#پارت_445
#رمان_اربابخشن
رفتم اتاقم و در رو کوبیدم به هم.
عصبانیت حتی به سلولای مغزم فشار اورده بودم و سر درد داشتم.
من هیچ وقت قرار نبود اروم بشم..
وقتی عصبی میشدم دیگه حساب چیزی رو نمیکردم.
زودتر رفتم خونه.
تنها سرگرمیم به جز کار شده بود فکر کردن به بچه ام.
دلم میخاست وقتی به دنیا اومد همه چیزش تکمیل باشه.
با تنها دختری که به ارومی حرف میزدم و سعی میکردم نترسونمش رونیا بود.
دیگه با کلامم نیشش نمیزدم چون سزاوار نبود خشمم رو سرش خالی کنم.
اون باردار بود و باید با ارامش زندگی میکرد تا لطمه ای به بچه من نخوره.
رونیا هم خودش رو با کارهای خونه و خواهر برادر کوچیکش سرگرم کرده بود.
خوشحال بودم اونا و خانواده تهمینه هستن تا تنها نباشه.
برای کاری که خارج شهر داشتم صبح زود رفتم و اخر شب برگشتم.
خونه غرق در تاریکی بود.
یکم طول کشید تا چشام عادت کرد و تونستم سایه ای که پاورچین پاورچین داشت راه میرفت رو تشخیص بدم.
از هیکل نحیف و قد کوتاهش میشد تشخیص داد کیه.
رفتم جلو.
متوجهم شد و گفت:
-عه تویی؟
-این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
دستاشو به کمرش زد و گفت:
-لامپ اینجا سوخته داشتم میرفتم اشپزخونه اب بخورم
روی مبل نشستم و دستشو کشید.
صاف افتاد تو بغلم.
تقلا کرد:
-هیراد چیکار میکنی میگم تشنمه
همونطور که تو بغلم بود دراز کشیدم و گفتم:
-بعدا اب بخور..فعلا دلم برای بچه تنگ شده
پیرهنش رو بالا زدم و صورتمو چسبوندم به پوست شکمش.
سریع شکمشو تو گرفت:
-وای نکن دیوونه
نفس عمیق کشیدم.
همیشه بدنش بود بچه میداد.
صورتمو فشار دادم به شکمش و چشامو بستم.
خیلی خسته بودم دلم میخاست تا صبح همینطوری بخوابم.
ولی رونیا هی وول میخورد.
اخرشم دستامو دورش حلقه کردم و گفتم:
-تکون نخور!
((رونیا))
مگه میشد تکون نخورم؟
ته ریشش که به پوستم برخورد میکرد شدید مور مورم میشد.
از طرفی نفس نفس میزدم.
اصلا نمیتونستم بخوابم.
چیزی رو هم نمیدیدم تو این تاریکی.
نمیدونم هیراد چطوری منو پیدا کرد.
عادتش شده بود هرشب بغلم کنه.
منم که هیز کلا مخالفتی نمیکردم!
اخه کیه که از بغل شوهرش بدش بیاد؟
حالا که هیراد نرمش نشون میداد من چرا مدارا نکنم؟
اینقدر تو اون وضعیت نگهم داشت که بیخیال آب خوردن شدم و مجبور شدم بخوابم.