#پارت_423
#رمان_اربابخشن
خودمو انداختم روی تخت.
هرچی گریه میکردم خالی نمیشدم.
دردایی که تو دلم مونده بود زخم عمیق تو وجودم ایجاد کرده بود و حالا این زخما سرباز کرده بودن.
دست هیراد روی دستگیره خشک شده بود و نگاهش پر از بهت بود.
چشم از این مرد بی احساس گرفتم.
اینقدر به حال خودم عزا داری کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی بیدار شدم نزدیک صبح بود.
چشم چرخوندم.
در کمال تعجب دیدم هیراد هنوز پشت در نشسته.
ارنجش روی زانوش بود و پیشونیش رو به دستش تکیه داده بود.
نگاهش مستقیم به پارکت سفید اتاق بود.
کف پاهامو روی زمین گذاشتم و بلند شدم.
پای چشای پف کرده ام رو لمس کردم.
رفتم جلوش وایسادم و با صدای گرفته ای که بخاطر گریه های دیشب بود گفتم:
-میشه بری کنار؟...
سرش رو بالا گرفت و چند ثانیه تو چشام نگاه کرد.
بلند شد.
انگار میخاست حرفی بزنه.
بالاخره بعد از یه مکث نسبتا طولانی گفت:
-من...درک میکنم همه دردایی رو که تو گذشته ات تحمل کردی ولی فکر اینکه بخای از این خونه بری رو از سرت بیرون کن...شاید اینجا همه خاطرات گذشته ات برات دوره بشه...شاید با دیدن من یاد همه لطمه هایی که به روح و روانت خورده بیوفتی...ولی با همه اینا من اجازه نمیدم از این خونه بری...
دهنم از شدت تعجب باز موند.
اینقدر لحن و کلامش قاطع بود که جای هیچ بحثی باقی نزاشت.
چشاشو ریز کرد و یکم تو چهره مبهوتم کنکاش کرد و گفت:
-در ضمن....حس میکنم تو داری یه چیزی رو پنهون میکنی و همین یه چیز عامل اصلیت واسه رفتنه...اومد جلو.
شاید برای اینکه بهتر بتونه از چشام حرف بکشه.
درست مثل یه بازجوی کارکشته عمل میکرد.
با همون نگاه مشکوک گفت:
-چیزی هست که من ندونم؟
لبم رو از داخل گاز گرفتم.
نمیشد به این چشما دروغ گفت چون انگار حقیقت رو از قبل میدونستن و فقط به فکر بازی دادن بودن.
ضربان قلبم تند شده بود.
انگار نگرانی رو از چهره ام خوند چون نفس عمیقی کشید و سعی کرد لحنش آرامش بخش باشه:
-ببین...من هنوز سر قولم هستم...گفته بودم هر اتفاقی بیوفته تا اخرش جلوش وایمیسم و هیچی قدرتش رو نداره که زمینم بزنه....نگران این نباش که نتونم چون هیچ وقت کم نمیارم و ضعیف نیستم...پس رک و راست بگو چی اینقدر بی تابت کرده؟...
#پارت_424
#رمان_اربابخشن
دروغ چرا؟ لحنش بهم احساس ارامش و امنیت داد.
با خودم کلنجار رفتم.
تو حرفای فرزاد یه تهدید نهفته بود.
تهدید به اینکه اگه به هیراد ماجرا رو بگم ممکنه خواهر برادرم به خطر بیوفتن.
ولی هیراد رو به روم وایساد با اطمینان بخش ترین لحن ممکن گفت
از پس همه چیز برمیاد و کم نمیاره.
باید به حرفای کدومشون اعتماد میکردم؟
فرزاد که میگفت هیراد نمیتونه مراقبم باشه یا هیراد که میگفت هیچی قدرت این رو نداره که زمینش بزنه؟
یاد حمایتاش و وقتایی که مثل یه کوه پشتم وایساد افتادم.
و بالاخره بعد از دقیقه ها کلنجار رفتن تصمیم خودم رو گرفتم و به جای حرفای فرزاد به هیراد اعتماد کردم....
از کنارش رد شدم و رفتم بیرون.
تند تند ار پله ها اومدم پایین.
گوشیم رو از روی کانتر چنگ زدم و دوباره برگشتم به اتاقش.
سرش رو چرخوند و با یه تای ابروی بالا رفته نگام کرد.
پیاما رو باز کردم و گرفتم جلوش.
گوشی رو از دستم گرفت و یکی یکی پیاما رو خوند.
صورتش دقیقه به دقیقه برافروخته تر شد.
تا جایی که دندوناشو روی هم سایید و با لحن ترسناک و پر از خشمی زمزمه کرد:
-فرزاد...
حس میکردم الانه که گوشی تو دستش له بشه.
گره ابروهاش کور شد و گفت:
-این دفعه نفسشو میگیرم...
کتش رو از روی صندلی چنگ زد.
با قدمای تند و بلندی از اتاق زد بیرون.
قبل از اینکه فرصت بده حرفی بزنم کتشو به تن کشید و از پله ها سرازیر شد.
دویدم دنبالش و صداش زدم:
-هیراد صبر کن...
اینقدر عصبی بود که به لحن نگرانم توجهی نکرد.
به هم خوردن در خبر از رفتنش میداد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و همونجا روی پله نشستم.
تو دلم آشوبی به پا بود.
همش حس میکردم قرار اتفاق خیلی بدی بیوفته.
پشیمون شدم از گفتن حقیقت به هیراد.
دستمو روی قلبم مشت کردم.
نگرانیم خیلی ناگهانی به هیراد ربط پیدا کرد و نمیدونم چرا دعا کردم خدا مراقبش باشه.
شاید برای اینکه تنها کسی که میدونستم پشتمه و الانم بخاطر من رفته سراغ فرزاد هیراده...
((هیراد))
-بعد از اینکه آدمای ما بهش حمله کردن و تونستن اون بچه ها رو نجات بدن جمشید از گروهش پرتش کرد بیرون...کل پشتوانه و نگهابانایی هم که فرزاد داشت مال جمشید بودن...برای همین از ترس دشمناش و گندکاری هایی که کرده فرار کرده خارج شهر...
اومد جلو و یه تیکه کاغذ گذاشت روی میز و ادامه داد:
-اینم ادرسش...
گوشه لبم به لبخند کجی کش اومد.
تو دلم پوزخند زدم.
فرزاد دیگه هیچی نداشت و اون وقت اینطوری تهدید میکرد؟
رو به کامیار گفتم:
-کارت خوب بود...میتونی بری
از روی صندلی بلند شدم و برگه کاغذ رو چنگ زدم.
