#پارت87
#خدمتکارِمن
به هر حال از دیروز تا حالا چند بار جونم و نجات داده بود
و اگه نبود بهراد دخلمو میاورد ..
با همه خشونت و سنگدلی هاش.. با وجود حرفی که ظهر بهم
زد و قلبم و شکوند ولی باید برای نیمچه توجهاتش یه جبرانی
میکردم.
همین دیشب. اگه به ذهنش نمیرسید که قرصم و
بیاره و بهم بده تلف شده بودم!
نه.. نمیشد ساکت موند. من انسانیت داشتم.
نمیتونستم وایستم
ببینم یه آدم داره خودشو دستی دستی به کشتن میده. حتی اگه
اون شخص دشمنم باشه.
انقدر بین گرفتن تصمیم مردد بودم که یهو به خودم اومدم و دیدم یه تیکه از کیوی پوست کنده شده رو با چاقو داره به
دهنش نزدیک میکنه و میخواد بخورتش..
نفهمیدم چی شد و
این جرات و از کجا پیدا کردم که یهو به سمتش هجوم بردم و
کیوی و از سر چاقویی که تو دستش بود قاپیدم.
با دیدن 4 تا چشمی که با تعجب بهم خیره شده بودن.. تازه
فهمیدم چی کار کردم.. مهموناشو حواسشون گرم حرف زدن
خودشون بود ..
ولی با این حرکتم اول هیربد و بعد بهراد با
بهت و حیرت بهم خیره شدن و جوری نگاه کردن که انگار ازم توضیح میخواستن.
دیگه کار از کار گذشته بود باید به این نگاه پر از سوالشون
جواب میدادم.
سرم و انداختم پایین و با تته پته گفتم:
#پارت88
#خدمتکارِمن
_ش ... شما نباید.. کیوی بخوری. براتون خوب نیست!
هیچ صدایی از هیربد نشنیدم ولی بهراد با همون لحن پر از
تمسخر همیشگیش گفت:
-براش خوب نیست؟؟ مگه چشه خانوم دکتر دوزاری؟
به دنبال این حرف و شنیدن صدای قهقهه بقیه سرم و بلند کردم و به چهره تک تکشون زل زدم..
هیربد نمیخندید و همون یه نمه تعجبم از تو چشماش رفته بود و باز داشت با
نگاه خونسرد و بی تفاوتش نگام میکرد..
ولی میتونستم بفهمم هنوز برای سوالش جوابی پیدا نکرده.. شاید همون سوالی که
بهراد ازم پرسید تو نگاهش بود. ولی حاضر نبود به زبون
بیارتش.
حرص بهراد بعد از بلایی که سر دستام آورد هنوز تو جونم
بود. زل زدم بهش که داشت با پوزخند نگام میکرد و با
حرص گفتم:
_آقا هیربد زخم معده دارن. فکر کنم تو که پسر عموشی باید
این و بهتر از من بدونی.
بهراد که حالا بهت و حیرتش صد برابر شده بود.. با یه
جهش بلند از رو مبل بلند شد و تا بیام به خودم بجنبم با پشت
دست کوبوند تو صورتم و داد زد:
-باز تو گنده تر از دهنت گه خوردی پتیـــــــــــاره؟
دستشو دوباره بلند کرد و گفت:
-بزنم نصف صورتتو از ریخت بندازم؟؟؟؟؟؟؟
آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-بهراااااااااااااد ... بیا بگیر بشین.
با فریاد هیربد دست بهراد اومد پایین و نگاه پر از نفرتشو
ازم گرفت و رفت سر جاش نشست.
منم با حس خونی که از بینیم جاری شد سریع دستمو گرفتم جلوش و با سر بالا گرفته
رفتم سمت آشپزخونه.
