دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_805 نفسی کشید و گفت: - آروم باش عمرم، حالش خ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_806
از خدا چه پنهون شاید همین هم اتفاق افتاد.
گوشی رو قطع کردم و سمت پذیرش رفتم و بعد از اینکه آدرس رو پرسیدم راه افتادم.
مامان و بابا رو از دور دیدم که هر دوشون کلافه به جلو خیره بودن که مامان تسبیح دستش بود و ذکر میگفت.
جلوتر رفتم که بابا زودتر متوجه حضورم شد که جلو رفتم و باهاش سلام کردم و بعد پیش مامان نشستم و با اینکه ناراحت بودم جلوتر رفتم و سرش رو بو*..یدم.
- توکل بر خدا کن مامان، چیزی نمیشه.
چشمهلش رو روی هم گذاشت ولی قبل از اینکه اشکش جاری بشه نفس عمیقی کشید و رو بهم گفت:
- انگار پرواز کردی که اینقدر زود رسیدی، دو دقیقه نشده هنوز.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- خودمون بیمارستان بودیم.
چشمهای کنجکاوش رو بهم دوخت که ادامه دادم:
- فاطمه دردش گرفت حدود نیم ساعت پیش آوردمش، مامان زینب و عمو رضا اونجان، ولی هر چی به تو زنگ زدم جواب ندادی.
شکه بهم خیره شد که رو به بابا گفتم:
- امیرمحمد کجاست؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خونه خاله راضیهات.
سری تکون دادم که یهو یه دستی روی شونههام قرار گرفت.
برگشتم دیدم عماده که بعد از سلام با همشون کنارم نشست که قبل از اون گفتم:
- تو میدونستی؟!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- پس فهمیدی.
کلافه نفسی کشیدم و گفتم:
- آره به زور مامانم گفت بهم؛ خدا رحم کنه.
سرش رو پایین انداخت که رو بهش گفتم:
- میای بریم بیرون؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بریم.
قبل از اینکه بلند بشینم مامان و بابا بلند شدن و مامان رو بهم گفت:
- پاشو بگو فاطمه کدوم بخشه بریم اونجا.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_806 از خدا چه پنهون شاید همین هم اتفاق افتاد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_807
سری تکون دادم و گفتم:
- نمیخواد مامان بشینن شاید کارتون داشته باشن.
لبش رو تر کرد و گفت:
- حالا تو پاشو بگو کجان!
با عماد از جا بلند شدیم و به اونجا بردمشون و بعد از سلام و احوال پرسی عماد دستم رو گرفت و سمت بیرون رفتیم.
زیر چندتا درخت نشستیم و بعد از چند دقیقه که هردومون به جلو خیره شدیم لب زدم:
- عماد؟!
بدون اینکه نگاهش رو از جلو بگیره گفت:
- بله؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- امشب شب سختیه واسه من... نمیدونم چیکار کنم... اول که اینهمه برای فاطمه میترسیدم حالا مهدیه هم اضافه شده.
سری تکون داد و گفت:
- میفهمم؛ سخته... آره! تنها کاری که میتونی بکنی دعاست! خیلی دعا کن امیر... خیلی! شرایط هردوشون بدجور خطریه.
کلافه سرم رو پایین انداختم که بعد از چند ثانیه فکر کنم برای عوض کردن جو بحث گفت:
- اولین بار کلاس چندم بودی که فهمیدی؟
متعجب سمتش برگشتم و گفتم:
- چی رو کی فهمیدم؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- هر چی!
همونطور که یهتای ابروم بالا پریده بود خواستم ازش بپرسم که چی رو میگه اما معنی حرفش رو فهمیدم و با تک خندهای سرم رو پایین انداختم.
- نمیدونم چند سالم بود؛ خودت واسم گفتی ولی! یادمه.
با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- آره میدونم؛ سال هشتم، نهم بودیم؛ حالا اولین چیزی که به ذهنت اومد چی بود؟ اولین سوالی که ذهنت رو گرفت.
