رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدودو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسوم
آواخر امتحانات بود که پرهام میخواست من را ببیند. چند وقتی بود که صمیمی تر از قبل برخورد می کرد و نیلوفر هم بو از این ماجرا برده بود و حساس شده بود. با اینکه من را میشناخت ولی توقع نداشتم که شک کند و نسبت به من بدبین شود.
بعد از امتحان قرار بود ببینمش اما با دیدن پرهام با روی خوش به سمتش رفتم. دستش را دراز کرد که دستش را فشردم به سمت کوچه همیشگی رفت.
+ محسن دیگه سراغت نیمد؟
_ نه چطور!
+ داغون تر از این حرفاست که بخواد پی دوست دختر باشه با خانوادش دعواش شده دیگه خونه نمیره
_ به من میگفت نفرینت گرفتتم منم گفتم من ازش گذشتم و سپردم به خدا اما من شکستم اولین رابطه جدیم بود
+ ولش کن این چیزارو تو همیشه خوشحال باش و بخند خنده هات خیلی قشنگه
_ فداتشم ممنون
+ نیلوفر اون روز هرچی تونست گفت گفت از رها گذشته برای چی با اون دختره حرف میزنی و اینا منم گفتم تو که رلم نیست بدتر حرصی شد
_ به منم میپره قاطی کرده والا من که هیچ بدرفتاری باهاش نکردم بلاخره رفیق فابم بوده دیگه حالاهم گیر داده که میخوام مدرسم و عوض کنم و برم نبینمتون و اینا
+ اره به منم گفت منم گفتم نکن و این حرفا هزارتا دلیل آورد گفت بابام میدونه این جایی نمیزاره بیام میدونم داره الکی میگه
شروع کردم قدم زدم و حین قدم زدن صحبت می کردیم از کوچه خارج شدیم که نیلوفر و با چندتا از بچه ها دیدمش.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسوم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهارم
_ بهونه الکی آورده باباش ایندفعه که تو و با نیلوفر دیده بود طوری زدتت که فکر نمیکرد از صد قدمی نیلوفر هم رد بشی بهونه الکیه
دوتایی خندیدیم که نیلوفر حرصی به سمتم آمد.
+ رها خیلی آشغالی رفتی چسبیدی به کسی که دشمنه منه و هی داداشم داداشم می کنی واقعا که داداشت هولی بیش نیست تو که خودت میدونی چجوری با این دختر و اون دختر میپره
هرچقدر تحقیرم کرده بود و سکوت کرده بودم کافی بود جوش آوردم و انگار شعله آتش در وجودم زبانه می کشید.
_ معلومه چی میگی این همه بهم گفتی ابجی که بخوای الان بهم بگی آشغال حرف دهنت و بفهم و وقتی هم راجب من حرف میزنی حواست به حرف زدن باشه تو مال این حرفا نیستی برای من شاخ و شونه بکشی اشغال هم خودتی
بچه ها دست نیلوفر را کشیدند و بردند که پرهام هم جلویم قرار گرفت.
+ ابجی بسته ولش کن میخواد کاری کنه حرص تو دربیاد
_ آخه وایسم تا هرچی میخواد بگه آخه چرت و پرت میگه اون من و میشناسه و این حرف و میزنه بقول مامانم من هرچی میخورم از رفیق میخورم ن از غریبه
+ خودت و ناراحت نکن نری تو مدرسه دوباره باهاش دعوا کنی
_ باشه بابا توام که
بعد از جدا شدن از پرهام به مدرسه رفتم. نیلوفر زودتر از من به مدرسه رفته بود روبه رویم قرار گرفت.
+ فکر نمیکردم آنقدر پَست باشی خیلی بیشعوری رها من و ول کردی چسبیدی به داداشت ؟؟؟ توام خرابی
بازهم نتوانستم دوام بیاورم و از درون داشتم آتش می گرفتم.
به سمتش هجوم آوردم که چندتا از بچه ها بینمان قرار گرفتن.
_ نیلوفر حرف دهنت و بفهم هرچی هیچی بهت نمیگم برام دُم در آوردی اصلا چته عین سگ پاچه میگیری من چیکار کردم که جلو پرهام باید برگردی بهم هرچی از دهنت میاد بیرون بگی بخاطر یه پسر داری گند میزنی به دوستیمون
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهل حسین به خودش که آمد، دید مو
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_ویک
- آقا مرصاد! شمام ماموریتت همونه که گفتم. اگه قصد تخلیه داشت جلبش کن. هماهنگ شده و دسترسی لازم رو داری.
