eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
در حالی که از پله ها بالا رفت ؛گفت : -به هر حال بیشتر مواظب خودت باش چون اصلا حوصله بیمارداری رو ندارم باز هم مثل همیشه تنها با یک جمله تلافی همه محبتها و مهربانیها یش را در آورد. اما او عادت کرده بود ،به همه این ناملایمات و بی رحمی ها عادت داشت .آرام با خودش زمزمه کرد -اگر این جمله را نمی گفتی به خدا امشب در مسیح بودنت شک می کردم با صدای بسته شدن در اتاق مسیح سرگرم حل همورکی که به او داده بود ؛شد دیگر به زهرهایی که وقت وبی وقت می ریخت واکنش نشان نمی داد ودرك میکرد که مسیح نمی خواهد او را به یک زندگی خیالی امیدوار کند و به خوبی میدانست که محبتها ونگرانیهایش اصلا بوی عشق نمیدهند و تنها از روی حس مسئولیت پذیری اوست با صدای پای مسیح بر روی پله رشته افکارش گسست ،با خستگی خمیازه ای بلند کشید و نگاهی به ساعت انداخت نزدیک به دو صبح بود وهنوز چند صفحه ای از جزوه اش باقی مانده بود ،چشمانش از بی خوابی قرمز ومتورم شده بود ،نگاهش را به سمت راه پله انداخت مسیح در حالی که از پله پایین می آمد گفت : -تو هنوز نرفتی بخوابی! برای رفع خستگی دستانش را از هم گشود وکش وقوسی به کمر خشک شده اش داد وگفت : -هنوز نتونستم جزوه ام رو تموم کنم -هرچه خوندی دیگه بسه ،پاشو برو بخواب --نه اگه یه صفحه مونده باشه فردا همه رو بهم می ریزم کنارش ایستاد وگفت : -سازه که اوپنه،پس نگران چی هستی ؟ -باید بدونم هر قانونی چه صفحه ای هست یا نه! چشمانش را تنگ کرد وبا لبخندی مرموزانه پرسید : -تو که هر شب با خیال راحت تو این ساعت خواب بودی حالا چرا امشب نسبت به این درس اینهمه حساس شدی ؟ لبخندی زد وبا شیطنت گفت: -آخه پیش بقیه استادهام خیلی عزیزمو همه جوره هوامو دارن ولی استاد این درس اینقدر سرتقه وگند دماغه که می ترسم یه اشتباه کوچولو باعث بشه حرص این چند ماهشو سرم خالی کنه
لبخندی دلپذیر روی لبش نشست وبا آرامش گفت : -پاشو برو بخواب دختر خوب ،من اگه بخوام حرص چند ماهمو سرت خالی کنم مطمئن باش بدون اشتباه هم می تونم خالی کنم پس نگران نباش . از تکه کلام دختر خوب ناخودآگاه به یاد مهدی افتاد حس کرد مسیح هم می تواندبه مهربانی مهدی باشد ،اگر تنها همیشه مثل امشب باشد -تو برو بخواب من این چند صفحه رو تموم کردم میرم می خوابم مسیح با یک حرکت سریع جزوه را از دستش قاپید وگفت : -توکه بیداری من هم نمی تونم بخوابم ، تو که میدونی من چقدر مشغله کاریم زیاده ودر طول روز باید این ور و اون ور بدوم پس پاشو برو بخواب تا منم با خیال راحت بخوابم . دست مسیح را گرفت و تلاش کرد جزوه را از دستش بیرون بکشد وهمزمان گفت : -اگه نور اذیتت می کنه ؛ میرم اتاقمو با نور اباژو بقیه رو میخونم جزوه را به دست چپش منتقل کرد و مچ دست افرا را محکم گرفت وآمرانه گفت : -گفتم برو بخواب لجبازی وهم بذار کنار ، با این همه خستگی صبح چطورمی خوای بیدار بشی . در حالیکه مچ دستش در دست راست مسیح بود به سمت جزوه اش هجوم برد وگفت : -امکان نداره درسمو تموم نکرده خواب به چشمم بیاد جزوه را بالای سرش گرفت وبی هوا افرا را به طرف خودش کشید ،چون آمادگی این حرکت را نداشت ؛نتوانست خودش را کنترل کند ومحکم در آغوش مسیح افتاد وسرش روی سینه مسیح جای گرفت ،ضربان قلب مسیح آرام ویکنواخت بود اما قلب او با شدت به دیواره سینه اش میکوفت و دمای بدنش را تا مثبت هزار برده بود .مسیج فشار ضعیفی به مچش وارد کرد وآرام در گوشش زمزمه کرد : -هیچ وقت فکر نکن برای کسی بیشتر از استاد این درس مهم وعزیزی - همه وجودش گر گرفت ودر آتش عشق مسیح سوخت وخاکستر شد،انقدر از بی محبتی به گدایی افتاده بود که تنها با یک جمله رنگ به رنگ میشد و قلبش در سینه پر پر میشد باید بازهم مثل ابلهان خام تنها یک رشته کلام عاشقانه پوشالی میشد ، به خود تشر زد که خام حرفهایش نشو چرا که دیگر محبتهایش رنگ وبویی ندارند - مسیح مچ دستش را رها کرد واو را از آغوشش بیرون آورد چند قدم از او فاصله گرفت وبا لبخندی مرموز به جزوه اش اشاره کرد وگفت :
