#پارت_460
#رمان_اربابخشن
صدای نگران هیراد رو شنیدم:
-رونیا؟؟؟؟
سرم رو بلند کردم.
سراسیمه اومد جلو و گفت:
-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ جاییت درد داره؟
سرم رو به طرفین تکون دادم.
از شدت گریه نفس نفس میزدم.
سریع یه لیوان اب ریخت و به لبام نزدیک:
-اروم باش...یکم بخور
مجبورم کرد آب رو بخورم.
یکم نفسم بالا اومد.
جفت شونه هامو گرفت و زل زد تو صورتم؛
-چی شده رونیا؟
با بی قراری گفتم:
-من همین الان میخام برم روستا؟
یکم صداشو برد بالا:
-اخه برای چی؟
بغضمو قورت دادم:
-اگه بریم حالم خوب میشه...تا بعد از ظهر نمیتونم تحمل کنم
-اول باید بگی چی شده یا نه؟
عاجزانه گفتم:
-هیراد تو راه برات توضیح میدم
چند ثانیه مکث کرد تو صورتم و در اخر زمزمه کرد:
-خیلی خب...میگم دوتا اسب اماده کنن بریم روستا
نفس راحتی کشیدم.
خیلی خوشحال بودم از اینکه درکم کرده.
حدود نیم ساعت بعد جلوی عمارت بودم.
هیراد افسار دو تا اسب دستش بود.
همونطور که میومد پیشم گفت:
-اسب سواری بلدی؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم و گفتم:
-پدرم یادم داده
-خوبه...با این حال مراقب باش
افسار اسب رو از دستش گرفتم.
به لطف چند سال زندگی تو روستا اسب سواری رو کامل بلد بودم.
پامو روی رکاب گذاشتم و سوار شدم.
هیراد هم روی اسب سیاهش نشست و رو به چندتا از نگهبانای اونجا گفت:
-حواستون به همه چیز باشه تا من برگردم
یکیشون گفت:
-قربان نمیخاین همراهتون بیایم؟
-نه نیازی نیست...
حرکت کردیم.
هیراد گفت:
-باید از جنگل بریم...البته من یه مسیر میان بر سراغ دارم که رفتن ازش اسون تره
چیزی نگفتم.
هر سمتی که هیراد میرفت دنبالش میرفتم.
اول مسیر پر از درخت و ناهموار بود ولی یکم یه رفتیم به یه جاده صاف رسیدیم.