♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستونهم
نفس عمیقی کشید. برعکس من آروین خیلی صبور بود اما می خواستم طوری وانمود کنم که انگار از هیچی با خبر نیستم.
+ شما از راه رسیدید من دیگه با خانواده از محضر شما مرخص میشم موفق باشید.
کلمات را طوری کنار هم چید و گفت که مغزم فرصت نکرد واکنشی در قبال سخن هایش نشان دهد. رفتارش را تماشا می کردم. مودب از خانواده ام خداحافظی کرد و با پدر و مادرش سوار ماشین شد و صدای جیرجیر ماشین بلند شد و خبر از رفتنش داد. به سر میز بازگشتم.
_ خوب خوب میبینم که گل از گلتون شکفته من اومدم نگفته بودید آنقدر فرد مهمی ام
همه خندیدیم.
+ دختر بابا مگه میشه مهم نباشه؟ نور چشم مایی دیگه
+ خوبه خوبه قبل از این که رها بیاد نون خریدن و مغازه برو بیا با من بود بعد نور چشمتون شد رها خانم بابا باریکلا
_ داداش جان حسودی نکن بلاخره هرچی باشه جایگاه من فرق داری دیگه بچه ارشد خانوادم
+ اوهوع نه بابا چه خودشم تحویل میگیره هی میگم آنقدر از این دخترتون تعریف نکنید باز کو گوش شنوا
بابا و مامان خندیدند به کل کل کردن های روهام و حرص خوردنش من هم کمال لذت را بردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسی
_ خوب دیگه بنظرم بریم منم یکم استراحت کنم فردا میخوام با چندتا از دوستام هماهنگ کنم برم بیرون دلم براشون تنگ شده
+ باشه بریم
در حال خارج شدن از رستوران بودیم که به پدرم نگاهی انداختم.
_ بابا میذاشتی پول غذا رو من حساب می کردم اینطوری زشت شد نیمده خرج انداختمون
+ همه که مثل روهام کم خرج نیستن که والا به اندازه یه نون پنیر خرج منه
_ از کی تا حالا تو آنقدر بلبل زبون شدی گوشت و می پیچونما داداش کوچولو
+ از موقعی که شما فکر کردی واقعا رفتی خارج از کشور و نکردی تو این سه سال یبار بیای ببینیمت
_ خوب حالا هی این قضیه رو بکوب تو سر من اگر توام جای من بودی همینکار و می کردی
+ خوب بسه آنقدر بحث نکنید زشته دیگه روهام خواهرت تازه اومده پیشمون یکم صبر کن یه یک روز بگذره بعد بزنید سر و کله هم بابا جان من اصلا پول رستوران رو ندادم من فقط رزرو کرده بودم بقیه پول رو آروین حساب کرده هرچی ام گفتم قبول نکرد که من باهاش حساب کنم
+ به به این آقا آروین چه جنتلمنه نمیاد بهش
روهام زیر چشمی نظاره گر من بود و منتظر گرفتن سوتی از من که وا ندادم و اعتنایی نکردم.
_ دستشون دردنکنه
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_ویک
حامد ابوحسام را مرخص میکند.
میخواهد خودش پشت فرمان بنشیند. حدس میزنم میخواهد حرفهایی بزند که فقط من باید بشنوم.
حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛
چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته.
به ابوحسام چشمک میزنم:
-رفتی پی نخودسیاه؟
نمیفهمد. چشمانش را ریز میکند،
لبخند نمکینی میزند و ابرو در هم میکشد:
-چی؟ نخودِ سیاه کو؟
خندهام را میخورم و با دست، مکان نامعلومی را نشان میدهم:
-اوناهاش دیگه، نخودسیاه. تو باید بری دنبالش.
به مکانی که با دستم اشاره کردم نگاه میکند ،
و فقط آبیِ آسمان را میبیند. باز هم نمیفهمد و سعی دارد یک نخودِ سیاه را وسط آسمان پیدا کند.
