eitaa logo
رمان کده
2.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان کده
#ماه من🌼🌸 #پارت26 "ماهگــــــــل" کنار سفره می شینم و نگاهم و از قیافه غمگین مامان می گیرم. دیگه ح
من🌼🌸 بیل و با یه حرکت توی خاک فرو می‌کنم و پام رو روی سطح صافش می‌ذارم و فشار می‌دم تا اون علف های هرز خوب از ریشه کنده بشن. اولین علف رو که کندم گرمم می شه و روی پیشونیم قطرات درشت عرق می شینه. مطمئنا تا غروب، وقتی کارمون تموم بشه و بخوایم به سمت خونه بریم من حسابی نیرو و انرژیم گرفته می شد ولی می‌ارزید! تا ظهر مشغول کندن اون علفها بودم و تقریبا نصفی ازشون مونده. نفسم و با کلافگی بیرون می دم و به سمت مامان می رم که داره با دست هایی که با آب تمیزشون کرده، برای خودم و خودش لقمه می‌گیره. من هم با شستن دستهام توی نهری که اون نزدیکی ها بود، با دستمال تمیز توی جیبم دستم رو خشک می‌کنم و با گرفتن لقمه از دست مامان، ازش تشکری می کنم و اولین گاز رو به لقمه توی دستم می‌زنم. برام مهم نیست که لباس هام خاکی می شه، با خستگی روی زمین می‌شینم و با لذت لقمه توی دستم رو می‌خورم و بعد از اتمامش از مامان می‌خوام که یک لقمه دیگه برام بگیره. نزدیکی‌های عصره که از مامان می‌خوام به دنبال بابا بره و با هم به خونه برن، من هم بعد از اتمام کارم بهشون ملحق بشم. اول قبول نمی‌کرد، ولی با اصرار زیادی که من کردم قبول کرد و ازم قول گرفت تا قبل از این که شب بشه به خونه برگردم. بعد از این که مامان راه بهداری و در پیش گرفت، دوباره بیل رو برداشتم و توی خاک فرو کردم. تقریبا کارم و تموم شده ولی به مامان قول دادم که قبل از تاریکی هوا خونه باشم. درسته که می‌خوام کاری برای فردا نمونه ولی نمی‌تونستم حرف مامان رو زمین بندازم. پس به سمت وسایل می‌رم. می‌خوام از روی زمین برشوندارم که یه جفت کفش مشکی روی دسته بیلی که داشتم برمی‌داشتم قرار می‌گیره. با ابروهای در هم چشم از کفش می‌گیرم و به کسی که رو به روم وایساده نگاه می‌کنم. با دیدن ارباب کوچیک، سریع از روی زمین بلند میشم و با پایین انداختن سرم می‌گم: - سلام ارباب کوچیک. صدای مردونش توی گوشم می‌پیچه: -کجا داری میری رعیت؟ هنوز آفتاب توی آسمونه.
بهترین بخشِ من همیشه تویی.🙂♥️ 🌱🧡🌙 🌸💕 『 ♥️⃤ @romankadeh ♡ 』
‌ ‌ این زمیـن هرطور بگرده ... مقصـد〖قلـــبِ من〗قطعاً تویی.. 💌🔐 💜 ✨🌵 『 ♥️@romankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌قلبم فقط بہ یہ دلیل میتپہ ‌دلیلے بہ نأم ◗طُ◖ . . ♾💜• ‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎ 🥰 🌸💕 🌱♥ 『 ♥️ @romankadeh
خوبه که هستی نور زندگی من❤ 💜 『 ♥️@romankadeh
