دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_789 سری تکون داد که بعد از چند ثانیه مهدیه س
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_790
بلاخره اسمش رو خوندن و قبل از همشون زود از جا بلند شدم و عکس رو گرفتم.
بعد از حساب کردنش زود از در بیرون رفتم که صدای بلندش گوشم رو لرزوند.
- امیر مریض منم تو کجا داری میدویی؟
وایسادم تا بهم برسن و بعد رو بهش گفتم:
- من چیکار به تو دارم؟ عکست رو میخواستم که گیرم اومد.
هر دوشون خندیدن که زود خودمون رو به مطب رسوندیم و چون نوبت قبلی داشتیم داخل شدیم.
عکس رو به دکتر دادم و اون هم بعد از چند ثانیه دقیق برسی کردش گفت:
- مشکلی نداره ولی...
رو به عماد کرد و گفت:
- این دست و دستمالت رو از جلوی صورتت بردار؛ مگه خونریزی داره؟
عماد دستمالها رو از جلوی صورتش برداشت و جواب داد:
- آره یهویی خون میاد.
دکتر بهش نزدیک شد و با تعلل لب زد:
- عکس که مشکلی نداره ولی اینطور که دارم میبینیم انگار بینیتون انحراف پیدا کرده.
چشمهای عماد بازتر از این نمیشد! سرش رو سمت من برگردوند و گفت:
- منتظر تلافی درست و حسابی باش!
دکتر که دید عماد بدجور عصبانی شده با خنده گفت:
- شوخی کردم پسرم، میخواستم ببینم عکسالعملت چیه.
هممون پوف راحتی کشیدیم و بعد از تشکر ازش از اتاق بیرون رفتیم.
همونموقع عماد سمت آوا برگشت و گفت:
- خب خانمم، دیدی هیچی نبود؟ مگه شکستن الکیه که نشستی آبغوره گرفتی؟ خب من که گفتم دردش زیاد نیست؛ الان اینهمه راه اومدی ببین چهقدر هم خسته شدی.
آوا در جوابش فقط گفت:
- آره خسته شدم.
عماد به محض شنیدن این حرف ازش با ضرب سمتش برگشت و گفت:
- خسته شدی؟ خیلی خستهای الان؟ جاییت درد میکنه؟
آوا همونطور بهش خیره شد که با نگاه کردن به عماد فقط چهره خودم توی نظرم اومد که چهقدر روی فاطمه حساس شده بودم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_790 بلاخره اسمش رو خوندن و قبل از همشون زود
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_791
چند ثانیه که گذشت آوا به خنده افتاد ولی عماد همونطور جدی بهش خیره شده بود اما دیگه چیزی نگفت و دستش رو گرفت و سمت در خروجی راه افتادیم.
خواستم بشینم که عماد رو بهم گفت:
- بیا من رانندگی میکنم.
آوا رو بهش توپید:
- لازم نکرده، اصلاً! حالت بده هنوزها!
عماد لب باز کرد تا حرفی بزنه که در ماشین رو باز کردم و نشستم.
چند دقیقه که گذشت اونها هم داخل شدن و پشت نشستن.
ماشین رو روشن کردم و رو به عماد گفتم:
- عماد خان حالت چطوره؟ بچهها منتظر خودمونن؛ اگه نمیتونی که بذاریم آخر هفته بعد.
سرش رو بالا داد و گفت:
- نه خوبم بریم؛ به زور بعد از دو ماه یه روز رو پیدا کردیم که همه مرخصی باشیم.
نفسی کشیدم و به فاطمه زنگ زدم.
چند تا بوق اولش بود که زود جواب داد:
- جانم؟! خوبی؟
لبخندی روی لبم نشست.
- خوبم عزیزم، کجایین؟ هنوز برنامه به راه هست یا برگردیم؟
- ما توی کافه نشستیم؛ اگه عماد حالش بده که برگردیم.
- نه میگه بریم؛ آماده بشین الان میرسیم.
با خنده گفت:
- چشم، مواظبت کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- تو هم از هر دوتاتون!
صدای خندهاش رو شنیدم که بعد از چند ثانیه گوشی رو قطع کرد.