چشمانت را می بوسم که گریسته اند برای عشق ‌لبانت را که سکوت کرده اند برای عشق وگونه هایت را که از عشق داغ است برای دل بی تابت اما چه می توانم کرد جز دوست داشتن تو...♡ ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
دوســــت شــدنـ من و تـو شایـد تصــادفی باشــہ امــــا جــــدا کـــردنمـــــون کـار هیچکســی نیــست🔒 ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
از روزی که تو رو شناختم، یه کم مهربون‌تر شدم، صبورتر شدم، تمایل بیشتری به تحویل دادن لبخند به بقیه دارم، قدر دونستن رو تمرین کردم، چون می‌خواستم این دنیا بدونه چقدر شکرگزارم برای اینکه بهم نشون داد که عشق واقعی وجود داره. ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
‌‌ محدودم کن به دوست داشتنت دلم میخواهد جز تو چیزی به چشمِ دل نیاید💍♥️ ‌‌ ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
Karma - Masoud Sadeghloo.mp3
8.31M
💢 آهنگ : کارما 🎵 💢 خواننده : مسعود صادقلو 🎤 https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#پارت۵۴۴ لبخندی دلپذیر روی لبش نشست وبا آرامش گفت : -پاشو برو بخواب دختر خوب ،من اگه بخوام حر
-حالا با خیال راحت برو بخواب . بخدا درآفرینش این بشرمانده بود ، آخرچه استادی بود که شاگردش را تشویق به نخواندن درسش میکرد. صبح با صدای مسیح چشمهایش را گشود، مسیح روی لبه تخت کنارش نشسته بود وآرام صدایش میزد باصدای ضعیفی زمزمه کرد : -چیزی شده ؟ -نه بیدارت کردم ،بلندشی اون چند صفحه ای که از جزوه ات مونده رو بخونی . -مگه ساعت چنده ؟ -شش لحاف را روی سرش کشید وگفت : -وقت گیر اوردی ،من خوابم میاد مسیح لحاف را از روی سرش کنار کشید وگفت : -پاشو یه دوش بگیر خواب از سرت می پره باخشم داد زد -وای چی از جونم می خوای،از کی تا حالا شده که تو خواب وبیداریم هم دخالت می کنی مگه من بچه ام که با زور بخوابم و با زور بیدار شم -از بچه هم کم عقل تری، چون اگه بزرگ بودی می فهمیدی که نصف شب ذهنت خسته است وضریب هوشیت صفره و هیچ یاد نمی گیری، بلند شو یه دوش بگیر حالا هرچی بخونی تو ذهنت میمونه چون ضریب هوشی تو این وقت صبح خیلی بالاست . لحاف را از دست مسیح بیرون کشید و دوباره روی سرش کشید ولبه اش را محکم گرفت وبا تن صدای نسبتا بلندی گفت: -آقای دکتر من حالا خوابم میاد و ضریب هوشیم منفی هزاره، پس خواهشا "دست از سرم وردار وبرو سرکار خودت تا دیرت نشده. با عصبانیت لحاف را از روی سرش کشید وبه تندی گفت: -مجبورم نکن با همین لباس زیردوش ببرمت
مثل فنر از جا جست و روی تخت نیم خیز شد میدانست مسیح هر چیزی را که می گوید عمل می کند. مسیح از رفتارش یک تای ابرویش را بالا داد وبا لبخندی گفت : -خوشم میاد که تا اجبارت نکردم مثل بچه آدم کاریو انجام نمیدی با چهره ای درهم گفت: -می بینی که بلند شدم ،پس حالا می تونی بری -برم که دوباره بخوابی عصبی داد زد : -لباسم درست نیست، توقع نداری با این لباس جلوی تو از تخت بیرون بیام که! لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست وگفت: -یعنی از لباس دیشبت هم بدتره باحرص دندانهایش را بهم فشرد وگفت: -اگه بیکاری تمام روز رو همینجا بشین تا چنار زیر پات سبز بشه ،چون من تا تو اینجایی امکان نداره از این تخت پایین بیام مسیح