eitaa logo
رمان کده
2.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕 صبح یعنے عشق را بہ بوسہ تمدید ڪنیم...❤️ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ دعيني أقولُ بكلِّ اللغات التي تعرفينَ والتي لا تعرفينَ أُحبُّكِ أنتِ بگذار با هَمه‌ی زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم دوستَت دارم ...‎🙃 نِزار قَبانی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ ســخـــــن هـــــا دارم از دســتِ تـــــو بــر دل ولـیـکــن دَر حــضـــــــورت بـــــی زَبـــــانــــم…🙃 سعدی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
ماهگل🌸🌼 نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعته که دارم اشک میریزم ولی با شنیدن صدای در به خودم میام. در باز میشه و کسی وارد اتاق میشه. ملافه رو بیشتر بین مشت هام فشار میدم و گوش هام حریص میشه برای شنیدن صدای کسی که وارد اتاق شده. احتمالا یا دکتره یا پرستار، به غیر از اینها چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه. چند دقیقه گذشته و صدایی به گوشم نمیرسه. فکر میکنم که شاید توهم زدم، ولی وقتی ملافه رو کمی پایین میدم و با چشم های پر شده و قرمز شده از اشکم به اتاق نگاه میکنم، فکرم غلط از آب در میاد. با دیدن مرد میان سال خوش پوشی که به دیوار تکیه داده و با چشم هایی که مهربونی و محبت از اون صاتع میشه و بهم نگاه میکنه، آروم آروم ملافه رو کامل از روی صورتم پایین میارم و با چشم های گرد شده و پر از تعجب بهش زل میزنم. لبخند مهربونی میزنه و آروم و با قدم های محکم به طرف تخت میاد. –بالاخره بیدار شدی. حرفی نمیزنم و درحالی که اخم کمرنگی روی پیشونیم نشسته با تعجب بهش خیره میشم. چند دقیقه بینمون سکوته و اون مرد با چشم هایی پر حرف و مهربون بهم خیره شده. نوع نگاهش هیز نیست ولی اونقدر سنگین هست که من معذب بشم و سرمو بندازم پایین. –ش.... شما کی هستید؟ چرا.... چرا اینطوری به من نگاه میکنید؟ نفس عمیقی می‌کشم و با صدای ضعیفی که خودم هم به سختی می شنوم ادامه میدم: - منو معذب میکنید. بعد از اتمام حرفم بلافاصله نگاه سنگینش از روم برداشته میشه و من نامحسوس نفسی از سر راحتی می کشم و با بالا آوردن سرم به مرد رو به روم که حالا کمی کلافه هم هست نگاه میکنم. –ببخشید دخترم، نمیخواستم معذبت کنم ولی.... ولی تو بی نهایت به کسی که من می شناختم و خیلی هم برام عزیز بود شبیهی، به همین خاطر داشتم توی صورت تو دنبال خاطرات گم شده میگشتم.
😍😍😍🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مسیح فریاد کشید -بهت گفتم این جعبه رو پرت کن بیرون به مسیح حق میداد عصبانی شود خودش هم از دست نیما دلگیر بود چرا وقتی بارها به اوگفته بود هیچ حسی به او ندارد اینهمه مطمئن از علاقه افرا به خودش امیدوار بود در حالیکه کاغذ را پاره می کرد برای آرام کردن مسیح گفت: -ببین این کاغذ برای من هیچ ارزشی نداره اصلا فکر کن این جعبه از طرف نیما نیست مسیح محکم داد زد : -منو احمق فرض کردی، یا خودت پرتش میکنی بیرون یا خودم این کارو میکنم مستاصل با لحن آرامی نجوا کرد : -آخه این یه هدیه است کسی هدیه رو که از بین نمیبره مسیح به طرفش برگشت ودر چشمانش زل زد وبا پوزخندی گفت : -جدی ! پس هدیه است و کسی هدیه رو از بین نمیبره ،تو که این چیزا رواینهمه خوب می دونی پس چرا برای پس دادن هدیه پدرم اون قشقرق و به پا کردی ! هان چرا؟........