همونطور که از حرفهاش خندهام گرفته بود گفتم:
- یعنی فامیلها هم؟ آقا... معلم دینی که دیگه اصلاً توی این کارها نیست؛ پدر و مادر ها رو بگو؛ میگفتم نه بابا پاکتر از این حرفهان! رسماً تا چند ماه دیوونه شده بودم تا درست درکش کردم.
همونطور که از خنده دیگه داشت خفه میشد حرفهام رو تایید کرد و گفت:
- آره دقیقاً!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_807 سری تکون دادم و گفتم: - نمیخواد مامان ب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_808
لبخندی زدم و به جلوم خیره شدم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم که عماد با تکون دادن بازوم چشمهام رو باز کردم.
گوشیاش رو جلوم گرفت و گفت:
- بخون!
نگاهی به صفحهاش انداختم که دیدم زیارت عاشورا آورده.
لبخندی زدم و ازش گرفتم؛ میدونست توی بدترین شرایطم وقتی زیارت عاشورا بخونم دلم آروم میشه.
گوشی رو ازش گرفتم و با صدای نسبتاً بلندی شروع به خوندن کردم... نفهمیدم چهطوری اینهمه بغض توی سی*ن*هام جا شده بود... امشب خطریترین شب زندگیام بود! نفهمیدم کی اشکهام صورتم رو خیس کرد و بعد از خوندن دعا شروع به روضه خانوم فاطمه الزهرا و آقا امام حسین کردم.
طوری درد داشتم و با سوز میخوندم که حدود ده نفر دورمون جمع شده بودن و بیمهابا اشک میریختن... .
("فاطمه")
از درد داشتم دیوونه میشدم و هر کاری میکردن آروم نمیشدم.
دلم به شدت ضعف کرده بود ولی اصلاً معدهام چیزی رو تحویل نمیگرفت و بوی غذا که میشنیدم حالم به هم میخورد.
نمیدونم چه مدت بود که توی جام داشتم ول میخوردم و از درد داشتم دیوونه میشدم که بالاخره وقتش رسید.
اونموقع بود که درد اصلی شروع شد و راست بود که میگفتن برابری میکنه با درد شکستن چندین استخون توی بدن!
از اونموقع هیچ چیز جز درد واسم نبود ولی نفهمیدم کی بالاخره خلاص شدم و بیجون رو تخت افتادم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_808 لبخندی زدم و به جلوم خیره شدم. چشمهام ر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_809
***
با هر چی زور داشتم چشمهام رو باز کردم و به اطرافم نگاهی انداختم.
دیگه توی اون اتاق نبودم و دردی نداشتم اما حس میکردم یه چیزی سر جاش نیست!
لبم به شدت خشک شده بود و توان نداشتم حتی یکی رو صدا بزنم.
هر طور شده بود تحمل کردم تا اینکه یه بالاخره یه پرستار داخل اومد که به محض دیدن چشمهای بازم بهتزده بهم خیره شد و زود از اتاق بیرون رفت.
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و اونموقع بود که انبوهی از استرس توی دلم وارد شد.
طولی نکشید که چند نفر داخل اومدن و بالای سرم وایسادن.
بعد از معاینه کردن دکتر همونطور که متعجب بهم خیره شده بود لب زد:
- با معجزه زنده موندی!
چشمهام بازتر از این نمیشد! یعنی حالم خیلی خراب بود؟
- اصلاً امیدی به بهوش اومدنت نداشتیم با اینکه حتی نفس میکشیدی اما انگار نبودی! خداروشکر تو رو به بچهات برگردوند؛ میتونی بهش شیر بدی؟
نگاهم رو به چشمهاش دادم و گفتم:
- میشه اول بهم آب بدین؟
سری تکون داد و گفت:
- یکم باید صبر کنی!