به طرف پنجره رفتم و به شلوغی شهر چشم دوختم.
قرار بود یه مزاحم دیگه برای همیشه از تو زندگیم پاک بشه
#پارت_425
#رمان_اربابخشن
انگار این جاده تمومی نداشت و حساب بی حوصلگی منو نمیکرد.
دوباره همه چیو تو ذهنم دوره کردم.
با خودم گفتم واقعا دارم چیکار میکنم؟ و دوباره اون جواب سابق تکرار شد.
دارم یه عوضی که هیچ جوره حاضر نیست از زندگی من پا پس بکشه رو به سزای عملش میرسونم.
وقتی یاد این میوفتم که برای ضربه زدن به من چه کارایی که نکرده خونم به جوش میاد.
وقتی یاد این میوفتم که زنم رو زدید و تو عمارتش حبس کرد رگ غیرتم باد میکنه.
اون حق نداشت تا این حد پیشروی کنه.
حق نداشت زن ارباب رو یه وسیله کنه..
اون دختر حتی اگه یه خدمتکار ساده هم محسوب میشد بازهم همسر من بود و غرور و تعصب من اجازه نمیداد کسی تهدیدش کنه.
فرزاد هنوز نمیدونست تاوان بازی کردن با زندگی یه ارباب چیه...
من بهش فرصت دادم ولی اون عوضی فقط سواستفاده کرد.
از شهر دور شده بودم.
آدرس رو دوباره چک کردم و از پیچ گذشنم.
یه جاده باریک و طولانی تو یه مسیر کوه پایه که اطرافش پر از دره های مرگ آور بود.
چشمامو یه بار محکم روی هم فشار دادم.
قیافه پر از تنش و بی تاب اون دختر مدام جلوی چشمم بود.
میدونستم ظاهرسازی نیست و واقعا آسی شده از دست فرزاد.
من دیگه آدمی نبودم که به صداقت آدما ایمان داشته باشم ولی حقیقت رو از تو چشای این دختر خدمتکار میتونستم بخونم.
ترس و وحشتش از فرزاد کاملا مشهود بود.
فرمون رو تو مشتم فشردم.
معلوم نیست اون چند وقتی که تو عمارت فرزاد بوده چی بهش گذشته.
کلافه به صورتم دست کشیدم.
کاش به جای فرمون گردن فرزاد زیر پنجه ام بود.
ولی وقت انتقام و نابودی نزدیک بود.
به زودی زود همه چیز تموم میشد و مسلما کابوس فرزاد دست از سر اون دختر کوچولوی ترسو میکشید.
لبخند کجی روی صورتم جا خوش کرد.
واقعا چرا تصمیم گرفتم از این دختر محافظت کنم؟
فکر کردم...
شاید چندین دقیقه...
اخمام جمع شد.
یعنی جوابش مشخص نبود؟
اون دختر بخاطر من گرفتار این همه ترس و زندگی پر از آشوب شده بود.
شاید اگه تو همون روستا میموند هیچ کدوم از اتفاقات الات رو تجربه نمیکرد.
ارنجم رو به لبه پنجره زدم.
بالاخره نمایی از یه شهر یا شایدم روستای کوچیک پدیدار شد.
کنار جاده پر بود از درختای بلند و سرسبز و خونه های بزرگ و کوچیک.
فرزاد تو پیدا کردن این سوراخ موشا مهارت خاصی داشت.
#پارت_426
#رمان_اربابخشن
آدرس رو بین دو انگشتم گرفتم.
خونه مورد نظر کنار جاده بود و دو درخت سرو بزرگ ساختمون رو پشت خودشون پنهان کرده بودن.
نه ویلایی بود و نه بزرگ...
فرزاد لاشخور بدون جمشید از خودش هیچی نداشت و مجبور بود خودشو تو همچین سوراخی قایم کنه.
حتی یه نگهبان هم اونجا پرسه نمیزد.
با وجودی که دیگه هیچ چیزی نداشت چطور میتونست هنوزم تهدید کنه؟
ماشینی پشت سرم توقف کرد.
راننده پیاده شد و بدو بدو خودشو به ماشین من رسوند.
شیشه پایین بود بنابراین گفت:
-قربان دستور چیه؟
پیاده شدم.
به در تکیه دادم و اشاره کردم به ماشینی که جلوی در پارک شده بود:
-میخام تا وقتی برمیگردم کارت رو تموم کرده باشی
اطاعتی گفت و با جعبه ابزار رفت سراغ ماشین.
قرار بود همه چیز مو به مو طبق نقشه من باشه.
قدم های بلند و محکمم رو به طرف اون خونه فکستنی برداشتم.
درش آهنی به حدی زنگ زده و پوسیده بود که با یه لگد من کامل باز شد.
دستی به اسلحه پشت کمرم کشیدم و از حیاط پر از خار و علف هرز رد شدم.
یدفعه در خونه یه شدت باز شد و این فرزاد بود که با چشمای از کاسه در اومده نگام میکرد.
پوزخند بدی زدم و همونطور که به طرف جلو میرفتم اسلحه رو کشیدم.
جا خورد.
عقب عقب رفت.
رفتم تو خونه.
فرزاد فقط نگام میکرد.
هنوز شوکه بود.
نمیدونست با کی طرفه...
اسلحه رو کج تو دستم گرفتم و گفتم:
-فکر نمیکردم اینقدر پوست کلفت باشی که از دست جمشید جون سالم به در ببری
کم کم ترس کنار رفت و جاشو به اون نگاه شیطانی داد:
-منم فکر نمیکردم اینقدر زرنگ باشی که بتونی پیدام کنی..
صاف رفتم سر اصل مطلب:
-چطور جرات کردی رونیا رو تهدید کنی؟
ابروهاش بالا رفت.
یدفعه لباش کش اومد و شروع کرد به قهقهه زدن.
چشامو ریز کردم.
کم کم خنده اش رو جمع کرد و چشاش برق زد:
-بهش گفته بودم این یه رازه بین من و خودش و اگه شخص سومی بفهمه پاش گرون تموم میشه...
دندونامو روی هم ساییدم:
-خفه شو...تو دیگه چی داری که باهاش تهدید میکنی؟
عقب عقب رفت و لبخند زد.
یدفعه دستش رفت سمت میز و اسلحه ای که روش بود رو چنگ زد و حالا اونم سر لوله تفنگ رو به طرف من نشونه رفته بود.