- به روی چشمم. یا زهرا.
- ابراهیمی جان؛ شمام که از قبل توجیه شدی. با من هماهنگ باش.
صدای ابراهیمی از میان تظاهرات به سختی شنیده میشد:
- چشم. یا زهرا.
حسین نگاهی به امید انداخت ،
که پشت سیستم بود و کمیل که ایستاده بود کنارش.
به امید گفت:
-امید جان؛ تو هم مثل همیشه پشتیبانی مخابراتی عملیات رو انجام میدی. با من هم مرتبط باش و خبر تازهای شد درجریانم بذار.
امید از جایش بلند شد و لبخند زد:
- درخدمتم آقا. یا زهرا.
کمیل طاقتش تمام شد:
- پس من چی حاجی؟ من چکار کنم؟
- تو با خودم بیا.
لبهای کمیل به خنده باز شد؛
طوری که کنار چشمانش چروک افتاد و دندانهایش پیدا شدند. گردنش را کج کرد و گفت:
- غلامتم حاجی! یا زهرا!
*
نیازی چند پوشه و وسایل مورد نیازش را ،
در سامسونت رمزدار گذاشت و درش را بست. گوشی غیرکاریاش را در آورد
و برای بهزاد پیام داد:
- یه یادگاری به دکتر بخش دادم که بتونی بهش سر بزنی و ازش تشکر کنی.
نگاهی به اتاق کارش کرد،
سرش را به چپ و راست تکان داد و از اتاق خارج شد. داشت تندتند در راهرو قدم برمیداشت که مرصاد را دید؛
مرصاد با دیدن نیازی، ایستاد و احترام گذاشت:
- سلام قربان.
نیازی حتی نایستاد تا جواب مرصاد را بدهد؛ سر تکان داد و زیر لب سلامی پراند. مرصاد با دیدن این واکنش نیازی تعجب نکرد
و لبخند زد.
پیام نیازی که برای بهزاد رسید،
میان حرص خوردن و اخمش لبخند زد.
دوتا کوکتلمولوتف و اسلحه کمریای که داشت را گذاشت داخل کولهاش و در آینه مسافرخانه، به چهره جدیدش نگاه کرد.
ریش پرپشتِ جوگندمی و سر کچلش از او بهزادی دیگر ساخته بود یا شاید وحیدی دیگر؛ فرقی نمیکرد. خیلی وقت بود که برایش اهمیتی نداشت نامش چه باشد؛
هویت برایش تبدیل شده بود به یک قراردادِ بیاعتبار.
کولهاش را در گونیِ بزرگی انداخت
و لباس مندرسی پوشید؛ گونی را انداخت روی کولش و دوباره در آینه نگاه کرد:
-دارم میام سراغت حاج حسین!
و الفِ «حاج حسین» را کشید.
***
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهل_ویک - آقا مرصاد! شمام ماموری
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_ودو
***
- بپیچ توی یه کوچهها؛ اینجا یهو به سرنوشت اون ماشینه دچار میشیم!
حسین این را گفت و با چشم،
به پرایدی اشاره کرد که وارونه وسط خیابان افتاده بود و در آتش میسوخت.
کمیل ماشین را روشن کرد و با تاسف سر تکان داد:
- بیچاره صاحبش! فردا بیاد ببینه اینا به بهانه آزادی و تغییر حکومت زدن ماشینش رو سوزوندن چه حالی میشه...آخرشم چیزی تغییر نمیکنه، فقط اون بنده خداست که ماشینش رو از دست داده!
حسین آه کشید.
کمیل به سختی ماشین را از جای پارک درآورد و سعی کرد راهش را در خیابانهای تنگ مرکز شهر باز کند.
زیر لب غُر زد:
- بابام همیشه میگفت من کلاهمم وسط شهر بیفته نمیرم برش دارم، برای همین میگفت. خیابوناش تنگه، همیشه خدا هم ترافیکه. آدم خفه میشه.
خواست بپیچد داخل یک کوچه ،
که دید کیوسک تلفن را از جا در آورده و انداخته اند ورودی کوچه.
