#پارت97
#رمان_اربابخشن
سرم رو به لبه وان تکیه دادم و چشام رو بستم.
آب بدنم رو آروم میکرد.
سکوت داخل حموم باعث شد چشام گرم بشه.
خمیازه ای کشیدم و چشام رو بستم.
فکر نمیکردم خوابم ببره.
ولی وقتی به خودم اومدم حس میکردم دارم خفه میشم!
سریع چشمام رو باز کردم.
دهانه وان رو میدیم اما خودم رو زیر آب حس میکردم.
نفسم داشت بند میومد.
تقلا کردم سرم رو از آب دربیارم اما انگار دست و پام قفل شده بود.
حباب های درشت هوا از دهنم خارج میشد.
تو آخرین نفسی که برام مونده بود دستی به بازوم چنگ انداخت و من رو از آب کشید بیرون.
هوا رو بلعیدم داخله ریه هام که باعث شد شدید به سرفه بیوفتم.
صدای هیراد رو شنیدم که محکم تکونم داد و گفت:
-دخترهی دست و پا چلفتی....وان حموم جای خفه شدنه؟!!!!
با چشمایی که از زور سرفه اشکی شده بود نگاش کردم.
حالت صورتش جدی بود و با اخم به چهره برافروخته من نگاه میکرد.
کمر راست کرد و بعد از نگاه کوتاه و بی تفاوتی به بدن لختم از حموم رفت بیرون.
تازه به خودم اومدم.
بدن عریانم زیر آب شفاف به خوبی مشخص بود.
زیر لب یه لعنتی گفتم و با حرص بلند شدم.
راست میگفت من واقعا دست و پا چلفتی بودم...
وگرنه کدوم آدم عاقلی تو وان حموم تا مرز خفگی پیش رفته؟!
#پارت97
#خدمتکارِمن
_ببر صداتو سرم رفت. انقدرم واسه من ادای آدمای مظلوم و
در نیار. انگار مثال ما نمیدونیم چه سلیطه ایه. اتفاقا گیر
خوب کسی افتادی. واسه تو امثال همین آرش خوبه که بر*ینن به هیکلت و بندازنت تو آتیش. تا زبونت کوتاه بشه و
دیگه نتونی هرچی دلت میخواد قرقره کنی.
دختره بی اهمیت به زخم زبونای بهراد داشت برای خودش
گریه میکرد که اینبار بهراد سرش داد زد:
-بلند شو گمشو از جلوی چشمـــــــــــم. تو مگه کار نداری تو
این خونـــــــــه؟
سریع از جاش بلند شد و دویید رفت سمت آشپزخونه منم
دوباره چرخیدم سمت پنجره و یه سیگار از جیبم دراوردم که
روشن کنم.
-میگم ولی عجب بی ناموسیه این آرش. من خودمم یه
درصدی احتمال میدادم که اگه بفهمه دختره اینجاس و
میخوایم بدیمش دست حبیب به غیرت نداشتش بربخوره و بیاد پول و بده. ولی انگار عوضی مخصوصاً به ما حالی کرد دختره نامزدشه که با غیب شدنش مستقیم بریم سراغش .
با حرف بهراد به فکر فرو رفتم. یاد اون روز که رفتم مغازه
آرش و همون موقع دختره از مغازه رفت بیرون افتادم.
حس کردم که آرش اول منو دید و بعد دختره رو مجبور کرد که
ببوستش.
به قول بهراد میخواد جوری وانمود کنه که عاشق معشوقن تا ما به عنوان اولین گزینه برای ضربه زدن بهش
به اون فکر کنیم.
دختره بیچاره. با یه اعتماد بیجا.. از چاله آرش درومد و افتاد
تو چاه ما.
بعدشم میخواد بیفته تو جهنم حبیب. دیگه باید اقرار کنم که کارمون نهایت بی انصافیه!
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت96 با غم چشمهامو از روی چند نفری که مهمون عقدمونن میگیرم و به ارسلانی میدوزم که دستها
#ماهگل🌼🌸
#پارت97
ناچارا زبون به دهن می گیرم و نگاهمو به دفتر بزرگی میدم که اسم من و ارسلان به عنوان زن و شوهر توی اون ثبت شده.
بعد از این که ارسلان پای برگه ها و سند ازدواج رو امضا می کنه، نوبت به من می رسه.
با دستی که با شدت می لرزه و خیس شده، خودکارو از دست ارسلان می گیرم و پای سند رو امضا می کنم.
بعد از اتمام، عاقد همراه با اون دفتر بزرگش عقب می کشه و شاهد های عقدمون می رن تا پای اون سند رو امضا بزنن.
گلنار هم با لبخندی که روی لب هاشه، جعبه شیرینی و باز می کنه و به طرفمون میاد.
بعد از چند لحظه جعبه پر از شیرینی رو اول جلوی ارسلان و بعد جلوی من می گیره و با همون لبخندی که روی لب هاشه بهم نگاه میکنه و می گه:
–دهنتونو شیرین کنید.... ایشالا شیرین کام باشید و خوشبخت بشید.
ارسلان که امروز حسابی خوش خنده شده بود، لبخند کمرنگی میزنه و با گفتن " ممنون" به طرف برادرش برمی گرده.
بدون توجه به جعبه شیرینی ای که جلومه سر گلنار رو توی آغوش می کشم و روی موهاشو می بوسم. من امروز خیلی خار شدم، به جای گلنار مادرم باید اولین نفر میومد جلو و بهم تبریک می گفت.
–انشاالله خوشبخت بشی خواهری..... غصه نخوریا، توکلت به اون بالایی باشه.
فقط سری تکون میدم و با سر انگشت یخ زدم، نم زیر چشم هامو می گیرم.
پدر گلنار و غلام و برادر ارسلان هر کدوم جلو میان، بهمون تبریک میگن و آرزوی خوشبختی برامون دارن.
نگاهمو به ارسلانی می دم که دست توی جیب کتش میکنه و جعبه قرمز رنگ مخملی ای رو بیرون میاره.
آروم درشو باز میکنه و من با دیدن دو تا حلقه ساده سِت، اشک توی چشم هام حلقه می زنه.
دست چپمو آروم بالا میاره و انگشتر کوچکتر رو توی انگشت حلقم میندازه. منم به سختی انگشت هامو به سمت اون جعبه می برم و بعد از برداشتن حلقه اونو توی انگشتش میندازم.
–میدونم که این خیلی کمه.... ولی مطمئن باش در آینده نمیذارم حسرتی توی دلت باشه.