#پارت_428
#رمان_اربابخشن
با اخم نگاش کردم و با لحن خشکی گفتم:
-خب؟...مشکلش چیه؟
اومد کنار تخت و مثل کسی که آسم داره و داره جون میکنه گفت:
-من از این هوا میترسم...
ابروهام بالا پرید.
یدفعه آسمون برق زد و رونیا با جیغی کشید افتاد کنار تخت و جمع شد تو خودش.
اخمم شدید تر شد و بلند شدم.
کنارش روی زانو نشستم.
چرا اینقدر به خودش میلرزید؟
بازوش رو تکون دادم و گفتم:
-چته؟...چرا اینقدر ترسیدی؟
دستش رو روی دهنش گذاشت:
-نمی...دونم
با غرش دوباره آسمون جیغی زد و یدفعه خودشو پرت کرد تو بغلم.
خشکم زد و اون مدام میلرزید.
سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و چون حوصله گریه زاری ش رو نداشتم دستم رو انداختم دورش و گفتم:
-اروم باش...چیزی نیس ک
با لکنت گفت:
-رعد و برق منو یاد...یاد یه خاطره بد میندازه...
یه یقه لباسم چنگ انداخت.
بلندش کردم و گذاشتمش روی تخت.
دوباره چسبید بهم.
میگفت ازم میترسه و نمیخاد پیشم باشه حالا اینطوری چسبیده بود بهم.
خواستم از خودم بِکَنمش.
دست روی بازوش گذاشتم ولی دیدم بازوش لخته و داغی پوستش دستم رو گرم کرد.
سرش رو بلند کرد و نگام کرد.
منم خیره شدم به چشاش.
چرا ازم فرار میکرد؟
اون زنم بود و حق نداشت همچین کاری بکنه حتی اگه من دوستش نداشتم.
از ترس اشک میریخت.
دست بردم سمت موهاش و یه تیکه اش رو فرستادم پشت گوشش.
تعجب کرد.
نشستم کنارش روی تخت و دوباره به بازوش دست کشیدم.
نرم و ظریف بود.
بین پنجه هام دستش روفشار دادم.
اخی گفت و صورتش جمع شد.
این دختر بچه عجیب بود.
بعضی وقتا به یه دختر چموش و غیرقابل کنترل تبدیل میشد و بعضی وقتا هم مثل الان میشد یه گربه مظلوم و ترسو!
بعضی وقتا یه جوری میخندید که فکر میکردی هیچ غمی نداشته ولی وقتی با درد سرگذشتش رو تعریف میکرد آدم رو متعجب میکرد.
بعضی وقتا بی توجهی میکردو بعضی وقتا بیشتر از یه مادر حواسش بهت بود.
بعضی وقتا حتی منی که عالم و آدم برام اهمیت نداشت رو به فکر فرو میبرد.
داغی دستش هر لحظه بیشتز میشد.
ولش کردم و خواستم از روی تخت بلند شم که یدفعه لباسم رو چنگ زد و با التماس گفت:
-کجا میخای بری؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-میرم بیرون تو هوای خوب یه قدمی بزنم
به بازوم چنگ انداخت:
-نه یه امشب نرو باشه؟
لبخند کجی زدم و با خونسردی گفتم:
-پس چیکار کنم؟
سرش رو انداخت پایین و با صدایی که با زور میشنیدم گفت:
-پیش من باش...اخه خیلی میترسم
استین لباسم رو ازاد کردم و گفتم:
-نوچ نمیشه...
خواستم از تخت فاصله بگیرم که یدفعه خیر برداشت و پرید تو بغلم طوری که نزدیک بود بیوفته ولی من دستم رو دورش حلقه کردم و انداختمش روی تخت.
کلافه گفتم:
-اَههه چیکار میکنی؟
انگار حرصش گرفته بود:
-خب من میگم میترسم یه امشب رو پیشم بمون ولی تو قبول نمیکنی
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-یعنی میترسی تنهایی بخوابی؟
-اهوم...
-پس چرا نمیری پیش خواهر برادرت بخوابی؟
-اخه همش از خواب میپرم اونام میترسن گناه دارن
ابرومو بالا انداختم:
-یعنی میخای اینجا بخوابی؟
سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت:
-اگه بشه...
لبخند محوی روی لبم نشست.
رفتم سرجام خوابیدم و گفتم:
-یه شرطی داره
متعجب نگام کرد و گفت:
-چه شرطی؟
دستامو باز کردم و جدی گفتم:
-بیای اینجا بخوابی...
چشاش گرد شد.
یدفعه اخم کرد و گفت:
-عمرا...
منم دوباره جدی گفتم؛
-اوکی پس رفتی بیرون درم ببند شب خوش
یدفعه طوفان زوزه کشید.
با ترس به پنجره نگام کرد و لرزون گفت:
-اون دفعه که هوا طوفانی بود و رعد و برق میزد همش کابوس خواهر برادرم رو میدیدم...من از این هوا بیزارم...
نگاش کردم.
این دختر همیشه به فکر خواهر برادرش بود نه خودش.
صدای آروم گریه اش بلند شد.
اخم کردم و بس حوصله گفتم:
-ای بابا نصفه شبی وقت گیر اوردی؟ برو بیرون گریه کن میخام بخوابم.
#پارت_427
#رمان_اربابخشن
با وجود اسلحه ای که تو دستش بود ترسش ریخت و زبونش رو به کار انداخت:
-خیلی آتیشت تنده...هنوز که با زنت کاری نکردم...باید صبر کنی کامل رونیا رو به دست بیارم جلز و ولز بزنی...اخه میدونی رونیا دختر چموشیه...زمان میبره رام کردنش
خون تو شریان بدنم جهید و رگ پیشونیم متورم شد.
چه داشت میگفت برای خودش؟
با صدایی که از زور خشم بالا نمی اومد غریدم:
-اسم زن منو به زبون کثیفت نیار...سگ شرف داره به آدمی مثل تو..
با اسلحه ای که منو نشونه رفته بود از کنارم رد شد و قهقهه زد:
-چه ناموس پرست..میدونی چیه؟ اولین باری که دیدمش حس کردم دختر رویاهام رو پیدا کردم و به جای یه بار خوابیدن باهاش میتونم چندین دفعه زیر خوابش کنم...
سرم شروع کرد به سوت کشیدن ولی فرزاد خفه نشد:
-ولی خیلی وحشی تر از این حرفا بود و مدام مثل یه بچه گربه چنگ و دندون مینداخت...هه هنوزم پشیمونم از اینکه تو عمارت اسیرم بود ولی من باهاش یه عیش حسابی نکردم...
