رمان کده
#پارت۲۹۲ -جواب سوالم رو............ خیره نگاهش کرد و او ادامه داد -این که تو منو با اون نقاشی
#پارت۲۹۳
مسیح در عمق چشمان عسلیش خیره شد ومحکم گفت:
-فقط بگو کار کی بود..............
با لجبازی تمام گفت:
- کار خودم .............
-اینقدر احمق نیستم که ندونم این کارتو نبود پس بهتره بگی این نقاشی مزخرف رو کی کشیده ؟..
کار کنار دستیت بود نه ........
-تا صد سال دیگه هم که بپرسی فقط میگم کار خودم بوده پس بهتر دیگه نپرسی .............
لبخند تلخی زد وگفت
-بله میدونم! ....میدونم که تو همیشه فرشته نجات دیگرونی ....این اولین بارت نیست که خودت وفدای بقیه می
کنی ،ولی می دونی اگه پای تو وسط نبود با اون دختره احمق چکار می کردم
همه وجودش از این حرف مسیح لرزید .مسیح ادامه داد
-این برگه رو میدادم کمیته انضباطی و کاری میکردم که کسی که اینو کشیده آرزوی فارغ التحصیلی رو به
گورببره
-توی این کاریکاتور هیچ توهینی به تو نشده بلکه بلعکس به شخصیت و احساس دخترایی که چشم بسته بتو
علاقمند شدن توهین شده
فریاد کشید
-اینکه سرکلاس درس من و وسط تدریس من این اتفاق افتاده به من توهین نیست
-این اشتباه از جانب من بود که شما هم به بدترین شکل منو تنبیه کردین
پوزخندی زد و گفت
-بدترین شکل! .......واقعا فکر کردی این بدترین شکل تنبیه من بوده، توی احمق نمیدونی اگه کس دیگه ای غیر
از تو بود در جاحذفش میکردم همه بچه ها اینو میدونن ولی تو بازهم منو تو عمل انجام شده قرار دادی باز هم
کاری کردی که پا روی غرورم بذارم و بخاطر توی بی فکر قانونهای خودمو نادیده بگیرم ،قبلا هم بهت گفتم اگه
میخوای دانشجوی کلاس من باشی باید نظم کلاس منو رعایت کنی این دومین باره که بخاطر نادونی تو مجبور
میشم کوتاه بیام ولی بهت اخطار میدم..هیچ وقت فراموش نکن که بار سومی در کار نیست
#پارت۲۹۴
مسیح ساکت شد و در سکوت به رانندگیش ادامه داد معلوم بود که حسابی عصبانیست واین رااز طرز رانندگیش به
وضوح حس میکرد مقابل برج توقف کرد وسرد وبی روح گفت :
-من شب دیر میام پس نمیخواد مثل موش توی لونت قایم بشی
در حالیکه به فکر حرفهای مسیح بود از ماشین پیاده شد هنوز چند قدمی بر نداشته بود که مسیح پا روی گاز
گذاشت وبا سرعت از کنارش دور شد با صدای جیغ لاستیکها برروی سطح آسفالت متوجه عمق خشم و غضب
مسیح شد
&&&&&&&&&
همراه نازنین از کلاس بیرون امد وبا لبخند گفت :
-پس بالاخره نیما از خر شیطون پایین اومد و رضایت داد
-آره بابا !.............خون به جگرمون کرد تا رضایت داد انگار اون عروس و بله رو اون باید بده ، به مامان گفتم خدا
به دادمون رسید که دختر نشده والا رو دستمون باد میکرد
-خوب به سلامتی مبارك باشه
-اگه تو نبودی که عمرا جواب بله رو میداد ! حتی دیشب هم خودش گفت فقط چون افرا قبولش داره و تائیدش
کرده منم قبولش میکنم
درحالیکه پله ها را یکی یکی و با طومانینه رد میکرد گفت :
-امیدوارم اون بتونه خوشبختت کنه تا که من شرمنده تو ونیما کشم
-الهی من قربون دل پاکت برم که تا بمیرم خوبی هاتو فراموش نمیکنم ، توحاضرشدی به خاطر من به کوه یخی رو
بزنی
- نازی فراموش کردی من عاشق همین کوه یخم ؟!