#پارت89
#خدمتکارِمن
همونطور که صورتم و تو سینک ظرفشویی میشستم زیر لب
غر میزدم:
-آخه دختر فضول. به تو چه ربطی داره؟ خوب شد زد
دماغتو داغون کرد؟ هرچند از حسودیش داشت اینجوری
میکرد. ولی خدایی خیلی خوشم میاد وقتی میتونم حرصش
بدم.. اصلا خوب کردم. از این به بعد بازم این کار و میکنم
تا بسوزه.. همونجوری که منو هر روز داره میسوزونه .
صورتم و شستم و همینکه چرخیدم هینی کشیدم وچسبیدم به
سینک.
هیربد تو چهارچوب در وایستاده بود و داشت با
ازش ترسیدم..
چونسردی نگام میکرد ... اون لحظه واقعاً
میدونستم اومده بازخواستم کنه و من هیچ حرفی نداشتم که
بهش بزنم!
با قدم های آروم اومد سمتم.. منم که دیگه جا نداشتم عقب
برم.. همونجا وایستادم و سرمو انداختم پایین کفشاشو دیدم که اومد درست تو یه قدمیم وایستاد.
انقدر نزدیکم بود که با هر نفسم حجم عظیمی از بوی عطرش
راهی مشامم میشد.
همون عطری که بار اول تو مغازه حسش
کرده بودم و هنوز بوش تو مجراهای بینیم مونده بود انگار.
-از کجا فهمیدی من زخم معده دارم؟
خونسردی صداش بیشتر از خشم صدای بهراد منو به وحشت
و استرس مینداخت. واسه همین لال شده بودم و داشتم فکر
میکردم که الان من چی باید بگم.
-با توام.. کری یا لالی؟
بدون اینکه سرمو بلند کنم با تته پته گفتم:
-من.. چیزه.
-وقتی باهات حرف میزنم سرت و بلند کن و تو چشمام نگاه
کن. الان که خوب داشتی واسه بهراد بلبل زبونی میکردی.
چرا به من که میرسی موش میشی؟
#پارت91
#خدمتکارِمن
وسایل شخصیم و برمیداری و نگاه میکنی. سوماً
میکنی رو خورد و خوراکم نظر میدی و تو کارایی که به تو
مربوط نیست دخالت میکنی. اینکه مثل بهراد راه به راه بهت
گیر نمیدم دلیل نمیشه که فکر کنی برام تافته جدا بافته ای.
یادت نره جایگاهت تو این خونه چیه!
بغض بدی تو گلوم نشست.. من همچین فکری دربارش نکرده بودم دوباره داشت مثل ظهر برای خودش میبرید و
میدوخت .
کاش میرفت و میذاشت راحت گریه کنم ولی هنوز همونجا
وایستاده بود و انگار منتظر جواب بود و منم با صدای
لرزونم گفتم:
-یادم نمیره.. فقط ... فقط ترسیدم که یهو .. حالتون...
با دیدن خشم توی نگاهش از ادامه حرفم صرف نظر کردم و فقط گفتم:
-باشه. ببخشید!
دهنش برای گفتن حرفی باز شد ولی حرفی نزد و نگاه
متعجبش دوخته شد به بینیم.
موندم داره به چی نگاه میکنه که یهو پشت لبم داغ شد.. دستمو سریع گرفتم جلوی بینیم.
باز داشت خونریزی میکرد.
یه کم همونجا وایستاد و نگام کرد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت بیرون.
خوبی به اهالی این خونه نیومده بود. ولی من
نمیتونستم راحت از این قضیه بگذرم..
من داشتم کاری و میکردم که هرکس دیگه ای ممکن بود تو این شرایط انجام
بده. بهتر بود اونا خودشون و درمان میکردن.
×××××
با اعصابی داغون رفتم تو باغ و یه سیگار روشن کردم...
نمیدونم اعصابم چرا و از دست کی خورد بود.
ولی خورد بود.
نمیدونستم میخوام اون لحظه خودم و خفه کنم یا اون
#پارت90
#خدمتکارِمن
چه جوری باید بهش حالی میکردم نگاه تو خیلی ترسناک تر
از خشونت بهراده برام؟
امیدوار بودم هیچوقت مجبور نشم جواب این سوال و بدم.