چرا برای اون گوشی موبایل اونهمه حرف بار من کردی مگه اونا هدیه نبودن! با نهایت درماندگی گفت : -بخدا قول میدم فراموش کنم این از طرف نیماست مسیح عصبی شیشه را پایین دادوجعبه را از دستش بیرون کشید ،افرا سریع با هر دو دستش دست مسیح را به چنگ گرفت و با التماس گفت: -مسیح خواهش میکنم این کارو نکن ! نگاه پر ازخشمش در عمق چشمان عسلی افرا افتاد ،چشمان درشت وزیبایش پرا از اشک بود باز هم این چشمان افسونگر بی قرارش میکرد جعبه را آرام به طرفش پرت کرد و با قدرت تمام پدال گاز را فشرد اتومبیل مثل پر کاهی سرعت گرفت عصبی از بقیه ماشینها سبقت می گرفت و جلو میرفت افرا با ترس دستگیره درب را گرفت و گفت: -مسیح خواهش میکنم یواشتر ممکنه تصادف کنیم
۳۰۴ بی توجه به حرف افرا همچنان با سرعت پیش می رفت افرا در حالیکه دسته در را میفشرد دوباره با التماس گفت : -مسیح التماست میکنم آرومتر من از سرعت بالا میترسم مسیح بی توجه بدون اینکه سرعتش را کم کند از یک فرعی وارد اصلی شد و نزدیک بود با خودرویی که مستقیم میرفت برخورد کند افرا از ترس جیغی کشید و چشمانش رافرو بست ولی مسیح با مهارت خاصی اتومبیلش را مهار کرد افرت چشمانش را گشود و فریاد زد -اگه میخوای کورس بذاری منو همین جا پیاده کن مسیح هم داد زد : -بهتره سر جات بشینی و خفه خون بگیری -اگه دلت میخواد خود کشی کنی بهتره تنها بمیری چون من هنوز جوانمو آرزو دارم -جدی.!..حالا که اینجور شد باید با هم بمیریم چون تنهایی اصلا اون دنیا بهم خوش نمیگذره وهمزمان سرعت ماشین را بیشتر کرد افرا با وحشت به کیلومتر نگاهی انداخت مسیح بدون اینکه راهنما بزند جهت مسیرش را عوض کرد وبدون توقف بریدگی را دور زد سرعتش چنان زیاد بود که افرا با ترس فرمان را محکم گرفت و گفت: مسیح با این سرعت بالا حتما تصادف میکنیم خواهش میکنم سرعتتو کم کن با خشم دستش را از روی فرمان پس زد و گفت: -این راهیه که خودت انتخاب کردی از سر ناچاری در حالیکه با دکمه بالابر شیشه را پایین میکشید جعبه را بیرون پرت کرد وداد زد -بیا !........حالا راحت شدی جعبه ازبرخورد به سطح اسفالت مثل بمب منفجر شد و هر تکه اش یک طرف رفت مسیح نگاهی پیروز مندانه به او انداخت وبا تمسخر گفت : -نمیدونستم اینقدر جونت برات عزیزه از اینکه باز هم تسلیم اراده اش شده بود ناراحت و عصبی با خشم داد زد :
-تو یه احمق عوضی هستی مسیح کمی از سرعتش کاست و گفت: -اینجوری یاد میگیری که هیچوقت نباید از هیچ مردی هدیه بگیری در حالیکه نگاهش رابه خیابان میدوخت گفت: -زودتر برو خونه چون دیگه نمیتونم بیشتر از این تحملت کنم -مجبوری منو تحمل کنی چون میخوام برنامه امشب مو کنسل کنم -من با برنامه های تو کاری ندارم منو برسون خونمون بعد هر قبرسونی که خواستی برو -خونتون منظورت کجاست ؟ -همونجایی که آرامش دارم یعنی خونه پدرم -ولی خونه تو،خونه منه اینو همه میدونن احساس میکرد مسیح میخواهد تلافی همه رفتارهای این چند وقت اخیر را سر او خالی کند با خستگی تمام چشمانش را بر هم فشرد و فریاد کشید: -خواهش میکنم دیگه بس کن! دارم از خستگی میمیرم و حوصله بحث با تو رو ندارم حالا هر گورستونی میخوای برو ،فقط یه جا باشه که دیگه مجبور نباشم ریختتو بینم چقدر دلش برای پدر ومادرش تنگ شده بود، با یاد آوری آنها اشکش سرازیر شد بیشتر از یک هفته بود که آنها را ندیده بود دلش نمیخواست به مسیح التماس کند که او را آنجا ببرد از اینکه اینهمه ضعیف و شکننده شده بود از خودش متنفر بود مسیح نیم نگاهی به او انداخت و آهسته گفت: -برا یه جعبه مثل بچه ها گریه میکنی اشکهای روی گونه اش را پاك کرد و به تندی گفت: -بهتره خفه بشی در غیر اینصورت خودم خفه ات میکنم پوزخندی زد و گفت: -خیلی دل و جرا ت پیدا کردی خشمگین فریاد کشید
۳۰۶ -اگه یک کلمه دیگه گفتی باور کن خودمو پرت میکنم پایین با لبخندی شیرین گفت : -تو که چند لحظه پیش از فکر تصادف داشتی سکته می زدی حالا چی شده که میخوای خودتو پرت کنی پایین -این کارخیلی بهتر از تحمل کردن توئه آرام گفت : -جواب سوالمو بده تا ساکت بشم افرا سکوت کرد واو ادامه داد -تو واقعا به نیما هیج احساسی نداری در حالیکه نگاهش را به بیرون دوخته بود با لجبازی زمزمه کرد -احساسات من بتو مربوط نمیشه -اگه جواب سوالمو دادی میبرمت خونه پدرت ،..میدونم دلتنگشون هستی از اینکه مسیح اینقدر باهوش بود که همه چیز را براحتی میفهمید و به نفع خودش استفاده میکردحرصش گرفت مسیح که تردیدش را دید زمزمه کرد : -جوابم و ندادی بدون آنکه به طرفش برگردد قاطع گفت : -قبلا هم گفتم من هیچ حسی به نیما ندارم -پس چرا اون جوری رفتار میکنه که انگار ازاحساس تو به خودش مطمئنه -چه میدونم شاید فکر میکنه من دوستش دارم -مگه تو بهش نگفتی که هیچ حسی به اون نداری -من فقط بهش گفتم که مثل یک برادر دوستش دارمَ -پس اونو دوس داری به طرفش برگشت و در چشمان گستاخش زل زد و پرازخشم بی اختیار گفت :
-نصف دخترای دانشگاه هم تو رو دوس دارن حالا من باید به خاطر احساسی که اونها به تو دارن برای تو جبهه بگیرم لبخند مرموزی زد و آهسته پرسید : -مگه برای تو مهمه؟! کلافه جواب داد : -چی؟ -احساس اونها به من؟! ـتازه متوجه شد که چه گفته است با دستپاچگی گفت : -برا من.......خوب معلومه نه..........اصلا .....اصلا چرا باید مهم باشه ........ با شیطنت نگاهش کرد و گفت: -گفتم شاید حسودیت شده باشه -چرا باید حسودیم بشه،اونها فقط عاشق ریخت و قیافه ات شدن ،درصورتی که هیچ کدومشون نمی دونن تو چه آدم روانی و عوضی هستی با آرامش گفت : -اینکه سعی می کنم از زنم در برابردیگرون محافظت کنم روانیم ! باچشمانی گشاده از حیرت گفت: -زنم ؟......،ازکی تاحالا من زنت شدم ! -از وقتی که اسمت توی صفحه مشخصات همسرمن ثبت شده وقطعا تا روزی که اون تو باشه -ولی تا اونجا که من میدونم و دیدم اسمی ازمون تو شناسنامه هامون ثبت نشده -تو شناسنامه تو نه من ،و تو هم اگه دست از این بچه بازیهات برنداری قسم می خورم........ وسط حرفش پرید و عصبی گفت : -بچه بازی !........،کارای من بچه بازیه یا رفتارتو ؟ منو کردی عروسک دست خودت عین خیالتم نیست - اگه واقعا چیزی بین شما نیست ،پس چرا دوستهات کنار کیوسک بهت تکه انداختند
