eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
تو همون نگاه اول شناختمش. بی اختیار لبخند زدم. عصاش دستش بود و داشت به همین سمت میومد. گلرخ بود. زیاد عوض نشده بود. واقعا خوشحال بودم هنوزم سالم و سرحاله. نزدیکتر که شد بلند شدم و به سمتش رفتم. تو حال و هوای خودش بود ولی همین که منو دید یدفعه سرجاش وایساد. با چشای غرق تعجب نگام میکرد. رفتم جلوتر و با بغض گفتم: -سلام گلرخ خانم چند ثانیه نگام کرد و با حالت متحیر گفت: -رونیا؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. یدفعه عصاش از دستش افتاد و گفت: -اخه تو کجا بودی دخترکم؟ کجا بودی که این همه وقت یه خبر نتونستم ازت بگیرم رفتم جلو و محکم بغلش کردم. با گریه گفتم: -دیگه نتونستم بیام پیشت...نزاشتن -باورم نمیشه اینجایی دختر... از بغلش جدا شدم. چشاش نم داشت. تازه نگاهش به هیراد افتاد. یکم جا خورد و با مِن مِن گفت: -شما پسر خان هستید؟ من به جای هیراد جواب دادم: -بله...قصه اش درازه که چرا من و پسر خان با همیم...من امروز اومدم ببینمت گلرخ که گیج شده بود نگاه از هیراد گرفت و گفت‌: -خب بفرمایید تو... و تعارف کرد. رفتیم تو خونه. نگاه هیراد روی دیوارهای خشتی و کهنه بود. ولی اینجا به من حس پناهگاه رو میداد. پناهگاهی که یه زمانی خیلی کمکم کرد. وارد خونه شدیم
هیراد کنارم نشست. گلرخ بخاطر هیراد یکم دستپاچه بود. هر از چندگاهی هم نم چشماشو پاک میکرد. فکر نمیکردم اینقدر دلتنگم شده باشه... برامون چای اورد و نشست. یکم که حرف زدیم هیراد کنار گوشم گفت: -رونیا من یکی رو باید تو روستا ببینم سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم: -ولی ما که الان اومدیم... -خیلی مهمه...ولی سعی میکنم زود برگردم -خب کی برمیگردی؟ -حدود یک ساعت دیگه.تو همینجا میمونی؟ مستاصل گفتم: -اره...ولی زود برگرد سرتکون داد: -باشه... از جا بلند شد و با یه معذرت خواهی به طرف در رفت. گلرخ هم سریع بلند شد و دنبالش رفت: -اقا بودین حالا...چرا اینقدر با عجله؟ -کار پیش اومده...یک ساعت دیگه میام دنبال رونیا رفت بیرون و گلرخ بعد از بدرقه کردنش برگشت پیش من. -چرا اقا هیراد اینقدر زود رفتن؟ -کار داشت گلرخ خانم دوباره نگاهش رنگ کنجکاوی گرفت و گفت: -راستی دخترم...چی شده که تو و پسر خان با همید؟ سرم رو پایین انداختم و گوشه لباسم رو به بازی گرفتم. وقتش بود همه چی رو برای گلرخ توضیح بدم و بیشتر از این منتظرش نزارم. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم‌: -من زنِ پسر خان م بهت و تحیر رو تو چهره اش دیدم. رو به روم نشست و گفت: -یعنی چی؟...اقا هیراد که زن داره -زن داشت...من زن دومش بودم نه اینکه خودم بخوام همه چیز اجباری بود...حتی اون روزی هم که اومدم اینجا از عمارت خان فرار کرده بودم...الانم زن اولش رفته...در واقع خیانت کرده با چشای گرد شده دستم رو گرفت و گفت: -بازم بگو...بگو تا بفهمم چی شده