سرمو بلند کردم و خیره تو چشمای آتیشیش با اون نگاه نافذش گفتم:
-ظهر که.. داشتم اتاقتون و تمیز میکردم.. رو میزتون..
بسته قرصاتون و ... دیدم. بابای منم زخم معده داشت.. برای
همین.. قرصا رو شناختم.
یه لحظه از اینکه واسه بابام فعل ماضی به کار بردم پشیمون
شدم.. دلم نمیخواست بفهمن انقدر بی کس و کارم تا با خیال
راحت هر بلایی خواستن سرم بیارن و نترسن از اینکه کسی
کاری به کارشون نداره.
هرچند فکر کنم این موضوع اهمیت زیادی نداشت براشون.
نمیدونم چقدر گذشت ولی مدت زیادی سکوت کرده بود..
سرمو بلند کردم که ببینم چرا حرفی نمیزنه که یهو با دیدن
نگاهش غافلگیر شدم .
زل زده بود به من.. ولی نه مثل همیشه بی تفاوت و خشک.
اینبار نگاهش رنگ داشت. رنگی از غم و ناراحتی.
ولی شاید فقط یک ثانیه طول کشید. شایدم اشتباه دیدم چون
بلافاصله بعد از دیدن نگاهم تغییر حالت داد و اینبار با خشم
گفت:
- اولا.. تو غلط میکنی بی اجازه پا توی اتاق من میذاری.
حالا به هر دلیلی. حتی نظافت.. دوما غلط میکنی بی اجازه
#پارت92
#خدمتکارِمن
اصلا برام قابل قبول نیست!
تو هیچ منطق و قانونی همچین چیزی جایی نداره.
چرا باید همچین کاری بکنه؟ چراااااااااا؟
یعنی همش به خاطر جلب ترحم بود که دلم براش بسوزه و ندمش دست حبیب؟
ولی اگه هدفش این بود چرا در برابر
بهراد حاضر جوابی میکرد؟
میتونست خیلی راحت تر باهاش کنار بیاد!
-هیربد ؟ کجا موندی پس بابا؟ بیا تو دیگه!
دستی واسه بهراد که جلوی در وایستاده بود به معنی الان
میام تکون دادم و اونم رفت تو.
سیگارمو زیر پام له کردم.
حرف اون دختره تو گوشم تکرار شد.
»فکر کنم تو که پسر عموشی باید این و بهتر از من
بدونی«...
آره. بهراد پسر عموم بود ولی هیچ وقت نفهمید که من زخم
معده دارم. الانم که توسط این دختره فضول فهمید بازم به روی براش اهمیتی نداره.
ما تو همچین خانواده ای بزرگ شده بودیم.
خانواده ای که بویی از خانواده بودن نبردن.
خانواده ای که هیچ کدوم از اعضاش رنگ محبت و دوست داشتن و نچشیدن.
شاید برای همینه که کارای این دختره انقدر برام عجیب و دور از
واقعیته.
ولی من حتی تا حالا مشابهشم ندیده بودم.
یعنی مشکل از منه یا اون؟
×××
روزای موندنم تو این عمارت همینجوری داشت پشت سر هم میگذشت بدون اینکه بخواد اتفاق خاصی بیفته یا راهی جلوی
پام سبز شه برای فرار از این مصیبت. هیچ راهی نبود.
به معنای واقعی اسیر بودم و نمیدونستم باید چه جوری باهاش کنار بیام.
#پارت93
#خدمتکارِمن
یه جورایی هنوز تو شوک بودم و اتفاقات باورم نشده بود.
نمیدونستم کی قراره از این شوک بیرون بیام.
فقط خدا خدا میکردم که با یه شوک جدید رو به رو نشم.
