون سرخدمتکاری که اولین روز ورودم به اینجا دیدمش... یه لباس مشکی گرفت طرفم و گفت: -‌طبق رسومات امروز همه باید لباس سیاه تنشون باشه، این رو برای تو اوردم. لباس رو از دستش گرفتم و زیر لبی تشکر کردم. یه پیرهن بلند و نسبتا ساده با یه تیکه پارچه سیاه که نقش روسری رو داشت! از سرجام بلند شدم. همه آدمای عمارت تو حیاط جمع شده بودن. رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم. پیرهن مشکی از کمر به بعد یه دامن بلند میشد. روسری رو انداختم روی سرم و از زیر موهام رد کردم و بعد از اون بهش گره زدم. از ساختمون اومدم بیرون و رفتم بین خدمتکارها. هنوزم همهمه بین جمع تموم نشده بود.