همه چی رو تعریف کردم. از اومدنم به عمارت تا ماجرای خیانت ماهیرا و هرچیزی که بود... گلرخ تمام مدت تو سکوت نگام میکرد و چیزی نمیگفت. انگار تو فکر بود. دلم میخواست سوالی که از وقتی اومدم اینجا ذهنم رو شدید درگیر کرده بپرسم.. وقتش بود بفهمم اون روزی که نگهبانا با تیر تارکان رو زدن چه بلایی سرش اومد. اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -گلرخ خانم؟ همونطور که تو فکر بود پرسید: -جانم عزیزم؟ با مِن مِن پرسیدم: -از تارکان چه خبر؟ با مکث جواب داد: -تارکان؟ قراره چه خبری ازش باشه عزیزم؟ هنوزم تو اون کلبه کوهستانیش زندگی میکنه دستپاچه گفتم -یعنی سالمه؟ با تعجب گفت: -چطور؟ چشامو بستم و پلکامو روی هم فشار دادم: -شما بگید سالمه؟ -خب...اره یعنی در واقع...چطور بگم سریع چشامو باز کردم و گفتم: -در واقع چی؟ -خب راستش فراموشی گرفته... با بهت لب زدم: -فراموشی؟ گلرخ به نشونه اره سر تکون داد. پس یعنی بخاطر همین جلوی در منو یادش نیومد؟ ولی اخه چرا؟ سوالم رو به زبون اوردم و پرسیدم: -فراموشی برای چی؟
دستم رو تو دستش فشرد و با صدایی پر از غم گفت؛ -تو چرا؟ وقتی تو اون عمارت هم به تو ستم شده هم آدماش به تارکان من ظلم کردن؟ با روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت: -ولی بعد از این همه اتفاق...بازم خدا رو شکر که هم تو سالمی هم تارکان...شاید فراموشیش محبتی بوده تا گذشته دردناکش رو فراموش کنه خجالت زده به گلرخ نگاه کردم. لبخند پر از محبتی زد و سرم رو تو اغوش گرفت: -هیچی تقصیر تو نبوده دخترم... اشکامو پاک کردم. تو اون مدتی که اونجا بودم با گلرخ کلی صحبت کردم تا اینکه هیراد اومد و بدون اینکه بیاد تو صدام زد. بلند شدم و رفتم دم در تا ببینم چیکارم داره. پشتش بهم بود. همین که رسیدم برگشت سمتم و گفت: -رونیا یه خبرایی شده باید برگردیم عمارت سریع پرسیدم: -چی شده؟ هیراد چنگی به موهاش زد و گفت: -ماهیرا و مهرداد رو پیدا کردن...باید بریم قبل از اینکه دیر بشه نمیدونستم از این خبر بترسم یا خوشحال باشم. تند تند سر تکون دادم و گفتم: -باشه... گلرخ اومد دم در. چرخیدم سمتش و گفتم: -گلرخ خانم خیلی خوشحال شدم از دیدنت...ما دیگه باید بریم... سریع گفت: -ولی من که هنوز از دیدنت سیر نشدم رو به هیراد گفت: -چرا اینقدر با عجله؟ هیراد خیلی کلافه بود. دوباره چنگی به موهاش انداخت و گفت: -بیشتر از این مزاحم نمیشیم یهو گلرخ رو بغل کردم و دم گوشش گفتم: -نمیخاستم اینقدر زود از پیشت برم...برات تعریف کردم که زن هیراد به هیراد خیانت کرده و فرار کرده...حالا پیدا شده...باید بریم قبل از اینکه دیر بشه؟ گلرخ گفت: -واقعا؟... سرم رو به نشونه اره تکون دادم. متاصل گفت: -خب باشه...ولی قول میدی بازم سر بزنی؟ -حتما برمیگردم روستا و دیدنت با مهربونی لبخند زد و گفت: -ممنون دخترم... بعد از خدافظی هیراد اسب ها رو اماده کرد و سوار شدیم. برای اخرین بار با گلرخ خدافظی کردم. نگاهی به کلبه کوهستانی تارکان انداختم و راه افتادیم. هیراد مجبور بود با اسبش تندتر بره... منم سعی میکردم همراهش باشم و عقب نیوفتم. خدا رو شکر کردم ماه های اول بارداریم بود..اگه اخراش بود معلوم نبود چه بلایی سر خودم و بچه ام میومد. با ضربه زدن به پهلوی اسب سرعتش بیشتر میشد. تا جایی که خودمم از این تند دویدنشون ترسیدم. داشتیم از روستا عبور میکردیم. سرعت دویدن اسب ها واقعا زیاد بود. قلبم تند تند میزد. نگران بچه ام بودم. تا جایی که خطاب به هیراد دا زدم: -خیلی سرعتمون زیاده...