عربده زدم:
-ببند اون دهنتوووو
خون جلوی چشامو گرفته بود.
اسلحه ام اماده شلیک بود.
یه قدم به طرف در برداشت و گفت:
-وقتی دیدم فرار کرده و رام شدنی نیست خواستم نیست و نابودش کنم تا هم اون نباشه و هم توی اشغال کمرت بشکنه...ولی از مرگ هم فرار کرد غافل از اینکه فرزاد تا به هدفش نرسه دست بردار نیست
سر تفنگ رو تکون داد و دستگیره در رو باز کرد:
-الانم قصدم کشتنش نیست ولی من عاشق زنای متاهلم....مخصوصا اگه زن تو باشه هیراد...پس مطمئن باش به دستش میارم..فیلم هم اغوشیش رو خودم برات میفرستم
رگ گردنم نبض میزد.
عقب عقب رفت و به در اصلی خونه رسید.
چرا شلیک نمیکردم؟
هنوزم اسلحه ام مغزش رو نشونه رفته بود.
میرفتم جلو ولی دستام از شدت خشم میلرزید.
فرزاد از خونه رفت بیرون.
با دیدن نگهبانا تفنگش رو به طرفشون گرفت.
نگهبانا خواستن بهش شلیک کنن.
دندونامو روی هم فشار دادم و به نشونه نه دستم رو اوردم بالا.
اخرین حرکت فرزاد یه پوزخند بود و بعد از اون سوار ماشینش شد و با جیغ لاستیکا ماشینش تو جاده به پرواز در اومد.
مملو از خشم و عصبانیت بودم.
حس میکردم غیرتم زخم خورده.
نگهبان به نشونه این که کارشو درست انجام داده و همه چی اوکیه سر تکون داد.
سوار ماشین شدم و بعد از استارت زدن پام رو روی گاز فشار دادم.
هنوز ماشین فرزاد تو دیدم بود.
سرعتم به نهایت خودش رسوندم.
باید تا ته این نقشه میرفتم.
فرزاد هنوز نمیدونست چه خبره و در واقع نمیدونست با ماشینی که ترمزش بریده شده تو این جاده خطرناک داره با اخرین سرعت میرونه...
هرچی به پیچ جاده نزدیک تر میشدیم لبخند پر از زهر من پر رنگ تر میشد.
با عبور از اولین پیچ ویراژ های ماشین فرزای شروع شد.
با نگاهی مملو از نفرت زیر نظرش داشتم.
ماشینش هر لحظه بیشتر به چپ و راست مایل میشد.
کنترل همه چیو از دست داده بود و من ذره ذره ارامش به وجودم وارد میشد.
با رسیدن به بزرگترین پیچ ماشین فرزاد کامل از جاده خارج شد و به طرف دره عمیق سقوط کرد.
ماشین چندین معلق زد و وقتی به ته دره افتاد در کسری از ثانیه با صدای مهیبی منفجر شد.
آتشی که از ماشین شعله کشید با شراره های درون من همرنگ بود.
همونجا، کنار جاده توقف کردم و پیاده شدم.
باد به موهام خورد و از روی پیشونی عرق کرده ام کنارشون زد.
یک قدم به طرف دره برداشتم.
این واقعا فرزاد بود که تو دل شعله های آتیش جای گرفته بود؟
یک قدم دیگه رفتم جلو و لبه پرتگاه ایستادم.
اره..خودش بود...
فرزاد بود که با همه تهدیدا و شیطان صفتی هاش داشت خاکستر میشد.
سیاهی وجودم چند برابر شد.
ارباب آدم کشته بود...
تقاص به زبون راندن اسم ناموس ارباب همین بود.
سوار ماشین شدم و دور شدم.
تو دلم هیچ ترسی نبود...
چون من نه از قتل میترسیدم نه پلیس نه مُردن و نه هیچ چیز دیگه ای
شب بود.
وارد خونه خودم شدم.
اولین چیزی که به گوشم خورد صدای ناله های ریز بود.
چراغ رو روشن کردم.
اخمام جمع شد.
رونیا روی کاناپه خوابیده بود و به خودش میپیچید.
رفتم جلوس وایسادم.
عرق روی پیشونیش نشسته بود.
این دختر چطور سر از اینجا در اورده بود؟
من واقعا بخاطرش امروز آدم کشتم؟
مگه برام مهم بود؟
نه...نبود...من فقط به فکر ناموس و حفظ غیرت خودم بودم.
مطمئن بودم برای من این دختر هیچ اهمیتی نداره همونطور که آدمای دیگه برام مهم نبودن.
سیاهی جلوی چشام رو گرفته بود و من دیگه هیچ کسی رو نمیدیدم.
حتی بیدارش هم نکردم.
گذاشتم تو کابوسش دست و پا بزنه و از پله ها بالا رفتم.
آسمون رعد و برق میزد.
دراز کشیدم روی تخت و مچم رو روی پیشونیم گذاشتم.
هر لحظه صدای رعد اعصاب خوردکن تر میشد.
یدفعه در به شدت باز شد و صدای نفس نفس زدنای بی وقفه دخترک به گوشم خورد.
اومد جلو و وحشت زده گفت:
-رعد و برق...
#پارت_429
#رمان_اربابخشن
لبشو به دندون گرفت.
صداش ضعیف بود:
-امشب اگه تنها باشم تا صبح سکته میکنم.
بازم اذیت کردن این دختر بچه تحریکم کرد.
-خب پس شرط رو قبول کن...
سر بلند کرد و متاصل نگام کرد ولی وقتی صورت جدی منو دید لباشو روی هم فشار داد و با حرص گفت:
-خیلی خب...قبوله
دستامو بیشتر باز کردم و لبخند کجم عمق گرفت.
با تردید اومد جلو.
یدفعه دستشو کشیدم و پرتش کردم تو اغوش خودم.
بعضی وقتا اذیت کردن دختر بچه ها حال میداد!
بی حرکت مونده بود.
دستامو دورش حلقه زدم.
یدفعه به خودش لرزید.
اخمام جمع شد.
با صدای دوباره رعد و برق بیشتر فرو رفت تو بغلم و تونستم گرمی بدنش رو حس کنم.
بوی عطری که از موهاش ساطع بود پیچید تو دماغم.
ابروهام بیشتر به هم گره خورد.
اروم تو بغلم وول خورد و یقه لباسم رو تو مشتش گرفت.
