eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️ - تیترِ صفحهٔ امروز این بود : - دل ڪه نه ، جـٰانم برایت تنگ شده است...🙃 (موقعِ دلتنگی اینو برا هم بفرستید...😍) ‌‌ آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃 ⚘️ @romankadeh ❤️
💕💕 خط به خط دوستت دارم...❤️ 『 ♥️⃤ @romankadeh ♡ 』
💕💕 نوشته بود: شنیدم شعر میگویند خیلی‌ها برای تو، کسی پس مثل من انگار مبهوتِ تماشا نیست...🥲 『 ♥️⃤ @romankadeh ♡ 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️ بارونِ حرم امام حسین(ع) و قشنگیاش...😍🥲 آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃 ⚘️ @romankadeh ❤️
🍃❤️ اگر بخوام بَرات یه توصیف انتخاب کنم؛ تو...قَشَنگترین احساسی هستی که توےِ قلبم تپیدن گرفتی...🙃❤️ (بفرست براش😍) ‌‌ آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃 ⚘️ @romankadeh ❤️
15.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️ تو زندگیِ مشترک، یه همچین حسّی به هَمدیگه بدین تورو خُدا...🥲 ‌‌ آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃 ⚘️ @romankadeh ❤️
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت106 تو نگاه اول پارچه های سفیدی رو می بینم که روی مبل ها انداخته شده. قدم بعدی رو برم
🌼🌸 از روی زمین بلند می شم و به سختی می تونم توی این خونه ای که از در و دیوارش کثافت می ریزه نفس بکشم. بدون توجه به ارسلانی که روی مبل دراز کشیده و داره خواب هفت پادشاه رو می بینه، لباس هامو عوض می کنم و روسری به درد نخوری از ته ساک بیرون میارم و جلوی دهن و بینیم می بندم . با یک حرکت موهام و تومشتیم می گیرم و با کش دور مچم بالا سرم جمعشون می کنم. نگاهم و دورتادور خونه می چرخونم و تصمیم می گیرم اول از اتاق ها شروع کنم. پنجره اتاقو باز می کنم تا هوا عوض بشه. روتختی و رو بالشتی و پتوی مچاله شده رو با حالت چندش برمی دارم و توی حموم میندازم. کمد های قهوه ای رنگ رو باز میکنم و بعد از این که چند تا دستمال تمیز از توی آشپزخونه پیدا می کنم، داخل کمد و در و دیوار رو تمیز می کنم. بعد از این که مطمئن میشم که تمیز شده ساکهای لباس هامونو میارم و لباس هارو مرتب توی کمد میچینم. خب، مثل این که باید برم سراغ اصل کاری. حتی با یادآوریش هم دل و رودم به هم میپیچه، گره دستمالو محکمتر میکنم و با یه نفس عمیق، به طرف آشپزخونه میرم. ★★★ با خستگی خودمو روی تخت میندازم و به سقف ترک خورده خیره می شم. ارسلان با اون همه سر و صدایی که من کردم، بیدار نشده بود. نفس عمیقی می کشم و دستمو روی کمر دردناکم میذارم. با چهره ای که از درد درهم شده به ساعت خوابیده روی دیوار نگاه میکنم و پوف کلافه ای میکشم. حتی نمیدونم ساعت چنده! نگاهمو از ساعت به پنجره باز اتاق میدم. موقعی که اومدیم هوای داخل خونه خیلی گرم بود و بوی خیلی بدی هم میومد، ولی الان که چند ساعت از اون موقع گذشته دیگه از اون گرما و بوی بد خبری نیست و حالا زندگی کردن توی این خونه قابل تحمل شده. اگر قراره اینجا زندگی کنیم خیلی چیزها هست که این خونه کم داره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان کده
#پارت۹۳ مسیح با اخمی غلیظ به او زل زد و گفت : - حالا نمیتونست اینو تلفنی بهم بگه؟ باید حتماً تو
با ترس از اینکه ممکن است هنوز مسیح به خانه برنگشته باشد پشت درب آپارتمان ایستاد و زنگ را فشرد .لحظه ای بعد در روی پاشنه چرخید و مسیح درآستانه در ظاهر شد نفس راحتی کشید و سلام کرد ،مسیح با رها کردن دستگیره در جوابش را به سردی داد و به او اجازه ورود داد پشت سرش وارد شد .وسایلش را روی اوپن گذاشت و به طرف یخچال رفت آنقدر گرسنه بود که قادر به تحمل یک لحظه دیگر نبود مسیح که حرکاتش را زیر نظر داشت با تعجب پرسید : - هنوزغذا نخوردی؟ ظرفی از یخچال برداشت وگفت : - به غذای سلف عادت ندارم مقداری غذا برای گرم شدن درون مایکروویو گذاشت و با برداشتن وسایلش به اتاقش رفت .با اینکه همیشه در خانه لباس راحتی میپوشید اما مجبور بود بخاطر حضور مسیح لباس مناسب بپوشد بلوزآبی آستین سه ربع با شلوارجین یخی پوشید و شالی روی موهایش اندخت ، در نظر او مسیح غریبه ای بیش نبود که باید مواظب حریمش با او باشد . ازپله ها پایین آمد واز کنار مسیح گذشت و وارد آشپزخانه شد .مسیح فوتبال میدید و او حدس زد باید طرفدار یکی از این دوتیم باشد که اینگونه به صفحه تلویزیون خیره شده است .غذایش را از ماکروویو برداشت ورو به مسیح گفت: - شما نهار خوردین؟ بدون اینکه نگاهش کند با لحن یخ زده ای گفت: - نهار و ظهر میخورن نه حالا از سوالش پشیمان شد.در نگاه این مرد او تحقیر شده بود ؛پس دلیلی نداشت وجودش را در کنار خودش حس کند پس از خوردن غذا ظرفهایش را شست و به سالن برگشت .نگاهش روی سرویس متلاشی شده افتاد ،هنوز هر تکه اش یکطرف افتاده بود .با بی میلی گفت: - چای میخوری؟ به سردی جواب شنید - نه ،کار دارم ،میخوام برم از دست خودش عصبی بود ، می خواست چه را ثابت کند حضور خودش را ویا........... برای رفتن به اتاقش ،یک پله بالا رفت که مسیح از جایش برخواست و گفت: - بیا این کلید یدکی خونه از پله پایین آمد و مقابلش ایستاد و کلید را از او گرفت .مسیح کیف پولش را بیرون اورد و از میانش کارتی بیرون کشید و گفت: - این کارت ویزیت منه ،حتی اگه ازم متنفرم باشی باز هم این کارت و نگه دار تا مجبورنشی هی به اون مغز فندقیت فشار بیاری میخواست جوابش را بدهد که پاکتی روی میز انداخت و ادامه داد: - یه حساب به اسم خودت برات باز کردم وماهیانه مبلغی برای خرجیت توش واریز میکنم .واریزیم اونقدری هست که هرچه خواستی بریز و بپاش کنی باز هم تموم نشه،ولی باز هم اگه بیشترخواستی کافیه بهم یه اس ام اس بدی کت اسپرتش را برداشت و اضافه کرد: - من شب دیر میام ،بهتره در و از داخل قفل کنی و کلید و برداری با تاکید ادامه داد - یادت نره کلید و رو در جا نذاری من پشت در بمونم میخواست فریاد بکشد و بگوید:
من به پولت احتیاجی ندارم ،من به خودت نیازی ندارم ،من اصلا این خونه و وسایلش را نمی خواهم ،اما التماست می کنم شب رو زود بیا ،چون من ازتنهایی و تاریکی شب وحشت دارم اما غرورش اجازه نداد فریاد التماسش از گلو خارج شود ... و مسیح بی خیال وبی تفاوت رفته بود . پاکت را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت کارت اعتباری بود با برگه رمز و برگه افتتاح حساب نگاهی به رقم افتتاح حساب کرد رقم بالایی بود که هزینه های چند سالش را به راحتی میتونست پرداخت کند مسیح با خودش در مورد او چه فکری کرده بود که او هم مثل خیلی از دخترهای پرخرج و مخارج امروزیست .با ناراحتی پاکت را روی میز انداخت وبرای جمع کردن سرویس زمرد پخش شده به روی زمین خم شد همه تکه هایش را جمع کرد و درون جعبه اش ریخت وبهمراه خود به اتاقش برد . این جعبه را هم در کنارجا حلقه ایش گذاشت وبا خود اندیشید این هم متعلق به من نیست وباید به دست صاحب اصلیش برسد . کلافه خود را روی تخت انداخت هم خودش با صدایی چشمهایش را گشود ،هوا تاریک شده بود اصلا حوصله تنهایی در این خانه را نداشت اگر خانه خودشان بود حتما حالا داشت سر به سر ساغر می گذاشت و یا در اتاقش با نازنین خلوت کرده بود .وضو گرفت و پای سجاده نماز ایستاد با یاد خدا کمی آرامش یافت .اینکه کسی هست که مواظب اوست ، تسلی خاطر پیدا میکرد. کلی با خدا درد و دل کرد و از او خواست که در این راه به او صبر و استقامت دهد. بعد از نماز احساس آرامش و راحتی بیشتری میکرد از جا برخواست و لپتاپ و جزواتش را برداشت وبه سالن رفت.همه لوسترهای خانه را روشن کرد و از قفل بودن درمطمئن شد .روشن بودن خانه کلی از ترسش ریخته بود با احساس آسایش نسبی خود را روی مبل رها کرد وسرگرم مرورجزوه هایش شد .پاندول ساعت سالن با زدن 02 ضربه ساعت ده را اعلام میکرد اما هنوز از مسیح خبری نبود .یاد نداشت شبی را تنها سپری کرده باشد .از بچگی از تنهایی و تاریکی شب وحشت داشت اما قرار بود در این زندگی چیزهای تازه ای راتجربه کند با این فکر که شاید مجبورشود لحظه های سخت و وحشتناکتری را پشت سر بگذارد قلبش تیر کشید .چندبار کارت مسیح را برداشت و زیر و رو کرد اما غرورش اجازه نداد با اوتماس بگیرد . کاش از نازنین میخواست امشب پیشش می آمد اما میدانست که امشب تنها شبی نخواهد بود که تنها میماند و این شب سخت تکرار شدنی است .ساعت از یک هم گذشته بود اما انگار قرار نبود مسیح امشب بیاید .از این فکر که ممکن است اصلا امشب نیاید گریه اش گرفت .با هر صدایی قلبش از جا کنده میشد .اشفته و خسته بود ولی دلش نمیخواست از خودش ضعف نشان دهد اما در واقع ضعیف و شکننده بود و خودش این را به خوبی میفهمید دیگر تحمل این لحظات سخت و دلهره اور را نداشت پس مستاصل گوشی تلفن را برداشت و از سر ناچاری شماره مسیح را گرفت .پس از چند بوق صدای پرابهت مسیح در گوشی پیچید برای لحظه ای از شنیدن صدایش آرامش یافت .مسیح با لحن خشک و آمرانه ای دوباره گفت: - بله؟ در حالی که صدایش از هیجان میلرزید گفت: - سلام ،منم افرا سلامش را به سردی پاسخ داد وبی احساس گفت: - میشنوم ! از لحن سرد و تلخ او جا خورد اما به روی خودش نیاورد و با صدای ضعیفی گفت: - اگه امکان داره کمی زودتر به خونه برگردین مغرورانه گفت: - چرا؟......مگه اتفاقی افتاده؟