یکم آرومتر همین که حرفم تموم شد یدفعه افسار اسبش رو کشید. منم همین کار رو کردم ولی کشیدن افسار همانا و شیهه بزرگ اسب همانا. همزمان دوتا پای جلوش رو اورد بالا و من به کل تعادلم رو از دست دادم. یه لحظه خودم رو معلق بین زمین و آسمون دیدم و یدفعه سقوط کردم. فقط به فکرم رسید دستامو محکم حایل بدنم کنم و همزمان پخش زمین شدم. درد خیلی بدی تو بازو و دستام پیچید. صدای فریاد هیراد تو سرم زنگ زد: -رونیاااا از اسب پرید پایین. اومد سمتم و کنارم زانو زد. هنوز شوک و درد تو بدنم بود. دست هیراد پشت گردنم نشست و سعی کرد بلندم کنه. از درد جیغ زدم. سریع گفت: -آروم باش...بگو کجات درد داره؟ به سختی گفتم:‌ -دستم... -فقط دستت؟ مطمئنی؟ چون از پهلو خورده بودم زمین و دستم حایل شکمم بود فقط دستم تیر میکشید. هیراد سعی کرد هول نشه و گفت: -خیلی خب میتونی بلند شی؟
نالیدم: -نمیدونم خودشو بهم نزدیک تر کرد و گفت: -من کمکت میکنم...فقط اگه هرجا به جز دستت درد گرفت بگو باشه زیر لب گفتم: -باشه... دستاشو دورم انداخت و خیلی آروم آروم بلندم کرد. منتظر بودم یه جاییم درد بگیره و جیغ و داد راه بندازم. خیلی نگران بچه ام بودم. ولی تا وقتی بلند شدم به جز درد دست چیز دیگه ای اذیتم نمیکرد. یه لحظه نگرانی و عرق های درشت رو توی صورت هیراد دیدم. وقتی کامل روی پا وایسادم بازم پرسید: -الان خوبی؟ یکم مکث کردم و گفتم: -خوبم...چیزیم نشده -باید بریم پیش دکتر اینجا -ولی هیراد دیر میشه تو باید... پرید وسط حرفم: -هیسس هیچی نگو..بیا سوار اسب من شو.. -پس اسب خودم چی؟ -به یکی از اهالی میگم برشگردونه عمارت..تو فعلا نگران خودت باش
چیزی نگفتم. کمکم کرد پام رو روی رکاب بزارم و به سختی سوار اسب بشم.. خودشم با یه حرکت سوار شد و افسار اسب رو گرفت. راهشو کج کرد به طرف داخل روستا که گفتم: -هیراد من واقعا چیزیم نیس اصلا توجه نکرد. از نگاهای مردم روستا روی خودم و هیراد واقعا موذب بودن. بعد از طی کردن مسیر جلوی یه خونه وایساد. پیاده شد. دست سالمم رو گرفت و گفت: -‌آروم بیا پایین دستشو محکم گرفتم و تقریبا پریدم پایین. قبل از اینکه پاهام به زمین برسه دست هیراد دور کمرم حلقه شد و با صدای نسبتا بلندی گفت: -یوااش دیوونه شدی؟ آروم منو گذاشت رو زمین. اخم داشت و عصبی بود. در خونه رو زد. یه خانم در رو باز کرد. با دیدن هیراد گفت: -عه اقا شمایین؟ هیراد که انگار زن رو میشناخت با اشاره به من صاف رفت سر اصل مطلب: -از اسب افتاده پایین...معاینه اش کن ببین اتفاقی نیوفتاده باشه زن یه نگاه به من کرد که رد اشک روی صورتم خشک شده بود و دستم رو ثابت نگه داشته بودم. از بین در کنار رفت و گفت؛ -چشم اقا...بیاین تو وارد خونه شدیم. به قیافه خانمه نمی اومد از اهالی روستا باشه. لباسای شهری تنش بود و خونه اش هم باکلاس تر بود. حس میکردم درد دستم بهتر شده ولی میدونستم هیراد قبول نمیکنه برگردیم. خانمه گفت: -عزیزم بشین رو صندلی تو یه اتاق بودیم که یه تخت پزشکی توش بود و صندلی. زیر لب چشمی گفتم و روی صندلی نشستم. -خب بگو ببینم چرا افتادی؟ -سرعت اسب زیاد بود یدفعه افسارش رو کشیدم اینطوری شد... -کجات درد داره؟ -دستم -فقط؟ -اره؟ هیراد که بیرون اتاق بود اومد تو و گفت: -حامله اس ببین بچه چیزیش نشده باشه جواب گفت: -جدا؟...باشه اقا هیراد دکتر گفت دراز بکشم تا شکمم رو معاینه کنه. هیراد دوباره رفت و در رو به هم کوبید.