نفساش کشدار و عمیق بود.
به گردنم دست کشیدم و حلقه دور کمرش رو شل تر کردم ولی ازم فاصله نگرفت.
عطر موهاش هر لحظه بیشتر تو بینیم میپیچید.
دندونامو محکم روی هم قفل کردم.
این دیگه چه حس عجیبی بود؟
هر نفس عمیقم باعث میشط ملکول های عطرش داخل ریه هام بشه.
بی تابی و ترسش کم شده بود ولی گرمای بدنش باعث شد حس گر گرفتی بهم دست بده.
محکم پلک زدم و کلافه به پیشونیم دست کشیدم.
خیلی برام عجیب بود ولی نزدیکی بیش از حد این دختر حساسم کرده بود.
دیگه نتونستم بیش از این تحمل کنم و خواستم از خودم جداش کنم.
((رونیا))
حتی این همه نزدیکی هم دیگه برام مهم نبود.
سرمو تو آغوشش فرو کرده بودم و محکم به لباسش چنگ انداخته بودم.
خودمم حال خودمو نمیفهمیدم.
نمیدونستم این ترس از طوفان و رعد و برق نشئت میگیره یا حس نا امنی...
#پارت_430
#رمان_اربابخشن
امشب تا وقتی هیراد اومد مُردم و زنده شدم.
همش فکر میکردم فرزاد پشت در خونه کمین کرده و الانه که رو به روم ظاهر بشه.
دیوونه شده بودم مگه نه؟
تکون آرومی خوردم تو بغلش ولی در کمال تعجب بالا رفتن حرارت بدن هیراد رو به خوبی حس کردم.
دستی به پیشونیش کشید و نفسش رو محکم داد بیرون.
یدفعه دستشو روی بازوم گذاشت و بدون هیچ حرفی خواست پَسم بزنه ولی فکر اینکه بخاد از اتاق بره بیرون و تنهام بزاره باعث شد محکم بچسبم بهش و با التماس بگم:
-نه هیراد...اذیت نکن! یه امشب رو اذیت نکن
چنگی به موهاش انداخت و با صدایی که حس میکردم ملتهبه گفت:
-رونیا برو کنار اینقدر به من نچسب
سرمو بلند کردم و با تعجب نگاش کردم.
چشمای سرخ سرخ بود و عرق روی پیشونیش نشسته بود.
خودمو روی بدنش بالا کشیدم و دستمو به پیشونیش کشیدم.
با نگرانی گفتم:
-چرا اینقدر عرق کردی؟حالت خوبه؟
جوابم فقط یه نگاه خیره بود که هیچی ازش نفهمیدم.
یدفعه یه تیکه از موهام سر خورد روی صورتش.
نفس عمیقش رو حس کردم.
باز دم پر التهابش که به پوستم خورد باعث شد ناخداگاه خودمو عقب بکشم.
چشای قرمزش برق زد.
چرا امشب اینقدر عجیب غریب شده بود؟
حرارت بدنش داشت ذوبم میکرد.
مثل یه ادم مسخ شده زل زده بودم به چشای خاصش و هر لحظه برافروختگی رو تو صورتش میدیدم.
اب دهنم رو قورت دادم.
خواستم خودم رو کنار بکشم که یدفعه دستاش حلقه شد دور کمرم و با غلتی که زد بدنم روی تخت قرار گرفت.
با چشای گرد شده و شوکه نگاش کردم.
اخم داشت.
نفسش تند میزد و تک تک اجزای صورتم رو برانداز میکرد.
صدام لرزید:
-هیراد؟...خوبی؟
هیچی نگفت.
در کمال تعجب دیدم که چشاشو بست و سرشو فرو کرد تو موهام.
عمیق نفس کشید و بازدمش رو پس فرستاد.
برای یه لحظه همه رادارام فعال شد.
دستمو تخت سینه اش گذاشتم و به حنجره ام فشار اوردم تا بتونم حرف بزنم:
-هیراد برو کنار...داری چیکار میکنی؟
ضربان قلبم تند شد و هراس تو چهره ام نمود پیدا کرد.
سرشو اورد بالا ولی با دیدن چشماش دستام بر خلاف بدنم سرد شد.
چند ثانیه نگام کرد.
سرشو کج کرد و گفت:
-از چی ترسیدی؟
قفسه سینه ام شروع به بالا پایین شدن کرد و گفتم:
-برو کنار...
هاله ای از خشم تو چشای وحشیش موج زد
سرشو خیلی خیلی به صورتم نزدیک کرد.
طوری که زمزمه اش تو سرم پیچید:
-بهت گفته بودم حق نداری منو پس بزنی درسته؟
لرز تو تک تک سلولای بدنم نشست ولی گرمای بدن هیراد مانع کم شدن دمای تنم شد.
لبمو محکم گاز گرفتم و با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
-هیراد بلند شو
لحنم التماس داشت...
ترسیده بودم.
دوباره کابوس اومده بود سراغم.
دست هیراد که روی گردنم نشست باعث شد محکم پلکامو روی هم فشار بدم.
-از من نترس...ترست عصبیم میکنه
بغضم گرفت و به سختی گفتم:
-نمیتونم...
صداشو کنار گوشم شنیدم:
-ولی من میخام کاری کنم که بتونی
با وحشت چشامو باز کردم.
سرمر به طرفین تکون دادم:
-نه...بزار برم
خواستم پسش بزنم ولی با یه حرکت دستامو کنار بدنم قفل کرد و زل زد تو چشای ترسیده ام و گفت:
-باید تحمل کنی تا ترست بریزه...
این گرما داشت ذره ذره ذوبم میکرد.
دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه:
-چرا؟ چرا باید دوباره تکرار بشه؟
تیزی نگاهشو به سمتم پرتاب کرد و با بی رحمی تمام گفت:
-چون تو زنمی و من ازت بچه میخام
یخ زدم..
دیگه حرارت هیراد هم کارساز نبود.
تمام بدنم به نقطه انجماد رسید ولی از التهاب هیراد ذره ای هم کم نشده بود.
بدون اینکه نگاه از نگاهم برداره صورتشو اورد جلو و بعد از چند ثانیه منو بوسید.
#پارت_431
#رمان_اربابخشن
همه صورتم گر گرفت.
چشای شیشه ایش بسته بود.
به یه مجسمه تبدیلم کرده بود.
دستام قدرت تکون خوردن و تقلا کردن نداشت.
وقتی پلکاشو باز کرد نگاهش حرارت داشت .
نگاه هیراد برق میزد.
