رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وچهار
میدانستم شنیده؛
اما جواب نمیدهد که لو نرود.
شاید باورتان نشود؛
اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیریشان بیاید، مرصاد چطور میخواهد با این انگشتان و دندانهای نارنجی و ریشهایی که لابهلایش پر از خردههای پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟
تا وقتی حکم بازداشت صادر نمیشد، نمیتوانستیم اقدامی بکنیم.
حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش ،
و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم.
نمیدانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟
حاج رسول هم داشت حرص میخورد.
حدس میزدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیمهای عملیاتی باشد.
چون باید همزمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیمهای تروریستی را زیر ضربه میبردیم.
با حاج رسول تماس گرفتم.
از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم:
-حاجی پس حکم چی شد؟
- فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم.
نمیدانستم چرا؛ اما دلم شور میزد.
وقتی همهچیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، باید نگران شوی. حالا هم از همان وقتها بود.
از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان.
ناعمه را نمیدیدم. به مرصاد گفتم:
-ناعمه هنوز بیرون نیومده؟
اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندانهایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد:
-نه. برم دنبالش؟
نباید میرفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان میکرد.
گفتم:
-نه نمیخواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟
جواب نداد. اعصابم داشت بهم میریخت.
رفتم روی خط امید:
-امید، گوشی ناعمه کجاست؟
- همونجای قبلی. تکون نخورده.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وپنج
نمیشد راه بیفتم ،
و بروم سرویس بهداشتی زنانه.
خبری از سمیر هم نبود ،
و موقعیتشان هم تغییر نکرده بود.
پروازشان را اعلام کردند. چند قدم جلو رفتم.
مسافران پروازشان داشتند یکییکی از گیت رد میشدند؛ اما خبری از سمیر و ناعمه نبود.
صدای آژیر هشدار در مغزم بلند شد.
همان لحظه، صدای زنانهای از بیسیم شنیدم:
-من توی سالنم عباس آقا. حکم رو هم آوردم. چکار کنم؟
صدای خانم صابری بود.
اگر خانم نبود حتماً یک چیزی میگفتم که چرا دیر کرده؛ هرچند دست خودش نبود بنده خدا.
گفتم:
-کجایید؟
- سمت راستتون نزدیک ورودی ایستادم.
بدون این که برگردم، کره چشمانم را به سمتی که گفت حرکت دادم. از گوشه چشم دیدمش.
گفتم:
-دیدمتون. سریع برید دستشویی خانمها که توی همین سالنه. منم کاورتون میکنم.
دیدم که راه افتاد به سمت سرویس بهداشتی.
دوباره صدایش را شنیدم:
-احتمال درگیری هست؟
واقعاً نمیدانستم صابری الان باید منتظر چه چیزی باشد. احتمال حذف سمیر و ناعمه خیلی پررنگ بود، مخصوصاً سمیر.
پرسیدم:
-مسلحید؟
- بله.
برگشتم و با فاصله، پشت سرش قدم برداشتم.
چندقدمی سرویس بهداشتی زنانه ایستادم و نفس عمیق کشیدم. ناخودآگاه ذکر صلوات به لبهایم آمد.
رفتم روی خط مرصاد:
-اون پفک رو ول کن، بیا منو پوشش بده!
مرصاد را دیدم که خیره به پنجرههای فرودگاه پوزخند زد و پوسته پفک را انداخت توی سطل زباله کنار دستش.
از خیر انگشتانش هم نگذشت،
شروع کرد به لیس زدنشان و همزمان با صدای ملچ ملوچش گفت:
-برو داداش هواتو دارم.
از خانم صابری پرسیدم:
-چی شد؟ چیزی پیدا کردین؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وشش
- کسی اینجا نیست قربان. فقط یه موبایل افتاده روی زمین و یه کیف دستی نسبتاً بزرگ زنونه.
با شنیدن این جمله،
دلم میخواست بنشینم روی زمین و دو دستی خاک بریزم روی سرم.
این یعنی ناعمه در رفته بود.
رفتن ناعمه، آن هم وقتی موبایلش را
– که ما روی آن شنود و ردیاب نصب کرده بودیم – دور انداخته بود، فقط یک معنی میتوانست داشته باشد:
بو برده است که تحت تعقیب است.
