#پارت_158
#افسردگی
بردیا داری اشتباه میری؟
_ درسته. آهان نکنه میخوایم بریم دنبال مامان راستی باباهم امروز
میخواست بیاد از ماموریت
_ با این حرفم بغضش بیشتر شد اشکاش بیرون ریختن ؛ با غم نگاش کردم
کاش حرفی از خانواده م نمیزدم نکنه یاد فتانه خانم افتاده.
_ ارغوان برو خونه.
_باشه میرم صداشون می کنم زود میام.
از ماشین پیاده شدم زنگ خونه رو زدم مامان درو باز کرد با دیدن من بلند
زد زیر گریه ضربه ای به سرش زد با چیزی که گفت سر جام خشکم زد
_بد بخت شدیم ارغوان.
با گیجی گفتم: مامان گریه نکن خوب نیست برات عزیزم اشکال نداره فتانه
خانمم عمرش همین قدر بوده دیگه.
با تعجب نگام کرد و گفت: مگه فتانه خانمم مرده؟
چشمام رو ریز کردم با تعجب گفتم: مگه واسه همون حاضر نشدی؟
با جیغ ارمغان زانو هام سست شد به دیوار تکیه دادم.
_ بابام خدا يتيم شدم
كل تنم میلرزید چشمام درشت شده بود ؛ باورش برام سخت بود بابام.
امروز میخواستم به دیدنش برم میخواستم ببینمش هممون دعوت بودیم
چیشد یه دفعه صدای باز و بستن ماشین برديا همزمان شد، با گیج رفتن
سرم توی آغوشش گرفتم ؛ از روی زمین بلندم کرد. صدا ها ناواضح به
گوشم میرسید ؛ روی دستاش بلندم کرد و داخل خونه بردم.
_ارغوان خانمم؟
چشمام داشت بسته میشد نایی برای جواب دادن نداشتم مغزم دیگه
جوابگوی این مقدار از مصيبت نبود ، بردیا تلفنش رو برداشت صدای گنگش
رو میشنیدم انگار داشت با اورژانس صحبت می کرد. صدای گریه های
مامان و ارمغان بالا سرم حالم رو بدتر از قبل می کرد. مرد این روزهام اشک
میریخت و با وحشت نگام می کرد دایی نبود چرا؟ حتما الان خوشحاله حالا
که يتيم شده بودم حالا که بابام نبود راحت می تونست بزنه تو صورتم می
تونست کتکم بزنه ، هیچ بابا یوسفی هم
#پارت_159
#افسردگی
نبود که تهدیدش کنه و بترسونتش ؛ بابام کم پیشمون بود اما وقتی
بود هیچ چیز رو ازمون دریغ نمی کرد ؛ همیشه عاشقش بودم ، حتی
بیشتر از مامان سرم تیر می کشید، چشمام سیاهی میرفت ؛ کم کم
پلکام روی هم افتادن دیگه چیزی نفهمیدم تنها چیزی که توی ذهنم
تکرار میشد یک کلمه بود "یتیمی . با احساس درد توی سرم چشمای
خسته م رو باز می کنم تصویر تار مردی که بالا سرم نشسته رو می
بینم ، چند بار پلک میزنم تا واضح تر ببینم ، تصویر برديا با چشمای
سرخ از گریه جلو دیدم ظاهر میشه. دستم رو روی زمین میذارم از جا
بلند میشم سرم گیج میره ، متوجه م میشه با صدای گرفته ای میگه:
چی میخوای دراز بکش؟
سرم روی روی سینه ش میذارم با خستگی میگم:
خوابم میاد.
نوازش وار دستش رو روی سرم می کشه چشمام رو میبندم همین که
میخوام برای یه لحظه آرامش بگیرم صدای جیغ و داد زنی خط
میندازه روی اعصابم با داداش گفتنش می فهمم که عمه يلداست.
چقدر داد میزنه. اخمی می کنه و با محبت میگه:
می خوای بریم خونه خودمون؟
_نه فقط....
_ چی میخوای؟
_نمیدونم...
ارغوان.
_چیه؟
_حالت خوبه؟
_ آره فقط يکم سرم درد می کنه.