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- من چند وقت بیهوش بودم؟
یکم فکر کرد و گفت:
- فکر کنم دو روزه؛ ولی توی همین دو روز هم مادر و شوهرت آب شدن! شوهرت واست اتاق خصوصی گرفته بود تا بیشتر مواظبت باشیم با اینکه بهش گفتیم حالت خیلی خرابه و ممکنه هر اتفاقی واست بیافته؛ موقع ملاقات اون همه ساعتهاش اینجا بود و در آخر به زور از اینجا بیرونش میکردن! خیلی دوستت دارهها!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_809 *** با هر چی زور داشتم چشمهام رو باز کر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_810
لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد.
- خب الان هم من برم این خبر رو بهشون بدم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- بچهام رو هم بیارین... میخوام ببینمش.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ولی فکر نمیکنم بتونی نگهش داریها!
کمکم داشت درد توی کل بدنم میپیچید و بغض توی گلوم لونه کرده بود؛ من حق این رو نداشتم بچهام رو توی بغ*..م بگیرم؟
- بیارینش... میخوام حداقل ببینمش!
سری تکون داد و گفت:
- چشم میگم بیارنش.
میخواست رو برگردونه که یهو یه پرستار داخل شد و گفت:
- خانم دکتر لطفاً زودی بیاین خانم تهرانی باز حالشون بد شده، درد دارن!
با شنیدن فامیل تهرانی سیمهای مغزم فعال شد و زود گفتم:
- اسم این خانم تهرانی چیه؟
دکتر رو به یکی از پرستارهای دورم گفت:
- بهش بگو من باید برم.
از اتاق که بیرون رفت پرستار پروندهاش رو بیرون کشید و گفت:
- تهرانی اسمش... مهدیه است!
دهنم از حرکت باز موند!
- مهدیه؟ چش شده؟ چرا درد داره؟
بعد از چند ثانیه فکر گفت:
- آخ تو نمیدونی، خواهر شوهرته، درسته؟
سری تکون دادم که گفت:
- خانم تهرانی زایمان زودرس داشتن؛ دقیقاً همون شب با هم زایمان کردین و چون آقای تهرانی گفته بودن ساعت و دقیقه دقیق رو بزنیم واسه هر دوتاتون وقتی که ساعتها رو دیدیم فقط یک دقیقه بینتون فاصله بود! چهقدر قشنگه خدایی! اما خدا به بچهاش رحم کنه... الان توی دستگاهست!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_810 لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد. - خب الان ه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_811
فکم داشت میلرزید که لبم رو محکم گاز گرفتم.
چند قطره اشک از چشمهام سرازیر شد که همونموقع صدای آشنای بمی گوشهام رو لرزوند:
- فاطمه؟!
زود سرم رو برگردوندم و با نگاه نافذ امیرعلی رو به رو شدم.
سمتم پا تند کرد و بهم نزدیک شد که پرستارها از اتاق بیرون رفتن.
همونطور که داشت بدون هیچ حرفی و با دهن نیمه باز نگاهم میکرد نفسهای سخت میکشید.
دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکهام رو پاک کردم تا اذیت نشه.
چند ثانیه همونطور موند که دیگه تحمل نکرد و خم شد و پیشونیام رو عمیق بو*...؛ طولی نکشید که خیس شدن صورتم رو حس کردم!
اول فکر کردم خودم باز اختیار از دست دادم و گریه کردم ولی بعد از اینکه سرش رو بلند کرد و بدون اینکه بذاره صورتش رو ببینم سرش رو برگردوند فهمیدم اشک اون بود که روی صورتم میریخت!
اشکش رو که پاک کرد سمتم برگشت و لبخند محوی زد؛ اصلاً زبونش نمیچرخید تا حرفی بزنه و فقط با بغض نگاهم میکرد و زیر لب ذکری رو زمزمه میکرد.
نفسی کشیدم و خواستم یکم آرومش کنم که لبخندی زدم و گفتم:
- تو امیرعلیِ منی دیگه؟!
