#ماه من🌼🌸
#پارت8
حالا من اینجا بودم ولی دیگه دلم نمیخواست بهش فکر کنم.
ارسلان! کسی که من با تموم وجودم عاشقش بودم حالا باعث شکستن روح و جسمم شده بود.
آهی میکشم و سرم رو بالا میارم، نگاهم رو به ماه میدوزم و مثل همیشه حرفای دلم و بهش میگم.
اشکام دوباره روی گونه هام سرازیر میشن ولی اینبار با صدای بلند گریه میکنم.
توی دلم آرزو می کنم که کاش بمیرم تا مایه ننگ خودم و خانوادم نشم.
کنارم بود و عطرش که زیر بینیم می زنه می فهمم که کی اینجاست...
دستم و روی دستش میذارم و میخوام پسش بزنم که بیشتر بهم نزدیک میشد
با حرص و از لای دندون های کلیدشدم، در حالی که سعی میکنم صدام بالا نره، میگم:
- چرا اومدی اینجا، پاشو برو نمیخوام ببینمت.
سرش و روی شونم میذاره و من از این حرکتش بغض به گلم چنگ میزنه.
خراب شده بود، اون بتی که ازش ساخته بودم و میپرستیدم رو با دستای خودش نابود کرده بود.
- تازه شدی مال خودم، کجا ولت کنم؟
آروم بیخ گوشم میپرسه:
- خوبی؟
پوزخندی میزنم و سوالش و بی جواب میذارم.
واقعا سوال مسخرهای بود، خوبم!
- فکر نکن نفهمیدم بردنت بیمارستان...
با شنیدن حرفش جا میخورم! از کجا فهمیده بود...؟
- واقعا؟ فکر کردم نمیدونی اما نه تو پسرخانی مگه میشه چیزی ازت مخفی بمونه.
از لحن حرصیم خندهاش میگیره و من سرم و کمی به عقب برمیگردونم تا ببینمش.
حالا کنارش نشسته بودم و اون در سکوتی که فقط جیرجیرکها اون و میشکستن و زیر نورماه، به من خیره شده.
چقدر صحنهی خوب و دلانگیزی بود اگه اتفاقی نیافتاده بود... اگه روحم رو نشکسته بود... اگه جسمم خرد نشده بود... اگه ارسلان مثل قبل بود!
سلام. من یه مامانم✋ تو ایام اغتشاشات روزی نبود بچههام سوال نپرسن. ماماااان، مرگ بر دیکتاتور یعنی چی؟ چرا ایران انقدر بدبخته، خارجیا انقدر خوشبختن، حجابهم ندارن؟ بابااا اصلا چرا سال ۵۷ شماها انقلاب کردید وکلی سوال دیگه. من و همسرم بلد نبودیم جواب بدیم. تا خواهرم کانال حمیدکثیری رو معرفی کرد. خدا زیادش کنه آقای کثیری رو! خیلی مدیونم بهش، مطالبشون ماهیگیری یاد میده و بعد از یه مدت خود آدم تحلیلگر بارمیاد. بچههام خودشونم چون ایتا دارن عضو کانالش شدن. حالا خودشون تو مدرسه پاسخگوی شبهات هستن😅پیشنهاد میکنم حتماعضو کانالشبشید👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
درآمد ماهانه ۱۵ الی ۱۰۰ ملیون تومان😍
آگه دنبال کسب درآمد با راهکار ساده و آسان هستی 😍👇
الان وقتشه کلیک کنی 😍👉
کسب درآمد عالی برای عموم مردم در سراسر کشور 🇮🇷🇮🇷✌️✌️
ارگانیک سرای حاج توحید جهت فروش آجیل و خشکبار نمایندگی میپذیرد 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3074228249C556fd2759c
اگر میخوای عزیزترینت رو با یک هدیه خاص✨خوشحال کنی #درست انتخاب کردی 💥
#انواااااااع زیورالات 😍😍😍😍
#نقره عیار مرغوب 925✨
#سرویس عروس.. ست حلقه نامزدی ساعت نقره جواهری و کلی کارجذاااااب دیگه 💎💎
#رضایت مشتریهامون فوقالعاده ست😍
#بدلیجات مارک بینظیر و کپی از اصل طلا🤩✨
#ساعت های برند همراه با کارت گارانتی
✨✨✨✨✨✨
هرآنچه دلخواه شما و رویای شماست 💖
https://eitaa.com/joinchat/3202678840C5c81c7abb1
بزن رو #لینک وارد شو👆👆👆
با #کد_تخفیفی313 به ما پیام بده
از تخفیفات جانمونی مهربان😊
• yoυ’re тнe вeѕт decιѕιon oғ мy lιғe
لذت بخش ترین انتخاب زندگیم تویی . . . ♥️
#ماه من 🌼🌸
#پارت9
با یادآوری اون شب دوباره اشک به چشم هام هجوم میاره و توی گلوم بغض جا خوش می کنه. ناخودآگاه دلم از ارسلان پر از نفرت می شه. زیر لب می غرم:
- خودم رو میکشم.
ازم ک فاصله میگیره، سرما رو خیلی محسوس احساس می کنم. صدایِ تهدید آمیزش که از بیخ گوشم بلند می شه، سرمای بیشتری و حس می کنم:
- توغلط میکنی، وای به حالت بخوای بلایی سر خودت بیاری.
نغ میزنم و مشتم و به سینش میکوبم.
- ولم کن بذار برم... به تو هیچ ربطی نداره!
به سینه اش ضربه ای میزنم و ازش دور میشم.