با هر برقش بهم یه شوک عمیق وارد میکرد.
مدام جمله اش تو سرم میچرخید.
گفت بچه میخاد...
گفت بچه...
چرا پسش نمیزدم؟
چرا از التهاب هیراد کم نمیشد و مثل همیشه کوتاه نمیاومد.
این بار صداشو ملایم ولی بازم پر از گرما شنیدم:
-تو باید بالاخره این ترس رو کنار بزنی مگه نه؟
چرا جادو شدی رونیا؟
چرا حرفی نمیزنی؟
چرا تقلایی نمیکنی؟
ترس تموم نشد ولی کمرنگ شد.
نرمش هیراد نرمم کرد.
پتو بالا کشیده شد.
بیشتر تو خودم مچاله شدم.
موهامو کنار زد و صدای هیراد رو نزدیک خودم حس کردم:
-خوبی؟
فقط تونستم لبم رو به دندون بگیرم و سرم رو به نشونه نه تکون بدم.
-خوب میشه...تا فردا همه چیز یادت میره
چشام باز شد و حرفشو حلاجی کردم.
منظورش چی بود؟
یعنی فقط بخاطر بچه بهم نزدیک شد؟
لبمو محکم زیر دندونم فشار دادم.
من چیکار کردم؟
چرا اجازه دادم؟
واقعا فکر کردم از سر احساسات هیراد پا پیش گذاشته؟
خودش که قبل از همه چیز گفت من بچه میخام نگفت؟
یعنی هنوزم منو مثل یه وسیله میدید و ازم وارث میخاست؟
یدفعه بغضم شکست و با صدای بلند زدم زیر گریه.
خودمو عقب کشیدم.
سر بلند کرد و با تعجب نگام کرد.
فقط اشک میریختم.
حالم بد بود.
خواستم از تخت بیام پایین که مچ دستم کشیده شد و پرت شدم عقب.
هیراد دستشو گذاشت زیر چونه ام و با یه حرکت سرمو برگردوند سمت خودش و گفت:
-چته؟ چرا گریه میکنی؟
تو چشای مبهوتش زل زدم و بدون اینکه به حرفم فکر کنم جیغ زدم:
-ازت متنفرم...من بچه نمیخام.
ابروهاش بالا پرید.
صورتم رو با دستام پوشوندم.
توقع داشتم الان با یه زخم زبون داغونم کنه ولی دستاشو حس کردم که حلقه شد دور شونه ام و گفت:
-پاشو برو یه دوش بگیر
لحنش ملایم بود..آروم بود
...
ریز ریز اشک میریختم.
هیراد نامردی کرده بود.
-هیسس آروم باش...
باهام راه میومد.
با یه حرف سنگین و زهردار قال قضیه رو نمیکند.
صبح دیرتر از هر روز بیدار شدم.
با دیدن آفتاب که تا وسط اتاق اومده بود سریع سرجام نشستم.
صورتم از درد جمع شد و درد خفیفی حس کردم.
حتما تا الان بچه ها بیدار شده بودن.
آروم آروم از پله ها پایین اومدم.
شب رو تو اتاق هیراد خوابیده بودم.
صدای وَرجه وورجه بچه ها از آشپزخونه میومد.
رفتم نزدیک آشپزخونه.
دیدم رایان پشت میز نشسته و رویا هرچه دم دستش میاد میماله روی نون و میده دست رایان.
برای جلوگیری از خرابکاری بیشترشون سریع رفتم تو آشپزخونه و خواستم چیزی بهشون بگم که دیدم هیراد روی یکی از صندلیا نشسته، پاهاشو روی میز گذاشته و به شلخته بازی بچه ها نگاه میکنه.
با لحن پر از تعجبی گفتم:
-تو هنوز اینجایی؟ چرا شرکت نرفتی؟
پاهاشو اورد پایین و ارنجشو روی میز گذاشت.
متفکرانه نگام کرد و گفت:
-وقتی میرم شرکت میگه چرا صبح تا شب شرکتی وقتی نمیرم میگه چرا خونه ای؟...دقیقا من چیکا کنم الان؟
راست میگفت یجورایی!
دوباره صداشو شنیدم:
-در ضمن...امروز رو بخاطر جنابعالی موندم...گفتم شاید حالت خوب نباشه
نگاش نکردم.
با شکسته شدن شیشه مربا دو متر پریدم هوا.
یدفعه رویا مظلوم نگام کرد و گفت:
-بخدا فقط میخاستم بمالمش روی نون
#پارت_432
#رمان_اربابخشن
سرم رو تکون دادم و شیشه مربا رو از روی زمین برداشتم.
-دستتو نَبُری...
از کنار هیراد رد شدم و گفتم:
-مرسی...نگران نباش
هنوزم از دستش دلگیر بودم.
اونم نه کم...خیلی!
ولی خوشحال بودم حداقل به زبون نمیاره تو بخاطر بچه زنم شدی...
به افکارم پوزخند زدم.
واقعا چه توقعی داشتم؟
از هیراده مغرور بی احساس زخم خورده چه توقعی داشتم؟
از ادمی که همه رو یه وسیله میبینه چه توقعی داشتم؟
اون منو یه وسیله بچه سازی میدید!
ته مونده مربا رو با دستمال پاک کردم و به این فکر کردم که اگه بچه دار شم دقیقا چه غلطی باید بکنم؟!
-نمیخای بدونی چی به سر فرزاد اومد؟
جمله هیراد باعث شد دست از کار بکشم و مات نگاش کنم.
بازم کابووس یاداوری شد.
لبام روی هم لرزید و گفت:
-چیکار کردی باهاش؟
-نگران این نیستی که دوباره بیاد سراغت؟
این چه سوالیه؟
حتی فکرشم نگرانم میکرد.
بازم لب زدم:
-نگرانم...خیلی زیاد...
لبخند کنج لبش عمق گرفت و گفت:
-ولی دیگه نباش...چون دیگه فرزادی نیست
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
-یعنی چی؟
هیراد زل زد به دستای قلاب شده روی میزش و با آرامش گفت:
-کـُشتمش...الان با ماشینش ته دره اس
به شدت جا خوردم.
حتی رویا و رایان هم با تعجب به هیراد زد زده بودن.
یه قدم رفتم به سمتش و ناباورانه گفتم:
-تو چیکار کردی؟
نگاهش رو سوق داد سمتم.
خال از هر چیزی بود این نگاه:
-مگه اذیتت و تهدیدت نمیکرد؟ منم برای همیشه نفسش رو قطع کردم.
