eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
409 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕 تو تمام منی تمام پیدا و پنهانم تمام داشته و نداشته ام تنهایت نخواهم گذاشت تا آن سوی ابدیت . . . بهترینم سالروز عشقمون مبارک 😍😘 https://eitaa.com/romankadeh
💕💕 صبح یعنے عشق را بہ بوسہ تمدید ڪنیم...❤️ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ دعيني أقولُ بكلِّ اللغات التي تعرفينَ والتي لا تعرفينَ أُحبُّكِ أنتِ بگذار با هَمه‌ی زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم دوستَت دارم ...‎🙃 نِزار قَبانی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ ســخـــــن هـــــا دارم از دســتِ تـــــو بــر دل ولـیـکــن دَر حــضـــــــورت بـــــی زَبـــــانــــم…🙃 سعدی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت131 بعد از این که پرونده رو سر جاش میذاره و وضعیتمو چک میکنه به طرف کیفم می ره و وقت
ماهگل🌸🌼 نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعته که دارم اشک میریزم ولی با شنیدن صدای در به خودم میام. در باز میشه و کسی وارد اتاق میشه. ملافه رو بیشتر بین مشت هام فشار میدم و گوش هام حریص میشه برای شنیدن صدای کسی که وارد اتاق شده. احتمالا یا دکتره یا پرستار، به غیر از اینها چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه. چند دقیقه گذشته و صدایی به گوشم نمیرسه. فکر میکنم که شاید توهم زدم، ولی وقتی ملافه رو کمی پایین میدم و با چشم های پر شده و قرمز شده از اشکم به اتاق نگاه میکنم، فکرم غلط از آب در میاد. با دیدن مرد میان سال خوش پوشی که به دیوار تکیه داده و با چشم هایی که مهربونی و محبت از اون صاتع میشه و بهم نگاه میکنه، آروم آروم ملافه رو کامل از روی صورتم پایین میارم و با چشم های گرد شده و پر از تعجب بهش زل میزنم. لبخند مهربونی میزنه و آروم و با قدم های محکم به طرف تخت میاد. –بالاخره بیدار شدی. حرفی نمیزنم و درحالی که اخم کمرنگی روی پیشونیم نشسته با تعجب بهش خیره میشم. چند دقیقه بینمون سکوته و اون مرد با چشم هایی پر حرف و مهربون بهم خیره شده. نوع نگاهش هیز نیست ولی اونقدر سنگین هست که من معذب بشم و سرمو بندازم پایین. –ش.... شما کی هستید؟ چرا.... چرا اینطوری به من نگاه میکنید؟ نفس عمیقی می‌کشم و با صدای ضعیفی که خودم هم به سختی می شنوم ادامه میدم: - منو معذب میکنید. بعد از اتمام حرفم بلافاصله نگاه سنگینش از روم برداشته میشه و من نامحسوس نفسی از سر راحتی می کشم و با بالا آوردن سرم به مرد رو به روم که حالا کمی کلافه هم هست نگاه میکنم. –ببخشید دخترم، نمیخواستم معذبت کنم ولی.... ولی تو بی نهایت به کسی که من می شناختم و خیلی هم برام عزیز بود شبیهی، به همین خاطر داشتم توی صورت تو دنبال خاطرات گم شده میگشتم.
😍😍😍🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#پارت۳۰۲ -پس به خاطر همین منو یک ساعت معطل کردی؟ سریع و هیجان زده گفت : -نه گفتم که...........