_ بخاطر داروهاست.
_چه دارویی؟
_آرام بخش
_ بابام مرد؟
با بغض نگام می کنه چیزی نمیگه نمیدونم دقیقا چه حسی دارم.
_بردیا؟
_ جانم.
_ بابام رو خیلی دوست داشتم
میدونمی میگه همزمان بغضش میترکه و از اتاق بیرون میره. نفس عمیقی
می کشم به ساق دست چپم که پنبه ای روش چسبیده شده نگاه می کنم ،
مانتوم و که کنارم روی تخت پهن شده بر میدارم ؛ میپوشمش در اتاق رو باز
می کنم سرم کمی گیج میره به در تکیه میدم دستی به سر دردناکم می
کشم ، بردیا هراسون نزدیکم میشه با کمی خشم رو بهم با صدای کنترل
شده ای میگه:
چرا اومدی بیرون؟
همه نگاه ها به طرف من کشیده میشه با آرامش بر می گردم رو بهش میگم:
میخوام بیرون باشم.
دستش رو دور کمرم حلقه می کنه و من به این فکر می کنم که هنوز یک ماه
هم از عروس شدنم نگذشته رخت عزا به تن کردم.
#پارت_160
#افسردگی
عمه بلند گریه می کنه روی سر و صورتش میزنه از مامان و ارمغان
خبری نیست مهمون ها آروم اشک میریزن دو تا از دختراش سعی می
کنن یه دونه خواهر پدرم رو آروم کنن اما چندان موفق نیستن. عمه با
دیدن چشمای بی روح من داد میزنه:
الهی بمیرم برات ارغوان بمیرم که بی پدر شدنت رو نبینم.
چیزی نمیگم سرد نگاش می کنم، اون لحظه هیچ چیزی برام مهم نبود
انگار که توی این دنیا نبودم تكيه مو به برديا دادم با کمکش راه رفتم.
عمه محکم بغلم کرد ؛ هق زد كمرش رو آروم نوازش کردم و چیزی
نگفتم ازم جدا شد کنارش روی کاناپه نشستم ، بردیا هم سمت راستم
جا گیر شد. نفس عمیقی کشیدم در گوشش گفتم:
مامانم و ارمغان کجان؟
_قرص های قلب مامانت رو دادم خوابیده ارمغانم پیششه.
_سبحان كو؟
با صدای در و ورود دایی جواب سوالم رو گرفتم با دیدن من دستی به
چشمای سرخ از گریه ش کشید ، به طرفم اومد محکم بغلم کرد
مردونه هق زد منم بغلش کرده و سرم رو روی سینه ش گذاشتم.
_دایی غصه نخوريا خودم پشتتم تا آخر.
لبخند زورکی زدم از آغوشش جدا شدم ، سر جام نشستم دایی به
طرف اتاق مهمان که مامان داخلش بود رفت با یاد آوری بابا چشم از
سبحان گرفتم و سرم رو به طرف بردیا کج کردم و با صدای ارومی رو
بهش گفتم:
چجوری بابام....
_موقع برگشت اتوبوس چپ کرده.
دستش رو فشردم و با غم گفتم:
کی... قراره... دفنش کنن؟
_ احتمالا جسد رو فردا یا پس فردا تحویل بدن تو نمی خواد نگران
این چیزا باشی من خودم آشنا دارم.
با صدای مرثيه خونی عمه با لهجه اهوازی نگاش کردم ؛ خودم رو
توی بغلش بردیا بیشتر فشردم احساس تنهایی و بی کسی توی
وجودم رخنه می کرد.... با اصرارهای من قرار شد امروز رو خونه
پدریم بمونیم پدری که دیگه هیچوقت نمی تونستم ببینمش مگر
توی دنیای دیگه روی تخت مشترک مامان و بابا کنار هم دراز کشیدیم
هر دومون خسته بودیم بخاطر پذیرایی ب
#پارت_161
#افسردگی
و کار های دیگه برای همین خیلی زود خوابمون برد. با برخورد نور مستقیم
خورشید دستم رو روی صورتم گذاشتم چشمام رو به سختی باز کردم به
اطرافم نگاه کردم ، با دیدن پنجره سمت راست تخت و پرده های کرم قهوه
ای متوجه شدم که توی اتاق مشترک پدر مادرم هستم ولی چرا...؟ نگام رو
به سمت قاب عکس خانوادگیمون که سوق دادم ، تازه همه اتفاقات توی
سرم هجوم آوردن با بغض قاب رو برداشتم به عکسی که همراه با سبحان و
ارمغان پدر مادرم گرفته بودیم ؛ نگاه کردم. دستی روی صورت خندون بابا
کشیدم ؛ اشک ریختم گریه هام کم کم به شدید شدد از ته دل گریه می کردم
و هق میزدم.