چاره نداشت؛
پایش را گذاشت روی گاز و محکم زد به کیوسک. صدای خراشیده شدن بدنه آهنی کیوسک روی آسفالت خیابان، در هیاهو گم شد.
حسین آرام گفت:
- حیف بیتالمال که زدن نابودش کردن!
کمیل کیوسک را کنار زد ،
و انداخت داخل جوی آب کنار خیابان؛ نزدیک شمشادها. وارد کوچه که شد،
حسین گفت جلوتر نرود و همانجا پارک کند.
پشت سر هم صابری و ابراهیمی را در بیسیم صدا میزد؛ اما جوابی نمیگرفت.
کمیل گفت:
- نباید خانم صابری رو میفرستادید دنبال یه جاسوس آموزشدیده مثل سارا.
حسین یک بار دیگر صابری را صدا زد و وقتی جواب نگرفت،
پاسخ کمیل را داد:
- اولاً صابری خودش رو توی جریان دانشگاه صنعتی ثابت کرد. دوماً به عباس سپردم صابری رو پوشش بده؛ سوماً هرچی خدا بخواد همون میشه. این سومی از دوتای اولی مهمتر بود.
کمیل خواست حرفی بزند ،
که همراه شخصیاش زنگ خورد؛ مادرش بود.
حسین رویش را برگرداند ،
و دوباره صابری را پیج کرد؛ میخواست کمیل هنگام صحبت کردن راحت باشد.
کمیل تماس را وصل کرد و از جایش کمی نیمخیز شد:
- سلام مادر! خوبید انشاءالله؟
صدای مادر کمیل کمی دلخور بود:
- سلام عزیزم. میدونی چند شبه نیومدی خونه؟ شبا کجا میخوابی؟ نمیگی ما دلمون تنگ میشه و نگرانت میشیم؟
کمیل میدانست راه دیگری ندارد جز این که زبان بریزد و مادرش را راضی کند:
- دورتون بگردم، شما که شرایط من رو میدونید. ببخشید دیگه...اصلاً این ماموریتم تموم بشه، میام یه ماه مرخصی میگیرم نوکری شما و بابا رو میکنم. خوبه؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهل_ودو *** - بپیچ توی یه کوچهه
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_وسه
- نمیخواد نوکری کنی؛ ولی مرخصی رو بگیر. زنگ زدم به آقای باقرزاده، قرار شد دو شب دیگه بریم برای امر خیر خونهشون.
کمیل از این جمله مادر جا خورد ،
و چند سرفه ساختگی کرد؛ ناخودآگاه عضلاتش منقبض شدند و زیر چشمی نگاهی به حسین انداخت.
بعد آرام گفت:
- آخه مامان جان الان که وقتش نیست!
- پس کِی وقتشه پسرم؟
نمیدانست چه جوابی بدهد؛ خواست از یک راه دیگر به بحث خاتمه دهد:
- انشاءالله وقتی اومدم دربارهش حرف میزنیم. خودتون چطورید؟
- من که میدونم میخوای بحث رو عوض کنی...باشه اشکال نداره. ولی زود بیا خونه.
- چشم مامان. قول میدم فردا بیام.
سکوت مادر نشان میداد از وعده کمیل ناامید است. کمیل بیشتر تقلا کرد برای راضی کردن مادرش:
- دورتون بگردم مامان. میدونم خیلی ناراحتتون کردم. حلالم کنین!
مادر فقط آه کشید و آخر گفت:
- عزیزم من نگران خودتم که انقدر اذیت میکنی خودت رو.
- نه مامان من اذیت نمیشم، فقط ناراحتم از این که شما ناراحتید.
مرصاد آمد روی خط حسین:
- حاجی داره میره سمت فرودگاه. جلبش کنم؟
- نه فعلا کاریش نداشته باش؛ ولی چهارچشمی حواست بهش باشه. چون این حتماً با مامور تخلیهش ارتباط میگیره. صبر کن وقتی باهاش ارتباط گرفت دستگیرش کن.
- چشم حاجی. حواسم هست.