طبق معمول این چند روز تو آشپزخونه و مشغول آشپزی و
نظافت بودم که یکی از آدمای بهراد اومد و بازوم و گرفت
دنبال خودش کشوند. با ترس بهش خیره شدم.
-ولم کــــن.. کجا میبری منو؟
-حرف نباشه آقا بهراد کارت داره.
-آخ بمیره این آقا بهراد که من از شرش خالص شم.
-زر اضافه نزن!
با فشاری که به بازوم آورد نالیدم:
-ول کن دستم و.. خودم میام دیگه..
ولی بی اهمیت به حرفم همونجوری کشون کشون منو تا
سالن اصلی برد و هولم داد وسط سالن که نتونستم تعادلم و
حفظ کنم و افتادم زمین.
همونجوری که رو زمین نشسته بودم سرم و بلند کردم و
بهراد و دیدم که داره با تلفن حرف میزنه و هیربدم یه کم
اونور تر پشت پنجره سرتاسری سالن وایستاده بود به باغ نگاه میکرد.
مونده بودم علت این احضار ناگهانیشون چی بوده که یهو
صدای بهراد توجهم و جلب کرد:
-نمیدونم چرا انقدر ادعای زرنگی میکنی و فکر کردی
هیچوقت دستمون بهت نمیرسه. یعنی همینکه فرار کنی و
بری اونور یعنی کار تمومه؟ دیدی که بالاخره شمارتو گیر
آوردیم.
یه حسی بهم میگفت اونور خط آرشه. نمیدونم چقدر درست
حدس میزدم ولی همینکه بهراد چرخید و چشمش به من افتاد
#پارت94
#خدمتکارِمن
سریع گوشی و زد رو اسپیکر و با پخش شدن صدای آرش
فهمیدم که حدسم درست بود.
- خوب کاری کردم که فرار کردم. حالا میخواید
اصلا
چیکار کنید؟ من مگه پولم و از سر راه آوردم که همینجوری
دو دستی به شما تقدیم کنم؟ برید ببینم چه غلطی میخواید
بکنید..
بهراد با صدای بلند خندید و گفت:
-یه غلطایی کردیم. شاید جالب باشه برات که بدونی.
بعد خیره شد به من و با اشاره چشم و ابرو بهم فهموند که
باهاش حرف بزنم. آب دهنم و قورت دادم با بغضی که تو
گلوم بود صداش زدم:
-آرش؟؟؟
هیچ جوابی نداد و من امیدوار بودم که از بهت و تعجبش
باشه این سکوت.
خودم و رو زمین به سمت بهراد کشیدم و با صدای بلندتر و
لرزون تری گفتم:
-آرش اینا منو دزدیدن.. میگن عوض طلب توئه.. مگه ..
مگه نگفتی حسابت و باهاشون صاف کردی؟ پس اینا چی
میگـــــــــــــــن؟؟؟؟؟؟؟ آرش تو رو خدا بیا منو از دستشون
نجات بده آآآآآآآآآآآآررررش!!!!
دیگه به گریه افتادم و از ته دل زجه شدم:
-آرش منو کردن کلفت خودشــــــــــــون.. مگه تو نمیگفتی
میخوای خانوم خونت بشم؟ پس چه جوری راضی میشی که
واسه اینا کلفتی کنــــــــــــم؟ هــــــــــــــان؟ آرش اینا هم
میخوان منو چند روز دیگه بدن به طلبکارشون. میخوان ازم
سو استفاده کنن میفهمــــــــــــی؟ چرا هیچی نمیگــــــــــــــی؟
تو رو خدا بیا من و از دستشون نجات بده آرش من دارم
میمیرم اینجــــــــــــــا!
#پارت95
#خدمتکارِمن
صورتم از اشک خیس شده بود و نفسم از هق هق داشت بند میومد.
ولی به زور صدای خودم و خفه کردم تا اگه آرش حرف زد صداش به گوشم برسه. ولی بازم سکوت بود و
سکوت.
انقدری که فکر کردم تماس قطع شده.
