رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_دویستوسی 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی
📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿
لینک ناشناس⇩
https://harfeto.timefriend.net/16675150104391
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #دهم روزها
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #یازدهم
چندروزی قم بودیم...
روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد 😌
محمد صدام کرد تو حیاط و گفت
👣_خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم 😃
-چشم ۵دقیقه صبرکن☺️
روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم 😌👑
💎چادری💎 که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم😍☺️
اونشب محمد اول من برد زیارت...
بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم
#صحبتهای_دوتایی 😊☺️
هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم
حس شیرینی در دلم ایجاد میشود😢😔
وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم
دستم فشار داد و گفت:
👣_آذربانو 😊
-جانم💓☺️
👣محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم.. و تو حرم بی بی ✨سجده شکر✨ کردم که جواب مثبت دادی😍
-نههههههه 😳😧
👣محمد:🙈😅
بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد
چهلم که دراومد...
محمد زنگ زد بهم که
👣_خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم 🙊❤️😍
خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر☺️
و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر 🙂
موقعه عقد عاقد گفت :
_مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 😒
👣محمد:نخیر حاج آقا.. اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام
تعهد خانمم با منه 😎😌👌
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #یازدهم چند
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #دوازدهم
هرچی جلوتر میرفتم...
تو زندگی با👣 محمد👣 میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوت داشت 😞
محمد حرفای میزد...
گاهی برام عجیب غریب بود..
همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم🙁😟
-محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن😍☺️زمان این حرفا گذشته
👣محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم.. میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود✌️
-أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم😬☹️
👣محمد:چشم خانمم😉😊
-محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟😕😒
👣محمد:بله خانمم😊 چطورمگه
-فردا ک جعمه است... میخایم صبحونه ببریم بیرون☺️😋
👣محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟😋
-اوووم حدس بزن😁☝️
👣محمد: کله پاچه ؟😉😋
-اووووه چه شوهر باهوشی خدا😍😁
👣محمد:خخخخ آره بابا.. شما مارو دست کم گرفتی خانم😃
فرداش رفتیم بیرون..
محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد😐😑
-اییییی محمد😐😬
👣محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی.. فقط بخوری😁😋
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #دوازدهم هر
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #سیزدهم
دوران عقد❤️ منو محمد❤️ هشت ماه طول کشید...
اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم.. 😒
پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت:
_این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه...
ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد😊
سه ماه بود عقد محمد بودم
بهش زنگ زدم :
-سلام آقایی کجایی؟😍
👣محمد: سلام خانم! خونه!😊
-خب نمیایی اصفهان🙁
👣محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم😊
-اوووم باشه😒 پس مواظب خودت باش
👣محمد: آذرجان😍
-جانم😔
👣محمد: ناراحت شدی؟😐
-نه اصلا😒
👣محمد: پس من برم.. دوست دارم
یاعلی😍✋
-منم دوست دارم.. یاعلی☺️✋
تلفن رو قطع کردم.و به مادرم گفتم
_محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم.. من فردا صبح با آجی برم قم؟☺️🙏
مادر: باشه برید😊
صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم😍☺️
اما......
اما وقتی در خونه رو باز کردم...
که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ💐 روبرو شدم
گل که کنار رفت محمد👣 روبروم بود!
وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد😍☺️
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #سیزدهم دور
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #چهاردهم
بعد از اون اتفاق جالب 😊
یک بار ❤️منو محمد❤️...
همراه ❤️خواهرم و همسرش❤️ برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید💨🚙☺️
رسیدیم اصفهان... رفتیم خونه اقوام
فردا صبح بعداز خوردن صبحونه😋😋 رفتیم برای گردش😃☺️
اول رفتیم سی سه پل 😌🌊
اون موقعه زاینده رود آب داشت😅
👣محمد: بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦🍦
شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊
بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :
_علی آقا لطفا اینجا نگه دار منو آذر بریم خرید😁😂
سه ساعتی طول کشید😅
وقتی برگشتیم...
محمدو علی آقا : سه ساعت خرید😐😐
محمد در حالیکه میخندید:
👣_آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم ... خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😂
-واقعا آقا محمد؟😒🙁
👣محمد:بله آذر خانم ☺️😂
-من قهرم 😒😔
نزدیکم شد...