ما تمام پیامها و تماسهایش را ،
تحتنظر داشتیم و میدانستیم برنامهای برای پیچاندن پروازش ندارد.
در نتیجه، معلوم بود تازه خبردار شده در تور ماست.
سرم تیر کشید. سعی کردم خودم را آرام کنم و به خودم بگویم:
-شایدم فقط خواسته ضدتعقیب بزنه که مطمئن بشه.
معطل نکردم.
دویدم داخل سرویس بهداشتی مردانه. بجز یک پسربچه که داشت دستانش را میشست، کس دیگری نبود.
تمام دستشوییها خالی بودند و آنجا هم...
یک موبایل که افتاده بود روی زمین و شیشهاش شکسته بود.
حدس زدم از عمد باتری را درنیاوردهاند ،
تا ما فکر کنیم هنوز در تورمان هستند و بتوانیم گوشی را ردیابی کنیم.
کنار موبایل، کولهپشتی سمیر را دیدم ،
که با زیپ نیمهباز افتاده بود روی زمین. وقتی سمیر داشت میرفت دستشویی و کولهپشتی را همراه خودش میبرد، خیلی حساس نشدم.
طبیعی بود که وسایلش را روی صندلیهای فرودگاه رها نکند و همراهش ببرد.
کارد میزدند خونم در نمیآمد.
مفت و مسلم هردوتا سوژه از دستمان پریده بودند.
به مرصاد گفتم:
-بیا اینایی که افتاده توی دستشویی رو بردار ببر، من کار دارم.
و از سرویس بهداشتی زدم بیرون.
کمیل ایستاده بود کنار ردیف صندلیها ،
و با یک دست به سمت اتاقک نیروهای امنیت فرودگاه اشاره میکرد:
-بدو برو دوربینا رو چک کن!
انقدر بلند داد زد ،
که صدایش در سالن پیچید و من ناخودآگاه تندتر دویدم.
به چهره مردمی که در سالن فرودگاه بودند نگاه کردم؛ انگار هیچکس صدای کمیل را نشنیده بود بجز من.
کمیل هم پشت سرم دوید و خودش را به من رساند:
-سال هشتاد و هشت همین بلا سر من اومد. دوربینها رو چک کن، بعیده از فرودگاه خارج شده باشن یا حداقل خیلی دور نشدن. باید قیافه جدیدشون رو پیدا کنی.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وهفت
روزهای سال هشتاد و هشت ،
مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم. راست میگفت، کمیل قبلا با این عملیات فریب مواجه شده بود.
صدای حاج رسول را از بیسیم شنیدم:
-چی شد؟ دستگیرشون کردی؟
ماندم چه بگویم.
تنم یخ زد. دل به دریا زدم و گفتم:
-ضدتعقیب زدن. گمشون کردیم!
صدای حاج رسول بالا رفت:
-یعنی چی؟
صدایش انقدر بلند بود ،
که گوشم خراشید و سرم کمی درد گرفت.
پلکهایم را فشار دادم روی هم. نفس عمیقی کشیدم.
تقصیر من بود دیگر؛ باید جمعش میکردم. گفتم:
-شرمنده قربان، هماهنگ کنید دسترسی دوربینهای فرودگاه رو بهم بدن تا پیداشون کنم!
- باشه!
حرف دیگری نزد.
کمیل خندید:
-چقدر خوب باهات تا کرد. سال هشتاد و هشت وقتی سوژه من فرار کرد، حاج حسین گفت یا پیداش کن، یا خودتم برو گم و گور شو!
نمیدانم؛
شاید دلیلش این بود که حاج حسین، کمیل را پسر خودش میدانست و این مدل خشمش هم خشم پدرانه بود.
کلا حاج حسین جنس محبتش ،
محبت پدرانه بود؛ اما کمیل را یک جور دیگر دوست داشت.
نمیدانم چه چیزی توی کمیل دیده بود،
که آن شب هم کمیل را با خودش برد و با هم پر کشیدند.
‼️ پنجم: مرز ما عشق است؛ هرجا اوست، آنجا خاک ماست...
لرزش خفیفی زیر پایم حس میکنم.
توپخانه خودی ست که دارد خط مسلحین را میکوبد.
گاهی صدا و لرزش شدید میشود ،
و گاه ضعیف. نمیدانم از این شرایط خوشحال باشم یا ناراحت.
نمیتوانم در خیابانهای خلوت و مُرده شهر بمانم؛ ممکن است لو بروم.
باید زودتر خودم را برسانم به قرارم با حامد و بچههای خودی.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وهشت
خیلی از شروع آموزشهایم با تیم شناسایی نگذشته بود که حامد دستم را گرفت و برد به یکی از اتاقهای رصد؛
اتاقی که به تمام در و دیوارهایش مانیتور و نقشه چسبانده بودند.
شهرک خانشیخون را در یکی از نقشههای هوایی نشان داد:
-اینجا گیر کردیم. داره بین تحریرالشام و بقیه گروههای مسلحین دست به دست میشه. این عکسها رو با پهپاد تهیه کردیم؛ ولی کافی نیست. بعضی قسمتها رو پوش زدند که پهپاد نتونه تصویر بگیره.
من هنوز نگاهم به نقشه بود؛
به زمینهای در هم پیچیده کشاورزی که دورتادور شهرک خانشیخون را محاصره کرده بودند و جاده حلب-دمشق.
خانشیخونی که فاصله زیادی تا حماۀ نداشت؛ حدود چهل کیلومتر.
حامد کمر راست کرد:
-کار خودته عباس. یه سر و گوشی آب بده ببینیم چه خبره.
همین هم شد که الان اینجا هستم،
در شهر خانشیخون، یکی از مقرهای اصلی گروهک تحریرالشام.
بیچاره تحریرالشام ،
که دارد روی یک شهر مُرده و تقریباً خالی از سکنه حکومت میکند!
با این که خانههای نیمهویرانه هم خطرناکند؛ اما بهتر از قدم زدن در خیابان هستند.
یکی از خانهها را انتخاب میکنم ،
و به سمتش میروم.
هرچند، دیگر نمیشود اسمش را خانه گذاشت؛ به تلی از خاک و آجر و چند دیوار تبدیل شده. خانهای در کوچهای باریک و پر از ویرانه.
اسلحهام را آماده میکنم.
در خانه از لولا در آمده و کمی خم شده و باز مانده است.
اول از پشت در زنگزده نگاهی به داخل خانه میاندازم. ظاهراً کسی نیست.
روی دیوار،
کسی با اسپری رنگ لا اله الا الله نوشته. پوزخند میزنم.
کدام خدا دستور داده اینطور خانه مردم بیگناه ویران بشود و خودشان آواره؟
کف حیاط پر است از تکههای آجر و شاخههای شکسته و سوخته درخت. انگار همین حالا خانه را زدهاند.
زیر لب بسمالله میگویم؛
گویا خبری از تله انفجاری نیست.
سعی میکنم بدون این که در را تکان بدهم، از لای در وارد شوم.
پشت در هم کسی منتظرم نیست.
نفس راحتی میکشم و با احتیاط میان تکههای آجر وسط حیاط راه میروم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_ونه
چشمم میافتد به توپ پلاستیکی ،
پاره و خاک گرفته که گوشه حیاط افتاده است.
پس حتماً این خانه پسربچه یا بچههایی داشته که بعد از ظهر تابستان، خانه را با بازی فوتبالشان روی سرشان بگذارند.
معلوم نیست حالا آن بچهها کجا آواره شدهاند و اصلا زنده هستند یا نه؟
باید وارد اتاق خانه بشوم
تا ببینم راهی هست که از طریق خرابههای خانه به راهم ادامه بدهم یا نه؟
در اتاق کاملا از جا درآمده ،
و روی زمین افتاده است. خدایا من را ببخش که وارد خانه مردم میشوم... .
قبل از این که قدم به داخل خانه بگذارم،
نگاهم به شیر کنار حیاط میافتد و یادم میآید که تشنهام. چیزی از جیره آبم نمانده است.
چون هنوز در منطقه تحت تصرف تحریرالشام هستم، میتوانم امیدوار باشم برای سلامتی خودشان هم که شده آب را مسموم نکردهاند.
با اکراه میروم به سمت شیر آب ،
و با فشار دست، سعی میکنم اهرمش را بچرخانم. اهرم با صدای نخراشیدهای میچرخد؛ اما آبی از شیر خارج نمیشود.
نفسم را بیرون میدهم.
بیخیال...فعلا میشود تشنگی را تحمل کرد.
قبل از این که کمر راست کنم،
چشمم به یک خمپارهانداز شصت میلیمتری میافتد که میان بوتههای خودروی باغچه جا خوش کرده است.
این نشانه خوبی نیست.
ممکن است کسی داخل خانه باشد. آرام کمر راست میکنم و با دقت حیاط را میپایم.
هیچ صدایی از داخل خانه نمیآید.
کنار خمپارهانداز خبری از گلوله خمپاره نیست.
این یعنی یا خیلی وقت است ،
که با این خمپارهانداز شلیک نکردهاند، یا همین حالا همه گلولههایشان را روی سر بچههای ما خالی کردهاند.
به پنجرهی بدون شیشه نگاه میکنم. خردهشیشههایش پخش شدهاند کف حیاط و پردهاش از پنجره بیرون زده.
کسی را داخل خانه نمیبینم.
به سختی پاهای چسبیده به زمینم را تکان میدهم تا برسم به اتاق.
به خودم دلداری میدهم ،
که اگر کسی داخل خانه بود، با شنیدن صدای چرخاندن شیر باید متوجه حضورم میشد و بیرون میآمد.
بعد هم سریع جواب خودم را میدهم که شاید کمین کرده باشد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وسی
قدم به اتاق که میگذارم،
بوی بد وحشتناکی زیر بینیام میزند و چهره در هم میکشم.
وحشتناک است!
این میتواند یک هشدار باشد. گوش تیز میکنم.
صدای فشفش بیسیم میآید ،
و وقتی دقتم را بیشتر میکنم، صدای کسی را میشنوم که پشت بیسیم حرف میزند.
خون در رگهایم یخ میزند ،
و در همان حال میایستم. بدترین اتفاق برای یک مامور امنیتی و اطلاعاتی اسارت است و دوست ندارم به هیچ وجه تجربهاش کنم.
ذکر صلوات روی لبم جان میگیرد.
میچسبم به دیوار پشت سرم ،
و تمام خانه را از نظر میگذرانم؛ پنجرههای شکسته و پردههای پاره، وسایل بهم ریخته و شکسته،
لباسهای ریخته بر زمین،
دیوارهای زخمی از اثر گلوله و ترکش و قاب عکسهایی با شیشه شکسته که افتادهاند روی زمین.
معلوم است آدمهای این قاب عکس،
تمام زندگیشان را رها کرده، جانشان را برداشته و فرار کردهاند.
روی یکی از دیوارهای زخمی،
بالای این ویرانیها، باز هم با اسپری مشکی لا اله الا الله نوشتهاند. به نام خدا و به کام خودشان، روزگار مردم را سیاه کردهاند... .
هرچه جلوتر میروم،
بوی بد شدیدتر میشود و بیشتر مشامم را میآزارد.
انگار منشاء این بوی بد،
یکی از اتاقهاست. بوی تعفن است؛ بوی لاشه گندیده یک حیوان.
گوشهایم ده برابر قبل،
به صدا حساس شدهاند. تمام بدنم نبض میزند. نارنجک را از جیب شلوارم بیرون میآورم و در دست میگیرم.
من اسیر نمیشوم، حتی به قیمت مرگ.
این بوی تعفن کمکم دارد من را به مرز تهوع میبرد. دستم را روی صورتم میگذارم تا صدای عق زدنم در نیاید.
حس میکنم الان است که تمام دل و رودهام را بالا بیاورم.
یکی دو روز است که چیزی نخوردهام ،
و حالا بوی تعفن و گرسنگی با هم به معدهام حمله کردهاند.
باز هم حالت تهوع...
چفیهام را روی دهان و بینیام میگیرم. چشمانم سیاهی میروند و الان است که از هوش بروم.
به نزدیک در اتاق که میرسم،
صدای بیسیم را واضحتر میشنوم:
- أ تسمعنی ابوعدنان؟(صدامو میشنوی ابوعدنان؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وسی_ویک
اتاق را نگاه میکنم.
ابوعدنانی که در بیسیم صدایش میزنند دراز به دراز کف زمین افتاده است.
اَه...اول صبحی این دیگر چه بود؟!
چهره کبودش ترس را داد میزند؛
انگار که فرشته مرگ با وحشتناکترین صورتش به سراغش آمده و غافلگیرش کرده باشد.
چشمان از حدقه بیرون زدهاش خیرهاند به من.
یک ترکش گلویش را پاره کرده ،
و میتوانم خون پخش شده را که حالا سیاه و خشک شده است تشخیص دهم.
دوباره عق میزنم ،
و سرم را به چارچوب در تکیه میدهم. سرم گیج میرود از این منظره و بوی افتضاحش.
کسی که پشت بیسیم است هنوز دارد صدایش میزند:
-وین انت ابوعدنان؟ لما لا تجیب؟(کجایی ابوعدنان؟ چرا جواب نمیدی؟)
باید دوازده ساعتی از مرگش گذشته باشد ،
که اینطور بو گرفته است؛ اما نمیدانم چرا هنوز متوجهش نشدهاند.
اینجا جای ماندن نیست.
همین موقعهاست که بفهمند ابوعدنان به درک واصل شده و بیایند سراغش.
کنارش چند جعبه پر از گلوله خمپاره روی زمین چیده شده.
این یعنی نامرد همه خمپارههایش را ریخته روی سر بچههای ما و حالا آمده بوده داخل اتاق که باز هم گلوله خمپاره بردارد و ببرد شلیک کند، اما جناب ملکالموت امانش نداده است.
قسمتی از دیوار کنار پنجره ریخته است ،
و این یعنی نزدیک خانه مورد اصابت قرار گرفته.
زیر آوارهای کنار پنجره،
دوتا پا میبینم که از زیر آجرها بیرون زده. نفس راحتی میکشم. این باید کمکتیراندازش باشد.
خمپارهانداز حداقل باید دونفر خدمه داشته باشد؛ هرچند این گروههای تکفیری جنگیدنشان هم قاعده و قانون ندارد.
قمقمه ابوعدنان کنارش افتاده،
درش باز مانده و آبش ریخته روی زمین.
نگاه حسرتآمیزی به آب میاندازم و با زبانم، لبهای خشکم را کمی تَر میکنم. تشنهتر شدهام.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وسی_ودو
کسی که پشت بیسیم است،
هنوز دارد ابوعدنان را صدا میزند و گرا میدهد برای زدن.
دوست دارم بیسیم را بردارم ،
و به کسی که پشت بیسیم است بگویم ابوعدنان رفت به جهنم، همانطور که به زودی همهتان میروید.
این را نمیگویم؛
اما خم میشوم و بیسیمش را برمیدارم، همراه چند خشاب پُری که دارد.
دوباره از بوی بد جنازه عق میزنم.
وحشتناک است و دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.
باید از همین دیوار خراب شدهی خانه بزنم بیرون و خودم را برسانم به حامد.
***
هیچکس جرات نداشت بیاید سمتم.
تکیه داده بودم به دیوار، دست به سینه و با اخمی که تمام صورتم را منقبض کرده بود.
فکر وحشتناکی درون سرم وول میخورد ،
و مثل کرم داشت مغزم را میجوید.
هرچه یادم میآمد ،
به چه آسانی از دستشان دادهایم، سرم بیشتر درد میگرفت؛ مخصوصاً وقتی یادم میآمد که دقیقاً وقتی چهره جدیدشان را شناسایی کردیم که هواپیمایشان به مقصد دوحه قطر پریده بود و حالا از حریم هوایی ایران هم خارج شده بودند.
حتی نکرده بودند ،
از مرزهای زمینی و غیرقانونی خارج شوند. با یک پاسپورت دیگر، از همان فرودگاه و از مرز رسمی و قانونی!
همان لحظه که این را فهمیدم، بلند داد زدم:
- اه!
و دیگر صدایم درنیامد.
همه میدانستند روی مرز انفجارم که نمیآمدند طرفم؛ بجز یک نفر که جراتش را داشت چون مطمئن بود یقه هرکس را بگیرم، با او تندی نمیکنم: حاج رسول.
خودش هم مثل من عصبانی بود ،
و بلکه بیشتر؛ اما در هر شرایطی آرام بود و جدی.
آمد و با صدایی که خشمِ مهار شده را فریاد میزد گفت:
-عباس بیا کارت دارم!
دنبالش راه افتادم و رفتم توی نمازخانه اداره. جفتمان داشتیم خودمان را میخوردیم. نشست و گفت بنشینم.
راستش رویم نمیشد به چشمانش نگاه کنم. گند زده بودم.
باید بیشتر حواسم را جمع میکردم.
چطور نفهمیدم؟
حاج رسول فکرم را خواند:
-تقصیر تو نبود. حفره داریم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