کمیل زودتر مکالمهاش را پایان داد؛
چون احتمال داشت حسین با او کار داشته باشد. وقتی دید حسین دارد به امید بیسیم میزند، سرش را جلو برد تا آسمان را نگاه کند. از میان ساختمانهای در هم تنیده شهر، پیدا کردن آسمان کار سختی بود.
دنبال ماه گشت؛ ناخودآگاه پرسید:
- امشب چندم ماهه؟
حسین میان صحبتش با امید گفت:
- چهارم.
کمیل دقیقاً نمیفهمید حسین دارد به امید چه میگوید؛ فقط متوجه شد دارد از امید میخواهد یک تماس را رهگیری کند.
کمیل باز هم به امید دیدن ماه، آسمان را گشت؛ هرچند مطمئن نبود دیدن هلال نازک ماه شب چهارم راحت باشد. نور چراغهای شهر انقدر شدید بود که فقط یکی دو ستاره کمنور را میتوانست ببیند.
مکالمه حسین که با امید تمام شد، تازه حواسش رفت سمت کمیل:
- به چی داری نگاه میکنی آقا کمیل؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهل_وسه - نمیخواد نوکری کنی؛ ولی
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_وچهار
کمیل چشم از آسمان بر نداشت:
- به آسمون. بچه که بودم خیلی کیف میکردم از دیدن آسمون شب.
حسین هم کمی به سمت شیشه جلو متمایل شد و به آسمان نگاه کرد:
- از اینجا که چیزی پیدا نیست. توی بیابون خیلی قشنگه. یادش بخیر. جبهه که بودیم، راهمون رو با همین ستارهها پیدا میکردیم... .
صدای بیسیم حسین در آمد ،
و او را از فکر و خیال بیرون آورد. مرصاد بود که داشت گزارش لحظه به لحظه میداد.
کمیل پرسید:
- راستی حاجی، آخرش معلوم نشد حسام رو کی زده؟
کلمه «پیمان» از مغز حسین سر خورد و تا پشت لبهایش رسید؛ اما آن را به زبان نیاورد. فعلاً میخواست ماجرا مسکوت بماند.
بجای جواب، طوری به کمیل نگاه کرد که کمیل جوابش را بگیرد. کمیل هم خودش فهمید نباید ادامه بدهد؛
پس سوال دیگری پرسید:
- حاجی...حالا اینا که میگن تقلب شده، واقعاً راست میگن؟
حسین با چشمان گرد به کمیل نگاه کرد:
- یعنی تو واقعاً فکر میکنی شده یا منو سر کار گذاشتی؟
کمیل دوباره به آسمان نگاه کرد:
- من که نه؛ ولی اگه پس فردا اقوام و خانواده و مردم ازم پرسیدن، نمیدونم چه جوابی بدم که قانع بشن.
-همه نامزدهای انتخاباتی پای صندوق ناظر داشتن. توی تمام مراحل شمارش هم همینطور. پس اگه تخلف و تقلبی شده، باید ناظرها دیده باشن و به شورای نگهبان اطلاع بدن. خب شورای نگهبان هم برای اینجور مواقع قوانین خودش رو داره و آراء بازشماری میشه؛ ولی سوال اینجاست که اونایی که ادعای تقلب داشتند، اصلاً از مجاری قانونی پیگیری نکردند. بعد هم، همه اون آقایون قبلاً هم توی همین حکومت مسئول بودند، با همین نظام انتخابات به مسئولیت رسیدن! اگه قرار باشه بگیم انتخابات سالم نیست و درست نیست، خود این آقایون هم زیر سوال میرن. چون حتی بعضی سالها خودشون مجری انتخابات بودند. این جریان تقلب هم، فقط توهمی بود که دشمن انداخت توی کله مردم تا بتونه آب رو گلآلود کنه و ماهیشو بگیره. همین.
***
آن شب از همیشه شلوغتر بود انگار؛
شعلههای آتش از سطل زباله و موتورسیکلت کنارش زبانه میکشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را میسوزاند و سوی چشمانش را کم میکرد.
روسری سبز را دور صورتش بست.
چشمش به سارا بود که ایستاده بود کنار پیادهرو و به آنهایی که وسط خیابان بودند خط میداد.
در خیابان نمیتوانست دستگیرش کند؛
باید اول از جمعیت خارجش میکرد و بعد او را به کوچهپسکوچهها میکشاند.