و آروم در گوشم گفت
👣_ آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #چهاردهم بعد
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #پانزدهم
بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد.. ☺️
ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد😊
عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️
محمد دوست داشت...
بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️
دو روز قبل عروسی...
محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍🙈
بالاخره زندگی ما تو💞 اردیبهشت سال ۸۵ 💞آغاز شد😊
چون خیلی قسط داشتیم...😕
من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم😊☝️
بالاخره دوماه بعدازدواج...
تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂😊
قشنگ یادمه اونروز...
محمد اومد خونه تا منو دید گفت:
👣_چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂
دویدم سمتش🏃😂
اونم پا گذشت به فرار🏃😂
و میگفت:
👣_وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری😂😂 هیولا😱😂 مااااماااان 😱😁😂😂
-أه محمد دودقیقه وایستا بگم😒☹️
👣محمد:بفرمایید وایستادم ☺️😉
-کار پیدا کردم😍☺️
👣محمد:خب شیرینیش کو 🍰😋بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه😋 درست کن 😂😜
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #پانزدهم با
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #شانزدهم
زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود 😍🙈
با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم....
اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک 😔
هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه😢
یک هفته که محمد خونه بود گفت:
👣_آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟😝😁
-چه جور شیطنتی آقا؟🤔😃
👣محمد: فردا صبح با موتور🏍 بریم نجف آباد؟😁😜
-آخجوووون 👏😍هووورا هووورا 😂😝
از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار 😄😁
بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم☺️😊
پدرم درب باز کرد:
-سلام بابا ☺️
👣محمد:سلام بابا😊
بابا:رسیدن به خیر.. چه جوری اومدید؟😟😐
محمد به من 😕
من ب محمد☹️
بابا: باشما دوتام با چه اومدید 😑😒
-موتور 🏍😬
بابا:احسنتم تبارک الله 😒😐یه گروه آدم تو قم 😑یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید 😠
بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید
نگرانتونه 🙁😑
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #شانزدهم
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هفدهم
یڪے دوروزے موندیم نجف آباد🙁😅
روزے ڪه خواستیم حرڪت ڪنیم بیایم قم...
عمه اینا از قم 😐
مامان باباے خودم از نجف گفتن حق ندارید با موتور برگردید😡🏍
موتور بذارید خودتون با اتوبوس برید🚌😅😁
ماهم میخندیم😁😃 و میگفتیم:
موتورخودش یعنے میاد قم؟😂😁
آخر ما نتونستیم اونارو راضی ڪنیم😒🤐
آخرش هم قرار شد...
من با اتوبوس😅🚌 محمد👣 با موتور بیاد🏍😁
من چند ساعتے زودتر از محـــ👣ــــــمد رسیــدم خونه 😊☺️
اون چندساعت بهم چند سال گذشــت 😔😢
وقتـے رسیــد من دم در دید وگفت:
👣_خانمم اینجا چیڪار میکنی؟تو کوچه؟🤔😐
-وای محــ👣ــمد خدارو شڪر اومدی؟😞😔
👣محمد:مگه قرار بــود نیام خـانمـم
فدات بشـم 😍😳
-مـن نگرانت بـوووودم😭😭
👣محـمـد:آذرجان..! خانمم...!! آروم...!!!
فدات بشـم چرا آخه گریه مـیکـنی😊😘
ببین من اینجام... 😁صحیح سالــم 😎
تروخدا گریه نکن😒😢
مـحـمـد تـا یه ساعت باهام حــرف زد😍 ناز و نوازشم ڪرد تا آروم بـشم🙈😍
غافل از اینکه چــند وقت دیگـه محـمد براے همیشــه😭از دست میدم😔😥
چــنــدروزے بــود حالت تهوه و سرگیجه داشتم😫😖 🤒
👣مــحــمــد:آذرجان پــاشو خانمم پاشو
لباسهات بپوش بریم دکتر😥🙁
رفتیم پیش یه مامـا..
خانم دڪــتر برام یـه سونوگرافے و آزمایش نوشت📋 گفت
_ انجام دادید جواب گرفتید بیارید ببینم😌
#ادامــه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