دست به دامان حامد میشود ،
که تازه از صحبت با یکی از نیروها فارغ شده و دارد میآید که سوار شود:
-نخودِ سیاه کجاست؟
حامد میزند زیر خنده و مشت آرامی به بازوی من میزند:
-سر کار گذاشتیش بنده خدا رو؟
ابوحسام هنوز گیج است ،
و لبخند روی لبش ماسیده. گنگ نگاهمان میکند.
حامد میگوید:
-داره شوخی میکنه. من بعداً برات توضیح میدم. بهش فکر نکن.
کمی از گنگی نگاه ابوحسام کم میشود؛
اما از چهرهاش پیداست هنوز هم میخواهد بداند نخودِ سیاه چیست و کجاست.
دلم برایش میسوزد. دوباره چشمک میزنم برایش:
-ولش کن.
مینشینم روی صندلی کمکراننده.
حامد استارت میزند و بیمقدمه شروع میکند:
-شمال شرقی شهر دست مسلحینه...
و با دستش به سمت چپمان اشاره میکند:
-این سمت که ما هم داریم از نزدیکشون رد میشیم.
نقشهای از جیبش درمیآورد و نشانم میدهد. نقشه سوریه است.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_ودو
نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه میشود:
- الخضیر و درعا هم دستشونه. اینایی که این اطراف هستند اکثراً جبههالنصره و گروههای سلفی دیگه مثل احرارالشام هستن. بجز جنوب سوریه که یه قسمت خیلی محدودی دست داعشه که البته تثبیت هم نشده. قنیطره هم داره بین حزبالله و صهیونیستها دست به دست میشه.
یک دستش به فرمان ماشین است ،
و دست دیگرش را دراز میکند تا نقشه را نشان دهد.
انگشتش میرود به سمت ادلب:
- یه منطقه کوچیکی از شمال حمص و خود ادلب و شهرهای اطرافش دست جبههالنصره ست. شمال سوریه بیشترش دست کردهاست، بجز حسکه و قامشلی. ولی متاسفانه نیروهای کرد، طرف امریکا هستن. اخیراً با حمایت امریکاییها تونستند رقه رو بگیرن و داعشیهایی که توی رقه بودند رو هم فرستادند بوکمال.
به نقشه دقت میکنم. رقه پایتخت داعش بود.
حامد پوزخند میزند:
- ظاهرش این بود که پایتخت داعش رو نابود کردند؛ ولی حقیقت این بود که مردم بیچاره رقه رو کشتند و اجازه دادن داعشیها فرار کنن. هیچکدوم از رسانههای اونور آبی نخواستن کامیونهای سلاح و اتوبوسهای پر از داعشی رو نشون بدن که دارن جلوی چشم ارتش امریکا از رقه فرار میکنن.
من هم پوزخند میزنم.
همه دنیا فکر میکنند این امریکاست که در خط مقدم مبارزه با داعش ایستاده، درحالی که دعوای میان نیروهای داعشی و آمریکاییها بیشتر یک دعوای زرگری ست.
نشان به آن نشان که جبههالنصره هم ،
از اول به عنوان زیرمجموعه داعش کارش را شروع کرد و مبانی فکری و خط مشیاش هم دقیقاً مثل داعش بود،
تا جایی که سر یک اختلاف با رهبر داعش، خودش را از داعش جدا کرد.
از آنجا به بعد هم ،
علناً خودش را چسباند به نیروهای امریکایی و کمی هم سعی کرد خودش را مهربانتر نشان دهد.
سازمان ملل هم جبههالنصره را ،
از لیست گروههای تروریستی درآورد و حتی به عنوان مخالف بشار اسد، از آن حمایت کرد!
نگاهم میرود به سمت جنوب سوریه ،
و مرزش با کشور عراق. انگشت حامد هم به همان سمت رفته است.
