eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : به محض رسیدنمان، گوشی پدر زنگ خورد. + به به آقای ندیمی در و بزن که جلو دریم. با مادر و پدر آروین حال احوال پرسی کردم، چشم چرخاندم و او را نیافتم. پدر و روهام درحال آوردن وسایل هایمان بودند، باغ به قدری زیبا بود که دلم می خواست تمام شب و روز بیدار بمونم و چشم به دوزم به سرسبزی درختان و گل های آن. + دخترم اتاق زیاد داریم اگر می خوای راحت باشی یه اتاق جدا بردار یه اتاق هم میدیم به روهام و آروین _ دست شما دردنکنه خانم ندیمی لطف کردید حالا کدوم اتاق و بردارم + بیا اتاق آروین رو بدم بهت بی حرف پشت سر او راه افتادم. امیدوار بودم آروین از دست مادرش ناراحت نشود. _ یک وقت ناراحت نشن چشمکی حواله ام کرد. + نترس ناراحت نمیشه خجالت زده سرم را پایین انداختم و به همراه او وارد اتاق شدم. بوی عطر مشامم را پر کرد. دیوار های اتاق درعین زیبایی پراز عکس شهدا و رهبر بود. _ چقدر با سلیقه خیلی قشنگه حالا خوبه اینجا اتاق همیشگیشون نیست. + اره دخترم حالا بیا استراحت کن تا یکساعت دیگه باهم صبحونه بخوریم وسایل آروین باشه خودش میاد بر میداره خانم ندیمی که بیرون رفت دور تا دور اتاق را از نظر گذراندم نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر را بلعیدم. چقدر خوشبو بود. روی تخت نشستم حال عجیبی داشتم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : به سمت پنجره رفتم رو به باغ باز می شد و منطقه بی نظیری داشت. در همین حال بودم که در بی هوا باز شد. ترسیده عقب گرد کردم که آروین را در چارچوب در دیدم. نگاهی بهم انداخت و سرش را کمی پایین گرفت. + سلام ببخشید رها خانم نمی دونستم اینجایید آخه اینجا اتاق منه اگر در نزدم هم به همین خاطر بود. _ سلام اشکالی نداره یک لحظه فقط حواسم پرت بود ترسیدم. بله میدونم اتاق شماست مادرتون گفتن من بیام اینجا اگر مشکلی دارید من برم + این چه حرفیه مشکلی ندارم فقط من اگر اجازه بدید بیام داخل وسایلم رو بردارم _ بله حتما بفرمایید داخل اتاق شد و یکسری وسایل برداشت دوست داشتم نظاره گر کار هایش باشم به همین منطور چشم ازش برنداشتم. چشمم به یک دستبند افتاد. دستبند چرمی که مادرش هم برای من و هم برای او خریده بود. من هم هنوز داشتم. از شوق بود یا هرچه به زبان آمدم. _ هنوز دستبند رو دارید؟ همونی الان گذاشتید تو ساکتون نگاهش را بالا گرفت و همانطور حلقه های چشمانش دستم را نشانه گرفتند و دستبند را دیدند. لبخندی زد. + بله دارمش بلاخره مادرم گرفته و یادگاری‌یادگاریه عجیب نیست اما شما تا الان دارید عجیبه پشیمان شدم از گفته ام حالا چه باید جواب می دادم. _ برای منم ارزشمنده سال ها میگذرن اما بعضی چیزها عوض نمیشن آدم اونارو تا اندی سال به دوش میکشه : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت قدمی به جلو برمی‌دارم. با اسلحه هلم می‌دهد تا وارد راهرو بشوم. زیر لب شهادتین می‌خوانم؛ هیچ چیز معلوم نیست. شاید این زن در ساختمان تنها نباشد و الان همدست‌هایش بیایند سراغم. ناگاه ضربه غیرمنتظره‌ای ، به پشت زانوانم می‌زند که باعث می‌شود با زانو بیفتم روی زمین. زانوانم از برخورد با زمین تیر می‌کشد؛ اما شروع می‌کنم به خندیدن، با صدای بلند. این بار لوله اسلحه را می‌کوبد به سرم: -اخرس! (خفه شو!) بی‌توجه به خشمش ادامه می‌دهم. صدای قدم‌هایش را می‌شنوم و بعد خودش را می‌بینم که قناصه‌اش را به طرفم گرفته و مقابلم ایستاده. پیراهن مشکی بلند تا پایین زانو پوشیده ، و شلوار نظامی‌اش را با پوتینش گتر کرده. سر و صورتش را هم ، با یک چفیه عربی پوشانده و فقط چشمان روشنش پیداست ، که با نهایت خشم و کمی هم اضطراب به من نگاه می‌کند. دستانش زیر وزن چهار و نیم کیلوییِ دراگانوف می‌لرزند. احتمالاً سلاح دیگری نداشته که با همین اسلحه تک‌تیرانداز دست به تهدید من زده. احتمال می‌دهم داعشی باشد؛ چون اولاً این‌جا به خط داعش نزدیک‌تر است تا النصره و دوماً داعش بیشتر زنان را به خدمت می‌گیرد و زنان اروپایی را جذب خودش می‌کند. این زن هم باید اروپایی باشد که عربی را خوب حرف نمی‌زند. داد می‌زند: -من انت؟