دیگه این سکوت نمیتونست نشونه تعجب باشه.
تا الان باید یه
عکس العمل و یه حرفی از خودش نشون میداد.
اصلا شایدمتعجب نکرده بود از این موضوع! یعنی اینهمه وقت من یه امید واهی تو دلم داشتم؟
×××
با فک منقبض شده و اخمای درهم زل زده بودم به صورت
خیس از اشک دختره که نگاهش از گوشی بهراد کنده نمیشد.
نمیدونم چه انتظاری داشت از اون پسره. فکر میکرد الان
میخواد بگه من برمیگردم و تو رو نجات میدم و طلبمون و
صاف میکنم؟
حاضر بودم شرط ببندم که از اولم با همین هدف وارد
زندگیش شد. چون آرش خوب میدونست که ما اون پول و
برای حبیب میخوایم و اینم خوب میدونست که حبیب چه جور
آدمیه .
لابد نشسته بود و با خودش فکر کرده بود که با فرارش ما به
فکر صاف کردن طلبمون از یه راه دیگه میفتیم و این دختره
رو جلوی چشممون به عنوان نامزدش معرفی کرد تا سریع
به ذهنمون برسه و ازش استفاده کنیم.
همچین کاری از آرش برمیومد که آدمی بود صد پله رذل تر از ما.
بالاخره بعد از چند دقیقه صدای آرش درومد:
#پارت96
#خدمتکارِمن
_من.. من کاری از دستم برنمیاد که برات انجام
بدم!
قیافه دختره به محض شنیدن این حرف وا رفت و مات و مبهوت به گوشی خیره موند.
یعنی واقعاً انتظار دیگه ای داشت؟ چرا به آدمی مثل آرش که تو قماش ما همه به اسم
نامرد و عوضی میشناختنش انقدر راحت اعتماد کرده بود؟
هرچند ما خودمونم گول زبون بازی هاش و خوردیم که
کارمون به اینجا کشید.
آرش اینبار با صدای بلندتری انگار خطاب به بهراد گفت:
-وقتتون و تلف کردید اگه فکر کردید من به خاطر اون
دختره میام و خودم و به شماها تحویل میدم. اون هیچ ارزشی
واسه من نداره. هرکاری دلتون میخواد بکنید.
گوشم به شر و ورای آرش بود ولی نگام میخ دختره که بدون
پلک زدن پشت سر هم داشت اشک میریخت.
حس میکردم تو این چند روز امید داشت که آرش یه کاری براش بکنه و با
این حرفایی که تحویلش داد به کل نا امید شد...
انگار تازه داشت میفهمید که تو چه منجالبی گیر افتاده و دیگه راه نجاتی نداره.
بهراد و گوشی و از اسپیکر درآورد و گفت:
-اینبار که گذشت و ما حسابمون و با همین دختره صاف
میکنیم. ولی دفعه دیگه چشمم بهت بیفته یا حرف از شراکت
و همکاری و این مزخراف از طرفت بشنوم میدم سگام قیمه
قیمت کنن. حالیته یا نه؟
به محض قطع کردن تماس دختره یه نفس عمیق کشید و با
صدای بلند به هق هق افتاد.
تو این چند روز ندیده بودم اینجوری اشک بریزه و گریه کنه. بیشتر درحال بلبل زبونی
بود و کم پیش میومد که انقدر مظلوم بشه.
گریه اش جوری بود که آدم باید خیلی خودش و کنترل میکرد تا دلش براش
نسوزه و بهش بی تفاوت باشه .
ولی قبل از اینکه به دلم اجازه ترحم بدم بهراد چرخید سمتش و توپید:
#پارت97
#خدمتکارِمن
_ببر صداتو سرم رفت. انقدرم واسه من ادای آدمای مظلوم و
در نیار. انگار مثال ما نمیدونیم چه سلیطه ایه. اتفاقا گیر
خوب کسی افتادی. واسه تو امثال همین آرش خوبه که بر*ینن به هیکلت و بندازنت تو آتیش. تا زبونت کوتاه بشه و
دیگه نتونی هرچی دلت میخواد قرقره کنی.