به محض رسیدن داخل شدیم و بهشون رسیدیم.
با دیدن فاطمه که داشت نسکافه میخورد یهتای ابروم بالا پرید؛ اون هیچوقت نسکافه نمیخورد... حالش ازش بهم میخورد!
متوجه حضورمون که شدن همشون از جا بلند شدن.
بعد از سلام کردن دور هم نشستیم و بعد از اینکه ماهم خستگی رفع کردیم از کافه بیرون زدیم و سمت فروشگاه رفتیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_791 چند ثانیه که گذشت آوا به خنده افتاد ولی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_792
داخل که شدیم انگار یادمون رفت که باهم اومدیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم.
با فاطمه کل فروشگاه رو از نظر گذروندیم و از هر چیزی که دوتامون میپسندیدم گرفتیم.
موقع خرید کالسکه بچه رو به فاطمه گفتم:
- یعنی وقتی بهدنیا اومد بچهمون رو توی این میذاریم از بیمارستان میایم خونه؟
با خنده رو بهم گفت:
- آره دیگه!
سری تکون دادم و یه عروسک برداشتم و گفتم:
- مگه من مُردم؟ خودم محکم بغ*..ش میکنم... سرش رو توی سی*..ن*..هام فشار میدم تا باهام یکی بشه! راستی میدونستی هر چهقدر بیشتر یه بچه رو به خودت بچسپونی بیشتر بهت وابسته و شبیهت میشه؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- پس حق نداری محکم به خودت فشارش بدی!
رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- اونوقت چرا؟
سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- دلیل اولم رو نمیگم ولی دلیل دومم اینه که وقتی به دنیا اومد و بزرگتر شد وقتی میخوای بری بیرون یا سر کار پشت سرت گریه میکنه من یک ساعت باید بشینم راضیاش کنم.
با گفتن این حرفش با اینکه کنجکاو دلیل اولش بودم ولی از شدت ضعف چیزی نگفتم و با خنده سرم رو پایین انداختم.
چند ثانیه که گذشت سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- اینها رو نگو به من فاطمه من دیوونه میشمها! خدا... میشنوی؟ ما داریم بچه دار میشیمها!
فاطمه با خنده رو بهم گفت:
- الان بعد از هشت ماه یادت اومده به خدا بگی؟
گونهاش رو گرفتم و گفتم:
- نه من هر روز میگم ولی باز بعد از این همه وقت هنوز باورم نشده! معجزهاست به مولا! خدایا شکرت!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_792 داخل که شدیم انگار یادمون رفت که باهم او
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_793
باقی خریدها رو هم انجام دادیم و بعد از اینکه دیدیم بقیه زودتر از ما منتظر وایسادن سمتشون رفتیم.
وسایل رو توی صندوق گذاشتم و داخل ماشین نشستم.
فاطمه که مثل همیشه صندلیاش رو خوابونده و چشمهاش رو بسته بود.
امروز خیلی خستهاش شد و وقتی در حال خرید بود مطمئنم زیاد متوجهاش نشد ولی الان که دراز کشید دردش سراغش اومده.
دستم رو روی صورتش کشیدم که بهزور چشمهاش رو باز کرد و لبخند محوی زد.
- خوبی دورت بگردم؟ خیلی کمرت درد میکنه؟
لبش رو تر کرد و گفت:
- امروز دیگه خریدهامون تکمیل شد، اشکال نداره دیگه روز آخر بود فقط زودی برسیم خونه... وای! برم روی تخت خودمون بخوابمها! اوف!
لبخندی به حرفهاش زدم و ماشین رو روشن کردم.
همونموقع بارون شروع شد و با اینکه نمنم بود اما قطع نمیشد.
تقریباً نزدیکهای خونه بودیم که پیش یه سوپر مارکت وایسادم و رو بهش گفتم:
- تو چیزی نیاز نداری بیارم؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه فکر نمیکنم، همونهایی که توی لیست نوشتم حالا اگه باز یادم اومد زنگ میزنم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و با ریموت ماشین رو قفل کردم.
زود توی مغازه رفتم تا زیر بارون نمونم.
