eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
405 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا خدا میکردم قبول کنه. با دست به بدنه لیوانش ضربه زد و گفت: -اون پیرزن چیکار کرده برات؟ آه کشیدم: -داستانش مفصله...اگه منو ببری روستا واقعا لطف بزرگی در حقم میکنی... دست به سینه نشست و گفت؛ -ولی تو توی شرایطی نیستی که بتونی این همه راه رو بری سرم رو کج کردم و گفتم: -بخدا هیچی نمیشه... چشاشو ریز کرد و سرشو تکون داد: -جدا؟ اون وقت از کجا میدونی؟ نالیدم: -هیراد واقعا فکر میکنه من الان ۹ ماهمه؟...بخدا هیچیم نمیشه سکوت کرد. مظلومانه نگاش میکردم شاید راضی بشه. یه جرعه دیگه از چاییش خورد و بلند شد. نامیدانه سرم رو انداختم پایین. داشت از در آشپزخونه میرفت بیرون که صداشو شنیدم: -بعد از ظهر اماده باش با هم میریم ناباورانه سرم رو بلند کردم. اصلا فکرشو نمیکردم قبول کنه. تو بهت و شوک بودم که از اشپزخونه رفت بیرون. خیلی خیلی خوشحال بودم. ولی این خوشحالی خیلی زود جاشو به یه حس بد داد. یه حس تلخ و دلگیر... اون زنی که میخواستم برم ببینمش گلرخ بود. پیرزنی که به جز نوه اش تو این دنیا هیچکسو نداشت. عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاد. من باعث شدم تارکان بمیره... من باعث شدم اون پیرزن تنها بمونه سرم رو روی میز گذاشتم. دندونامو محکم روی هم فشار دادم تا بغضم نشکنه ولی فایده نداشت. گریه ام گرفت. هق زدم. گذشته مثل یه دیوار رو به روم قد علم کرده بود. من هم خودم نابود شدم هم زندگی یه آدم دیگه رو ازش گرفتم. حق تارکان مرگ نبود. حق مادربزرگش بی کسی و تنهایی نبود. بعد از مرگ تنها نوه اش چی به سرش اومد؟ هق هقم بالا گرفت. چرا نتونستم برای یه بارم که شده برگردم و بهش سر بزنم؟ اونقدر گریه کردم که بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمیتونستم صدای هق هقم رو بیارم پایین.