با این که نگاهش به جاده است،
میداند دست روی چه نقطهای گذاشته؛ مرز مشترک عراق، سوریه و اردن.
میگوید:
- اینجا رو هم که میدونی، قرارگاه فوقالعاده مهمِ تنف. تا شعاع سی کیلومتریش پرواز ممنوع هست و دست امریکاست. دارن نیروهای ارتش آزاد و جبههالنصره رو آموزش میدن. چندین بار با بچههای فاطمیون رفتیم سمتش؛ اما هربار شدیداً هشدار دادن و حمله کردن.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وسه
انگشتم را روی تنف میکشم؛
-شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. جایی که امریکاییها آن را محکم گرفتهاند و رها نمیکنند لعنتیها.
حامد همین را بلند میگوید:
این آمریکاییها ول نمیکنن لعنتیا!
***
ناعمه از روی صندلیهای آهنی سالن انتظار بلند شد و رفت دستشویی.
مرصاد بهشان نزدیکتر بود ،
و یک ردیف عقبتر، داشت پفک میخورد. صدای خرچخرچ پفک خوردنش توی بیسیم میآمد و رفته بود روی اعصابم.
وقتی دیدم پفک خریده، توپیدم که:
-وسط ماموریت بچه شدی؟
مرصاد هم زد به بیخیالی و خندید:
اینا پوششه اخوی.
بعد هم بسته پفک را باز کرد و گرفت جلوی من:
-بیا بزن روشن شی!
دل و رودهام از گرسنگی داشت به هم میپیچید؛ اما نمیتوانستم چیزی بخورم.
مرصاد هم رفت و با آرامش،
لم داد روی صندلیهای سالن انتظار. ساک و کتش را هم گذاشت کنار دستش؛
مثل یک جنتلمن که یک پرواز کاری دارد ،
و اصلاً هم برایش مهم نیست دور و برش چه میگذرد.
انصافاً هم این کارش باعث میشد ،
حساسیت ایجاد نشود؛ چون هیچکس نمیتواند باور کند که یک مامور امنیتی، وسط عملیات تعقیب و مراقبت، با آرامش لم بدهد و پفک بخورد و بعد هم با انگشتان نارنجی، برود دستبند بزند به متهم و دستگیرش کند.
من عقبتر جلوی یکی از مغازهها ایستاده بودم.
چون سمیر قبلاً چهرهام را دیده بود،
نباید من را میدید.
پشتم به سمیر بود ،
و از انعکاس تصویرشان در شیشه مغازه میتوانستم ناعمه را ببینم که وارد سرویس بهداشتی شد.
در بیسیم به مرصاد گفتم:
-رفت دستشویی، حواست باشه.
مرصاد جواب نداد ،
و باز هم فقط صدای خرچخرچ پفک خوردنش را شنیدم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وچهار
میدانستم شنیده؛
اما جواب نمیدهد که لو نرود.
شاید باورتان نشود؛
اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیریشان بیاید، مرصاد چطور میخواهد با این انگشتان و دندانهای نارنجی و ریشهایی که لابهلایش پر از خردههای پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟
تا وقتی حکم بازداشت صادر نمیشد، نمیتوانستیم اقدامی بکنیم.
حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش ،
و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم.
نمیدانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟
حاج رسول هم داشت حرص میخورد.
حدس میزدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیمهای عملیاتی باشد.
چون باید همزمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیمهای تروریستی را زیر ضربه میبردیم.
با حاج رسول تماس گرفتم.
از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم:
-حاجی پس حکم چی شد؟
- فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم.
نمیدانستم چرا؛ اما دلم شور میزد.
وقتی همهچیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، باید نگران شوی. حالا هم از همان وقتها بود.
از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان.
ناعمه را نمیدیدم. به مرصاد گفتم:
-ناعمه هنوز بیرون نیومده؟
اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندانهایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد:
-نه. برم دنبالش؟
نباید میرفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان میکرد.