٬بابا چرا تنهام گذاشتی؟
بردیا از صدای گریه هام بلند شد اون قدر گریه کرده بودم نفسم بالا نمیومد
از ته دل زجه میزدم ، مشت های بی جونم رو به سینه میزدم اسمش رو
صدا می کردم ؛ برديا هراسون بغلم کرد بوسه ای روی موهام زد و با اشکاش
همراهیم کرد.
_ بابا من بدون تو چیکار کنم؟
_هیش آروم خانمم آروم باش.
دایی و مامان به همراه ارمغان داخل اتاق شدن با دیدن وضعیت من اون ها
هم شروع به گریه کردن ؛ این کارشون حالم رو بدتر می کرد. بیشتر از همه
توی خانوادمون من به بابا وابسته بودم خیلی دوسش داشتم ؛ باورم نمیشد
این قدر یهویی از پیشم بره. بردیا دم گوشم با صدای آرومی گفت:
ارغوان خانمم ببین گریه کنی حال مامانتم بد میشه ها آروم باش عزیزم
با نگرانی نگاش کردم و دستی به صورتش کشیدم نمیدونستم چیکار کنم رو
به مامان با صدای گرفته ای گفتم:
مامان گریه نکن خواهش می کنم حالت بد میشه. ارمغان بسه دیگه دایی ببرشون بیرون.
باشه ای گفت با هم از اتاق خارج شدم کنار بردیا نشستم با ترس گفتم:
تو قرصات رو خوردی؟ نه بریم بیرون میخورم.
با بغض گفتم:
بردیا من بدون بابام چیکار کنم؟
موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و سرم رو توی بغلش گرفت.
_هیش آروم . آخ الهی بمیرم براش كاش من به جای اون میمردم این روز و
#پارت_162
#افسردگی
نمی دیدم.
_ا كفر نگو دختر.
دوباره شروع کردم به گریه کردن ؛ اون قدر هق زدم که به نفس نفس افتادم
بلند سرفه می کردم تا راهی برای نفس کشیدن ، پیدا کنم برديا هول زده از
جا پرید سریع اسپری م رو از کیف سامسونتش بیرون آورد. سمتم خیز
برداشت به دهنم نزدیکش کرد؛ چند بار زد نفس عمیقی کشیدم از دستش
گرفتم با دستای لرزونم چند بار دیگه فشارش دادم. صورت برديا از خشم به
قرمزی میزد وقتی دید حالم بهتره محکم بغلم کرد و عصبی گفت:
دیوونه مگه نمی بینی حالت بده با این حالت گریه می کنی فکر کردی با
گریه چیزی درست میشه؟
بی حال سرم رو روی سینه ش گذاشتم ؛ عصبی بازوم رو کشید به صورتم
نگاه کرد و گفت:
اگه بخوای اینجوری گریه کنی نه سر مزار میبرمت نه میذارم بیای این جا
دختره خنگ تو مریضی چرا فکر خودت نیستی؟! اگه چیزیت بشه من چه
خاکی باید تو سرم بریزم هان؟
_بردیا بس کن خواهش می کنم.
_باشه ، باشه بس می کنم ولی تو هم تمومش کن.