-خیلی تو دارشدی افرا هر کی ندونه ، من خوب میدونم که تو چقدر مغروری و حاضر نیستی به کسی خواهش
والتماس کنی
-ولی تو هر کسی نیستی نازی ! حاضرم بخاطر تو جونمم بدم
-الهی من فدات بشم با این همه احساسات
-حالا دیگه لوس نشو سروش از کارش راضیه
#پارت۲۹۵
-آره خیلی راضیه ، میگه بچه های شرکت خیلی از مسیح حساب میبرن ، توکارش خیلی دقیق و نکته سنجه ولی
چیزی رو که اصلا نتونستم باور کنم این که اون خیلی منطقیه
-نفهمیده چرا اینهمه سوءظن داره
-در این مورد چیزی نگفت ولی من میگم شاید عاشقت شده
روی اولین نیمکت زیر آفتاب کم جان نشست وگفت :
-این امکان نداره چون آخر همه حرفهامون به یه جمله ختم میشه واونم جداییه
نازنین هم کنارش نشست وگفت :
-شایدچون مطمئنه که تودر این شرایط حاضر به طلاق نیستی ،میخواد اذیتت کنه
نگاه گذارایی به محوطه پاییز زده دانشگاه انداخت وبا لحن غم گرفته ای گفت :
-چرا باید منواذیت کنه، من که باهاش کاری ندارم
نازنین با خنده گفت :
-شاید سادیسم داره...........
بی حوصله زمزمه کرد
-شایدم..............
به طرفش برگشت وپرسید
-باهاش آشتی کردی ؟
-من که قهر نبودم اونکه خیلی سر سنگینه
-آخ که چقد تو ساده و احمقی، اگه من جات بودم ستایش و مجبور میکردم این گندی رو که زده جمع کنه
-بهرحال کاریه که شده اعتراف ستایش هم چیزی و عوض نمیکرد.
-لااقل میدونست که ناعادلانه تورو از کلاس اخراج کرده
-ناعادلانه هم نبود من نباید تسلیم خواسته ستایش میشدم
-اگه میذاشتی دك و پوز ستایش و تو هم خورد کنم یکم دلم خنک میشد
-بابا دست وردار، دوباره که وحشی شدی تو
#پارت۲۹۶
دست در کیفش کرد و گوشی اش رابیرون آورد و چک کرد چند میس کال از مسیح داشت نازنین با لودگی گفت :
-حالا اینو بیرون اوردی پز بدی گوشی با کلاس داری
صفحه مانیتور گوشیش را مقابل نازنین گرفت و گفت:
- مسیح چند بار تماس گرفته
- خوب چشمت روشن ،شیرینی یادت نره
-حتما کار واجبی داشته زنگ زده
و همزمان شماره مسیح را گرفت در این چند روز که او را ندیده بود حسابی دلتنگ تن صدای پر ابهتش بود بعد از
دو بوق صدای عصبی مسیح در گوشی پیچید
- چه گوری هستی که گوشیتو جواب نمیدی
از این لحن و کلام مسیح حسابی وارفت چقدر ساده و احمق بود که فکر میکرد مسیح هم دلتنگش بوده پس با
همان لحن جوابش داد
-توی همون گورستونی که خودت چند ساعت پیش بودی
مسیح که منظورش را گرفته بود کمی ملایمتر از قبل گفت :
-نمیتونی وقتی سر کلاسی گوشی و روی پیغام گیر بذاری
با تمسخر گفت :
-نه چون قبلا این دستور و صادر نفرموده بودین!
عصبی داد زد
-صد بار گفتم با من درست حرف بزن
-ببخشید جناب دکتر فراموش کردم شما عقده احترام دارین
با حرص نفسش را بیرون داد و گفت :
-جواب این بی ادبیتو به وقتش میدم حالا تا ساعت چند کلاس هستی
-یه رب به شش
-ساعت شش بالاتر ازدرب خروجی دانشگاه
کنارکیوسک روزنامه فروشی منتظرت هستم
#پارت۲۹۷
-اونوقت چرا؟........