بعد از معاینه دکتر گفت خوشبختانه چیزی نشده.... دستمم گفت نشکسته فقط کوفتگی پیدا کرده. نفس راحتی کشیدم. دکتر یه پماد و و یه قرص مسکن بهم داد و گفت خیلی مراقب باشم. میدونستم هیراد عجله داره. تشکر کردم و اومدم بیرون. دکتر برای هیراد گفت اتفاق خاصی نیوفتاده فقط ترسیده درد دستشم الان شاید شدید باشه ولی تا چند روز دیگه خوب میشه. هیراد زیر لب ممنونی گفت و اشاره زد بریم. افتادم جلو. کنار اسب که رسیدیم گفتم؛ -با یه دست میتونم اسب رو کنترل کنما... یهو اخم کرد و گفت: -با دوتا دست سالم هم نزدیک بود خودتو به کشتن بدی...یالا بپر بال ا زیر لب غر زدم: -حالا فکر میکنی چی شده و سوار شدم... تا وقتی داخل روستا بودیم هیراد کنار اسب میومد و اسب رو کنترل میکرد. ولی وقتی به جنگل نزدیک شدیم پرید بالا و افسار اسب رو محکم گرفت. زیر لب غرید: -خیلی دیر شده و محکم به پهلوی اسب ضربه زد. این دفعه هم اسب تند میرفت و من محکم چسبیده بودم به هیراد ولی میدونستم با وجودش اتفاقی نمی افته. کم کم سرعت اسی بیشتر شد. حس میکردم اسب رو هوا داره پرواز میکنه. باز خوشحال بودم مسیر میانبر زیاد ناهموار نیست. تقریبا تکیه زده بودم به سینه هیراد. بازوهاش از دو طرفم رد شده بود و محکم افسار اسب رو تو مشتش گرفته بود. تمام تمرکزش روی این بود که زودتر برسیم.
با رسیدن به آخرای مسیر سنگلاخ بیشتر شد. با هر تکون اسب بدنم به چپ و راست خم میشد و سخت میتونستم تعادلم رو حفظ کنم. هیراد متوجه شد برای همین بازوهاش رو به هم نزدیکتر کرد و بین دستاش قفل شدم. فاصله برگشتن به عمارت رو شاید نصف رفتن به روستا طی کردیم. چون هیراد واقعا عجله داشت. جلوی عمارت که رسیدیم دیدم پر از نگهبانه. هیراد دستاشو از دورم باز کرد و با یه حرکت پرید پایین. چشاشو ریز کرد و زل زد به شلوغی جلوی عمارت. منم آروم و با احتیاط پیاده شدم. یه نگهبان خودش رو به هیراد رسوند و گفت: -اقا اومدین؟ بالاخره کار تموم شد...این بار نتونست فرار کنه هیراد خطاب بهم گفت؛ -با من بیا بعدشم رو به نگهبان گفت: -بیاریدشون تو عمارت دستشو تو جیبش فرو برد و با خونسردی عجیبی راه افتاد. شایدم خونسرد نبود ولی از قیافه اش هیچی نمیشد خوند. همین که وارد عمارت شدیم چند دقیقه بعد چنتا نگهبان اومدن تو و بعدشم صدای جیغ های زنی که داشتن به اجبار میاوردنش تو. جیغ میکشید و زجه میزد ولی نگهبانا ولش نمیکردن. اوردنش تو عمارت و پرتش کردن وسط سالن. موهاش کامل روی صورتش قرار گرفته بود و لباساش پاره و گِلی بود. همین که سرش رو بلند کرد و با هیراد چشم تو چشم شد تونستم قیافه اش رو ببینم. خودش بود... ماهیرا.... با چشای اشکی و صورتی که خراش برداشته بود. با یه نگاه وحشت زده به هیراد و موهای به هم ریخته...
