دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_810 لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد. - خب الان ه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_811
فکم داشت میلرزید که لبم رو محکم گاز گرفتم.
چند قطره اشک از چشمهام سرازیر شد که همونموقع صدای آشنای بمی گوشهام رو لرزوند:
- فاطمه؟!
زود سرم رو برگردوندم و با نگاه نافذ امیرعلی رو به رو شدم.
سمتم پا تند کرد و بهم نزدیک شد که پرستارها از اتاق بیرون رفتن.
همونطور که داشت بدون هیچ حرفی و با دهن نیمه باز نگاهم میکرد نفسهای سخت میکشید.
دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکهام رو پاک کردم تا اذیت نشه.
چند ثانیه همونطور موند که دیگه تحمل نکرد و خم شد و پیشونیام رو عمیق بو*...؛ طولی نکشید که خیس شدن صورتم رو حس کردم!
اول فکر کردم خودم باز اختیار از دست دادم و گریه کردم ولی بعد از اینکه سرش رو بلند کرد و بدون اینکه بذاره صورتش رو ببینم سرش رو برگردوند فهمیدم اشک اون بود که روی صورتم میریخت!
اشکش رو که پاک کرد سمتم برگشت و لبخند محوی زد؛ اصلاً زبونش نمیچرخید تا حرفی بزنه و فقط با بغض نگاهم میکرد و زیر لب ذکری رو زمزمه میکرد.
نفسی کشیدم و خواستم یکم آرومش کنم که لبخندی زدم و گفتم:
- تو امیرعلیِ منی دیگه؟!
تک خندهای زد و گفت:
- والا من باید از تو بپرسم که واقعاً تو فاطمهِ منی؟!
لبخندی به روش زدم که اومد کنارم نشست و گفت:
- معجزه زندگی منی! شرمندهات شدم... ببخش که اینقدر اذیت شدی... .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】