۳۰۸ خسته نالید: -وای خدای من ،چطورباید بگم هیچی بین منو نیما نیست درحالیکه نگاهش به خیابان بود خیلی سریع گفت : - اینو ثابت کن آشفته گفت : -آخه چه جوری؟! -بهش بگو زندگیت و دوس داری وقصد جدایی نداری -چرا باید دروغی به این بزرگی بگم -به خاطر اینکه اون می دونه هیچ رابطه ای بین ما نیست و قراره از هم جدا بشیم ،این ذهنیت باعث میشه همیشه به تو امیدوار بمونه وبه راحتی دست از سرت برنداره با لحن جدی و محکمی گفت : -من این کارو نمی کنم با غیض گفت: -چرا !چون نمی خوای اون ازت ناامید بشه خشمگین به تندی گفت : -نه !..چون چند ماهه دیگه خلاف این ثابت میشه مسیح کنار در خانه پدرش نگه داشت وگفت : -پس تا زمانی که اون دست ازسرت بر نداشته از رفتار من شاکی نباش در حالیکه پیاده میشد گفت : -من نمی تونم دروغی بگم که باعث نابودی غرورم بشه مسیح که به خوبی منظور حرفش را گرفته بود گفت : -سعی میکنم کارهام رو زود ردیف کنم و بیام دنبالت به طرفش برگشت و گرفته و مغموم گفت :
-یعنی شبو اینجا نمی مونم ؟ - نه که نمی مونی؛ می خوای به همین راحتی توافقی بودن زندگیمون لو بره -اما من فردا کلاس ندارم ،اینجا می تونم یکم استراحت کنم -فکر نکنم اونجا هم کسی مزاحم استراحتت بشه نفسش را با حرص بیرون داد و در را بست و از ماشین فاصله گرفت هنوز چند قدم برنداشته بود که مسیح درحالیکه شیشه طرف شاگرد را پایین می کشید گفت : -افرا !!! با ادا شدن اسمش توسط مسیح گرمای عجیبی همه وجودش را فرا گرفت این دومین باری بود که مسیح طی این چند ماه به اسم صدایش زده بود وچقدر تن صدایش گرم وصمیمی بود . با همان لحن دوستانه کلام با لبخند گفت : -دیگه چی شده ؟! -دلم نمی خواد به هوای این دختره،بری خونه این پسره لبخند زیبایش تبدیل به پوزخند شد و گفت: -الحق که دیوانه ای . مسیح هم با لبخند شیرینی گفت : -گفتم فقط در جریان باشی بعدا بهونه نیاری ،گوشیتو روشن بذار قبل از اومدن بهت زنگ می زنم به بابا مامانت هم سلام برسون لبخند دلپذیر مسیح همه دلخوری های ساعت قبل را از وجودش پاك کرد .شاد وسرحال با قلبی مملو از عشق به مردی که گاهی مثل دریا مواج طوفانی وگاهی ساکت وآرام بود ،وارد خانه شد احساس می کرد رابطه اش با مسیح به تلخی وسردی قبل نیست و او برای مسیح با بقیه فرق دارد حس می کرد که دیدگاه مسیح نسبت به او تغییر کرده وبه مانند قبل از او متنفر نیست،حالا از بحث کردن با مسیح لذت می برد مثل قبل خوشحال سرش را روی پاهای بی جان پدرش گذاشت وگفت : -نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود پدر دستی روی موههای نرمش کشید وبا محبت گفت : -عزیز دل بابا ،خودت می دونی که تو همه زندگی منی ،اما چه کنم که اینجوری اسیر شدم وحتی نمی تونم بهت سر بزنم
با لبخندی گفت : -این وظیفه منه که هر روز بهت سر بزنم ،ولی امسال حجم درسهام یکم زیاده ونمی تونم روی هم تلمبارشون کنم -می دونم عزیزم .......اما اگه یه روز نیای اینجا دل هممون برات تنگ میشه ،بیچاره مادرت ! حسابی دست و پا گیرش شدم ونمی تونه بهت سر بزنه ،حتما شوهرت میزاره به حساب بی اهمیتی ما -این حرفها چیه بابا ،مسیح اصلا آدمی نیست که به این مسائل بی اهمیت توجه کنه -اون پسر خوب وباشعوریه ،درست مثل بچگیهاش تودار ومنطقی -آره اون همین جوره که شما میگید -خانواده محتشم  بهت سر میزن -خیلی کم ،مسیح همیشه گرفتاره و دیر وقت میاد خونه ،تازه به خاطر حجم درسهای من ازشون خواسته زیاد مزاحمم نشن - عزیزم اونها خانواده توهستن -مسیح می گه هر چند وقت یه بار می ریم بهشون سر میزنیم -دخترم اجازه نده که گرفتاری خودت وشوهرت توی روابطتون شکاف ایجاد کنه . تو عروسشون هستی که باید مهر ومحبتت وبهشون ثابت کنی -چشم بابا ..........حالا از خودت برام بگو ،این روزها خوبی نفسی تازه کرد و گفت : -از آفتاب لب بوم که حالشو نمی پرسن آهی کشیده و ادامه داد - راضیم به رضای خدا -تو خورشید زندگی ما هستی ،ما با نور وجود شما جون می گیریم لبخند بی روحی زد وگفت : -خورشید زندگی تو کس دیگه ایه عزیزدلم ،سعی کن قدرشو بدونی و خوشبختش کنی ودر کنارش خوشبختی رو حس کنی -دارم همه سعی خودمو میکنم بابا جونی
🌸🌼 با گیجی یک بار پلک میزنم و با چشمهای ریز شده بهش نگاه میکنم تا ردی از آشنایی توی صورتش ببینم، اما هرچقدر که دقت میکنم بیشتر برام ناآشنا و مبهمه. –ببیخشید اما من.... من شما رو نمیشناسم. –میدونم دخترم.... میدونم. بعد از زدن این حرف نگاه از من متعجب میگیره و با دست کردن توی جیبش، موبایلش رو بیرون میاره و بعد از چند دقیقه کنار تخت می ایسته و صفحه گوشی رو به سمتم میگیره. با همون اخم و تعجب نگاه از صورت غمگین و مهربون اون مرد میگیرم و به موبایل رو به روم نگاه میکنم. با چیزی که میبینم چشمهام از حیرت گرد میشه و بین لبهام کمی فاصله میفته. –این..... این که...... –آره، اون چیزی که میبینی کاملا درسته. صدای خنده از سر ناباوریم توی اتاق میپیچه و هنوز از تعجب و بهت پرم. –ولی.... مگه همچین چیزی امکان داره؟ با نگرانی موبایل رو به کتش برمیگردونه و کمی جلو میاد. –من.... من خودمم باورم نشده که بلاخره پیدات کردم. ★★ سرمو به شیشه دودی ماشین تکیه دادم و با سردرگمی و گنگی به بیرون خیرم. بعد از یک روز که توی بیمارستان بودم امروز مرخص شدم و حالا هم با اصرار و البته راننده شخصی ای که در اختیارمه دارم به اون خونه نفرین شده برمیگردم. پوفی میکشم و برای لحظه ای چشمهامو روی هم میذارم. توی این دو روز حتی یک لحظه هم صحنه خیانت ارسلان از جلوی چشمم کنار نرفته و همین هم داره منو دیوونه میکنه و از طرفی هم احمق بودن و ساده لوحیمو به روم میاره. –خانم رسیدیم. با صدای راننده چشم هامو باز میکنم و با گنگی به خونه ای نگاه میکنم که تا چند دقیقه دیگه باید واردش میشدم
😍😍😍🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
-همه دغدغه و نگرانی من تو بودی عزیزم ،تا قبل از ازدواجت می ترسیدم که با تصمیم اشتباهی که گرفتم زندگیت و خراب کرده باشم ،بعد از ازدواجت هم می ترسیدم تو رو مجبور به ازدواج کرده باشم وهمیشه شرمنده ات باشم -بابا خواهش می کنم دیگه نگران این مساله نباش ،باور کن من در کنار مسیح خوشبخت وراضیم -می دونم عزیزم ،مسیح تو رو خیلی دوس داره ،اون از بچگی پسر مهربونی بود وهوای تو رو داشته ،حالا هم هر وقت میاد اینجا اصرار میکنه تا برا درمون من رو ببره خارج ولی من خودم از حالم با خبرم و خارج ویه چیز بی خود میدونم افرا با تعجب گفت : -اما اون هیچ وقت در مورد بردن شما به خارج چیزی به من نگفته دوباره نفسی تازه کرد وگفت : -اون خیلی باشعوره ،نمی خواد تو نگران وضعیت بحرانی من بشی ،اونم از اینکه تو نتونی با این موضوع کنار بیای نگران ودلواپسه -بابا این چه حرفیه -این واقعیته دخترم،تو باید با بیماری من کنار بیای عزیزم بغض الود گفت : -درسته که منو سرو سامون دادی واز بابت من دلواپسی نداری ولی بابا پس مامان و ساغر چی میشن -من اونها رو فراموش نکردم مسیح قول داده که ازشون مثل مادرو خواهر خودش نگهداری کنه خدای من !.......، چه کسی !! بابای خوش خیالم ما رو دست چه آدمی سپرده اشکهایش سرازیر شدند و با گریه گفت : -ولی بابا هیچ کس جای شما رو برا ما پر نمی کنه لبخند تلخی زدو گفت : -خستگی از سرو روت میباره عزیزم ،پاشو برواستراحت کن ،نگران منم نباش اشکهایش را پاك کرد وصورت نحیف پدرش را بوسید و از اتاقش خارج شد .پشت در اتاق پدرش لحظه ای ایستاد وگریست،ناهید در حالیکه او را به آغوش می کشید غمگین گفت :