راحت نبود؛
باید صبر میکرد تا جمعیت متفرق شوند تا در پیاش، سارا که لیدر به حساب میآمد هم فرار کند.
نزدیک سارا ایستاده بود؛
اما خیلی به او نزدیک نمیشد. با این که تجربه حفاظت از شیدا و صدف را داشت، میدانست سارا آموزشدیدهتر و هشیارتر است.
متوجه شد سارا دارد با مردی حرف میزند و به کانکس ناجا که سر خیابان بود اشاره میکند. مرد به اشاره سارا، سایر فتنهگرها را به خط کرد و دور کانکس ناجا را گرفتند. مامورهای داخل کانکس،
خیلی زودتر از این که بخواهند محاصره شوند، با دیدن جو ملتهب جانشان را برداشته و رفته بودند. فتنهگرها انقدر به کانکس فشار آوردند که افتاد و آتشش زدند. از نور آتش خیابان مثل روز روشن شده بود.
چشمش به جوانی دوربین به دست افتاد ،
که داشت میان جمعیت راه میرفت. بیشتر دقت کرد؛
یک نفر هم نبودند.
چند نفر داشتند با دوربین و موبایل فیلم میگرفتند؛ از یک صحنه؛ ولی از زاویههای مختلف. اینطوری میتوانستند هر فیلم را به اسم یک شهر و منطقه متفاوت جا بزنند و ادعا کنند اعتراضات شدیدتر از میزان واقعی ست.
بشری پوزخند زد و زیر لب گفت:
- عجب جونورهاییاند!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهل_وچهار کمیل چشم از آسمان بر ن
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_وپنج
نمیتوانست کاری نکند.
متوجه جوان دوربین به دست شد که داشت میان جمعیت میدوید. اگر تخمینش درست از آب در میآمد، از مقابل بشری هم رد میشد. نگاهی به دور و برش کرد؛
سارا هنوز سر جایش بود. در آن همهمه، کسی به بشری نگاه نمیکرد.
بشری در یک تصمیم آنی،
چند لحظه قبل از این که جوان دوربین به دست به او برسد، برایش لنگ گرفت. جوان که حواسش به دوربین و سوژهاش بود و هیجانِ حاکم بر فضا، هوش و حواسی برایش نگذاشته بود، در دام بشری افتاد و با صورت به زمین خورد. دوربینش هم چند قدم جلوتر افتاد و خرد شد.
بشری نیشخندی از روی رضایت زد ،
و بدون این که به روی خودش بیاورد، جایش را عوض کرد.
وقتی چشمها و گلویش شروع به سوختن کرد، متوجه شد گارد ویژه رسیده است؛ پشت سرشان هم بچههای بسیج آمده بودند کمک. باران سنگ روی سر و صورت گارد ویژه باریدن گرفت؛ اما سپرهای محکمشان آنها را نفوذناپذیر میکرد.
صدای برخورد سنگ با ماشین زرهی گارد ویژه، در شعارها گم شده بود. گلولههای اشکآور میان جمعیت فرود میآمد و چشم چشم را نمیدید. بشری وقتی دید سارا دارد از معرکه در میرود، خودش را به او نزدیک کرد
و سایهبهسایهاش دوید؛
طوری که انگار او هم میخواست از دست مامورها فرار کند. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار میکردند.
پیچیدند داخل یکی از خیابانهای فرعی که در امتداد مادی* بود؛
حالا تعقیب سارا راحتتر شده بود.
چشم بشری به مردی خورد که با سر و صورت خونآلود، به سختی خودش را میکشید تا از دست فتنهگرها فرار کند.
بشری مرد را نمیشناخت؛
اما از چهره و لباس پوشیدن مرد میتوانست حدس بزند باید از نیروهای بسیجی باشد. مرد نمیتوانست خوب بدود و با تکیه به دیوار و تلوتلو خوران پیش میرفت.
بشری خودش را از سه چهار نفری که فرار میکردند کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درختهای کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل.
میتوانست سارا را هم زیر یکی از این پلها گیر بیندازد. از سارا سبقت گرفت و منتظر شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه انقدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند.
جوانِ زخمی تندتر دوید.
یک نگاه بشری به جوان بود و جمعیتی که دنبالش بودند و نگاه دیگرش به سارا. بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. کار خطرناکی بود که میتوانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛
و اگر این کار را نمیکرد،
شاید جنازه جوان هم به خانوادهاش نمی رسید.