سرم رو توی سینه ش مخفی کرد و بی صدا شروع به گریه کردم عصبی
دستی لای موهاش کشید و دیگه چیزی نگفت. با دیدن جنازه بابا که روی
دوش دایی و چند تا از پسر داییام بود از ته دل زجه زدم ؛ بازوی بردیا رو
فشار دادم از ته دل هق میزدم نزدیک قبر بردنش دایی داخل قبر رفت
جنازه رو گرفت اشکاش صورتش رو پوشونده بود. روی زمین نشستم
نزدیک قبر رفتم مامان به سرو صورتش میزد و ارمغان بی حال روی صندلی
نشسته بود ، سعید نگران شونه هاش رو میمالید ؛ عمه از ته دل اسم بابا رو
صدا میزد دل هممون رو میلرزوند. از گریه زیاد انرژیم رفت و بی حال به
برديا تكيه دادم با دیدن وضعیتم ترسیده سرش رو به طرفم چرخوند ؛ چند
سیلی آروم به صورتم زد معده م به شدت درد می کرد با هر تکونم دردش
بیشتر میشد بردیا کمی آب روی صورتم پاشید ، بلند صدام میزد بازوش رو
ضعيف فشار دادم تا بفهمه اون قدر ها هم حالم بد نیست اما انگار ترسیده
بود. رنگ و روی پریدم تو ذوق میز از روی زمین بلندم کرد ، به طرف ماشین
میخواست بره که با التماس گفتم:
#پارت_163
#افسردگی
بردیا تو رو خدا من رو نبر.
_هیس هیچی نگو ارغوان داری میمیری.
با صدای گرفته و بی حالی گفتم:
حالم خوبه تو رو خدا ولم کن بذار به درد خودم بمیرم.
بازوم رو محکم فشار داد؛ آخ خفیفی از بین لبام خارج شد بردیا برم
گردوند و گفت:
یک قطره دیگه اشک بریزی یه راست میریم خونه الانم میشینی روی
صندلی تا برم ماشین رو بیارم ببرمت خونه.
با دیدن دستم که روی معده م مشت شده بود مکث کوتاهی کرد با
نگرانی پرسید:
دستت رو چرا روی معده ت گذاشتی؟
سريع دستم رو برداشتم و گفتم:
هیچی.
عصبی گفت:
ارغوان دروغ نگو به من ، درد داری؟
_یه ذره.
دندوناش رو با خشم روی هم فشار داد.
_پس چرا نمیگی هان؟
_بردیا خواهش میکنم.
جدی رو بهم گفت:
ماشین رو میرم بیارم
_زود بیا.
_ باشه.
با بغض به خاکی که روی قبر بابا میریختن نگاه کردم سرم گیج
میرفت گرمای هوا حالم رو بدتر می کرد چشمم به فتانه خانم و آقای
بزرگمهر افتاد با خودم گفتم کاش همه اتفاق های اونروز همونطوری
میشد که من فکرش رو می کردم این که فتانه خانم سکته کرده و....
چقدر بی رحم شده بودم مردن عزیزترین آدم زندگیم چه آدمی ازم
ساخته بود. ارغوان. با بغض رو به ارمغان که صدام زده بود گفتم:
بله؟ حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم من بدون بابا چیکار کنم؟
سکوت تنها جوابی بود که می تونستم بهش بدم درد معده م شدت
پیدا کرده و این بار میسوخت دسته صندلی رو محکم فشار دادم لب
پایینم رو گاز گرفتم ، تا صدام در نیاد صورتم داغ کرده و مطمئنن
قرمز شده بود .
#پارت_164
#افسردگی
ارمغان نگران گفت:
چیشد آبجی؟
_هیچی.
با درد وحشتناکی که توی معده م پیچید جيغ خفیفی کشیدم خم شدم بردیا
که انگار تازه رسیده بود ؛ با دیدن وضعیتم به طرفم خیز برداشت و اسمم
رو فریاد زد. تهوع داشتم بدنم تب دارم رو به درختی که درست پشت
صندلی قرار داشت رسوندم ؛ بالا آوردم مزه شوری خون رو توی دهنم
احساس کردم همه با ترس نگام می کردند؛ چشمای برديا از وحشت گشاد
شده بود. مامان ارمغان ترسیده به طرفم اومدن بازوم رو گرفتن چشمام
سیاهی میرفت برديا با وحشت گفت:
بیاریدش سمت ماشین باید ببرمش بیمارستان. ؟
دستاش بدتر از من میلرزید دایی وقتی وضعیتش رو دید گفت:
سوئیچ و بده من با این حالت هیچکدوم به بیمارستان نمیرسید.