-باز هم اشکت و در اورد ؟ با بغض گفت : -اون فقط از مردن حرف میزنه ومنم تحملش و ندارم با مهربانی موههایش را نوازش کرد و گفت : -خودت که چند بار با دکترش حرف زدی اون هیچ امیدی نداره ،پدرت فقط داره زجر میکشه،کاری از دست هیچ کدوممون بر نمیاد با حرف مادرش گریه اش شدید تر شد وگفت : -آخه اینهمه آدم توی دنیا هستن چرا بابای من؟ - عمر دست خداست ما نباید نا امید بشیم... سپس او را از آغوشش بیرون کشید وگفت : -بیا بریم شام بخوریم. ساغر به خاطر تو امشب آشپزی کرده لبخند تلخی زد و به همراه مادرش به طرف آشپزخانه رفت قاشق راکه به دهانش گذاشت با حیرت از طعم خوش غذا گفت : -هوم .....آفرین ساغر خانم ،میبینم کلی بزرگ وکدبانو شدی ،مامان حالا وقتشه که دیگه شوهرش بدیم ساغر نگاهی گذارا به او انداخت گفت : - تو خیلی کدبانو بودی شوهرت دادن ؟! -آخه من یه عاشق سینه چاك مثل شایان نداشتم که دراینجا رو از پاشنه در بیاره -مسیح تو که عاشق تره!..... با اون دستپخت افتضاحت نمی دونم دلش به چی تو خوشه هنوز بیرونت نکرده -من اصولا چون خیلی باهوشم ،یه چیزی رو فقط یه بار امتحان کنم فوت آب میشم ،مثل تو که خنگ نیستم -آره جون عمت، مامان ! اون روز که خونشون بودم یه قورمه درست کرده بود که آبش یه ور می رفت لوبیاش هم یه ور، من نمیدونم به این دخترت چی یاد دادی ناهید با ناراحتی گفت : -آخ بمیرم من ،حتما مسیح هم کلی از دستپختت می ناله
۳۱۳ با اعتراض گفت : -مامان جون ،شما دیگه چرا حرفهای این وروجک و باور می کنید ،آشپزی من حرف نداره ساغر خنده ای کرد و گفت : -تو فقط چشمای خوشگلت حرف نداره والا هیچی بارت نیست - من خیلی خسته ام ،تمام روز سر کلاس بودم ودیگه تحمل کل کل با تو رو ندارم، زیاد سر به سرم نذار یه وقت دیدی عصبانی میشم وهمه این ظرف وظروفها رو روی سرت میشکنما !! بعد از شام در حالیکه ظرفها را جمع میکرد برای شستن پشت سینک ایستاد که ناهید مخالفت کرد و با مهربانی گفت : -عزیزدلم تو برو استراحت کن خودم اینا رو میشورم - باید منتظر مسیح بمونم -تو برو بخواب، هروقت مسیح اومد خودم خبرت می کنم -ولی ممکنه دیر وقت بیاد -ایراد نداره منم تا دیر وقت بیدارم از جا برخاست وگفت : -باشه ،پس شب بخیر سرش را روی بالش گذاشت، اما فکرش مشغول ودرهم بود و مانع استراحتش می شد ،حرفهای مسیح واینکه تنها راه خلاص شدن از دست نیما گفتن واقعیت است یک لحظه آرامش نمی گذاشت .اینکه او به مسیح علاقه دارد دروغ نبود اما از این می ترسید که پس از جدایی از مسیح این واقعیت باعث ترحم ودلسوزی نیما شود و اصلا در خودش این جسارت را نمی دید واقعیت را فاش کند نفس عمیقی کشید و تلفن همراهش را رو میز عسلی گذاشت و با فکر ورویای مییح سعی کرد فکرش را آزاد کند و بخوابد در عمق خواب فرو رفته بود که با صدای زنگ تلفن همراهش سراسیمه در رختخواب نیم خیز شد، گیج ومنگ نگاهش را به اطراف چرخاند ،اصلا موقعیت خودش را به یاد نمی آورد، انگار مخش هنگ کرده بود اصلا نمی دانست کجاست، دست برد وگوشی اش را که هنوز داشت زنگ می خورد را برداشت و خواب آلود دکمه وصل تماس را زد صدای مسیح در گوشی پیچید