ارسلان با یک حرکت از روی زمین بلند می شه و نگاهِ ترسناکش و به صورتِ بی رنگم می دوزه:
-به من ربطی نداره؟ هوم؟
نمی دونم این همه جرات و از کجا میارم. جسورانه به چشم هاش زل می زنم و بی پروا زمزمه می کنم:
-آره. دقیقا به تو هیچ ربطی نداره!
ارسلان پوزخندی می زنه و قدمی جلوتر میاد.
-که به من ربطی نداره!
آب دهنم و قورت می دم و باز هم بی پروا لب می زنم:
-آره به تو ربطی نداره!
بازهم قدمی جلوتر میاد که اینبار سرجام نمی مونم و عقب تر می رم. اونقدر ارسلان جلو میاد و من عقب می رم که به تنه درخت برخورد می کنم و متوقف می شم.
ارسلان دست هاش و دوطرف سرم می ذاره. ترسیده آب دهنم و قورت می دم و منتظر به صورتش زل می زنم.
- نکنه یادت رفته...
کثافت می خواست آزارم بده! دندون قروچه ای می کنم و می گم:
-نه یادم نرفته کدوم حیوونی بهم حمله کرده و بی رحمانه منو کشته!
ابرویی برام بالا می اندازه و دستی به گوشه ی لبش می کشه:
-خیلی جسوری ماهگل! یادت رفته من کیم نه؟
پوزخندی می زنم و می گم:
-نه یادم نرفته که تو یه حیوونی!
#ماه من🌼🌸
#پارت10
نگاهش رنگ خشم می گیره. با حالت ترستاکی نگاهم می کنه و دست می اندازه زیر چونم و صورتم و کمی بالامیاره تا دقیق تر نگاهم کنه:
-دلم واست سوخته بود! اما حالا می بینم نه! حقت بود!
پوزخندی می زنم و با خشم زمزمه می کنم:
-ازت متنفرم ارسلان!
اخم هاش گره کور می شن و دندون قروچه ای برام می کنه:
-فقط کافیه یبار دیگه بنالی چه زری زدی تا بهت یاد بدم اون زبون درازت و تو همون دهنت کوتاه کنم.
بدون اینکه متوجه منظورش بشم، توی چشم هاش زل می زنم و جسورانه لب می زنم:
-گفتم ازت متنفرم ارباب ارسلـــ
جملم هنوز به پایان نرسیده که سرش و خم می کنه و به ستم میاد.
سرم و تکون می دم و تقلا می کنم که ولم کنه اما، فایده نداره. درحالی که نفس نفس می زنه، با اخمِ غلیظی می گه:
-هنوز ازم متنفری؟
از این همه بی رحمیش بغض می کنم. یه روزی خودم زیرپاهام لهت می کنم ارباب ارسلان!
-ازت بیشتر از همیشه متنفرم!
پوزخندی می زنه و می گه:
-نوچ! باید بفهمی درست حرف بزنی!
#ماه من 🌼🌸
#پارت11
با اخم نگاهش می کنم . پلک هام و روی هم می ذارم و محکم فشارشون می دم تا دیگه ارسلان و نبینم. دلم نمی خواست اون عشقی که ازش برای خودم ساخته بودم تااین حد نابودشه.
ناخوآگاه اشکی از چشمم چکه می کنه و روی لبم سقوط می کنه.
خیسی اشک روی لبم حس می کنم، ناخوآگاه چشم هام و باز می کنم. همزمان با من، ارسلان هم پلک هاش و ازهم فاصله می ده و نگاهش ماتِ چشم های اشکیم می شه.
انگار برای چندثانیه دنیا متوقف می شه. دقیق نگاهم می کنه... دقیق و عمیق... و به شدت با دقت!
-انقدر از من بدت میاد ماهگل؟
بغضم و قورت می دم و با تردید لب می زنم:
-آره! ازت متنفرم.
بی توجه به حالم چشم هاش و میبنده و مشغول نوازش میشه.
بی اراده تسلیم نوازش هاش می شم و اعتراضی نمی کنم.
بی نفس ازم فاصله می گیره و باز به همون ارسلان سابق تبدیل می شه.
-می بینم خوشت اومده و دیگه پنجول نمی کشی؟
خجالت زده سرم و پایین می اندازم که دست می اندازه زیر چونم و سرم وبالا میاره.
-اع خجالتم بلدی؟
لبم و به دندون می کشم که با انگشت لبم و آزاد می کنه و بااخم بهم تشر می زنه:
-نکن.
تنها نگاهش می کنم که بیشتر به طرفم خم می شه و در گوشم پچ می زنه:
-خیلی برام عزیزی ماهگل.بدون تومیمیرم!!میخوام برات باههمه بجنگم تابدستت بیارم !!
از گوشه چشم نگاهِ وحشت زده ای بهش می اندازم که ازم فاصله می گیره و با لحنی جدی می گه:
-برو خونه. شب بیرون نمون. برم برگشتم ببینم اینجایی هنوز گیسات و می بندم به دم اسب و تو کل روستا می چرخونمت.
ترسیده نگاهش می کنم که سرم داد می زنه:
-دِ یالا برو.
شونم از ترس بالا می پرن و من ناخودآگاه مجبور می شم از حرفش اطاعت کنم. قدم هام و تند به سمت خونه برمی دارم و از اونجا دور می شم.
در خونه و که می بندم، بی نفس به پشت در تکیه می دم و دست روی سینم می ذارم. چرا انقدر تند می کوبید؟