به لکنت افتادم:
-چ...چطوری؟
دستاشو روی سینه اش قلاب کرد و زل زد به سقف:
-ترمز ماشینش رو بریدم...
دستمو محکم روی دهنم گذاشتم.
عقب عقب رفتم.
دستمو به لبه کابینت تکیه دادم.
هیراد ادم کشته بود.
فرزاد رو کشته بود.
به همین سادگی؟
از جاش بلند شد.
یه قدم اومد سمتم.
نگاه شفافش از هر زمانی شیشه ای تر شده بود.
این روشنی ترسناک بود.
لبخندش کج بود:
-گفته بودم نمیزارم کسی آرامشت رو به هم بزنه...بنابراین به قولم عمل کردم
با همون صورتی که حسی توش نمایان نبود از کنارم رد شد و من ترسیدم.
ترسیدم از مردی که به این آسونی آدم کشته بود و الان اینقدر بیخیال بود.
واقعا هیراد کی بود؟
تا چه حدی میتونست خشن و ترسناک باشه.
بی حسی چشاش تا کجا ادامه داشت؟
بخاطر اینکه سر قولش بمونه ادم کشته بود؟
واقعا این آدم نترس که هیچ چیزی براش اهمیت نداشت کی بود؟
چند روزی از اون شب گذشته بود.
موهامو شونه زدم و با کش بستم.
اتاق خودم و بچه ها رو تمیز کردم.
به گلدونا آب دادم.
با استرس به اطرافم نگاه کردم تا شاید یه چیزی برای سرگرم شدن پیدا کنم.
دلم نمیخاست بیکار باشم و درگیر فکرای مختلف بشم.
تو این چند روز از هیراد فاصله میگرفتم.
زیاد باهاش حرف نمیزدم اونم متوجه این تغییرم شده بود.
دروغ چرا ازش ترسیده بودم.
از هیراد بی تفاوت که هیچی براش مهم نبود میترسیدم.
عقب گرد کردم تا برم سر وقت آشپزی که محکم به جسمی برخورد کردم.
هینی کشیدم و سریع برگشتم.
با دیدن هیراد که مثل یه دیوار جلوم وایساده چشام گرد شد و تند تند گفتم:
-عه سلام! کی اومدی؟
چشاشو ریز کرد:
-همین الان
دستامو تو هم دیگه فشار دادم.
حرکات مضطربم رو زیر نظر گرفته بود.
به زور لبخند زدم و گفتم:
-من برم غذا دُرست کنم...
خواستم از کنارش رد شم که مچم رو گرفت و مشکوک پرسید:
-خوبی؟
#پارت_433
#رمان_اربابخشن
خوب نبودم.
نبض دستم که دقیقا زیر پنجه هاش بود شروع کرد به زدن.
بدون اینکه دست خودم باشه صدام لرزش پیدا کرد:
-بزار برم...کارام مونده
-چرا تو این چند روز اینقدر عوض شدی؟
سرم رو انداختم پایین.
حرفی برای زدن نداشتم.
دستمو کشید و مجبورم کرد بشینم روی مبل.
خودشم کنارم نشست.
تو فاصله خیلی نزدیک.
دستشو برد زیر چونه ام و سرمو بلند کرد.
نگاه شیشه ایش تو صورتم کنکاش میکرد.
بالاخره به حرف اومد و گفت:
-چی اینقدر مضطربت کرده؟...
وقتی سکوتم رو دید آرامش چهره اش به هم خورد و ابروهاشو تو هم کشید:
-عادت ندارم یه چیزی رو چند بار بپرسم....پس بگو چته!
حتی دلجویی کردنش هم عادی نبود!
چی میشد اگه اینقدر زود از کوره در نمیرغت و عصبانی نمیشد؟
بیشتر از این منتظرش نداشتم و با صدای ضعیفی گفتم:
-تو واقعا....فرزاد رو کشتی؟
چند لحظه مکث کرده و در سکوت خیره شد بهم.
-اهان....پس چون فکر میکنی من یه آدم کُش حرفه ایم اینطوری ترسیدی اره؟
بازم بی حوصله و عصبی شده بود.
یدفعه سرم رو انداختم بالا و گفتم:
-نوچ...یه دلیل دیگه ام داره...اونم اینه که تو به هیچکی اهمیت نمیدی و هیچ آدمی برات ارزش نداره
پلکاشو به هم نزدیک کرد:
-منظورت چیه؟
بغضمو فرو دادم ولی صدام خش داشت:
-بیخیال...بهتره من برم
خواستم بلند شم که یدفعه دستم به شدت کشیده شد و دوباره پرت شدم رو مبل.
نگاه تیزشو به صورتم دوخت:
-بهت میگم منظورت از این حرفا چیه؟
به خودت جرات دادم و نگاش کردم:
-نمیخام درباره اش حرف بزنم...ولی بدون من یه وسیله نیستم که برای تو بچه بیاره و بعدشم بره رد کارش
بغضم سنگین تر شد.
لعنت به هیراد که گنگ نگام میکرد و چیزی نمیگفت.
بلند شدم و از کنارش رد شدم.
این بار جلومو نگرفت.
هیچی نگفت.
حال خودمم خوب نبود.
تنهایی رو ترجیح میدادم.
هیراد دیگه ازم نخاست کنارش بشینم و بگم چرا حالم بده.
میدید من زیاد راغب نیستم حرف بزنم تنهام میزاشت.
وقتی سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی توجه نمیکردم کمتر باهام حرف میزد.
دوباره مثل سابق شده بود.
سر سفره نمی اومد...بیشتر تو شرکت میموند.
ولی همیشه حواسش به خریدای خونه بود و چیزی کم نمیزاشت.
نمیدونم چرا ولی دیگه نمیخاستم با این مرد بی تفاوت هم کلام شم.
تنهایی رو تمام و کمال به خودم هدیه داده بودم.
یک ماه گذشت.
تو یه سکوت نسبی بین من و هیراد...
پاهامو از تخت آویزون کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.
بی حال بودم.
نمیدونم چرا ولی حالت ضعف داشتم.
صبح خیلی زود بیدار شده بودم.
سراغ پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم.
هیراد رو دیدم که تو حیاط وایساده بود و سیگار دود میکرد و بعد از تموم شدن سیگارش سوار ماشین شد و رفت.
از هر زمانی بی تفاوت تر...از هر وقتی سرد تر...
پرده رو تو دستم مشت کردم.
انگار دیوارای این اتاق بهم فشار میاوردن.
