#پارت_479
#رمان_اربابخشن
سر ماهیرا روی تنش افتاده بود و بدن بیجونش میون زمین و آسمون تاب میخورد.
کمربند رو انداختم کنار.
همونجا زانو زدم.
همه چیز جلو چشام دو دو میزد.
الان بود که قلبم از شدت نفرت و غم ایست بده.
من شکسته شده بودم.
بدجوری تَرَک برداشته بودم.
کمرم مثل همیشه خم بود.
مشتم رو به زمین تکیه دادم تا نیوفتم.
با صدای کسی که گفت:
-یا امام حسین..
چشای بسته ام نیمه باز شد.
رونیا دستشو جلوی دهنش گرفته بود و نگاه وحشت زده اش بین من و ماهیرا میچرخید.
خواستم بلند شم ولی سرگیجه نمیزاست.
همین که روی پا ایستادم مجبور شدم دوباره زانو بزنم.
رونیا دوید طرفم و کنارم نشست.
نگران و با چشای اشکی گفت:
-هیراد حالت خوبه؟
با صدای گرفته ام گفتم:
-برو طبقه بالا...اینجا نمون
-اخه...
-گفتم برووو
دادم به حدی ترسوندش که ازم فاصله گرفت.
بلند شدم.
وقتی دیدم رونیا حرکتی نمیکنه گفتم:
-کاری نکن بقیه عقده ام سر تو خالی بشه برو تو اتاق بالا و تا میتونی پایین نیا...
نگاهی به ماهیرا کرد و باز خواست حرفی بزنه که نزاشتم.
-هیسسس هیچی نگو