لبخند شرینی زد گفت: -بسیار خوب، می رم پایین ولی اگه تا بیست دقیقه دیگه پایین نیومدی باور کن میام وهمون کاری رو که گفتم می کنم. از جا برخاست و اضافه کرد: -در ضمن بعد از حمام لباس درست بپوش سرما نخوری کوسن تخت را به طرفش پرت کرد وگفت: -بابا بزرگ نصیحت دیگه بسه مسیح جاخالی داد وکوسن به در اتاق خورد و مقابل پایش روی زمین افتاد درحالیکه خم می شد کوسن را بردارد سرش را به حالت تاسف چندبار تکان دادو گفت: -بیچاره مادرم که نمیدونه عروسش از یه بچه پنج ساله هم لوس تر وبی ادب تره کوسن راروی تخت پرت کرد و از اتاق خارج شد.افرا نفس عمیقی کشید و باخودش اندیشید:
خدایا باید ازاین آدم دو شخصیتی متنفر باشم یا به خاطر همه دلسوزیهایش دوستش داشته باشم با یک دوش آب گرم خواب ازسرش پرید وحسابی سرحال آمد از حمام که بیرون آمد موههای خیسش را با سشوار خشک کرد و با گل سر بست با اینکه هوای اتاق گرم بود اما حوصله بحث دوباره با مسیح را نداشت به همین خاطر یک پلیور یقه اسکی قرمز باشلوار جین مشکی پوشید واز اتاق خارج شد. مسیح هنوز سرکارنرفته بود این را از صداهایی که از سالن میآمد فهمید.آرام وبی صدا ازپله ها پائین آمد مسیح پشت میز غذاخوری سالن مقابل یک عالمه طرح ونقشه ایستاده و درحالیکه تی رول در دستش بود روی یکی از طرحها خم شده بود وچنان مبهوت طرح بود که اصلا متوجه حضورش نشد. کنارش ایستاد وآهسته پرسید: -داری چکار می کنی؟ به طرفش برگشت و با لبخند گفت: -تو اینجایی !.. اصلا متوجه حضورت نشدم. روی طرح خم شد و گفت: -خوب از تو یاد گرفتم دقیق نگاهش کرد وبا چشمانی ریز شده پرسید -چی رو؟؟ -مثل روح تو خونه راه رفتن تو، ناسلامتی چندماهه دارم کنارت زندگی میکنم . دوباره لبخند روی لبش نشست اما از نوع مرموزش -پس چرا سعی نمی کنی چیزای خوب رو از من یاد بگیری با شیطنت لبخندی زد وگفت : -مگه تو چیز خوبم داری ! -یعنی هیچ چیز خوبی توی وجودمن نیست با لحنی تمسخر آمیز گفت، -چرا یه چیزی هست!....، خودشیفتگی وخودخواهی ، خیلی دلم می خواد مثل تو به خودم بنازم . روی طرح خم شد و با آرامش گفت:
-تو هم به خودت می نازی اما نه به اون چیزی که تو وجودته ! بلکه به صورت زیبایی که خدا بهت داده وقادره اونو اکی ثانیه ازت بگیره -جدیدا" دبیر فلسفه و منطق شدی؟ -نه !جدیدا" بابا بزرگ یه دختر لوس شدم. به طرحهای روی میز اشاره کرد و پرسید: -این طرحها مال چین ؟ همچنان که سرش زیر بود؛ گفت : -طرحهای بچه هاست دارم چکشون می کنم. -می خوای منم کمکت کنم بی اختیار سرش را به طرفش چرخاند.یک تای ابرویش بالا رفته بود و پوزخندی غلیظ روی لبش خودنمایی میکرد .گوشه لب زیرینش را به دندان گرفت انگار سعی در کنترل خنده اش داشت -آفرین به اینهمه اعتماد به نفس ، خیلی زود خودشیفتگی و از من یاد گرفتی. رنجیده خاطر با دلخوری گفت: -تو همیشه منو دست کم بگیری اما من یه ترم دیگه فارغ التحصیل می شم. پوزخندش به یکباره به لبخندی شیرین مبدل شد ومهربان گفت: -ولی بازهم در اون حدی نیستی که بتونی اشکالات طرحهای بچه ها رو ببینی. از اینکه مسیح اصلا باورش نداشت قلبش پر ازغصه شد وبازهم هیمالیا روی دلش سنگینی کرد .بی اختیار لبش لرزید و باعث لرزیدن تن صدایش شد - نمی دونم از اینکه همیشه توی ذوقم بزنی چی عایدت میشه لبها وچانه اش به وضوح میلرزیدند اما همچنان با نهایت تلاش مانع ریزش اشکهایش بود .مسیح که حرکاتش را زیر نظر داشت یک دستش را روی شانه اش نهاد وبا دست دیگرش چانه لرزانش راگرفت وسرش را بالا کشید ودر عمق چشمان مخمورش خیره شد ومهربان گفت : -حالا این گریه داره ! از نگاه کردن به چشمان سیاه وگیرایش واهمه داشت نگاهش را به زیر انداخت و بغض الود گفت :