#پارت_471
#رمان_اربابخشن
بعد از معاینه دکتر گفت خوشبختانه چیزی نشده....
دستمم گفت نشکسته فقط کوفتگی پیدا کرده.
نفس راحتی کشیدم.
دکتر یه پماد و و یه قرص مسکن بهم داد و گفت خیلی مراقب باشم.
میدونستم هیراد عجله داره.
تشکر کردم و اومدم بیرون.
دکتر برای هیراد گفت اتفاق خاصی نیوفتاده فقط ترسیده درد دستشم الان شاید شدید باشه ولی تا چند روز دیگه خوب میشه.
هیراد زیر لب ممنونی گفت و اشاره زد بریم.
افتادم جلو.
کنار اسب که رسیدیم گفتم؛
-با یه دست میتونم اسب رو کنترل کنما...
یهو اخم کرد و گفت:
-با دوتا دست سالم هم نزدیک بود خودتو به کشتن بدی...یالا بپر بال
ا
زیر لب غر زدم:
-حالا فکر میکنی چی شده
و سوار شدم...
تا وقتی داخل روستا بودیم هیراد کنار اسب میومد و اسب رو کنترل میکرد.
ولی وقتی به جنگل نزدیک شدیم پرید بالا و افسار اسب رو محکم گرفت.
زیر لب غرید:
-خیلی دیر شده
و محکم به پهلوی اسب ضربه زد.
این دفعه هم اسب تند میرفت و من محکم چسبیده بودم به هیراد ولی میدونستم با وجودش اتفاقی نمی افته.
کم کم سرعت اسی بیشتر شد.
حس میکردم اسب رو هوا داره پرواز میکنه.
باز خوشحال بودم مسیر میانبر زیاد ناهموار نیست.
تقریبا تکیه زده بودم به سینه هیراد.
بازوهاش از دو طرفم رد شده بود و محکم افسار اسب رو تو مشتش گرفته بود.
تمام تمرکزش روی این بود که زودتر برسیم.