چیزهایی که توی لیست بود رو گرفتم و از مغازه بیرون زدم که همونموقع فاطمه اومده بود بیرون که سمتش رفتم و گفتم:
- چرا از ماشین اومدی بیرون؟ مگه نمیبینی بارونه؟
دوباره روحیه لج کردنش گل کرد و بعد از چند ثانیه خیلی ریلکس جواب داد:
- گوشیام شارژ نداشت میخواستم بهت بگم چیپس بگیری واسم، سرکهای.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_793 باقی خریدها رو هم انجام دادیم و بعد از ا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_794
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه حالا برو توی ماشین بشین خیس شدیها!
شونهای بالا انداخت و گفت:
- خب خیس بشم!
پوفی کشیدم و گفتم:
- لج نکن تو رو خدا برو توی ماشین دیگه کامل
خیس شدی!
نفس کلافهای کشید و داخل ماشین نشست با اینکه از نظر من خیلی دیر شده بود و کامل خیس شده بود؛ نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت امشب قراره یه اتفاقی بیافته... .
داخل مغازه برگشتم و چند تا چیپس سرکهای و فلفلی و هلههوله گرفتم و سمت ماشین رفتم.
خریدها رو توی صندوق گذاشتم و رفتم نشستم.
هلههولهها رو دستش دادم و با اینکه فکر میکردم قهر کرده و نمیگیره اما از دست گرفت و همونموقع در یکیاش رو باز کرد و جلوم گرفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنونم الان نمیخورم، خودت بخور.
بدون هیچ حرفی شروع به خوردن کرد و چند دقیقهای نگذشته بود که صدای عطسهاش بلند شد.
خواستم بگم "الحمدوالله" که دوباره عطسهاش گرفت.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- خدا کنه مریض نشده باشی!
سمتم برگشت و گفت:
- آره واقعاً، خودمم میترسم.
چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- اگه اینطوری بود چرا لج کردی و همونطور توی بارون موندی؟ مگه نمیگم الان سیستم بدنت ضعیفه باید بیشتر از قبل مراعات کنی؟
سرش رو روی صندلی پرت کرد ولی چیزی نگفت.
چند ثانیهای نگذشته بود که دوباره عطسهاش گرفت و بلند شد نشست.
همونطور که ابروهاش توی هم رفته بود گفت:
- وای وقتی عطسه میکنم کل تنم درد میکنه؛ قفسه سی*..ن*..ه و شکمم بیشتر!
بیخیال غر زدن سرش شدم و حواسم رو به جلوم دادم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_794 سری تکون دادم و گفتم: - باشه حالا برو تو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_795
به خونه که رسیدیم پنج بار دیگه هم عطسه کرد و در آخر دیگه دادش در اومد و گفت:
- وای خسته شدم... مگه میشه اینطوری آدم مریض شد؟ من که سیستم ایمنی بدنم ضعیف نبود چرا امشب اینطوری شد؟!
ترمز دستی رو کشیدم و گفتم:
- تا هشت ماه نذاشتم مریض بشی و خدا هم کمک کرد حالا همین امشب باهام لج کردی ببین چیشد! چند بار گفتم بهت الان با قبل فرق میکنه و الان سیستم ایمنی بدنت ضعیفه؟
ناراحت سرش رو پایین انداخت که پیاده شدم و سمتش رفتم.
در سمتش رو باز کردم و دستش رو گرفتم و پیادهاش کردم.
به داخل خونه که رفتیم کمکش کردم و لباسهاش رو عوض کنه و دراز بکشه.
این روزها خیلی اذیت میشد و امروز که دیگه نور علی نور شده بود!
از اتاق بیرون رفتم و بعد از اینکه وسایل رو توی خونه آوردم، زنگ زدم به دکتر و بعد از اینکه قرصهایی که میتونست بخوره رو ازش پرسیدم قطع کردم و سمت یخچال رفتم.
با اینکه خیلی تاثیر نداشت و درجهاش پایین بود ولی همین هم خوب بود.
خداروشکر کردم که قرصها رو داریم و نمیخوام الان تنهاش بذارم و خودمم به این خستگی بیرون برم.
یه لیوان پر آب کردم و سمت اتاق رفتم که دیدم با گوشیاش مشغوله.
