eitaa logo
رمان کده
2.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌قلبم فقط بہ یہ دلیل میتپہ ‌دلیلے بہ نأم ◗طُ◖ . . ♾💜• ‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎ 🥰 🌸💕 🌱♥ 『 ♥️ @romankadeh
خوبه که هستی نور زندگی من❤ 💜 『 ♥️@romankadeh
🌼🌸 چشم هام و محکم روی هم فشار می دم تا حرف نا مربوطی از دهنم درنیاد و بیشتر از این، این شخصی که رو به روم قد علم کرده، بهانه برای اذیت کردنم نداشته باشه. سرم رو بالا می‌گیرم و رو به صورت مغرورش با جدیت می‌گم: - ببخشید ارباب کوچیک، ولی من تا قبل از تاریکی هوا باید خونه باشم، به مادرم قول دادم. پوزخندی بهم میزنه و زیر لب چیزی می گه که متوجه نمی شم، ولی اهمیتی نمی‌دم و دوباره سرم و پایین می‌اندازم. بلاخره بعد از چند دقیقه سکوت سنگینی که بینمون به وجود اومده و ارسلان از بین می بره و لحن خشکی می گه: -خیلی خوب، می‌تونی بری! بعد از این حرف پشتش و بهم می کنه و بدون هیچ حرف دیگه ای می ره. شونه هام و از تعجب بالا می اندازم و به این فکر می کنه که اصلا برای چی اومده بود؟ سرمو تکون می‌دم تا از فکر رفتار عجیب ارسلان دربیام. به سمت وسایلم می‌رم و بعد از برداشتنشون راه خونه و در پیش می‌گیرم. وسایل، زیاد برای جثه ریزه میزه من سنگینه و نمی‌دونم تا وقتی که پای بابا خوب بشه، من چجوری باید اینارو با خودم حمل کنم؟ تقریبا نصف راه و میام که دستم خسته می شه و ناچارا وسایل و روی زمین می ذارم تا استراحت کنم. مثل صبح، مردم پچ پچ کنان از کنارم رد می شن. نمی‌دونم چی شده که اینا منو اینجوری نگاه می‌کنن!؟..... نگاهشون به من مثل کسی که یه جرم بزرگ مرتکب شده! دوباره مثل صبح اهمیتی نمی‌دم و با برداشتن وسایل به سمت خونه به راه می‌افتم. بعد از چند دقیقه طولانی که داشتم زیر نگاهای ناخوشایند مردم دیوونه می شدم، به خونه می‌رسم و چند بار با کف دست به روی در می‌کوبم. سرمو بالا می‌گیرم و به آسمونی که کم کم داره رو به تاریکی میره خیره می شم. می شه گفت به قولی که به مامان دادم عمل کردم و قبل از تاریکی کامل هوا به خونه برگشتم. با صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین از نگاه کردن به آسمون نیمه تاریک دست برمی‌دارم و چشمامو به در می‌دوزم. این وسایل واقعا سنگینه و روز اولی دستم انگار داره می‌شکنه. بلاخره انتظارم به سر می‌رسه و با باز شدن در خودمو زود توی خونه می ندازم. دست هام دیگه تحمل این وزن سنگین و ندارن و من زود اونا رو گوشه حیاط رها و شروع به مالش دادن دست هام می‌کنم. مامان به طرفم میاد و همونطور با مهربونی ذاتیش دست های خستم و توی دستهاش می‌گیره و شروع به مالش دادن می‌کنه، می‌گه: –خسته نباشی دخترم، بیا تو بهت یه چای بدم تا حالت جا بیاد، بیا تو عزیزم.