دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_796 همین طور هم شد و یک ساعت نشده بود که صدا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_797
چند تا نفس عمیق کشیدم که سرفهام گرفت و زود از پارچ آب ریختم و خوردم تا یکم بهتر بشم.
کمر دردم بیشتر از اون اجازه نداد بشینم و دوباره دراز کشیدم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم تا شاید دوباره خوابم ببره که صدای اذان رو شنیدم.
سمت امیرعلی برگشتم و خواستم بیدارش کنم ولی صبر کردم خودش بیدار بشه و همونطور تماشاش کنم.
تقریباً آخرهای اذان بود که چشمهاش آروم باز شد و طاق باز خوابید.
دستی به صورتش کشید و سمت من برگشت اما متوجه نشد بیدارم و همونطور زد روی بازوم و گفت:
- فاطمه پاشو، پاشو عمرم.
جوابی ندادم که بعد از چند ثانیه بلند شد نشست و بعد از نفس عمیقی دوباره گفت:
- پاشو غنچه، پاشو بریم نماز بخونیم بعد دوباره بیا بخواب، پاشو؛ میدونم خستهای دورت بگردم.
لبخندی روی لبم اومد و همونموقع گفتم:
- تو که خستهتر از منی.
نگاه ریزبینش رو بهم دوخت و گفت:
- بیدار بودی؟
- آره
کمکم کرد بشینم و همونطور گفت:
- کی بیدار شدی؟ چرا؟ درد داشتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- الان جون ندارم حرف بزنم، فردا میگم واست.
دستم رو گرفت و از جا بلندم کرد.
با هم سمت سرویس رفتیم و بعد از اینکه من وضو گرفتم اون هم وضو گرفت و باز باهم توی اتاق برگشتیم و مثل همیشه نماز رو به جماعت خوندیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】