eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
از جا پریدم و رفتم سمت دستشویی. چند مشت آب به صورتم زدم. بزاق فزاینده دهنم رو تند تند بلعیدم. به قیافه رنگ پریده ام نگاه کردم. سیاهی زیر چشام از دیروز بیشتر شده بود. بازم صورتم رو آب زدم. جلوی لباسم خیس شد. سرم گیج میرفت. این حال بد رو دوست نداشتم. در دستشویی رو باز کردم. ولی با دیدن شبه رو به روم جیغ کشیدم و به خودم لرزیدم. پاهام سست شد و افتادم روی زمین. جلوم نشست. سریع بازوهامو گرفت و تکونم داد: -چی شد؟ خوبی؟ یه ماه بود لحن نگرانش رو نشنیده بودم. اگه این مرد بی احساس بود پس چرا نگرانی براش معنا داشت؟ -رونیا؟ یه ماه بود صدام نزده بود. شیشه ای نگاهش برق میزد. -هوا تاریک شده...چرا لامپا رو روشن نکردی؟ معدم پیچ میخورد. چرا این حال بد تمومی نداشت؟ به کمک دستای هیراد تونستم بلند شم. با صدایی که به زور بالا میومد گفتم‌‌: -باید برم دنبال بچه ها الان تعطیل میشن دستش از روی بازوم سر خورد و دستای یخ زده ام رو گرفت: -میریم دنبالشون از اون طرفم میریم درمونگاه این بار لحنش خالی بود...پر از خلا دستمو کشیدم بیرون و گفتم: -لازم نیس خوبم... برق نگاهش خاموش شد. دیگه یه اصرار کوچیک هم نکرد. به دیوار تکیه دادم و گفتم: -میشه امروز تو بری دنبال رویا و رایان؟ اگه حالم خوب بود خودم... -اوکی... به طرف در رفت و انگار قرار بود بازم این حصار تنهایی که برای خودم ساخته بودم پابرجا بمونه روی تختم نشستم. موهام سُر خوردن تو صورتم. پنجه داخلشون زدم و سرم رو انداختم پایین. کلافه بودم...کلافه... روی تخت مچاله شدم تو خودم. دوباره معده ام به تکاپو افتاد. بالشت رو محکم بغل گرفتم. اصلا دلم نمیخاست به این موضوع فکر کنم ولی کم کم داشت نگران کننده میشد. دلیل حالت تهوع رو میشد مریضی تلقی کرد ولی عقب افتادن عادت ماهانه اونم بیش از یه ماه وحشتناک بود. بالشت رو تو بغلم فشار دادم. پشت سر هم نفس عمیق کشیدم. دلم نمیخاست باور کنم قراره بچه تو وجودم رشد کنه بنابراین مدام به خودم تلقین می‌کردم بچه ای در کار نیست. حتما کیست گرفتم که عادت نمیشم! حالت تهوع هم بخاطر بیماریه! آیینه کوچیکم رو از روی عسلی برداشتم و به جسد زنده داخلش نگاه کردم. چشام کم کم متورم شد. تکلیف خودمم مشخص نبود اون وقت اگه بچه دار میشدم چی؟ با تکونای خفیفی چشامو باز کردم. انگار تو اوهام بودم و کل اتاق تو یه فضای بی وزن معلق بود. دستی صورتم رو قاب گرفت و صدای آشنایی که زمزمه وار گفت: -کمکت میکنم آماده شی بریم دکتر صدام از ته چاه بیرون میومد: -من چیزیم نیس -از ناله هات تو خواب مشخصه دستشو دور کمرم انداخت و نشوندم روی تخت. سرم رو بدنم سنگینی میکرد. یه پالتو انداخت روی شونه هام و یه شال هم روی موهام. نای مقاومت نداشتم. بدنم تو گرما میسوخت. یه دست هیراد رفت زیو پاهام و یه دستش زیر سرم. یدفعه تو هوا معلق شدم. تو عالم نیمه بیداری بودم. دیدم که تا پیش ماشین منو برد ولی بعد از اون دیگه چیزی نفهمیدم.