مسیح فریاد کشید -بهت گفتم این جعبه رو پرت کن بیرون به مسیح حق میداد عصبانی شود خودش هم از دست نیما دلگیر بود چرا وقتی بارها به اوگفته بود هیچ حسی به او ندارد اینهمه مطمئن از علاقه افرا به خودش امیدوار بود در حالیکه کاغذ را پاره می کرد برای آرام کردن مسیح گفت: -ببین این کاغذ برای من هیچ ارزشی نداره اصلا فکر کن این جعبه از طرف نیما نیست مسیح محکم داد زد : -منو احمق فرض کردی، یا خودت پرتش میکنی بیرون یا خودم این کارو میکنم مستاصل با لحن آرامی نجوا کرد : -آخه این یه هدیه است کسی هدیه رو که از بین نمیبره مسیح به طرفش برگشت ودر چشمانش زل زد وبا پوزخندی گفت : -جدی ! پس هدیه است و کسی هدیه رو از بین نمیبره ،تو که این چیزا رواینهمه خوب می دونی پس چرا برای پس دادن هدیه پدرم اون قشقرق و به پا کردی ! هان چرا؟........چرا برای اون گوشی موبایل اونهمه حرف بار من کردی مگه اونا هدیه نبودن! با نهایت درماندگی گفت : -بخدا قول میدم فراموش کنم این از طرف نیماست مسیح عصبی شیشه را پایین دادوجعبه را از دستش بیرون کشید ،افرا سریع با هر دو دستش دست مسیح را به چنگ گرفت و با التماس گفت: -مسیح خواهش میکنم این کارو نکن ! نگاه پر ازخشمش در عمق چشمان عسلی افرا افتاد ،چشمان درشت وزیبایش پرا از اشک بود باز هم این چشمان افسونگر بی قرارش میکرد جعبه را آرام به طرفش پرت کرد و با قدرت تمام پدال گاز را فشرد اتومبیل مثل پر کاهی سرعت گرفت عصبی از بقیه ماشینها سبقت می گرفت و جلو میرفت افرا با ترس دستگیره درب را گرفت و گفت: -مسیح خواهش میکنم یواشتر ممکنه تصادف کنیم
۳۰۴ بی توجه به حرف افرا همچنان با سرعت پیش می رفت افرا در حالیکه دسته در را میفشرد دوباره با التماس گفت : -مسیح التماست میکنم آرومتر من از سرعت بالا میترسم مسیح بی توجه بدون اینکه سرعتش را کم کند از یک فرعی وارد اصلی شد و نزدیک بود با خودرویی که مستقیم میرفت برخورد کند افرا از ترس جیغی کشید و چشمانش رافرو بست ولی مسیح با مهارت خاصی اتومبیلش را مهار کرد افرت چشمانش را گشود و فریاد زد -اگه میخوای کورس بذاری منو همین جا پیاده کن مسیح هم داد زد : -بهتره سر جات بشینی و خفه خون بگیری -اگه دلت میخواد خود کشی کنی بهتره تنها بمیری چون من هنوز جوانمو آرزو دارم -جدی.!..حالا که اینجور شد باید با هم بمیریم چون تنهایی اصلا اون دنیا بهم خوش نمیگذره وهمزمان سرعت ماشین را بیشتر کرد افرا با وحشت به کیلومتر نگاهی انداخت مسیح بدون اینکه راهنما بزند جهت مسیرش را عوض کرد وبدون توقف بریدگی را دور زد سرعتش چنان زیاد بود که افرا با ترس فرمان را محکم گرفت و گفت: مسیح با این سرعت بالا حتما تصادف میکنیم خواهش میکنم سرعتتو کم کن با خشم دستش را از روی فرمان پس زد و گفت: -این راهیه که خودت انتخاب کردی از سر ناچاری در حالیکه با دکمه بالابر شیشه را پایین میکشید جعبه را بیرون پرت کرد وداد زد -بیا !........حالا راحت شدی جعبه ازبرخورد به سطح اسفالت مثل بمب منفجر شد و هر تکه اش یک طرف رفت مسیح نگاهی پیروز مندانه به او انداخت وبا تمسخر گفت : -نمیدونستم اینقدر جونت برات عزیزه از اینکه باز هم تسلیم اراده اش شده بود ناراحت و عصبی با خشم داد زد :
-تو یه احمق عوضی هستی مسیح کمی از سرعتش کاست و گفت: -اینجوری یاد میگیری که هیچوقت نباید از هیچ مردی هدیه بگیری در حالیکه نگاهش رابه خیابان میدوخت گفت: -زودتر برو خونه چون دیگه نمیتونم بیشتر از این تحملت کنم -مجبوری منو تحمل کنی چون میخوام برنامه امشب مو کنسل کنم -من با برنامه های تو کاری ندارم منو برسون خونمون بعد هر قبرسونی که خواستی برو -خونتون منظورت کجاست ؟ -همونجایی که آرامش دارم یعنی خونه پدرم -ولی خونه تو،خونه منه اینو همه میدونن احساس میکرد مسیح میخواهد تلافی همه رفتارهای این چند وقت اخیر را سر او خالی کند با خستگی تمام چشمانش را بر هم فشرد و فریاد کشید: -خواهش میکنم دیگه بس کن! دارم از خستگی میمیرم و حوصله بحث با تو رو ندارم حالا هر گورستونی میخوای برو ،فقط یه جا باشه که دیگه مجبور نباشم ریختتو بینم چقدر دلش برای پدر ومادرش تنگ شده بود، با یاد آوری آنها اشکش سرازیر شد بیشتر از یک هفته بود که آنها را ندیده بود دلش نمیخواست به مسیح التماس کند که او را آنجا ببرد از اینکه اینهمه ضعیف و شکننده شده بود از خودش متنفر بود مسیح نیم نگاهی به او انداخت و آهسته گفت: -برا یه جعبه مثل بچه ها گریه میکنی اشکهای روی گونه اش را پاك کرد و به تندی گفت: -بهتره خفه بشی در غیر اینصورت خودم خفه ات میکنم پوزخندی زد و گفت: -خیلی دل و جرا ت پیدا کردی خشمگین فریاد کشید