- زیاد دل خوش نباش،نمیخواهم ببرمت تفریح امشب کار دارم دیروقت میام خونه تو رو میرسونم خونه پدرت
با لحن نیشداری گفت:
-دوباره می خوای بری خواستگاری؟
بی توجه به کنایه اش گفت :
-همون یه بارم که رفتم اشتباه محض بود
حرصی گفت :
-نمیخواد زحمت بکشی خودم میتونم با نازنین برم
-لازم نکرده مزاحم کسی بشی ، بمون خودم میام دنبالت ؛......... دیر هم نکن چون عجله دارم
و بدون خداحافظی گوشی راقطع کرد.
با عصبانیت زمزمه کرد :
-خود شیفته ی عوضی !!
نازنین لبخندی زد و گفت:
-توکه عاشق این خود شیفته عوضی بودی حالا چرا مثل دشمن خونیت باهاش حرف می زدی
اگه با این کوه غرور این مدلی حرف نزنم پرو میشه ،همین حالا شم کلی کلاس میذاره برام
حالا مشکلش با نیما چیه؟
-چه می دونم رگ غیرتش باد کرده، میگه دوست ندارم سوار ماشینش بشی
با این حساب مطمئنم که عاشقت شده-
اون فقط نگران آبروشه،میترسه کسی مارو با هم ببینه-
-چقدر تو خنگی دختر، کی میخواد شما رو با هم ببینه کسی اینجا که قضیه ازدواج تو رو نمیدونه تازشم ما که هر
جا میریم با هم هستیم
شاید دلیلش همون سوء ظنه باشه-
-این آقا مشکوك میزنه اگه واقعا دوستت نداره پس حتما یا روانیه یا همون سادیسمه
#پارت۲۹۸
آخه خانم روانشناس این دو تا که گفتی که یکی هستن
اصلا میخوای یه کاری کنم-
افرا جدی شد وپرسید:
چه کاری؟-
-با سروش هماهنگ میکنم و میندازیمش تو گونی و یک راست میبریمش پیش یه روانشناس تا ببینیم چه مرگشه
-وای نازی خواهش میکنم بیمزگی و بذار کنار ،من دارم جدی با تو حرف میزنم وراه چاره می خوام تو مسخره
بازی درمیاری، اصلا ولش کن من که چند ماه دیگه ازش جدا میشم پس دیگه چکارش دارم که روانیه یا سالمه
من فقط نگرانتم افرا !اصلا نمیتونم حساسیتش به نیما رودرك کنم-
-خوب اونم یه مرده ،درسته که هیچی بین ما نیست ولی من رسما زنشم ،نیما اومده راست راست بهش گفته به
من علاقه داره ومنتظره که ما ازهم جدا بشیم
پس چرا اینهمه کنترلت میکنه در حالیکه اصرار داره زودتر از هم جدا بشین-
-اون فقط یکم غیرتیه
-اون وحشتناك غیرتیه و امیدوارم در همین حد باشه
از جا برخاست وگفت :
-بلند شو بریم سر کلاس که فک کنم دیگه استاد اومده باشه
درکنار نازنین و دوشادوش هم از در دانشگاه خارج شدند نیما در حالی که به اتوموبیلش تکیه زده بود به
انتظارشان را میکشید ؛آن دو را که دید،خندان حرکتی به بدنش داد واز آن حالت بیرون آمد و به طرفشان رفت
.و درحالیکه نگاهش به افرا بود با خنده گفت:
- به افرا خانم عزیز، مشتاق دیدار !برای دیدنت باید تور بندازیم ؟!
لحظه ای از دیدارش جا خورد و دستپاچه لبخندی ساختگی زد و گفت :
-سلام آقا نیما ، خوبید !
آره از احوالپرسی شما هم خوبم و هم سر حال-
کنایه اش را گرفت و در حالیکه با نگرانی اطرافش را دید میزد گفت:
-من یکم گرفتارم !خواهش میکنم گرفتاری منو به حساب بی ادبیم نذارید
#پارت۲۹۹
نیما با لبخندی شادمان گفت:
-حالا چرا اینهمه لفظ قلم حرف میزنی ،مگه من کیم!