بردیا سری تکون داد سوئيچ رو کف دست سبحان گذاشت روی صندلی
عقب نشست منو رو توی بغلش گرفت بوسه ای به شقيقه م زد و گفت:
قربونت برم خوب میشی الهی من بمیرم برات.
نگاهی به چشماش کردم بی حال دستش رو فشردم مامان و ارمغان بخاطر
مهمون ها نتونستن دنبالمون بيان سبحان با سرعت میروند و مدام بر می
گشت ، به صورت رنگ پریده م نگاه مینداخت تا وضعیتم رو چک کنه هر
لحظه دردم افزایش پیدا میکرد و تاوان دردام رو دستای بی گناه بردیا با
ناخن های بلندم میدادن صدای ناله م برديا بلند شد برديا دم گوشم با صدای آرومی گفت:
آروم باش عزیزم الان می رسیم.
ماشین که متوقف شد سبحان سريع داخل بیمارستان شد چند دقیقه بعد
چند تا پرستار همراه تخت روان کنار ماشین اومدن من رو روش گذاشتن از
شدت درد توی خودم مچاله شده بودم ؛ آروم ناله میکردم مزه خون هنوز
توی دهنم بود. دست برديا هنوز توی دستم بود، دنبالم نیومد داخل اتاق که
شدیم دستش رو رها کردم بردیا بیرون اتاق موند و از پشت شیشه با
نگرانی نگام کرد و من اون لحظه به فکر این بودم که قرصاش رو خورده یا نه؟
***
" بردیا"
روی صندلی نشسته بودم با بغض به اتاقی که ارغوان داخلش بود نگاه می کردم.
#پارت_165
#افسردگی
_خوب میشه داداش نگران نباش.
چشمای قرمزم رو دوختم به چشماش با بغض گفتم:
اگه چیزیش بشه چه خاکی تو سرم بریزم؟ سبحان من بدون اون هیچم نباشه نیستم.
_این حرفا چیه میزنی؟
_هنوز که چیزی نشده.
با صدای دکتر که من رو مخاطب قرار داده بود سریع از جام خیز برداشتم و
گفتم: چی شد؟
_وضعیتشون خوب نیست انگار قبلا هم معده ش دچار خونریزی شده درسته؟
با عجز گفتم
بله.
یاد روزی افتادم که ناخواسته ارغوان رو آزردم ؛ وقتی دنبالش رفتم اون
نایستاد بهش سیلی زدم لب جوب با بی حالی خون بالا آورد.
با صدای دکتر از فكر گذشته بیرون اومدم.
_ نباید استرس بهش وارد شه اصلا غذای شور تند اصلا نباید بخوره. همین
الان که روی تخت دراز کشیده نگران دارو خوردن نخوردن شماست.
کلافه دستی به صورتم می کشم ؛ انگشت اشاره م رو عصبی روی لبم
میذارم.
_حالا چیکار باید بکنیم دکتر؟
_باید ببینم میشه با دارو مشکلش رو رفع کرد یا باید جراحی بشه. انشالله که
خیره پسر جان نگران نباش.
دستی روی شونه م میذاره و از اونجا میره قلبم به شدت میزنه عمل یعنی
این قدر وضعیتش بده وای خدا ارغوان رو از خودت میخوام با صدای
ضعیفی برمی گردم رو به سبحان میگم:
بد بخت شدم سبحان. ؟
_چیزی نیست برديا خوب میشه نگران نباش پسر.
