#پارت_462
#رمان_اربابخشن
اگه برای گلرخ نبود مطمئنا هیچ وقت پامو اینجا نمیزاشتم.
وسط روستا بودیم.
مردم روستا با دست هیراد رو به هم دیگه نشون میدادن.
انگار تعجب کرده بودن.
هیراد گفت:
-اینم روستا..خب الان کجا باید بریم؟
چشم چرخوندم و تونستم جاده ای که به خونه گلرخ ختم میشد رو پیدا کنم.
با دست جاده رو نشون دادم و گفتم:
-از اونجا باید بریم
دوباره راه افتادیم.
هرچی بیشتر اون جاده رو میرفتیم دلشوره من هم بیشتر میشد.
یعنی چی به سر گلرخ اومده بود؟
انگار یکی داشت همه وجودمو چنگ میزد.
با تموم شدن جاده از دور خونه فقیرانه گلرخ رو دیدم.
دلم ریخت...
دیگه حواسم به هیراد نبود.
فقط به سمت اون خونه میرفتم.
وقتی رسیدم جلوی خونه از اسب اومدم پایین.
نگاهم مستقیم به اون در بود.
رفتم جلو...
دلشوره ام به اخرین حد ممکن رسیده بود.
دستمو روی بدنه چوبی در گذاشتم و فشار دادم.
ولی در باز نشد....
نگاهمو انداختم پایین.
یه قفل اهنی به در وصل شده بود.
-خونه اون زنی که میگفتی اینجاس؟
از در فاصله گرفتم و در جواب هیراد گفتم:
-اره...ولی چرا قفله...
به چپ و راست نگاه کردم.
انگار هیچکی اون اطراف نبود تا اینکه هیراد گفت:
-یکی اونجا نشسته...میخای ازش بپرسم صاحب خونه کجاست؟
به جایی که هیراد اشاره کرده بود نگاه کردم.
یه نفر پشت به ما کنار رودخونه نشسته بود.
زمزمه کردم:
-اره...بهتره ازش بپرسیم
هیراد گفت؛
-صبر کن الان میپرسم
به طرفش رفت
هزارتا فکر به مغزم هجوم اورد.
چرا در قفل بود.
انگار همه چیز عوض شده بود.
نکنه برای گلرخ اتفاق بدی افتاده باشه...
خدایا دارم دیوونه میشم.
هیراد داشت با کسی که اونجا نشسته بود صحبت میکرد.
رفتم جلو.
پسره بلند شد.
داشت با هیراد حرف میزد.
ولی صداش...صداش انگار برام خیلی اشنا بود.
پوفی کشیدم...
مثل اینکه دوباره توهمی شده بودم.
تو خیال خودم بودم که یدفعه پسره چرخید.
چرخید و دیدن صورتش همانا و یخ بستن خون تو رگام همانا
برای چند لحظه انگار همه وجودم چشم شد.
چی دیدم؟
این آدم...این آدمی که جلوم وایساده بود...
فقط تونستم بگم:
-امکان نداره...
هیراد صدام میزد ولی من انگار نمیشنیدم.
کسی که دیده بودم باعث شده بود لال بشم..
خشکم بزنه و فقط با خودم بگم امکان نداره...
هیراد اومد سمتم و تکونم داد:
-حواست هست؟؟؟
فقط یه صدایی تو ذهنم فریاد میکشید امکان نداره
خودش بود.
خدایا خودش بود...
هیراد فقط به من نگاه میکرد و من شوکه بودم.
دست و پام قفل شده بود.
دیدم که اومد جلو...
پس توهم نزده بودم..
داشتم میدیدمش..
از کنارم رد شد.
بدون هیچ حرفی.
یدفعه برگشتم سمتش و به زحمت لب زدم:
-تارکان...
سرجاش وایساد.
چرخید سمتم و من دوباره با دیدنش غرق بهت شدم.
-شما اسم منو از کجا میدونید؟
به جای اینکه جواب سوالشو بدم لب زدم:
-تو زنده ای؟؟
چشاش از تعجب گرد شد.
یدفعه هیراد منو کشید عقب و گفت:
-چی داری میگی؟
از بالای شونه های عریض هیرای بازم تارکان رو دیدم.
هنوزم باورم نمیشد.
نه اصلااا باور کردنی نبود.
من خودم دیدم اون روز تیر خورد...چشاش بسته شد.
ولی الان داشتم جلوی خودم میدیدمش.
ار اون عجیب تر این بود که منو نمیشناخت...
کمکم کرد کنار خونه گلرخ زیر سایه یه درخت بشینم.
موهای پخش شده روی پیشونیم رو کنار زد و گفت:
-اون پسره گفت صاحب خونه تا نیم ساعت دیگه میرسه...انگار باهاش اشنا بود
مادر بزرگش بود. مگه میشد نشناسه؟
هیراد هم کنارم نشست.
به درخت تکیه داد و گفت:
-تا حالا اینقدر عجیب غریب ندیده بودمت