گفتم:
-نه نمیخواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟
جواب نداد. اعصابم داشت بهم میریخت.
رفتم روی خط امید:
-امید، گوشی ناعمه کجاست؟
- همونجای قبلی. تکون نخورده.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وپنج
نمیشد راه بیفتم ،
و بروم سرویس بهداشتی زنانه.
خبری از سمیر هم نبود ،
و موقعیتشان هم تغییر نکرده بود.
پروازشان را اعلام کردند. چند قدم جلو رفتم.
مسافران پروازشان داشتند یکییکی از گیت رد میشدند؛ اما خبری از سمیر و ناعمه نبود.
صدای آژیر هشدار در مغزم بلند شد.
همان لحظه، صدای زنانهای از بیسیم شنیدم:
-من توی سالنم عباس آقا. حکم رو هم آوردم. چکار کنم؟
صدای خانم صابری بود.
اگر خانم نبود حتماً یک چیزی میگفتم که چرا دیر کرده؛ هرچند دست خودش نبود بنده خدا.
گفتم:
-کجایید؟
- سمت راستتون نزدیک ورودی ایستادم.
بدون این که برگردم، کره چشمانم را به سمتی که گفت حرکت دادم. از گوشه چشم دیدمش.
گفتم:
-دیدمتون. سریع برید دستشویی خانمها که توی همین سالنه. منم کاورتون میکنم.
دیدم که راه افتاد به سمت سرویس بهداشتی.
دوباره صدایش را شنیدم:
-احتمال درگیری هست؟
واقعاً نمیدانستم صابری الان باید منتظر چه چیزی باشد. احتمال حذف سمیر و ناعمه خیلی پررنگ بود، مخصوصاً سمیر.
پرسیدم:
-مسلحید؟
- بله.
برگشتم و با فاصله، پشت سرش قدم برداشتم.
چندقدمی سرویس بهداشتی زنانه ایستادم و نفس عمیق کشیدم. ناخودآگاه ذکر صلوات به لبهایم آمد.
رفتم روی خط مرصاد:
-اون پفک رو ول کن، بیا منو پوشش بده!
مرصاد را دیدم که خیره به پنجرههای فرودگاه پوزخند زد و پوسته پفک را انداخت توی سطل زباله کنار دستش.
از خیر انگشتانش هم نگذشت،
شروع کرد به لیس زدنشان و همزمان با صدای ملچ ملوچش گفت:
-برو داداش هواتو دارم.
از خانم صابری پرسیدم:
-چی شد؟ چیزی پیدا کردین؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وشش
- کسی اینجا نیست قربان. فقط یه موبایل افتاده روی زمین و یه کیف دستی نسبتاً بزرگ زنونه.
با شنیدن این جمله،
دلم میخواست بنشینم روی زمین و دو دستی خاک بریزم روی سرم.
این یعنی ناعمه در رفته بود.
رفتن ناعمه، آن هم وقتی موبایلش را
– که ما روی آن شنود و ردیاب نصب کرده بودیم – دور انداخته بود، فقط یک معنی میتوانست داشته باشد:
بو برده است که تحت تعقیب است.
ما تمام پیامها و تماسهایش را ،
تحتنظر داشتیم و میدانستیم برنامهای برای پیچاندن پروازش ندارد.
در نتیجه، معلوم بود تازه خبردار شده در تور ماست.
سرم تیر کشید. سعی کردم خودم را آرام کنم و به خودم بگویم:
-شایدم فقط خواسته ضدتعقیب بزنه که مطمئن بشه.
معطل نکردم.
دویدم داخل سرویس بهداشتی مردانه. بجز یک پسربچه که داشت دستانش را میشست، کس دیگری نبود.
تمام دستشوییها خالی بودند و آنجا هم...