بازوم رو فشار میده و میگه:
راستی چه قرصی مصرف می کنی ارغوان چی رو میگفته؟
_چیزی نیست بی خیال۔
بی توجه بهم میگه:
نیاوردی با خودت؟
دستم رو توی جیب کتم میبرم قوطی قرصام رو بیرون میارم دونه ای رو
توی دهنم میذارم سبحان اخمی می کنه و با جدیت میگه:
تو دیگه چرا آرام بخش میخوری؟
#پارت_166
#افسردگی
_بی خیال سبحان تو هم تو این وضعیت وقت گیر اوردی؟
چیزی نگفت بی تفاوت سرش رو برگردوند ، با اخم زل زد به اتاق ارغوان
عرق سردی گوشه شقيقه م جاری شد نفسم برای لحظه ای قطع شد نمی
تونستم درست نفس بکشم از روی صندلی با زانو روی زمین افتادم برای
ذره ای هوا زمین رو چنگ زدم قلبم به شدت میزد مرگ رو جلوی چشمام
میدیدم؛ انگار که نفس کشیدن رو از یادم برده باشم سبحان ترسیده به
طرفم هجوم آورد بازوم رو گرفت و داد زد.
_یکی کمک کنه پرستار.
كل تنم داغ شده بود و بدنم گز گز می کرد؛ بیمارستان دور سرم میچرخید
چشمام از ترس گشاد شده بود ، نفس نفس میزدم دستم رو روی قلبم
گذاشته بودم به سختی تنفس می کردم. سبحان بدجوری ترسیده بود.
رنگش به سفیدی میزد ؛ چشمام داشت سیاهی میرفت چیزی تا بیهوش
شدنم نمونده بود. پرستارا به طرفم اومدن بازوم رو گرفتن سعی کردم
تمرکز کنم حرفای دکتر موقعی که حالم بد میشد رو به خاطر آوردم.
" همه چیز خياله حالت خوبه این حالت ها واقعی نیست مغزت داره فريبت میده"
آروم آروم شروع کردم به دم و بازدم پرستاری که بالای سرم بود هم همین
رو ازم میخواست ، كل هیکلم میلرزید حالم که کمی بهتر شد بازوم رو
گرفتن به طرف اتاقی بردن بعد از دراز کش کردنم سرمی به دستم زدند.
سبحان در حالی که اشکاش رو پاک می کرد گوشه تختم نشست و گفت:
تو چه مرگت شد داشتم سکته می کردم مرتیکه؟ ؟
لبخند بی جونی زدم و گفتم:
نترس من صد تا جون دارم به این راحتیا نمیمیرم.
مکث طولانی کرد بعد از چند دقیقه با بغض گفت:
چه مریضی داری بردیا؟؟
_ گفتم که بی خیال.
_بیشعور خر لااقل بگو اینجور موقع ها که حالت بد میشه بفهمم چیکارت کنم.
_ پانیک اتک راحت شدی ، حالا ببند میخوام بخوابم.
ابرویی بالا انداخت و گفت: خوب بقیه ش
#پارت_167
#افسردگی
بقیه نداره که.
_بردیا حوصله تو ندارم کامل بگو ببینم چرا اینطوری شدی؟
عصبی نیم خیز شدم و رو بهش گفتم:
وقت گیر آوردی سبحان؟
_باشه الان بی خیالت میشم ولی بعدا باید کامل بهم بگی۔
_ جلو ارغوان نگو حالم بد شد ، به کس دیگه ایم نبینم گفتی بین خودمونه.
دستی روی شونه م گذاشت و جدی گفت:
باشه
_آفرین حالا برو یه سر بزن به زن من ببين حالش چطوریه.
_ چشم.
از اتاق که خارج شد مچ دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به سقف زل زدم
به زندگیی که آرامش رو همیشه برام زیاد میدونست تا همه چیز یکم روی
روال میافتاد، اتفاقاتی برام پیش میومد که همه چیز رو خراب می کرد. با
ورود پرستار جوون نگام رو به سرم توی دستش دوختم نزدیکم شد کشی
دور دستم بست. پنبه ی آغشته به الکل رو روش کشید ، سوزن رو توش فرو
کرد. از سوزشش ناخودآگاه دستم مشت شد، با دیدن سرنگ دستش جدی
گفتم:
این چیه دیگه؟
_آرام بخش
_لازم نیست.
_اما دکتر گفتن باید...
_گفتم لازم نیست خانمم بهم احتیاج داره.
