eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
405 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: -داری خیلی خودت رو اذیت میکنی گفت: -دارم خودم رو آروم میکنم...تو نگران نباش به خودت فکر کن رونیا...به بچه ات -حواسم بهش هست مچ دستش رو روی چشماش گذاشت و حرفی نزد. تو همون وضعیت موندم و خیره نیم رخش شدم. نفهمیدم کی خوابم برد. * با شنیدن صدای نفس های بلند و نامنظم چشام باز شد. خوابم سبک بود و خیلی زود متوجه اطرافم میشدم. روی آرنجام بلند شدم و خیره صورت غرق در عرق هیراد شدم. اخماش مدام تو هم گره میخورد و خیلی بد نفس میکشید. نگرانی به دلم چنگ انداخت. خودم رو بهش نزدیک تر کردم طوری که صورتم مقابل صورتش بود و همونطور که صداش میزدم تکونش دادم: -هیراد...هیراد صدامو میشنوی؟ قفسه سینه اش شروع کرد تند تند بالا پایین شدم و دندوناش روی هم ساییده میشد. ترسیده بودم ازش. قیافه اش مثل یه گرگ درنده شده بود. ولی باید بیدارش میکردم. صدامو بردم بالا و محکم صداش زدم: -هیراااد باز شدن پلکاش همانا و تلاقی چشمای سرخ و وحشیش تو چشام همان... حتی نفس هم نمی‌کشید و منکه با دیدن چشاش و قیافه برزخیش وحشت کرده بودم فقط زل زده بودم بهش. یدفعه نفهمیدم چی شد که داد بلندی کشید و به گلوم چنگ انداخت. همزمان که جیغ کشیدم هیراد هم نشست و منو از پشت کوبید به تخت. دیدم که روم خیمه زد و اینبار موهامو تو مشتش گرفت. قبل از اینکه کار دیگه ای انجام بده پیراهنش رو چنگ زدم و جیغ کشیدم: -نههههههه یهو پنجه اش از لای موهام باز شد و قیافه اش مات و مبهوت موند. چند ثانیه زل زد به چشمای اشکی و وحشت زده ام و یدفعه نفسش رو آزاد کرد. مردمک چشاش گیج و منگ به اطراف نگاه کرد و دوباره زوم شد روی من. عرق از پیشونیش چکه کرد روی گونه من و من چشمامو محکم روی هم فشار دادم. قلبم تند تند میزد. یدفعه حس کردم از روم بلند شد. سریع چشامو باز کردم. از تخت اومده بود پایین. با دوتا دست به موهاش چنگ میکشید و انگار گیج و کلافه بود. بدون اینکه نگام کنه کتش رو از روی میز چنگ زد و از اتاق زد بیرون. بلند شدم نشستم و دستمو روی یقه لباسم مشت کردم. اشکام پشت سر هم میریخت و هنوزم بدنم مثل بید می‌لرزید. تا حالا اینقدر ترسناک ندیده بودمش. تا حالا اینقدر ازش وحشت نکرده بودم. به این فکر میکردم به چه دلیل بهم حمله کرد. بخواطر خوابی بوده که می‌دیده؟ شاید چون یدفعه ای بیدارش کردم این اتفاق افتاد. یعنی اینقدر روح و روانش ویران شده؟ تنم رو روی تخت کشیدم و دراز کشیدم. تا نزدیک سپیده دم بیدار بودم و فکر میکردم. وقتی روشن شدن هوا رو دیدم تازه پلکام افتاد روی هم و تونستم یکم بخوابم.