صدای نگهبان رو شنیدم که به هیراد میگفت: -اقا ما همه جا رو محاصره کردیم ولی نتونستیم مهرداد رو دستگیر کنیم...چند نفر از نگهبانا رو زخمی کرد و فرار کرد... به هیراد نگاه کردم. تازه تونستم قیافه برزخیش رو ببینم. دهنم از تعجب باز موند. تا حالا یه بارم اینطوری ندیده بودمش. چشای قرمزش داشت از کاسه میزد بیرون. فکش به حدی منقبض شده بود که هر آن ممکنه بود استخونش خورد بشه. رو به نگهبان با لحن فوقالعاده خشنی گفت: -بی عرضه ها...گمشید بیرون -اقا به خدا ما.... هیراد عربده زد: -گفتم گمشید بیروووون هم من لرزیدم هم تن ماهیرا رو دیدم که لرزید و سرش رو تو یقه اش فرو کرد. نگهبان ها رفتن بیرون. سکوت بدی تو فضا حاکم بود. ماهیرا مثل یه مجسمه سرجاش مونده بود و حتی نفس هم نمیکشید. صدای قدم های بلند هیراد سکوت رو شکست. دو قدم که به سمت ماهیرا رفت، ماهیرا سرش رو بلند کرد. هیراد توقف کرد. صدای نفس عمیق، خشدار و عصبیش رو شنیدم. لحنش فوقالعاده ترسناک بود: -پس بالاخره گذرت به من افتاد... نگاه ترسیده ماهیرا بین چشای هیراد دو دو میزد. هیراد روی زانو نشست و خطاب به ماهیرایی که از ترس میلرزید گفت: -بالاخره به جهنم برگشتی... لبای لرزون ماهیرا از هم باز شد. همین که خواست حرف بزنه هیراد با پشت دست محکم کوبید تو دهنش. صدای سیلی تو فضا منعکس شد و ماهیرا روی زمین افتاد. دستمو روی یقه لباسم مشت کردم و یه قدم به عقب رفتم. آروم آروم هق هق ماهیرا بلند شد. سرش بین دستش قرار گرفته بود و زجه میزد.
نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته. هیراد غرید: -طعم خیانت برای لذت بخش بود اره؟...به تاوانشم فکر کردی یا نه؟ یه اینم فکر کردی هیراد روزگار آدم خیانتکار رو سیاه میکنه؟ صدای گریه ماهیرا بیشتر شد که هیراد عربده زد: -خفه شو بِبُر صداتوووو ولی ماهیرا ساکت نشد. یهو حمله کرد سمتش. بازوش رو چنگ زد و با یه حرکت از زمین جداش کرد. مثل یه شیء، تکونش داد و تو صورتش داد زد: -فکر کردی میتونی فرار کنی؟ من دوساله دارم جهنمت رو تدارک میبینم...طوری آتیشت میزنم که شعله هاتو همه دنیا ببینن هر آن ممکنه بود ماهیرا از هوش بره. با صورت بی رنگ و چشای هراسونی که تا مرز بسته شدن پیش رفته بودن زل زده بود به هیراد... یدفعه هیراد دندون روی هم سایید. طوری بازوهای ماهیرا رو تو مشت فشرد که جیغ ماهیرا کل عمارت رو پر کرد. یدفعه با تمام قدرت پرتش کرد عقب... ماهیرا مثل یه عروسک بی جون پخش زمین شد. هیراد چرخید سمت من. اونقدر نگاهش شعله ور بود که دلم لرزید. از عصبانیت نفس نفس میزد و گفت: -برو بیرون...میخام با زن خیانتکارم تنها باشم...باهاش کار دارم اونقدر هیراد عصبی بود که میترسیدم براش اتفاقی بیوفته. خواستم حرف بزنم که داد زد: -رونیا هرچی میگم گوووش کن چشامو محکم روی هم فشار دادم. جایز ندونستم بیشتر از این اونجا بمونم. برای آخرین بار به ماهیرای درمونده و گریون نگاهی انداختم و از عمارت رفتم بیرون. خدا همه چیز رو به خیر بگذرونه... با این همه کینه و نفرتی که هیراد به دل گرفته بود حتی ممکن بود نفس ماهیرا رو بِبُره...
