#پارت_435
#رمان_اربابخشن
دکتر برگه آزمایش رو دستم داد و گفت:
-از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش...
برگه تو دستم مچاله شد.
حرفای چند دقیقه پیش دکتر داشت مغزم رو میخورد
-جواب آزمایشت مثبته...استرس و ضعف برای بچه خوب نیس بیشتر مراقب خودت باش
بالاخره اون چیزی که نباید اتفاق میوفتاد افتاد.
هیراد کنار تختم وایساده بود.
جفتمون مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم.
ولی هیراد زودتر از من این پوسته تحیر رو شکافت و سرش رو اورد جلو و گفت:
-الان خوشحالی یا ناراحت؟
نگاه نزارم رو ازش گرفتم.
الان وقت بچه نبود.
الان وقت بزرگ شدن اون موجود کوچولو تو وجود من نبود.
هیراد ارنجش رو به میله تخت تکیه داد و با دقت اجزای صورتم رو از نظر گذروند.
-مثل اینکه زیاد ذوق زده نشدی...
درست میگفت.
نه زیاد خوشحال بودم نه ذوق زده.
حس اینکه یه چیز کوچولو تو شکممه عجیب بود ولی سرنوشت آینده اش اذیتم میکرد.
برای خلاصی از نگاه منتظر هیراد جواب دادم:
-تو چی؟ انگار خودتم زیاد خوشحال نشدی؟
سکوت کرد.
بی اختیار عصبی شدم و گفتم:
-تو که به هدفت رسیدی و چند ماه دیگه قراره صاحب بچه ای بشی که ریشه نسلت رو حفظ کنه پس چرا ذوق مرگ نشدی؟
کمرشو صاف کرد.
طبق عادت پنجه داخل موهاش کشید و فاصله گرفت از تخت.
ار اتاق هم رفت.
شدیدا حرص میخوردم از اینکه سکوت کرده و چیزی نمیگه.
بعد از ظهر ترخیص شدم.
لباسامو تنم کردم.
هیراد برگشته بود.
فقط گفت:
-میخای کمکت کنم؟
جواب منم نه بود!
اونم گفت:
-اوکی پس تو ماشین منتظرتم
حتی تو ماشین هم حرفی رد و بدل نشد.
یعنی من اینقدر بی حوصله و اخمو بودم که اصلا دلم نمیخاست سر صحبت باز بشه.
دلگیر بودم.
از هیرادی که بعد از این همه تلاش برای عوض شدنش هیچ تغییری نکرد دلگیر بودم.
به خودم خندیدم.
واقعا من فکر کردم میتونم یه مرد مغرور و نفوذ ناپذیر رو به یه آدم دیگه تبدیل کنم؟
مثل این بود که توقع داشته باشم یه تکه سنگ باهام حرف بزنه!
اخرشم این ادم بی تفاوت سنگ مسلک کار خودشو کرد و منو وسیله کرد تا براش بچه بیارم.
روی صندلی فرو رفتم.
دلم به حال خودم سوخت.
انصاف بود با مردی زندگی کنم که حتی یبار بهم نگفته دوستت دارم؟
من از این همه خشکی و کج خلقی خسته بودم.
درسته در ظاهر یکم اخلاقش باهام بهتر شده بود ولی وجودش هنوز هم همون هیراد بی احساس بود.
-رونیا؟...
ته دلم لرزید! چقدر صداش بم و گیرا بود.
نگاش کردم.
-بخاطر اینکه بچه من تو شکمته ناراحتی؟
بغض به گلوم فشار اورد و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
من از خودش ناراحت بودم نه بچه....
کاش میفهمید زنها بعضی وقتا توجه میخان.
با صدای گرفته ای گفتم:
-میشه اینقدر منو دشمن خودت ندونی؟ چرا باید ناراحت باشم؟ اون جنین قبل از اینکه مال تو باشه مال منه...