او هیچ وقت با نیما اینهمه تعارفی نبود وخودش هم نمیفهمید چرا با او اینهمه خشک و رسمی حرف میزند .به
لبخندی کاملا تصنعی اکتفا کرد وگفت :
-من فقط یکم عجله دارم که اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم
سپس رو به نازنین اضافه کرد :
-نازی با من کاری نداری؟
نازنین در حالی که به رفتارش دقیق شده بود با محبت گفت :
-نه عزیز! برو
-پس فعلا با اجازه
هنوز قدمی برنداشته بود که نیما دوباره گفت:
-خوب میرسوندیمت
نازنین دخالت کردو گفت:
-نیما دکتر بالاتر منتظرشه ،بذار بره
لبخند رو لبهای نیما ماسید وبا صدای خفه ای گفت:
-ولی...
افرا سریع با گفتن به مامان سلام برسونید قصد جدا شدن از آندو را داشت که نیما دوباره گفت:
-افرا خواهش میکنم یه لحظه
از رفتار نیما حسابی کلافه و عصبی بود او داشت از دلشوره ضعف میکرد ونیما با آرامشش فقط زجرش میداد
نیما بسته ای کادو پیچ از ماشینش برداشت وبه طرفش گرفت وگفت:
-اینو از اهواز اورده بودم ولی فرصت نشد زودتر بهت بدم خواهش میکنم دستمو رد نکن
با خجالت بسته را گرفت وگفت:
-چرا زحمت کشیدید راضی به زحمتتون نبودم
#پارت۳۰۰
نیما با غصه گفت:
-قابل شما رونداره
از آن دو خداحافظی کرد و با قدمهایی سریع به طرف کیوسک روزنامه فروشی گام برداشت . از دور اتومبیل بی ام
وی مسیح راشناخت فاصله اش تا کیوسک کم نبود اما مطمئن بود که مسیح با چشمان تیزش قطعا او را دیده
است .قدمهایش راتندتر کرد کنار کیوسک ستایش و تارا ایستاده بودند هنوز با ستایش سر سنگین بود
تارا با دیدن او با خنده گفت:
-افرا این روزا دیگه نازنین و داداششو تحویل نمیگیری اتفاقی افتاده
با اخمهایی گره کرده گفت :
-نه مگه قراره اتفاقی افتاده باشه
پس چرا با اونا نرفتی ؟
-اونا مسیرشون با من یکی نبود
و قبل ازاینکه فرصت دهد تارا دوباره چیزی بپرسد از کنار هر دو گذشت
مسیح کنار کیوسک پارك کرده بود و او نمیخواست مقابل تارا وستایش که هر دو جزءخبرنگاران درجه یک بی بی
سی بودند سوار اتومبیل مسیح شود به همین دلیل کمی دورتر رفت ومنتظر مسیح
ایستاد .مسیح اتومبیلش را
حرکت داد و کنارش ایستاد و با پایین دادن شیشه با خشم گفت:
-چرا سوار نمیشی میخوای تاشب تو خیابون پرسه بزنی
نگاهی گذرا به ستایش و تارا انداخت هر دو سرشان روی مجله در دست تارا بود و اصلا متوجه او نبودند به همین
دلیل سریع سوار شد ونفس عمیقی کشید
مسیح آمرانه دستور داد
-کمربندتو ببند
ازاین لحن کلامش متنفر بود اما اصلا حوصله بحث را نداشت ،مثل برده ای مطیع اجرای اوامر کرد و در سکوت به
روبرویش خیره شد
مسیح عصبی پا روی پدال گاز گذاشت و پرسید:
-چرا اینقدر دیر اومدی ؟
#پارت۳۰۱
آرام نجوا کرد
- کلاسم یکم طول کشید
نگاهی به چهره بی تفاوتش انداخت وحرصی گفت :
-منظورت کلاس آقا نیماست!