((هیراد)) تمام وجودم داشت تو آتیش انتقام میسوخت. مثل آدمی که به مرحله قصاص قاتل عزیزترینش رسیده زل زده بودم به ماهیرا... به کسی که قاتل روح من بود. این زن خیانتکار با ماهیرایی که مثل بُت میپرسدیدم زمین تا آسمون فرق داشت. اونقدر ترسیده بود که جرات نداشت صدای گریه اش رو بالا ببره. دستامو مشت کردم. تک تک خاطرات گذشته و خیانتش جلوی چشام نقش بست... یاد روز و شبای وحشتناکی افتادم که بخاطرش سَر کردم. بازم به سمتش رفتم. با شتاب سرش رو بلند کرد و وحشت زده خیره شد بهم. بدون هیچ رحمی به موهاش چنگ انداختم و دنبال خودم روی زمین کشیدمش. صدای جیغای گوشخراشش رو شنیدم. کوچکترین توجهی نکردم. صدای التماساش بلند شد. دستشو روی دستم گذاشت و زجه زد: -موهامو کَندی...آیییی ولم کن هه نمیدونستم تازه اولشه؟ حس میکردم الانه که ریشه موهاش تو دستام جا بمونه. تا آخر مسیر روی زمین کشیدمش. گریه و جیغش ستونای عمارت رو میلرزوند. بی احساس ترین نوع خودم بودم.. در آخرین اتاق رو باز کردم. پرتش کردم تو اتاق تاریک و خاک گرفته. تا بخواد به خودش بیاد در رو کوبیدم به هم و قفل کردم. حس کردم نیروی فوقالعاده زیادی تو عضلاتم جای گرفته. طوری که باعث میشد بازوهام از شدت این نیرو و فشار عصبی بلرزه... به دیوار تکیه زدم. چشامو بستم و چند بار پشت سرم رو به دیوار گچی کوبیدم. مطمئن بودم با این وضعیتی که دارم جون ماهیرا رو می‌گیرم. ولی من میخواستم ذره ذره مُردنش رو بمیرم. میخواستم به اندازه دوسالی که کشیدم شکنجه اش کنم. من تشنه ای بودم که تازه به آب رسیده... قرار بود دنیای ماهیرا رو ویرون کنم... طوری که خودش روزی صدبار ازم طلب مرگ کنه...
کل عمارت دور سرم میچرخید. قلبم طوری میزد که میخواست زنجیری که دورش حصار شده رو پاره کنه. ولی نمیتونست... میخواست از حرکت وا بمونه چون نمیتونست این زنجیر نفرت رو نابود کنه. چون اونقدر سفت و سخت دورش پیچیده بود که داشت این قلب رو هزار تیکه میکرد. دستمو روی قفسه سینه ام گذاشتم و فشار دادم. صورتم در هم شد. یه سیگار روشن کردم و گذاشتم بین لبم. با پکای عمیق و پی در پی سعی کردم حداقل یکم خودم رو آروم کنم. دوباره ظاهر خونسردم رو به دست بیارم و آتیش رو ریز خاکستر پنهان کنم. سیگار نصفه رو به زمین فشار دادم و مچاله اش کردم. نگاهمو از دیوار کهنه و گچی رو به روم گرفتم و بلند شدم. دستمو مشت کردم و این نیروی عجیب تو همه عضلاتم نمود پیدا کرد. در یه اتاق رو باز کردم. چند متر طناب پهنی که روی زمین افتاده بود رو جمع کردم و اوردم بیرون. وسط سالن ایستادم. یه گره محکم از طناب درست کردم و پرت کردم سمت قلابی که به سقف وصل بود.