#پارت_488
#رمان_اربابخشن
روز و شبم بی هدف تو این عمارت طی میشد.
ماهیرا حق نداشت از اتاقی که توش زندانی شده بود بیاد بیرون.
ناریه رو تو عمارت دیدم...همون خدمتکار قدیمی...
وقتی من رو دید یکم چشاشو ریز کرد تا توی خاطراتش پیدام کنه و بعدش هم بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد.
احتمالا هیراد دوباره اورده بودش برای آشپزی و کارهای عمارت.
داشتم تو راهروی عمارت قدم میزدم و نگاهم به تابلوهای بزرگ و خاک خورده متصل به دیوار بود که به اتاق ماهیرا نزدیک شدم و صداش رو شنیدم.
با کی حرف میزد؟ یعنی هیراد خونه بود؟
رفتم جلوتر.
در اتاقش نیمه باز بود.
یواشکی سرک کشیدم.
با دیدن هیراد که پشت به در وایساده بود و ماهیرا که با اون قیافه اشفته اش جلو پاش افتاده بود ابروهام بالا پرید.
ماهیرا نفس بریده گفت:
-بهم یه فرصت بده...قسم میخورم حتی نگاهم به کسی جز تو نیوفته...فقط یه فرصت بهم بده...من هنوزم دوستت دارم...حتی اگه منو بکشی بازم عشق اول و آخرمی...مهرداد منو مجبور کرد باهاش باشم...گفت اگه به حرفش گوش ندم تو رو میکشه....
نزدیک بود دود از کله ام بلند شه...
چی داشت میگفت؟
قسم میخوردم همه حرفاش دروغه...
من تو نبود هیراد دیدم که مهرداد و ماهیرا تو دل شب چه حرفایی بهم میزدن...من دیدم که هم دیگه رو به آغوش کشیدن و هیچ اجباری برای ماهیرا نبود.
صدای غرش هیراد رو شنیدم:
-خفه شو بی سر و پا...فکر کردی با این دروغا میتونی خودتو نجات بدی؟
ماهیرا خودش رو به پای هیراد انداخت و شروع کرد گریه و التماس:
-بخدا دروغ نمیگم...به جون خودت حقیقت رو میگم...بهم یه فرصت بده
هیراد داد کشید:
-الان یادت افتاده حقیقت رو بگی؟
خیلی خوب میتونستم ظاهر ماهیرا رو ببینم.
با این سوال هیراد ماتش برد اما پا پس نکشید و گفت:
-نگفتم چون نگرانت بودم...فکر میکردم اگه واقعیت رو بفهمی میری سراغ مهرداد و یه بلایی سرت میاد
شروع کرد بلند بلند هق زدن و ادامه داد:
-من خودمو فدای تو کردم چون نمیخاستم بلایی سرت بیاد...چطور میتونی اینطوری شکنجه ام بدی...چرا نمیفهمی من هنوزم همون ماهیرام...همونی که اگه یه اشک از چشاش میچکید زمین و زمان رو به هم میدوختی...حالا چی شده هیراد...چی شده که اینقدر بی رحم شدی؟
یدفعه گریه ماهیرا میون فریاد هیراد گم شد:
-ببند دهنتو....بِبُر صداتو
موهای ماهیرا رو کشید و از روی زمین بلندش کرد.
تو صورتش داد زد:
-تو اگه بیگناه بودی همون روزایی که به قول خودت مهرداد مجبورت کردت بود میومدی همه چیو به خودم میگفتی.... مچ تو و اون برادر نمک به حرومم رو گرفتم.. اومدم بالا سرت...حالا میگی همش اجبار بوده؟
ماهیرا دستش رو روی دست هیراد گذاشته بود و از درد صورتش قرمز شده بود.
یدفعه کشیده هیراد فرود اومد تو صورتش و پرتش کرد عقب.
انگشتش رو به طرفش نشونه رفت و گفت:
-دیگه نمیخوام دروغای حال به هم زنت رو بشنوم وگرنه نفست رو میگیرم.