تصمیمش را گرفت؛
بسمالله گفت و دست دراز کرد. قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگتر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاکها؛ روی سطح شیبدار کنار مادی.
جوان افتاد و غلت خورد؛
انگار داشت شهادتین زمزمه میکرد. خونی که از دهانش میریخت، لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفسهای یکی درمیانش میشد فهمید درد زیادی را تحمل میکند. بیشتر از این کاری از دست بشری برنمیآمد.
آرام در گوش جوان گفت:
- برو زیر پل...بدو تا تیکهتیکهت نکردن!
صدای همهمه نزدیکتر شد.
بشری حتی پشت سرش را نگاه نکرد که چه بلایی سر جوان میآید. از مادی بیرون پرید و
به سمت جمعیت جیغ زد:
- اونور! بسیجیه از اونور رفت!
*: کلمه مادی، در گویش عامیانه مردم اصفهان به جوی بزرگ و مجرای آبی گفته میشود که از رودخانه برای زراعت و کشاورزی و یا مصرف شرب اهالی شهری جدا میشود. مادیها کانالهای وسیعی هستند که با شیبی ملایم، آب ورودی به شهر را از مجرای اصلی به بخشهای فرعی منتقل می کنند و برای رساندن آب به بخشهای دورتر از مجرای اصلی رود، کاربرد دارند.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهل_وپنج نمیتوانست کاری نکند. م
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_وشش
جمعیت اشاره دست بشری را گرفتند ،
و دویدند؛ اما وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشهای خزید و خودش را در خیابان و کوچهها پنهان کرد.
حالا فقط سارا مانده بود ،
که داشت هنوز در کوچه میدوید و بشری که میان درختان کنار مادی، مانند یک شکارچی برای سارا کمین گذاشته بود.
سارا سرعتش را کم کرد،
و درحال راه رفتن، شال و دستبند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری از میان درختان کنار مادی، در امتداد مسیر سارا قدم برمیداشت تا رسید به پل بعدی.
وقتش رسیده بود؛
بشری از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست سارا به داخل مادی، انداختش روی چمنها.
سارا جیغ خفهای کشید.
سبکتر از چیزی بود که بشری فکر میکرد. قبل از این که سارا بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت:
- هیس! مامورا... .
مطمئن بود سارا آموزشدیده است ،
و به این راحتی گول نمیخورد؛ پس خودش را برای مبارزه آماده کرد. سارا لحظهای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است.
اخم کرد:
- تو ماموری...!
بشری منتظر این واکنش بود؛
قبل از این که سارا بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت.
درحدی نگه داشت
که سارا برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دستبند به نردههای کنار پل وصل کند. صدای خسخس نفسهای سارا را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش.
سارا با دست آزادش،
خنجر را در پهلوی بشری نشانده بود و حالا می خواست بیرونش بکشد؛ اما بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. اگر خنجر را بیرون میآورد، زخم بشری هوا میکشید و کارش خلاص بود.
با وجود تمام بیحالیاش،
مچ سارا را گرفت و با قدرت فشرد. نفسش بالا نمیآمد. سارا جیغ کشید و چند فحش رکیک نثار بشری کرد. بشری مچ سارا را پیچاند تا خنجر را رها کند؛ انقدر محکم که صدای ترق استخوان سارا را شنید.
سارا از درد به خود پیچید و میان زوزه کشیدنش گفت:
- به این راحتیا نیست خانوم کوچولو!
بشری که داشت جیبها و لباس سارا را میگشت، سعی کرد خودش را محکم نگه دارد و با پشت دست کوبید به دهان سارا:
- زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست... .
خون گرمی که روی لباسها و بدنش میخزید، توانش را آرامآرام خارج میکرد.
با صدایی که از ته چاه در میآمد،
گزارش موقعیت داد. تمام حواسش به سارا بود که حرکت اضافهای نکند؛ و پیمان را که از پشت سر به او نزدیک میشد نمیدید.
سارا با دیدن پیمان، لبخند بیجانی زد؛ پیمان سلاحش را در آورد و گذاشت روی سر بشری. بشری خواست سرش را برگرداند و پشت سرش را ببیند که پیمان با اسلحه، به سرش کوبید:
- برنگرد!