پس حدسش درست بود مسیح تیزتر از این حرفها بود اصلا در این شرایط حوصله جنگ اعصاب را نداشت به
همین دلیل بی هیچ حرفی نگاهش را از او گرفت وبه خیابان دوخت
مسیح عصبی تر از قبل داد زد
-مگه نگفته بودم نمیخوام باهاش حرف بزنی
پر از خشم گفت:
-مگه من مجرمم که از همه فرار کنم
-من گفتم فرار کن؟!
-پس چی !...... من با نیما بزرگ شدم و اون مثل داداشمه مگه میتونم حالا حتی جواب سلام رو هم ندم اون که
نمیدونه دیدگاه تونسبت به خودش چیه !
-میخواستی بهش اینو بگی اصلا به اون خواهر دهن لقش بگو خودش بهش میگه
کلافه نالید :
-مسیح خسته ام !خواهش میکنم بس کن
نیم نگاهی به چهره خسته اش انداخت اما با دیدن بسته کادو پیچ شده نتوانست ساکت شود ودوباره گفت:
-چیه مثل بچه ها کادو گرفتی!
با یاد آوری هدیه نیما آه از نهادش برخاست آنقدر هیجان زده وعصبی بود که فراموش کرده بود بسته راپنهان
کند حتما یک جنگ دیگر در راه بود .در حالیکه
بسته را زیر کیفش پنهان میکرد بالبخندی ملیح و لحنی صمیمی
گفت:
-خوب بچه ام،مگه من چند سالمه!
-اینقدر هستی که بدونی نباید از هر کسی هدیه بگیری!..
نفسش را با حرص بیرون داد و اضافه کرد
#پارت۳۰۲
-پس به خاطر همین منو یک ساعت معطل کردی؟
سریع و هیجان زده گفت :
-نه گفتم که...........
مسیح میان حرفش پرید گفت:
-بازش کن ببینم چی هست
افرا که سعی داشت مسیح را آرام کند با لحنی آهسته گفت:
-این یه هدیه خصوصیه ومنم دوست ندارم بازش کنم
-اگه از طرف کسی غیر از این عوضی بود منم حرفی نداشتم ولی حالا که از طرف اونه پس حتما من باید ببینم
-ولی ....
-ولی و اما نداره زودتر بازش کن
افرا میدانست که اول و آخر، حرف حرف اوست پس تسلیم خواسته اش شد و با ترس واضطراب زرورق دور کادو
را باز کرد،جا حلقه ای زیبایی بود .با دلهره نگاهش را به مسیح دوخت تا عکس العملش را ببیند .مسیح با قیافه
تلخ و برزخی گفت :
- معطل چی هستی !
با برداشتن سر جعبه آهنگ زیبایی شروع به نواختن کرد ،کاغذ تا شده ای درون جعبه بود ،دست کرد کاغذ را
بردارد که مسیح قبل از او با یک حرکت سریع کاغذ را برداشت وپس از خواندن با خشم مچاله اش کرد وفریاد زد:
-همین حالا این جعبه رو پرت کن بیرون
افرا که علت عصبانیتش را نمیفهمید خیلی آرام گفت :
-چرا؟
کاغذ مچاله شده را با حرص روی داشبورد پرت کرد و گفت :
چرا؟....چرا؟.......پسره الدنگ عوضی با خودش چه فکری کرده !
افرا با ترس کاغذ را از روی داشبورد برداشت وخواند
همه این روزهای تلخ را با یاد عشقت فراموش خواهم کرد چرا که دوستت دارم و تا ابد خواهم داشت همیشه و
همه وقت !............ قربانت نیما
هدایت شده از عشـقـولانــه💕
⁉️دلیل بیشتر از ۸۰ درصد طلاقهای ایران چیست؟📊
مشکلات مالی؟
دخالت خانوادهها؟
مشکلات روانی؟
مشکلات همبستری زناشویی؟
‼️متاسفانه با وجود آمار مراجع معتبر در سال ۹۶،هنوز خیلیها ریشهی بسیاری از مشکلات زناشویی و دلیل طلاق رو نمیدونند...
برای دیدن پاسخ درست و اطلاعات بیشتر روی مشاهده جواب کلیک کنین...
https://eitaa.com/joinchat/3642425546Ce84587ec0c