eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
405 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
اخرین نگاهم باعث شد رونیا چشای پر از تشویشش رو ازم بگیره و به سمت طبقه بالا راه بیوفته. اما سرش رو می‌چرخوند و به من و ماهیر نگاه میکرد. چاقو رو از جیبم کشیدم بیرون. دقیقا بالای گره طناب رو بریدم. جسم بیهوشه ماهیرا روی زمین افتاد. کبودی و جای کمربند روی بدنش کاملا مشخص بود. موهای بلندش اطراف سرش پخش شده بود و صورتش هم رنگ گچ دیوار بود. پلکامو بستم. پشت چشمم آتیش گرفت. نیشخند زدم. به خودم...به این زندگی نکبت بار ماهیرا رو بلند کردم و انداختمش روی تخت. برای اخرین بار نگاهش کردم. اخمام وحشتناک جمع شد. هنوزم با خودم فکر میکردم چطور تونست اینقدر بی رحم باشه و منو به برادرم بفروشه؟ تند تند از پله ها بالا رفتم. در اتاق قدیمیم رو که باز کردم رونیا رو دیدم. وقتی نگام کرد نگرانی و یه ترس خفیف رو از چشاش خوندم. کلافه موهامو از روی پیشونیم کنار زدم و رفتم پنجره رو باز کردم. دستامو تکیه گاه کردم و خم شدم به طرف بیرون. چشامو بستم و اجازه دادم باد به صورتم بخوره. یکم که تو اون حالت موندم صدای دو دل رونیا رو شنیدم: -میخای برات چیزی بیارم؟ سکوت کردم. دوباره گفت: -غذا درست کنم؟ بازم نیتونستم و دلم نمیخاست جواب بدم. چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد. فهمیدم رفته... کاش بهش گفته بودم نگران من نباشه و یه چیزی بخوره ولی فکم یاری نمیکرد حرفی بزنم. بدن خسته ام رو انداختم روی تخت. کاش میشد بی دغدغه بخوابم. کاش میشد به چیزی فکر نکنم. ولی نمیشد. خواب با چشای من بیگانه بود. کتم رو چنگ زدم و از اتاق زدم بیرون. کامیار خودش رو رسونده بود و بیرون عمارت منتظر بود. همین که رسیدم گفت؛ -اقا سلام شنیدم مهرداد فرار... پریدم وسط حرفش: -دیگه نمیخام حرفی ازش بشنوم...اونی که باید باشه الان هست...به نگهبانا بگو دنبالش نگردن فقط حواسشون باشه نزدیک عمارت پیداش شد نزارن در بره... -چشم اقا...پرونده ها و لپ تاپ تون رو هم اوردم تا کارای شرکت رو انجام بدین -الان نمیتونم -ولی اقا تازه قرار داد بستیم...اگه برسی نکنید ممکنه ضرر خیلی بزرگی به... داد زدم: -به دررررک سکوت کرد. سوار ماشینم شدم و حرکت کردم. به طرف مقصدی که فقط خودم میدونستم کجاست...