تک خندهای زد و گفت:
- والا من باید از تو بپرسم که واقعاً تو فاطمهِ منی؟!
لبخندی به روش زدم که اومد کنارم نشست و گفت:
- معجزه زندگی منی! شرمندهات شدم... ببخش که اینقدر اذیت شدی... .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_811 فکم داشت میلرزید که لبم رو محکم گاز گرف
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_812
با لبخندی یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- این حرفها چیه میزنی؟! واقعاً دیوونه شدیها! ولی یه چیزی بگم ناراحت نشی، خب؟
سری تکون داد که ادامه داد:
- خیلی درد داشتم... الانهم کمکم داره باز تمام تنم درد میکنه... یه چیز دیگه هم بگم؟
چشمهاش رو روی هم گذاشت که دوباره بغض گلوم رو گرفت اما همون طور گفتم:
- امیر خیلی گشنمه... خیلی! تو رو خدا بگو حداقل یه نصف لیوان آب بخورم... دارم میمیرم!
لبخندی از ریز لبش در رفت که گفتم:
- به چی میخندی؟
توی چشمهام خیره شد و گفت:
- وقتی که شلمچه بودیم!
اینبار من هم خندهام گرفت و همونطور گفتم:
- تو هم که اصلاً اون رو یادت نمیرهها! حالا هی من رو مسخره کن!
دستش رو جلو آورد ولی با تعلل روی صورتم گذاشت و آروم گونهام رو نواز*..ش کرد.
دستم رو جلو بردم و دستش رو روی ل*...م گذاشتم و بو*...دم؛ نمیدونم چرا اینهمه امیرعلی برام مظلوم بود... قطرهاشکی از گوشه چشمم ول خورد که زود پاکش کردم و یکم توی جام جا به جا شدم؛ برای عوض کردن بحث رو بهش گفتم:
- بچهمون رو دیدی؟
سری تکون داد و گفت:
- آره ولی بعد از اینکه گذاشتن چند لحظه تو رو ببینم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_812 با لبخندی یه تای ابروم رو بالا انداختم و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_813
لب باز کردم تا حرفی بزنم که همونموقع صدای پرستار رو شنیدم:
- بهبه ببینین کی رو آوردم!
نگاهی بهش انداختم که دیدم یه بچه توی بغ*..شه!
دست امیرعلی رو فشار دادم و گفتم:
- بگو بچهام رو بده! امیر بگو بدتش!
امیرعلی بهش اشاره کرد و اونهم بچه رو جلوتر آورد و توی آغو*.. امیرعلی گذاشت.
مرد من چهقدر پدر بودن بهش میاومد... .
دستم رو جلو بردم که اونهم آروم بچه رو طرفم گرفت و کنارم خوابوند.
با دیدنش که همونطور دهنش باز بود و دست و پا میزد دستم رو جلو بردم و روی صورت کوچیکش کشیدم.
خدای من! انگار بهشت رو داشتم با دستهای خودم حس میکردم!
همونموقع پرستار رو بهم گفت:
- این مدت کلاً چون بیهوش بودی مجبور بودیم شیر خشک بهش بدیم، الانهم گشنشه! ببین میتونی خودت بهش شیر بدی؟!
سری تکون دادم و دستم رو با لرز سمت لباسم بردم؛ چون اولین بار بود اینقدر استرس داشتم؟!
یه لحظه نگاهم به امیرعلی افتاد که با اخم بهم خیره شده بود و همونموقع رو بهم گفت:
- دستهات چرا میلرزه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- نمیدونم... استرس دارم.
چیزی نگفت که اینبار توی دهن بازش گذاشتم.
دست امیرعلی رو فشار دادم و چشمها و لبم رو محکم بستم تا صدایی ازم در نیاد.
درد داشتم و ضعف خودم داشت بدترم میکرد و فقط میتونستم با گاز گرفتن لبم دردش رو کم کنم تا صدایی ازم در نیاد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】