🌼🌸 چشم هام و محکم روی هم فشار می دم تا حرف نا مربوطی از دهنم درنیاد و بیشتر از این، این شخصی که رو به روم قد علم کرده، بهانه برای اذیت کردنم نداشته باشه. سرم رو بالا می‌گیرم و رو به صورت مغرورش با جدیت می‌گم: - ببخشید ارباب کوچیک، ولی من تا قبل از تاریکی هوا باید خونه باشم، به مادرم قول دادم. پوزخندی بهم میزنه و زیر لب چیزی می گه که متوجه نمی شم، ولی اهمیتی نمی‌دم و دوباره سرم و پایین می‌اندازم. بلاخره بعد از چند دقیقه سکوت سنگینی که بینمون به وجود اومده و ارسلان از بین می بره و لحن خشکی می گه: -خیلی خوب، می‌تونی بری! بعد از این حرف پشتش و بهم می کنه و بدون هیچ حرف دیگه ای می ره. شونه هام و از تعجب بالا می اندازم و به این فکر می کنه که اصلا برای چی اومده بود؟ سرمو تکون می‌دم تا از فکر رفتار عجیب ارسلان دربیام. به سمت وسایلم می‌رم و بعد از برداشتنشون راه خونه و در پیش می‌گیرم. وسایل، زیاد برای جثه ریزه میزه من سنگینه و نمی‌دونم تا وقتی که پای بابا خوب بشه، من چجوری باید اینارو با خودم حمل کنم؟ تقریبا نصف راه و میام که دستم خسته می شه و ناچارا وسایل و روی زمین می ذارم تا استراحت کنم. مثل صبح، مردم پچ پچ کنان از کنارم رد می شن. نمی‌دونم چی شده که اینا منو اینجوری نگاه می‌کنن!؟..... نگاهشون به من مثل کسی که یه جرم بزرگ مرتکب شده! دوباره مثل صبح اهمیتی نمی‌دم و با برداشتن وسایل به سمت خونه به راه می‌افتم. بعد از چند دقیقه طولانی که داشتم زیر نگاهای ناخوشایند مردم دیوونه می شدم، به خونه می‌رسم و چند بار با کف دست به روی در می‌کوبم. سرمو بالا می‌گیرم و به آسمونی که کم کم داره رو به تاریکی میره خیره می شم. می شه گفت به قولی که به مامان دادم عمل کردم و قبل از تاریکی کامل هوا به خونه برگشتم. با صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین از نگاه کردن به آسمون نیمه تاریک دست برمی‌دارم و چشمامو به در می‌دوزم. این وسایل واقعا سنگینه و روز اولی دستم انگار داره می‌شکنه. بلاخره انتظارم به سر می‌رسه و با باز شدن در خودمو زود توی خونه می ندازم. دست هام دیگه تحمل این وزن سنگین و ندارن و من زود اونا رو گوشه حیاط رها و شروع به مالش دادن دست هام می‌کنم. مامان به طرفم میاد و همونطور با مهربونی ذاتیش دست های خستم و توی دستهاش می‌گیره و شروع به مالش دادن می‌کنه، می‌گه: –خسته نباشی دخترم، بیا تو بهت یه چای بدم تا حالت جا بیاد، بیا تو عزیزم.
من🌼🌸 لبخندی به این همه مهربونیش می‌زنم و با هم وارد خونه می شیم. بابا گوشه ای از خونه دراز کشیده بود و با اون صورت مهربونش بهم نگاه می‌کرد. به سمتش پا تند می‌کنم و بعد از این که کنارش می‌شینم، دستهای پینه بستش و بالا میارم و می‌بوسم. این مرد به خاطر این که زن و بچش شب ها گشنه سرشون و زمین نذارن توی جاش افتاده و پاهاش آسیب دیده. با چشمهایی که از اشک پر شده بهش نگاه می کنم و می‌گم: –خوبی بابا جونم؟ پات درد نمی‌کنه؟ لبخندی به صورت نگرانم می‌زنه و همونطور که بلند می شه تا به پشتی تکیه بده، لب می زنه: –نگران نباش دخترم، حالم خوبه. فقط یکم پام درد می‌کنه که اونم طبیعیه. بعد از این که تونست به پشتی تکیه بده نفسش و با آسودگی بیرون می فرسته و می گه: –خب، امروز که اذیت نشدی دخترم؟ با این که از درد، احساس می‌کنم دارن استخونام و می شکنن، ولی با این حال لبخندی مصنوعی‌ روی لب هام می شونم و رو بهش می گم: –نه بابا جون، حالم خوبهِ خوبه. نیازی به نگرانی نیست. بازوهای لاغر و نحیفم و بالا می‌گیرم و به بابا نشون می‌دم که مثلا من آش و لاش چقدر قویم. -ببین بابا چقدر زور و بازو دارم. بابا لبحندی به روم می‌زنه و با گفتن " زنده باشی دخترم" سرش و به سمت مامان برمی‌گردونه و با هم شروع به صحبت کردن می‌کنن. منم از فرصت پیش اومده استفاده می‌کنم، سریع از پیششون بلند میشم و راه اتاقم و در پیش می‌گیرم. با این تن کوفته و خسته فقط یه دوش آب گرم می‌تونست درد بدنمو تسکین بده. سریع یه حوله و یه دست لباس برمی‌دارم و به سمت حمام توی حیاط می‌رم. اواسط پاییزه و هوا خنکه. همیشه این موقع از سال برام دلنشین ترین روزهاست ولی با اتفاقی که افتاد و ارسلان مصببش بود، دیگه حتی حوصله خودمو هم ندارم چه برسه به این که مثل هر سال از این آب و هوا لذت هم ببرم. با تموم شدن کارم، لباسامو می‌پوشم و روسریم و از پشت روی موهای خیسم می‌بندم. حوله به دست از حمام بیرون میام و به سمت خونه می رم که کسی چند مرتبه درو می زنه. چون توی حیاط و نزدیک به در بودم به سمتش رفتم و با باز کردنش "آقا علی و خاتون" رو دیدم. نوچه های خانم بزرگ و ارباب. ولی اونا اینجا چیکار می‌کنن؟ ❤️
🌼🌸 شوکه سرم و بالا میارم و بهشون سلام می‌دم و منتظر بهشون نگاه می‌کنم. خاتون لبخند مهربونی می زنه و رو به قیافه مات و متعجبم می‌گه: –خانومی می شه بیایم داخل؟ تازه به خودم میام و با شرمندگی سرم و پایین میندازم و هول زده می‌گم: –ببخشید خاتون شرمنده، اونقدر از اومدنتون تعجب کردم که همه چیز یادم رفت. بفرمایید داخل. در و به روشون باز می‌کنم و اول خاتون و به آقا علی با " یا الله" وارد خونه می شه. مامانم با شنیدن صدا،سریع میاد جلوی در. انگار اونم از دیدنشون شوکه می شه که لحظه ای مکث می کنه. برعکس من، مامان خیلی زود خودش و جمع و جور می کنه و با خوش رویی تعارفشون می کنه داخل برن. در و می‌بندم و نفسی که توی سینم حبس شده بود و با شدت بیرون می‌فرستم و وارد خونه می‌شم. با وارد شدنم نگاه همه به سمتم می‌چرخه و معذب لبخندی می‌زنم و می‌گم: –خوش اومدین. تنها همین حرف و می زنم و دست هام و بهم گره می زنم و منتظر دستور مامانم می مونم. مامان، با ایما و اشاره آشپزخونه و بهم نشون می ده و با یه عذرخواهی جمع و ترک می کنم. سینی و برمی دارم و به تعدادشون استکان می چینیم و چای می ریزم و با قندونی که کنارش می ذارم، سینیم و تکمیل می کنم. چادرم و روی سرم مرتب می کنم و با جمع کردنش، سینی به دست از آشپزخونه خارج می شم. -به به. ماشاالله دخترم. از خانومی هیچی کم نداری! از تعریفش سرخ می شم و لب می گزم. با خجالت جلوشون خم می شم و به ترتیب بهشون چای تعارف می کنم. کنار مامان می شینم و دست هام و تو هم گره می زنم و منتظر شکسته شدن سکوت جمع می شم. -پاتون بهتره ان شاالله؟ بابا دستی به گچ پاش می کشه و لب می زنه: -خوبم مش حسن. خدا رو شکر. "مش حسن" که شوهر خاتونه، زیرلب "الحمداللهی" می گه و با اشاره نامحسوس خاتون گلوش و صاف می کنه. -غرض از مزاحمت اومدیم برای امر خیر.
🌼🌸 شوکه سرم و بالامیارم و به مش حسن خیره نگاه می کنم که بابا با تک سرفه ای صداش و صاف می کنه و رو به من می کنه: -برو اتاقت ماهگل جان. با قیافه آویزون بابا و نگاه می کنم که با اخم اشاره می زنه و من مجبورا با عذر خواهی جمع و به سمت اتاقم ترک می کنم. به محض بستن در، از دست اون حالت معذب و کلافه خلاص می شم و چادرم و از سرم می کنم و موهای خیسم و از قید حوله آزاد می کنم. با کنجکاوی به سمت در می رم. می‌خواستم پشت در بشینم و به حرف هاشون گوش بدم، ولی هرچقدر کلنجار رفتم با خودم، نتونستم خودم و راضی کنم. نمی‌دونم چند دقیقست که به در و دیوار زل زدم، ولی با صداشون که درحال خداحافظین سیخ سرجام میشینم و به در خیره میشم. بعد از بسته شدن در، بلند میشم و با باز کردن در وارد هال میشم و پدرمو میبینم که همونطور تکیه داده به پشتی، سرش پایبنه. آروم آروم جلو میرم و کنار پدرم میشینم، پدری که حتی با گذر این همه سال هنوز هم جذابه. سرمو روی شونش میزارم و چشمهامو با آرامش میبندم. بوی عطر تنشو نفس میکشم و پر میشم از آرامشی ناب. آرامشی که هیچ جای دیگه‌ای نمی‌تونم پیداش کنم، عطری که نظیرش هیچ جای این کره‌ی خاکی نیست، حتی برترین برندها هم نمی‌تونن همچین عطری رو تولید کنن. صدای خش دارش به گوشم می‌رسه: –ماهگل..... بابا جان! بعد از چند دقیقه دیگه خبری از اون کوفتگی تن و خستگی روح نیست. با آرامشی که به وجودم تزریق شده سرمو از روی شونه بابا برمی‌دارم و به صورت جذاب و مهربونش نگاه می‌کنم. لبخندی می‌زنم و می‌گم: –جانم؟! نگاهشو می‌دزده و سرشو پایین می‌ندازه. متعجب از این حرکت بابا می‌خوام چیزی بگم که همون موقع صدای بسته شدن در میاد و مامان با چشمهایی که غم توشون لونه کرده بهم نگاه می‌کنه. مشکوک از این رفتارشون چشمهامو ریز می‌کنم و با اخمی که روی صورتم نشسته بهشون نگاه می‌کنم و می‌گم: –مامان بابا، چی شده؟ علی آقا و خاتون چی گفتن؟ بابا سرشو بالا آورد و با مامان نگاه معناداری بهم انداختن. با این حرکات مشکوکشون بدتر از قبل نگران شدم. رو بهشون دوباره میگم: –چی شده؟ دارین نگرانم می‌کنین. یه چیزی بگید. بلاخره مامان قفل زبونش رو باز میکنه و همونطور که رو به روم میشینه و دستمو توی دستهاش میگیره، میگه: –ماهگل دخترم، راستش مش حسن و خاتون اومده بودن که تورو برای ارباب اردلان خواستگاری کنن. ❤️
‏تو گفتی : من به غیر از دیگرانم چنینم در وفاداری، چنانم! تو غیر از دیگران بودی که امروز نه می‌دانی، نه می پرسی نشانم؟؟!!! ▪️▪️ ‌‌‌┅┄✶........❤........✶┄┅ 💞.............ℒℴνℯ...........💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دریافت انرژی کائنات🌹 نیایش من،ای پروردگارِ من ، بسوی تو این است؛که ریشه درماندگی را از وجود من برکنی.به من آن توانایی را اعطا کنی که غم و شادی را در نهاد خویش پذیرا شوم.به من آن نیرو را ارزانی بداری تا عشقم را در خدمت به دیگران ،ثمر بخش گردانم. به من آن قدرت را ببخشائی که هرگز ضعیفی را نیازارم و برابر نیرومند مغروری زانو نزنم.به من آن توان را کرامت کنی که اندیشه ام را والاتر از این حقارت‌های روزانه زندگی نگاه دارم .و به من آن اراده را بدهی که در برابر اراده تو ،با خشنودی سر بندگی فرو آورم.الـهـی آمیـن🙏🏻 روزتون بخیر دوستان❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه این روزها میگذره قلبت رو با نگرانی ها پر نکن ... ♥️
من عاشق امروزم... دیروز را که نمیتوانم جان دوباره ببخشم، رفت که رفت... اما امید هست، از دیروزم درس می گیرم، تا امروزم را بسازم، من عاشق امروزم... امروز، همین حالا، این لحظه، نمیگذارم فردا نگرانم کند، شاید هیچ وقت فردایی نداشته باشم، من عاشق امروزم بهترین هدیه خداوند... باید امروزم را زندگی کنم... 🌸امروز متعلق به توست زیبا بسازش🌸
👁🍊خودم همیشه برای خودم نیروی کمکی بودم!🕶🍋
کاش به جای همه تو اینجا بودی ، هر چند دور بودنت هم از نزدیک بودن همه ی این آدما قشنگتره😘❤️💕❣💕☘
پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفان‌خیز، بر آن‌ام که در کنار تو لنگر افکن‌ام؛ بادبان برچین‌ام؛ پارو وانهم؛ سُکان رها کنم؛ به خلوت لنگرگاه‌ات درآیم و در کنارت پهلو گیرم 🎼 join ~ 🎼