یک موبایل که افتاده بود روی زمین و شیشهاش شکسته بود.
حدس زدم از عمد باتری را درنیاوردهاند ،
تا ما فکر کنیم هنوز در تورمان هستند و بتوانیم گوشی را ردیابی کنیم.
کنار موبایل، کولهپشتی سمیر را دیدم ،
که با زیپ نیمهباز افتاده بود روی زمین. وقتی سمیر داشت میرفت دستشویی و کولهپشتی را همراه خودش میبرد، خیلی حساس نشدم.
طبیعی بود که وسایلش را روی صندلیهای فرودگاه رها نکند و همراهش ببرد.
کارد میزدند خونم در نمیآمد.
مفت و مسلم هردوتا سوژه از دستمان پریده بودند.
به مرصاد گفتم:
-بیا اینایی که افتاده توی دستشویی رو بردار ببر، من کار دارم.
و از سرویس بهداشتی زدم بیرون.
کمیل ایستاده بود کنار ردیف صندلیها ،
و با یک دست به سمت اتاقک نیروهای امنیت فرودگاه اشاره میکرد:
-بدو برو دوربینا رو چک کن!
انقدر بلند داد زد ،
که صدایش در سالن پیچید و من ناخودآگاه تندتر دویدم.
به چهره مردمی که در سالن فرودگاه بودند نگاه کردم؛ انگار هیچکس صدای کمیل را نشنیده بود بجز من.
کمیل هم پشت سرم دوید و خودش را به من رساند:
-سال هشتاد و هشت همین بلا سر من اومد. دوربینها رو چک کن، بعیده از فرودگاه خارج شده باشن یا حداقل خیلی دور نشدن. باید قیافه جدیدشون رو پیدا کنی.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وهفت
روزهای سال هشتاد و هشت ،
مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم. راست میگفت، کمیل قبلا با این عملیات فریب مواجه شده بود.
صدای حاج رسول را از بیسیم شنیدم:
-چی شد؟ دستگیرشون کردی؟
ماندم چه بگویم.
تنم یخ زد. دل به دریا زدم و گفتم:
-ضدتعقیب زدن. گمشون کردیم!
صدای حاج رسول بالا رفت:
-یعنی چی؟
صدایش انقدر بلند بود ،
که گوشم خراشید و سرم کمی درد گرفت.
پلکهایم را فشار دادم روی هم. نفس عمیقی کشیدم.
تقصیر من بود دیگر؛ باید جمعش میکردم. گفتم:
-شرمنده قربان، هماهنگ کنید دسترسی دوربینهای فرودگاه رو بهم بدن تا پیداشون کنم!
- باشه!
حرف دیگری نزد.
کمیل خندید:
-چقدر خوب باهات تا کرد. سال هشتاد و هشت وقتی سوژه من فرار کرد، حاج حسین گفت یا پیداش کن، یا خودتم برو گم و گور شو!
نمیدانم؛
شاید دلیلش این بود که حاج حسین، کمیل را پسر خودش میدانست و این مدل خشمش هم خشم پدرانه بود.
کلا حاج حسین جنس محبتش ،
محبت پدرانه بود؛ اما کمیل را یک جور دیگر دوست داشت.
نمیدانم چه چیزی توی کمیل دیده بود،
که آن شب هم کمیل را با خودش برد و با هم پر کشیدند.
‼️ پنجم: مرز ما عشق است؛ هرجا اوست، آنجا خاک ماست...
لرزش خفیفی زیر پایم حس میکنم.
توپخانه خودی ست که دارد خط مسلحین را میکوبد.
گاهی صدا و لرزش شدید میشود ،
و گاه ضعیف. نمیدانم از این شرایط خوشحال باشم یا ناراحت.
نمیتوانم در خیابانهای خلوت و مُرده شهر بمانم؛ ممکن است لو بروم.
باید زودتر خودم را برسانم به قرارم با حامد و بچههای خودی.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