#پارت_454
#رمان_اربابخشن
حس ترس، غم، تنهایی و دلهره داشت دیوونه ام میکرد.
بغض کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
یجورایی از کاری که کردم پشیمون بودم.
کاش نمی اومدم.
کاش حداقل دلم به حال بچه ام میسوخت و نمی اومدم.
ولی باید چیکار میکردم؟
مگه به جر این راه دیگه ای هم بود تا از هیراد خبردار شم؟
اولین قطره بارون روی سرم چکید.
همزمان اولین قطره اشک هم از چشمم چکید.
دستامو محکم بغل کردم.
سردم بود.
تماس در اهنی به بدنم لرز رو بیشتر میکرد.
حالم داشت بد میشد.
هرصدایی که از جنگل میومد دلهره و لرزم رو بیشتر میکرد.
ترسم به حالت تهوع تبدیل شده بود.
هوا داشت تاریک میشد.
هیچ ادمی از حوالی اینجا عبور نمیکرد.
انگار عمارت ارواح بود.
با پیچیدن زوزه باد داخل جنگل
چشامو محکم بستم و نالیدم:
-خدایا نه...کمکم کن
سرم رو روی زانوم گذاشتم.
قطرات باران سرد و با شتاب روی لباسم فرود میومدن و خیس میشدم.
دندونام روی هم میلرزید.
حالت تهوعم بدتر شده بود.
گریه میکردم.
زجه میزدم.
فشارم افتاده بود.
یه تلنگر کافی بود تا بیهوش بشم.
وقتی سرم رو بلند کردم هوا تاریک شده بود و حس تنهایی دو برابر.
از لا به لای انبود درختای جنگل ارواح سیاه به چشمم میومدن.
پناه دیگه ای نداشتم غیر از زانوهام که سرم رو بزارم روشون و زار بزنم.
دست و پام اینقدر لرزیده بودن که دیگه خونی توشون جریان نداشت.
از شدت گریه و ضعف چشام میوفتادن روی هم.
تمام بدنم خیس بود و بارون بهم رحم نمیکرد.
انگار داشتم از فضای اطرافم دور میشدم.
چون دیگه صدایی نمیشنیدم.
لرز و سرما رو کمتر حس میکردم.
دعا کردم بیهوش شم تا دیگه این ترس و تنهایی رو تحمل نکنم.
ولی خد دعام رو قبول نکرد.
چون یدفعه همه جا رو نور گرفت و وقتی به زور سرم رو بلند کردم دوتا چراغ روشن ماشین رو رو به روی خودم دیدم.
شاید توهم زده بودم.
ولی با دیدن چکمه های بندی که توی گل و لای فرو میرفتن و بهم نزدیک میشدن فهمیدم توهم نیس.
بهم نزدیک و نزدیکتر شد.
گردنم خشک شده بود.
نمیتونستم سرم رو بچرخونم و ببینم کی کنارم نشسته.
ولی وقتی دستش روی گونه ام نشست و سرم رو به طرف خودش چرخوند همه وجودم چشم شد.
با دیدن اون اخم معروف و نگرانی نگاهش انگار ارامبخش به وجودم تزریق شد.
وقتی با بهت و نگرانی لب زد:
-تو اینجا چیکار میکنی
دیگه نتونستم تحمل کنم و خودم رو پرت کردم تو بغلش.
هنوزم میلرزیدم و بریده بریده گفتم:
-کجا بودی؟...مگه قرار نبود هر روز خبر بدی؟ پس چرا زنگ نزدی؟ هیراد چرا بیخبرم گذاشتی
ثابت مونده بود.
مثل یه مجسمه.