چشمان بشری از شدت خونریزی ،
و ضربهای که به سرش خورده بود داشت سیاهی میرفت؛ اما نمیخواست تسلیم شود؛ حتی به قیمت جانش.
برایش مایه ننگ بود که زنده باشد ،
و متهم از دستش فرار کند. چندبار سرفه کرد؛ طعم تلخ آهن در گلو و دهانش خود را به رخ کشید.
با این وجود، به سختی از پیمان پرسید:
- گفتن بیای بکشیش یا فراریش بدی؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهل_وشش جمعیت اشاره دست بشری را
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_وهفت
پیمان داد زد:
- دستبندشو باز کن وگرنه میکشمش!
بشری شروع کرد به خندیدن؛
با این که تکان خوردن عضلاتش، باعث بیشتر شدن دردش میشد:
- نمیدونم کی هستی؛ ولی خیلی بیجنبهای! یه اسلحه دستته جوگیر شدی!
پیمان دندان بر هم فشرد و زوزه کشید:
- گفتم بازش کن وگرنه... .
ناگهان صدای پیمان ته کشید و فشار اسلحهاش کم شد. بشری داشت از هوش میرفت؛ اما به چشمانش التماس میکرد روی هم نیفتند.
صدای دیگری شنید:
- اسلحهت رو بنداز و بشین روی زمین!
صدا را میشناخت؛ عباس بود.
پیمان با فشار اسلحه عباس، دستانش را بالا برد و سلاحش را انداخت. روی زمین زانو زد و عباس دستبند به دستانش زد.
صابری با تکیه به نردههای پل،
خودش را نگه داشته بود که نیفتد؛ اما نتوانست بیشتر هشیار بماند. آخرین جملاتی که شنید، درخواست عباس برای آمبولانس بود.
***
صدای شعار «یا حسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور» گوشِ ابراهیمی را پر کرده بود و دودی که از لاستیکهای سوخته بلند میشد، داشت خفهاش میکرد.
آن شب، کسانی که خیابان را بند آورده بودند انگار حال خودشان را نمیفهمیدند؛ از همیشه جنونزدهتر بودند؛ انگار عدم همراهی مردم دیوانهشان کرده بود.
ابراهیمی نفهمید چه شد که ریختند سرش؛ حتی نفهمید چطور زدند.به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر میکشد. معلوم نبود اگر بیشتر از این بیکار بماند چند تکهاش کنند؛ درگیری را نه به صلاح میدید و نه رمقش را داشت.
صدای هو کشیدن مردم در سرش میپیچید. دست کشید به صورتش تا خون را از چشمش پاک کند. سینهاش سنگین شده بود و میسوخت.
دهانش مزه خون میداد.
دستش را گذاشت روی آسفالت خیابان و با یک «یا علی» خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. نیرویش از خودش نبود انگار.
مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیادهرو دوید. از پست سرش صدا میشنید که:
- ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش!
با این اوضاع نمیتوانست ادامه بدهد؛
دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینهاش میسوخت و خون با سرفههایش بیرون میریخت. پای چپش را به سختی روی زمین میکشید. صدای جمعیت را میشنید که پشت سرش میدویدند و ناسزا میگفتند. تندتر دوید.
نمیتوانست نفس بکشد.
صدای حسین را از بیسیم میشنید اما صدا از گلویش خارج نمیشد. امتداد مادی را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن گشت.
داشت ناامید میشد؛ نمیتوانست راه برود. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدمهایش بیرمقتر شد؛
گویا پاهایش زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر میشد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص.
دستی که پیراهن را گرفته بود،
کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش میخواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. خانواده و تمام زندگیاش را به یاد آورد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درختهای کنار مادی، نزدیک پل.
صدای دخترانهای را کنار گوشش شنید:
- برو زیر پل...بدو تا تیکهتیکهت نکردن!
دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید.
سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید
و به سمت جمعیت جیغ زد:
- اونور! بسیجیه از اونور رفت!
ابراهیمی به سختی خودش را کشید زیر پل. لب گزید که صدای نالهاش در نیاید. تهمانده رمقش را جمع کرد و پشت بیسیم گزارش موقعیت داد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━