دختره بی اهمیت به زخم زبونای بهراد داشت برای خودش
گریه میکرد که اینبار بهراد سرش داد زد:
-بلند شو گمشو از جلوی چشمـــــــــــم. تو مگه کار نداری تو
این خونـــــــــه؟
سریع از جاش بلند شد و دویید رفت سمت آشپزخونه منم
دوباره چرخیدم سمت پنجره و یه سیگار از جیبم دراوردم که
روشن کنم.
-میگم ولی عجب بی ناموسیه این آرش. من خودمم یه
درصدی احتمال میدادم که اگه بفهمه دختره اینجاس و
میخوایم بدیمش دست حبیب به غیرت نداشتش بربخوره و بیاد پول و بده. ولی انگار عوضی مخصوصاً به ما حالی کرد دختره نامزدشه که با غیب شدنش مستقیم بریم سراغش .
با حرف بهراد به فکر فرو رفتم. یاد اون روز که رفتم مغازه
آرش و همون موقع دختره از مغازه رفت بیرون افتادم.
حس کردم که آرش اول منو دید و بعد دختره رو مجبور کرد که
ببوستش.
به قول بهراد میخواد جوری وانمود کنه که عاشق معشوقن تا ما به عنوان اولین گزینه برای ضربه زدن بهش
به اون فکر کنیم.
دختره بیچاره. با یه اعتماد بیجا.. از چاله آرش درومد و افتاد
تو چاه ما.
بعدشم میخواد بیفته تو جهنم حبیب. دیگه باید اقرار کنم که کارمون نهایت بی انصافیه!
#پارت99
#خدمتکارِمن
خودش. فکر کردم اونم همینجا زندگی میکنه. ولی حدسم اشتباه بود .
از اون شبی که نذاشتم کیوی بخوره و بعدشم اون حرفا رو
بهم زد دیگه زیاد تو کاراش دخالت نمیکردم و سمتش نمیرفتم.
ولی با اینحال کار خودم و میکردم. تا اونجایی که ممکن بود موقع غذا خوردن حواسم بود. غذاهای تند درست
نمیکردم یا سر میز فلفل و سس و چیزایی که براش ضرر
داشت و دم دستش نمیذاشتم.
نمیدونم میفهمید یا نه ولی تمام سعیمو میکرد تا به صورت
نامحسوس این کارا رو انجام بدم تا دوباره به این موضوع
حساس نشه و فکر نکنه قصد و غرضی پشت کارم هست.
پیش خودم برای این کارام دلیل داشتم و اون این بود که
نمیخواستم تنها ناجیم تو این خونه طوریش بشه.
هرچند که فقط تا وقتی سالم به دست حبیب برسم حواسش بهم بود. ولی
همونم نباید از دست میدادم.
شب شده بود ولی هیربد هنوز بر نگشته بود. شامشون و
خورده بودن و منم داشتم ظرفا ی شسته شده شام و جمع و
جور میکردم که یکیشون اومد تو آشپزخونه.
به خیال اینکه میخواد از تو یخچال یه چیز برداره و کوفت کنه پشتمو بهش کردم و به کارم ادامه دادم که یهو هیبت گنده
اش و پشت سرم حس کردم. از عقب خودشو چسبونده بود
بهم طوری که بین تن مثل غولش و کابینتا گیر افتاده بودم..
با آرنجش به تخت سینه اش فشار آوردم و با حرص گفتم:
-برو گمشو اونور تن لش!
سرشو آورد پایین و بغل گوشم زمزمه کرد:
-بی ادب نشو خانومی!
بوی تند و مزخرف مش*روبش که بهم خورد حالت تهوع
گرفتم. یه کمم ترس برم داشت. خیلی با اینجور آدما برخورد