_خانمت به یه آدم زنده نیاز داره.
با صدای دکتر فلاحی با تعجب به در نگاه کردم.
_دکتر شما اینجا...؟
٬ اومده بودم واسه یه کاری این بیمارستان یه دفعه دیدم آقا بردیا افتاده
زمین و...
خجالت زده سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
نگفتم که خجالت بکشی پسر.
اشاره ای به پرستار کرد که کارش رو ادامه بده ، آرامبخش رو توی سرمم
ريخت ؛ کارش تموم شد کش رو از دستم باز کرد و بعد از جمع کردن وسایل
من رو با دکتر تنها گذاشت.
_چرا خودت رو این قدر عذاب میدی؟
سکوتم رو که دید سری به نشونه تاسف تکون داد.
اون همه تمرین کردی با دکتر موسوی همه ش یادت رفت.
_ دست خودم نیست.
_این پنج سالی که حالت بد نشد ، دست کی بود؟
_ارغوان حالش بده.
_ یعنی هر وقت که حال اون دختر بد باشه تو باید به این روز بیافتی؟
حوصله هیچ چیز رو نداشتم دارو ها داشت اثر می کرد و چشمام رو به زور
باز نگه داشته بودم به سختی گفتم:
بدون اون هیچی نیستم شاید باورت نشه دكتر اما حس می کنم خدا بارانا
رو دوباره بهم داده بدون بارانا من صد بار میمیرم.
دستی روی پیشونیم کشید و گفت: ؟
بخواب نمیخواد دیگه چیزی بگی۔
#پارت_168
#افسردگی
چشمام رو روی هم گذاشتم به خواب عمیقی فرو رفتم خوابی که تو
این چند روز به سختی به چشمم اومده بود. توی حیاط خونه روی
چمن ها نشسته بودیم ؛ بارانا بهم لبخند میزد نزدیکش شدم و دستش
رو گرفتم لبخند زدم و پرسیدم.
حالت خوبه؟
_آره ببین چه لباس قشنگی پوشیدم.
قطره اشکی از چشمام جاری شد اشکم رو با دستش گرفت و گفت:
بردیا گریه نکن وقتی گریه می کنی من این جا میسوزم تو رو خدا
گریه نکن گریه کنی درد می کشم باشه؟
_ باشه.
اشکام رو پاک کردم خواستم دستش رو بگیرم که از خواب پریدم. با
دیدن ارغوان که روی تخت خم شده خوابش برده بود اخم غلیظی
کردم و با خودم گفتم ای سبحان دهن لق. با همون اخم به صورت
غرق خوابش نگاه کردم سرمش رو کنار همراه خودش آورده بالا سرم
درست کنار سرم خودم گذاشته بود یک آن خنده م گرفت از
وضعیتمون اما با دیدن صورت رنگ پریده ش عذاب وجدان گرفتم.
از تخت پایین اومدم حدس میزدم سرمم رو عوض کرده باشن چون
پر پر بود. ارغوان رو آروم بغلش کردم جوری که بیدار نشه روی تخت
دراز کشش کردم ، هوا تقريبا تاریک شده با یاد آوری بارانا كلافه
دستی به صورت خیسم می کشم و کنارش روی تخت میشینم بوسه
ای روی گونه ش میزنم سرمم رو بر میدارم از اتاق خارج میشم
سبحان بیرون اتاق خوابش برده بود ، سمت دستشویی بیمارستان
قدم بر می دارم توی آینه روشویی به صورت رنگ پریده م نگاه می
کنم. شیر آب رو باز می کنم آب خنک رو روی سر و صورتم می کشم
تن تب دارم با این کار خنک میشه حالم رو نسبتا بهتر می کنه از
دستشویی که بیرون میام با دیدن ارغوان سرم به دست که با چشمای
حیرون و ترسیده جلوی اتاقمه به سمتش میرم و با وحشت میگم:
چیشده چرا از جات بلند شدی درد داری؟
با بغض بهم نگاهی انداخت و گفت:
نه.
_پس چی شده خانم؟
_ تو نبودی ترسیدم.
به طرف اتاق هدایتش کردم و گفتم