قرص رو طرفش گرفتم که رو بهم گفت:
- میتونم این رو بخورم مگه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره زنگ زدم از دکتر پرسیدم.
از دستم گرفت و خورد و باز دراز کشید و چشمهاش رو روی هم گذاشت.
از کل صورتش میشد فهمید چهقدر خستهاست و داره اذیت میشه؛ مطمئن بودم تا چند دقیقه دیگه نالهاش بلند میشه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_795 به خونه که رسیدیم پنج بار دیگه هم عطسه ک
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_796
همین طور هم شد و یک ساعت نشده بود که صداش بلند شد و تا میتونست ناله کرد چون جز این هیچ کاری ازش برنمیاومد و حتی نمیتونست دور خودش بپیچه تا آرومتر بشه.
به حدی حالش بد شد که دیگه تحمل نکرد و در آخر اشکش جاری شد و با صدا گریه کرد.
هر کاری کردم آرومش کنم فایده نداشت و از بس خودم هم اعصابم خورد شده بود سردردم سراغم برگشت ولی اصلاً به روی خودم نیآوردم و فقط سعی کردم اون رو آروم کنم.
حدود ساعت دو شب بود که بالاخره روی پاهام آروم گرفت و همونطور که موهاش رو نوازش میکردم خودم داشتم از خستگی بیهوش میشدم.
وقتی دیدم خوابیده و خوابش هم سنگین شده سرش رو روی بالشت گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم.
مطمئن بودم بدون قرص خوردن به هیچ وجه خوب بشو نیستم.
بعد از اینکه دوتا قرص خوردم برگشتم و کنارش دراز کشیدم و دقیقه نگذشته بود که چشمهام به هم دوخته شد.
("فاطمه")
با احساس خفگی که بهم دست داده بود بهزور چشمهام رو باز کردم و از جا بلند شدم.
تپش قلبم به شدت بالا رفته بود و نفسهای بلند و سخت میکشیدم.
به تاج تخت تکیه دادم و به امیرعلی نگاهی انداختم و خواستم بلندش کنم که با دیدن چشمهاش فهمیدم اون حالش بدتر از منه و حتی متوجه شدم که دیشب سرش به شدت درد میکرد ولی چیزی نمیگفت و من رو آروم میکرد اما با قرمزی توی کل چشمش میفهمیدم که چه دردی داره میکشه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_796 همین طور هم شد و یک ساعت نشده بود که صدا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_797
چند تا نفس عمیق کشیدم که سرفهام گرفت و زود از پارچ آب ریختم و خوردم تا یکم بهتر بشم.
کمر دردم بیشتر از اون اجازه نداد بشینم و دوباره دراز کشیدم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم تا شاید دوباره خوابم ببره که صدای اذان رو شنیدم.
سمت امیرعلی برگشتم و خواستم بیدارش کنم ولی صبر کردم خودش بیدار بشه و همونطور تماشاش کنم.
تقریباً آخرهای اذان بود که چشمهاش آروم باز شد و طاق باز خوابید.
دستی به صورتش کشید و سمت من برگشت اما متوجه نشد بیدارم و همونطور زد روی بازوم و گفت:
- فاطمه پاشو، پاشو عمرم.
جوابی ندادم که بعد از چند ثانیه بلند شد نشست و بعد از نفس عمیقی دوباره گفت:
- پاشو غنچه، پاشو بریم نماز بخونیم بعد دوباره بیا بخواب، پاشو؛ میدونم خستهای دورت بگردم.
لبخندی روی لبم اومد و همونموقع گفتم:
- تو که خستهتر از منی.
نگاه ریزبینش رو بهم دوخت و گفت:
- بیدار بودی؟
- آره
کمکم کرد بشینم و همونطور گفت:
- کی بیدار شدی؟ چرا؟ درد داشتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- الان جون ندارم حرف بزنم، فردا میگم واست.
دستم رو گرفت و از جا بلندم کرد.
با هم سمت سرویس رفتیم و بعد از اینکه من وضو گرفتم اون هم وضو گرفت و باز باهم توی اتاق برگشتیم و مثل همیشه نماز رو به جماعت خوندیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】