-پایین منتظرتم ،زود بیا در ذهنش به دنبال جوابی می گشت ،اما هیچ نمی یافت که بگوید مسی دوباره گفت : -چی شد، دوباره خواب رفتی خواب آلود گفت : -هان .........نه نه....... باخنده گفت : -ولی لحن صدات که چیز دیگه ای می گه ،می خوای بیام بالا کمی موقعیت خودش را به یاد آورد به همین دلیل گفت : -نه.نه....... خودم میام پایین با لحنی آرامش بخش گفت : -پس مواظب پله ها باش خواب آلود گوشی را قطع کرد واز جا برخاست مقنه اش را پوشید و وسایلش را برداشت و در حالیکه پالتویش را روی دستش می انداخت با تی شرت و شلوار تریکوی که پوشیده بود از اتاق خارج شد ناهید که در سالن بیدار نشسته بود با دیدن او گفت : -بیدار شدی عزیزم -آره مسیح پایین منتظرمه........ -خوب می گفتی بیاد بالا -ساعت چنده؟ -از یک گذشته -خوب من می رم خداحافظ می خواست از در خارج شود که مادرش با اعتراض ونگرانی گفت : -پالتوت و بپوش بیرون سرده سرما می خوری بدون اینکه جواب مادرش را بدهد خواب آلود از در بیرون رفت
۳۱۵ ناهید نگران ودلواپس به دنبالش از سالن خارج شد و روی پله ها دستش را گرفت وبه او کمک کرداز پله ها پایین برود مسیح درون ماشین منتظرش بود. با خروج ناهید به همراه افرا از در حیاط سریع از اتومبیل پیاده شد وبه طرفشان رفت وپس از احوالپرسی گرم به ناهید گفت: -چرا شما زحمت کشیدید ؟! ناهید در حالی که بازوی افرا را در دست داشت با لبخندی گفت : -دیدم هنوز خواب آلوده ترسیدم از پله ها پرت بشه مسیح کتابهایش را از دستش گرفت وگفت : -من که نمی دونم این بشرچقد می خوابه -می گفت تمام امروز رو کلاس داشته ،شام هم درست وحسابی نخورد وخوابید مسیح درب اتومبیل را باز کرد ودرحالیکه بازوی افرا را می گرفت گفت : -حالا چرا پالتو دستته ونپوشیدیش خواب آلود نالید: -خوابم می اومد ،حوصله اش و نداشتم به او کمک کرد که سوار شود وگفت : -پس تا سرما نخوردی زودتر سوار شو افرا سوار شد و مسیح در را بست وبا تشکر از خانم ستوده خداحافظی کرد وبه راه افتاد مقداری از راه را که طی کرد .نیم نگاهی به افرا انداخت معصوم تر از همیشه به نظر میرسید اما با تی شرت وشلواری که پوشیده بود ازسرما در خودش مچاله شده ودر خواب ناز فرو رفته بود .اتومبیل را نگه داشت و با لبخند شیرینی به طرفش برگشت وگفت : -آخه چه جور می تونی اینجور راحت بخوابی برای کشیدن سگک کمربند به رویش خم شد گرمای نفس افرا در صورتش پخش می شد لحظه ای به چهره زیبا ودوست داشتنی اش خیره شد لبهای صورتی و خوش فرم افرا قلبش را به تپش می انداخت نزدیکتر رفت گرمی صورتش را روی لبهای داغ افرا حس کرد اما در آخرین لحظه چیزی در وجودش فریاد کشید
هدایت شده از کانال مداحی
اگه بچه داری و عضو این کانال نیستی باختی❗️ 🔱اینجا تلفیقی از طب مدرن و سنتی رو از زبان متخصص اطفال یاد میگیری🩺 ⛔️فقط والدینی عضو این کانال بشن که سلامت بچه هاشون براشون مهمه👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3701014871Ca5cc6dbb54
💕💕 آن باش که هستی و آن شو که توان بودنت هست ❤️ https://eitaa.com/romankadeh