نفسم تنگ شده بود و بی دلیل به جای خالی هیراد زل زده بودم.
یدفعه به خودم نهیب زدم: چته رونیا؟ مگه خودت تنهایی رو انتخاب نکردی؟ مگه خودت فاصله نگرفتی از این مرد شاید خالی از هر احساس؟
پرده رو ول کردم.
دوباره رفتم سراغ کارای روزمره.
چند هفته پیش جلسه آخر کلاسم بود و از اون روز به بعد حتی فاطمه رو هم کمتر میدیدم.
رویا و رایان رو هم پیش دبستانی ثبت نام کرده بودم.
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا تنهایی من بیش از پیش تکمیل بشه.
همه چیز روال حال به هم زن و تکراری خودش رو داشت به جز این ضعف و بیحالی که نمیدونستم منشا روحی داره یا جسمی.
افکار درهم سر به سرم گذاشته بودن و مهم ترینشون فکر کردن به آینده خودم و هیراد بود.
من زن هیراد بودم.
مردی که حتی احساساتش هم بعد از این همه وقت برام ناآشنا بود و سردرگمم میکرد.
مردی که خواستم از لاک تنهایی درش بیارم و تغییرش بدم ولی انگار زیاد موفق نبودم.
چون هیراد هنوز هم همون مرد مغرور، بی تفاوت، سرد و خالی از هر حس سابق بود.
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم.
دوست نداشتم اینقدر به این مسائل فکر کنم که افسردگی بیاد سراغم.
هر چند شاید تا الان اینهمه تنهایی افسردگی رو برام به ارمغان اورده بود.
سخت مشغول کارای خونه شدم.
جای جای ساختمون رو برق انداختم.
ضعف جاش رو به حالت تهوع داده بود.
شاید مریضی بود که تو این چند روز اینطوری به جونم افتاده بود.
ولی من باید شکستش میدادم.
به حال بدم توجه نکردم و به کارام ادامه دادم.
شاید با خودم لج کرده بودم.
اشپزی هم کردم.
آشپزخونه رو هم ساییدم!
خسته و از نفس افتاده خودمو پرت کردم روی صندلی.
معده ام به هم میپیچید.
سرم رو روی میز گذاشتم و چشامو بستم.
ولی حال بدم داشت بیچاره ام میکرد.
محتویات معده ام تا مری بالا اومد.
#پارت_434
#رمان_اربابخشن
از جا پریدم و رفتم سمت دستشویی.
چند مشت آب به صورتم زدم.
بزاق فزاینده دهنم رو تند تند بلعیدم.
به قیافه رنگ پریده ام نگاه کردم.
سیاهی زیر چشام از دیروز بیشتر شده بود.
بازم صورتم رو آب زدم.
جلوی لباسم خیس شد.
سرم گیج میرفت.
این حال بد رو دوست نداشتم.
در دستشویی رو باز کردم.
ولی با دیدن شبه رو به روم جیغ کشیدم و به خودم لرزیدم.
پاهام سست شد و افتادم روی زمین.
جلوم نشست.
سریع بازوهامو گرفت و تکونم داد:
-چی شد؟ خوبی؟
یه ماه بود لحن نگرانش رو نشنیده بودم.
اگه این مرد بی احساس بود پس چرا نگرانی براش معنا داشت؟
-رونیا؟
یه ماه بود صدام نزده بود.
شیشه ای نگاهش برق میزد.
-هوا تاریک شده...چرا لامپا رو روشن نکردی؟
معدم پیچ میخورد.
چرا این حال بد تمومی نداشت؟
به کمک دستای هیراد تونستم بلند شم.
با صدایی که به زور بالا میومد گفتم:
-باید برم دنبال بچه ها الان تعطیل میشن
دستش از روی بازوم سر خورد و دستای یخ زده ام رو گرفت:
-میریم دنبالشون از اون طرفم میریم درمونگاه
این بار لحنش خالی بود...پر از خلا
دستمو کشیدم بیرون و گفتم:
-لازم نیس خوبم...
برق نگاهش خاموش شد.
دیگه یه اصرار کوچیک هم نکرد.
به دیوار تکیه دادم و گفتم:
-میشه امروز تو بری دنبال رویا و رایان؟ اگه حالم خوب بود خودم...
-اوکی...
به طرف در رفت و انگار قرار بود بازم این حصار تنهایی که برای خودم ساخته بودم پابرجا بمونه
روی تختم نشستم.
موهام سُر خوردن تو صورتم.
پنجه داخلشون زدم و سرم رو انداختم پایین.
کلافه بودم...کلافه...
روی تخت مچاله شدم تو خودم.
دوباره معده ام به تکاپو افتاد.
بالشت رو محکم بغل گرفتم.
اصلا دلم نمیخاست به این موضوع فکر کنم ولی کم کم داشت نگران کننده میشد.
دلیل حالت تهوع رو میشد مریضی تلقی کرد ولی عقب افتادن عادت ماهانه اونم بیش از یه ماه وحشتناک بود.
بالشت رو تو بغلم فشار دادم.
پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.
دلم نمیخاست باور کنم قراره بچه تو وجودم رشد کنه بنابراین مدام به خودم تلقین میکردم بچه ای در کار نیست.
حتما کیست گرفتم که عادت نمیشم!
حالت تهوع هم بخاطر بیماریه!
آیینه کوچیکم رو از روی عسلی برداشتم و به جسد زنده داخلش نگاه کردم.
چشام کم کم متورم شد.
تکلیف خودمم مشخص نبود اون وقت اگه بچه دار میشدم چی؟
با تکونای خفیفی چشامو باز کردم.
انگار تو اوهام بودم و کل اتاق تو یه فضای بی وزن معلق بود.
دستی صورتم رو قاب گرفت و صدای آشنایی که زمزمه وار گفت:
-کمکت میکنم آماده شی بریم دکتر
صدام از ته چاه بیرون میومد:
-من چیزیم نیس
-از ناله هات تو خواب مشخصه
دستشو دور کمرم انداخت و نشوندم روی تخت.
سرم رو بدنم سنگینی میکرد.
یه پالتو انداخت روی شونه هام و یه شال هم روی موهام.
نای مقاومت نداشتم.
بدنم تو گرما میسوخت.
یه دست هیراد رفت زیو پاهام و یه دستش زیر سرم.
یدفعه تو هوا معلق شدم.
تو عالم نیمه بیداری بودم.
دیدم که تا پیش ماشین منو برد ولی بعد از اون دیگه چیزی نفهمیدم.