eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.2هزار دنبال‌کننده
439 عکس
47 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_796 همین طور هم شد و یک ساعت نشده بود که صدا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چند تا نفس عمیق کشیدم که سرفه‌ام گرفت و زود از پارچ آب ریختم و خوردم تا یکم بهتر بشم. کمر دردم بیشتر از اون اجازه نداد بشینم و دوباره دراز کشیدم. چشم‌هام رو روی هم فشار دادم تا شاید دوباره خوابم ببره که صدای اذان رو شنیدم. سمت امیرعلی برگشتم و خواستم بیدارش کنم ولی صبر کردم خودش بیدار بشه و همون‌طور تماشاش کنم. تقریباً آخرهای اذان بود که چشم‌هاش آروم باز شد و طاق باز خوابید. دستی به صورتش کشید و سمت من برگشت اما متوجه نشد بیدارم و همون‌طور زد روی بازوم و گفت: - فاطمه پاشو، پاشو عمرم. جوابی ندادم که بعد از چند ثانیه بلند شد نشست و بعد از نفس عمیقی دوباره گفت: - پاشو غنچه، پاشو بریم نماز بخونیم بعد دوباره بیا بخواب، پاشو؛ می‌دونم خسته‌ای دورت بگردم. لبخندی روی لبم اومد و همون‌موقع گفتم: - تو که خسته‌تر از منی. نگاه ریزبینش رو بهم دوخت و گفت: - بیدار بودی؟ - آره کمکم کرد بشینم و همون‌طور گفت: - کی بیدار شدی؟ چرا؟ درد داشتی؟ سری تکون دادم و گفتم: - الان جون ندارم حرف بزنم، فردا میگم‌ واست. دستم رو گرفت و از جا بلندم کرد. با هم سمت سرویس رفتیم و بعد از این‌که من وضو گرفتم اون هم وضو گرفت و باز باهم توی اتاق برگشتیم و مثل همیشه نماز رو به جماعت خوندیم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram