eitaa logo
رمان کده
2.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط قدم میزدم تا بتونم از شدت عصبانیتم کم کنم. بازم سیگار گوشه لبم گذاشتم و آتیش زدم. انگار هر دودش از طریق شریان های بدنم تو کل وجودم پخش میشد و کامم رو به تلخی دعوت می‌کرد. تو گذشته ام دنبال نقطه سیاهی بودم تا دلیلی پیدا کنم برای از هم پاشیده شدن زندگیم... سرجام ایستادم.... به موهام چنگ زدم و سنگی که جلوی پام بود رو با لگد پرتاب کردم.... قلب من همیشه خاکستری بود...اما الان فقط سیاهی محض رو تو اعماق وجودم حس می‌کردم... آدم ممکنه یه شبه همه چیزش نابود بشه... مثل من! یک شبه هم مادرم و هم عشق زندگیم رو از دست دادم... با صدای گرفته ای زمزمه کردم: -عشق زندگیم؟! واقعا اون دختر ارزش این کلمه رو داشت؟ یه لحظه حس کردم ضربان قلبم شدت گرفت... دست خودم نبود، هر موقع یادش میوفتادم قلبم بی قراری می‌کرد. مشت هام رو در هم فشردم و سرم رو به طرف بالا گرفتم. چشمام بسته و نفسم تو سینه حبس شده بود.
_تو خوابم نمیبینی که من ازت ... معذرت بخوام! -به نفعته که این کار و بکنی. دیگه لابه لای حرفام صدای ناله پر دردم هم بلند میشد. میدونستم این بهراد و خوشحال میکنه ولی دیگه در توانم نبود که جلوش و بگیرم. -اینم یکی از عقده های دیگه اته.. آخخخخخخ.. میخوای.. میخوای زور و قدرت خودت و ... نشون بدی؟ در هر صورت. تو یه آدم رذلی! دستشو برد بالا که بکوبه تو صورتم. جیغ خفه ای کشیدم و چشمام و بستم که با شنیدن صدای هیربد سریع بازشون کردم. ××××× چشمامو باز کردم و با دیدن فضایی که توش خوابیده بودم سریع بلند شدم و صاف نشستم. نگاه گیجم به دور و اطراف
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت123 من اما مثل یه مرده متحرک سر جام خشک شدم و به جایی که ارسلان و اون دختر درحال بوسی
🌼🌸 بزاق دهنمو با ترس قورت دادم و خواستم ازشون فاصله بگیرم که دونفرشون سریع به سمتم اومدن و با گرفتن بازوهای نحیفم مانع از رفتن من شدن. با وحشت خودم و تکون می دم و تقلا می کنم تا ازدستشون آزاد شم. –چی.... چیکار دارین میکنین؟ و.... ولم کن. اما اونا بدون توجه به تقلاهام منو با خودشون به طرف تاریک جنگل کشیدن و بعد از این که منو با طناب به درخت بستن، از اونجا دور شدن. صدای خنده های چندشناکشون هنوز هم توی گوشم بود. اون شب من وحشت و ترس واقعی رو با تمام وجودم حس کردم. هوا تاریک شده بود و هر لحظه که می گذشت سردتر می شد! با زاری کمک میخواستم تا بلکه کسی پیدا بشه و منو نجات بده. تقریبا ناامید شده بودم که با شنیدن صدای پسری سرم و از روی زانوهام بلند کردم و با چشم هایی که از اشک خیس شده بود به ظلمات شب نگاه کردم. نمی تونم تشخیص بدم که کی بود... اصلا این وقت شب تو این جنگل تاریک و سرد چیکار می کرد؟ با ترس و بیچارگی هق زدم: -کی هستی؟ جوابی نداد که بیشتر وحشت کردم. -گفتم کی هستی؟ قدمی جلو تراومد که با وحشت خودم و به عقب کشیدم. -جلو نیا. چیکار داری باهام؟ با وحشت هق زدم. -نکنه می خوای منو بخوری؟ قدم دیگه ای جلو اومد. -من نمی خوام بمیرم. جوابی بهم نداد. -من دختر خوبیم... من کار بد نمی کنم. چشمهامو بسته بودم و توی خودم جمع شده بودم. منتظر بودم هر آن اون موجودی که توی تاریکی نمیدیدمش و فقط نزدیک شدنش بهمو احساس میکردم، بهم حمله کنه و منو بخوره. ولی با شنیدن صدای خنده یه پسر، آروم و با احتیاط یکی از چشمهامو باز کردم و به جایی که صدا از اونجا به گوشم میرسید، نگاه کردم. بعد از چند دقیقه صدای خندش قطع شد، بخم نزدیک شد و دقیقا رو به روم وایساد. –دختر کوچولو بامزه، اینجا چیکار میکنی؟ اخمهامو توی هم کشیدم و بهش نگاه کردم. –من که کوچولو نیستم.
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت124 بزاق دهنمو با ترس قورت دادم و خواستم ازشون فاصله بگیرم که دونفرشون سریع به سمتم او
🌼🌸 بزاق دهنمو با ترس قورت دادم و خواستم ازشون فاصله بگیرم که دونفرشون سریع به سمتم اومدن و با گرفتن بازوهای نحیفم مانع از رفتن من شدن. با وحشت خودم و تکون می دم و تقلا می کنم تا ازدستشون آزاد شم. –چی.... چیکار دارین میکنین؟ و.... ولم کن. اما اونا بدون توجه به تقلاهام منو با خودشون به طرف تاریک جنگل کشیدن و بعد از این که منو با طناب به درخت بستن، از اونجا دور شدن. صدای خنده های چندشناکشون هنوز هم توی گوشم بود. اون شب من وحشت و ترس واقعی رو با تمام وجودم حس کردم. هوا تاریک شده بود و هر لحظه که می گذشت سردتر می شد! با زاری کمک میخواستم تا بلکه کسی پیدا بشه و منو نجات بده. تقریبا ناامید شده بودم که با شنیدن صدای پسری سرم و از روی زانوهام بلند کردم و با چشم هایی که از اشک خیس شده بود به ظلمات شب نگاه کردم. نمی تونم تشخیص بدم که کی بود... اصلا این وقت شب تو این جنگل تاریک و سرد چیکار می کرد؟ با ترس و بیچارگی هق زدم: -کی هستی؟ جوابی نداد که بیشتر وحشت کردم. -گفتم کی هستی؟ قدمی جلو تراومد که با وحشت خودم و به عقب کشیدم. -جلو نیا. چیکار داری باهام؟ با وحشت هق زدم. -نکنه می خوای منو بخوری؟ قدم دیگه ای جلو اومد. -من نمی خوام بمیرم. جوابی بهم نداد. -من دختر خوبیم... من کار بد نمی کنم. چشمهامو بسته بودم و توی خودم جمع شده بودم. منتظر بودم هر آن اون موجودی که توی تاریکی نمیدیدمش و فقط نزدیک شدنش بهمو احساس میکردم، بهم حمله کنه و منو بخوره. ولی با شنیدن صدای خنده یه پسر، آروم و با احتیاط یکی از چشمهامو باز کردم و به جایی که صدا از اونجا به گوشم میرسید، نگاه کردم. بعد از چند دقیقه صدای خندش قطع شد، بخم نزدیک شد و دقیقا رو به روم وایساد. –دختر کوچولو بامزه، اینجا چیکار میکنی؟ اخمهامو توی هم کشیدم و بهش نگاه کردم. –من که کوچولو نیستم.