eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
این بار صدا رو دقیقا از پشت در شنیدم: -مگه بهت نگفتم گورت رو گم کن برو دنبالشون؟ -اقا خودتون که دیدین....کل سوراخ سمبه ها رو گشتیم...هر خونه ای که بهش شک داشتیم رو زیر و رو کردیم...به هرکی رسیدیم ازش رد و نشون پرسیدیم....باور کنید مهرداد اینقدر ساده نیست که تو این روستا بمونه.... -بسه دیگه مگه نشنیدی چی بهت گفتم؟ اینقدر صدای هیراد نزدیک بود که سریع از پشت در فاصله گرفتم. -چشم اقا هرچی شما بگید.... دستام رو از فشار استرسی که نمیدونستم منشائش از کجاست تو هم دیگه فشار دادم. یه دفعه دستگیره در محکم پایین بالا شد اما چون در قفل بود باز نشد. لگد محکمی حواله در شد که بازم عقب عقب رفتم. -اقا اروم باشید...در قفله....خودتون دیشب قفلش کردین. این بار هیراد عربده زد: -مگهههه نگفتم از اینجا گم شو؟...خودم بهتر میدونم باید چیکار کنم! دیگه صدایی از نگهبان نشنیدم و این بار کلید تو قفل چرخید. به دنبال اون در به شدت باز شد و هیراد با چهره ای فوق العاده عصبانی وارد اتاق شد. با چشمای گشاد شده و دهن باز از تعجب نگاش می‌کردم. تازه یادش اومد من هم تو اتاقم. آروم در رو بست و تکیه داد بهش. نگاه طوفانیش زوم شده بود روی چهره رنگ پریده من. سرش رو کج کرد و بهم زهرخند زد. سینه اش از شدت خشم تند تند بالا پایین میشد. دیگه واقعا داشتم مطمئن میشدم دیوونه شده! مگه من چیکار کرده بودم که مثل قاتلا نگام می‌کرد؟ نگاهم بین جفت تیله های مشکیش در چرخش بود.
زیرچشمی نگاهی بهش انداختم. از کار خودم خنده ام گرفته بود ولی حس کنجکاوی دست از سرم برنمیداشت. یهو به خودم اومدم و نگاهمو با دستپاچگی ازش گرفتم. اگه الان بیدار میشد و من و اینجوری خیره به خودش میدید چی فکر میکرد؟ هرچند باید بیدارش میکردم تا از رو اون زمین سرد و سنگی بلند شه. ولی هنوزم خجالت میکشیدم که تو چشماش نگاه کنم. امیدوار بودم که خوابش سبک باشه و با صدای باز و بسته شدن در بعد از رفتنم بیدار شه. همونطور که سعی میکردم دیگه نگاهم هیچ جوره به بدنش نیفته پیرهنش و انداختم رو بدنش و بدون اینکه دوباره نگاهش کنم سریع رفتم بیرون. لنگون لنگون خودم و رسوندم به آشپزخونه... جای لگدهای دیشب اون پست فطرت عوضی رو تنم کبود شده بود و با هر نفسم درد شدیدی تو دل و روده قفسه سینه ام میپیچید. خونریزی زخم سینه ام هم بند اومده بود. فقط باید ضدعفونیش میکردم چون امکان داشت عفونت کنه. قبل از هر کاری یه لیوان آب از تو یخچال برداشتم و یه نفس سر کشیدم. کاش میشد یه قرصی مسکنی پمادی چیزی ازشون میگرفتم تا این بدن درد لعنتی تموم بشه. چه جوری میخواستم با این وضع کار کنم؟ تا الان به زور تحمل کرده بودم ولی انگار دیگه توانم تموم شده بود. نمیدونستم باید کی و لعنت کنم؟ کی مسبب اصلی این بدبختی من بود؟ آرش؟ که با ندادن بدهیش و دروغایی که بهم گفت من و تو این منجلاب انداخت.. خودم؟ که یه کلمه هم از ایجاد
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت118 با شوک و بهتی که توی چهرش معلومه، چند قدم جلو میره و انگشتشو زیر چشم هاش میکشه.
ماهگل🌸🌼 سر راهمون داروهای ارسلان رو هم میگیرم و بعد از این که منو میرسونه، پیاده میشم و وقتی دارم درو باز میکنم ارسلان میره. درو که باز میکنم پاکت کرمی رنگی روی زمین میوفته. با تعجب و اخم کمرنگی که روی پیشونیم نشسته خم میشم و پاکتو از روی زمین برمیدارم. درو میبندم و پاکت رو با دقت نگاه میکنم. هیچ نشونه ای از آدرس یا اسم فرستنده وجود نداره. راه الاچیق رو درپیش میگیرم و بعد از نشستنم، بدون اتلاف وقت سریع پاکت رو باز میکنم. محتوای اون پاکت رو روی میز خالی میکنم و با نفسی که بالا ننیاد و چشمهایی که از حدقه داره بیرون میزنه، به عکسهای ریخته شده روی میز نگاه میکنم. ناباور دستمو جلو میبرم و یکی از عکسهای روی میزو برمیدارم و با چشمهای ریز شده بهش نگاه میکنم. ارسلان پشت یه میز نشسته و درحالی که داره سیگار میکشه و یه زن با موهای بلوند هم که لباس نه چندان جالبی به تن داره و سرش کنار گوش ارسلانه، داره پوکر بازی میکنه. با اخم های درهم عکس دیگه رو نگاه می کنم و عکس های بعدی...... توی همه اون عکس ها ارسلان و اون زن با همن و همین هم اعصاب منو بهم میریزه! اینجا چه خبره؟ ارسلان دقیقا داره چیکار میکنه؟ پوفی می کشم و با اعصاب درهم اون عکس های لعنتی و جمع میکنم و میخوام دوباره توی اون پاکت برشون گردونم که چشمم به کاغذی میفته که کنار پاکت افتاده. دستمو جلو می برم و اون تکه کاغذ رو باز میکنم. با هر خطی که میخونم اخم هام روی پیشونیم غلیظ تر میشه و کاغذ توی دست هام، مشت! " چشم و گوشتو باز کن! شوهرت اونی نیست که تو فکر میکنی. هرچه زودتر ازش طلاق بگیر" –لعنتــــــــــی! کاغذ مچاله شده رو پرت میکنم و با دست هام صورتمو می پوشونم. حسابی گیج شدم و هرلحظه که میگذره بیشتر از قبل عصبانی میشم. منظورش چی بود؟ برای چی باید از ارسلان طلاق بگیرم؟ کلافگی و پریشونی داره منو دیوونه میکنه. نمیدونم باید چیکار کنم؟