(تو کی هستی؟) نیشخدی می‌زنم که عصبی‌تر شود و برای این که حسابی لجش بگیرد می‌گویم: -سیدحیدر. انا ایرانی! زدم توی خال! برایم چشم می‌دراند و می‌غرد: -مجوسی! با خونسردی می‌گویم: -انتی وحیدۀ؟ لا احد يجي لإنقاذک!(تنهایی؟ هیچکس برای نجاتت نمیاد!) از چشمانش پیداست, دارد حرص می‌خورد و بعد داد می‌کشد و هجوم می‌آورد به سمتم. همین را می‌خواستم. حواسش نیست یک اسلحه‌ی یک متر و بیست سانتی دستش است. به محض نزدیک شدنش، لوله اسلحه را می‌گیرم و با قدرت به سمت بالا می‌کشم. تعادلش بهم می‌خورد و می‌افتد روی زمین. اسلحه را که حالا از دستش بیرون کشیده‌ام، پرت می‌کنم به سمت دیوار ، و اسلحه خودم را به سمتش می‌گیرم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت می‌لرزد و خشم چشمانش، جای خود را به نگرانی می‌دهد. دستانش را بالا می‌گیرد و به التماس می‌افتد: - Please don't kill me! I beg! Let me go! (خواهش می‌کنم منو نکش! التماس می‌کنم! بذار برم!) و چفیه را از صورتش باز می‌کند. مطمئن می‌شوم از مردم بومی سوریه نیست. نفس عمیقی می‌کشم و می‌پرسم: - where are you from? (اهل کجایی؟) - I am Norwegian. (من نروژی‌ام.) - Are you alone? (تنهایی؟) سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازم. خبری نیست. می‌خواستم بعد از این که ، شر تک‌تیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛ اما حالا ماجرا فرق می‌کند. نمی‌شود همین‌جا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست. باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش. می‌گویم: - We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me. (ما با داعشی‌ها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمی‌زنم. ولی باید با من بیای.) با اسلحه‌ام اشاره می‌کنم که بلند شود. هنوز اعتمادش جلب نشده؛ اما چاره‌ای ندارد. انگار خودش می‌داند باید چکار کند ، که رو به دیوار می‌ایستد و دستانش را روی آن می‌گذارد. شاید می‌ترسد عصبانی‌ام کند و بلایی سرش بیاورم. می‌گویم: - Take out everything you have in your pocket. (هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!) 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوپ
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت متعجب نگاهم می‌کند؛ منتظر بوده بازرسی بدنی‌اش کنم. صدایم را کمی بالا می‌برم: - hurry up! (زود باش!) سرش را تکان می‌دهد ، و کمی آرام‌تر می‌شود. کمی فاصله می‌گیرم تا نتواند به سمتم حمله کند. دست می‌کشد روی پیراهن بلندش ، تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده. می‌دانم الان می‌تواند ، از قیافه‌ام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافه‌ای بکند، به رگبار می‌بندمش. بعد هم جیب‌های شلوار نظامی‌اش را نشانم می‌دهد که خالی‌اند. با دست به یکی از پنجره‌ها اشاره می‌کند: - My tools are there! (وسایلم اونجان.) نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده می‌اندازم. راست می‌گوید. پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز. به دستور من، بند یکی از پوتین‌هایش را درمی‌آورد ، و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را می‌بندم. پشت سرش می‌ایستم و می‌گویم: - go on! (برو جلو!) از ساختمان بیرون می‌رویم. هنوز می‌لرزد. با حسرت به دو شهیدی نگاه می‌کنم ، که روی محوطه آسفالت افتاده‌اند. شرمنده‌شان می‌شوم. دوست ندارم پیکرشان این‌جا بماند. به خودم دلداری می‌دهم که وقتی زن را رساندم به بچه‌های خودی، برمی‌گردم و پیکر شهدا را می‌برم. مسیر آمده را مثل قبل برمی‌گردیم؛ در پناه خاکریز کنار جاده. من پشت سر زن حرکت می‌کنم. به حاج احمد بی‌سیم می‌زنم: -ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین. پارچه‌های استتار اتاقک‌ها را می‌بینم , که در باد تکان می‌خورند. به نزدیک اتاقک‌ها که می‌رسیم، حاج احمد را صدا می‌زنم. سیدعلی بیرون می‌آید ، و با دیدن من و زن تک‌تیرانداز، چشمانش گرد می‌شوند: -این دیگه کیه آقا حیدر؟ - همون تک‌تیراندازه دیگه. سیدعلی ناباورانه به زن اشاره می‌کند: -این؟ مطمئنی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان می‌دهم و می‌پرسم: -حامد کجاست؟ سیدعلی لبش را می‌گزد ، و نگاهش را می‌دزدد. تازه متوجه می‌شوم چشمانش کمی قرمز شده‌اند. می‌پرسم: -چیزی شده؟ سرش را پایین می‌اندازد: -نه نه...بیاین تو. به زن می‌گویم وارد اتاق شود ، و خودم پشت سرش داخل می‌شوم. هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است. احساس می‌کنم یک چیزی کم است، همه بهم ریخته‌اند. با دیدن من برمی‌گردند ، و با بهت به زن تک‌تیرانداز نگاه می‌کنند. قبل از این که چیزی بپرسند می‌گویم: -تک‌تیرانداز این خانم بود. سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، می‌جهد به سمت زن و دستش را بالا می‌برد. زن با دیدن رفتار سیاوش ، قدمی به عقب می‌آید تا پشت سر من پناه بگیرد؛ اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد، خودش متوقف می‌شود و دستش را پایین می‌آورد. چشمانش هنوز پر از خشم است: -حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت می‌کردم... خیلی بی‌مروتین! خیلی... سیدعلی بازوی سیاوش را می‌گیرد و کناری می‌کشد. زن حالا پشت سر من ایستاده ، و با نگرانی به من نگاه می‌کند. معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه می‌ترسد. می‌گویم: - I told you, we are different from ISIS. We don't bother you. (بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمی‌کنیم.) پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده ، و بیشتر به من اعتماد دارد. می‌گوید: - I'm thirsty. (تشنمه.) قمقمه آبم را درمی‌آورم. خودم هم تشنه‌ام. قمقمه را دراز می‌کنم به سمت زن و با دستان بسته‌اش آن را در هوا می‌قاپد. متوجه نبود حامد در جمع می‌شوم و از حاج احمد می‌پرسم: -پس حامد کو؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت از حاج احمد می‌پرسم: -حامد کجاست؟ حاج احمد انگار دست و پایش را گم می‌کند. حس بدی در رگ‌هایم می‌دود؛ هشدار قبل از حادثه. دوباره سوالم را تکرار می‌کنم ، و حاج احمد نمی‌داند چه بگوید. به زن اشاره می‌کنم که بنشیند ، و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم می‌بندم. سوالم را بلندتر می‌پرسم ، و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا می‌رود: -رفت! رفت! نفسم بند می‌آید. یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟ صورت سیاوش سرخ می‌شود ، و به زور جلوی چکیدن اشک‌هایش را می‌گیرد. به سختی لب می‌جنبانم: -یعنی چی که رفت؟ علی ایستاده جلوی در اتاقک ، و بیرون را نگاه می‌کند. سیبک گلویش تکان می‌خورد. انگار فرار کرده یا می‌خواهد فرار کند؛ شاید هم منتظر کسی باشد. دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده. مجید دوباره سیاوش را در آغوش می‌گیرد؛ اما سیاوش آرام نمی‌شود. حاج احمد را نگاه می‌کنم. حاج احمد می‌پرسد: -رفیقید با حامد؟ می‌خواهم بگویم برادریم؛ اما فقط سرم را تکان می‌دهم و می‌نالم: -کجاست؟ مجید با صدای خش‌دارش می‌گوید: -یادته که، یه گروه از بچه‌های فاطمیون نزدیک سه‌راه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن... لازم نیست ادامه بدهد.... خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت این‌ها را می‌گفت. شناختی که از حامد دارم را ، کنار حرف‌های حاج احمد می‌گذارم و تا تهش را می‌خوانم. راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛ گفت از سیصدمتری اینجا به بعد، جاده در تیررس موشک هدایت‌شونده تاو است... زمان را در ذهنم عقب می‌زنم. تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشک‌هایی که تعقیبش می‌کردند... پس... خودش بوده... حامد! دنیا دور سرم می‌چرخد. قدم تند می‌کنم به سمت در اتاقک ، که مجید دستم را می‌گیرد: -کجا می‌خوای بری؟ کاری نمی‌تونی بکنی! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت کلافه موهایم را چنگ می‌زنم. مجید ضجه می‌زند: -بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده می‌زننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچه‌هاشونو به من سپردن! تهشم رفت. و با دست صورتش را می‌پوشاند. غرورش اجازه نمی‌دهد کسی اشکش را ببیند. تکیه می‌دهم به دیوار ، و ناامیدانه بی‌سیم را درمی‌آورم و فریاد می‌زنم: -عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر! هیچ. می‌نالم: -چرا جواب نمی‌ده؟ جواب نمی‌گیرم. دوباره عزم خروج می‌کنم. کسی دستم را می‌گیرد؛ نمی‌دانم مجید است یا سیدعلی. مچم را از دستش بیرون می‌کشم و بیرون می‌روم. چند قدم می‌روم و پاهایم شل می‌شود. می‌نشینم روی خاک؛ انگار زندانی شده‌ام. هیچ کاری از دستم برنمی‌آید؛ هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شده‌ام در زندانی به بزرگی بیابان... فکرهای وحشتناک ، مثل موشک تاو به ذهنم هجوم می‌آورند. موشک بی‌جی‌ام هفتاد و یک تاو؛ موشک هدایت‌شونده ضدتانک... همان موشک‌های صد و پنجاه‌هزار دلاری ، که آمریکا به داعش داده و داعش بی‌حساب و کتاب خرجش می‌کند... همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف می‌شوند: برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر، کالیبرش ۱۵۲ میلی‌متر، وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم... قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتی‌متر، حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه... حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک، با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار می‌کند... صدای قدم‌های کسی را می‌شنوم ، و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم. برمی‌گردم. سیاوش است. صورت و چشمانش سرخ‌اند. صدایش گرفته: -یعنی برمی‌گرده؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوپ
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت دوباره اطلاعات فنی تاو ، در ذهنم جان می‌گیرند و احتمال برگشت حامد را به صفر نزدیک می‌کنند؛ اما حرفی به سیاوش نمی‌زنم و فقط آه می‌کشم. کمیل چهارزانو نشسته مقابلم ، و لبخند می‌زند: -واسه همین کاراش اسمشو گذاشتن عابس. برای همین دیوونگی‌هاش. عابس هم دیوانه بود. دیوانه حسین علیه‌السلام. اطلاعات فنی تاو در ذهنم محو می‌شوند ، و کلمه به کلمه ماجرای عابس در ذهنم نقش می‌بندد؛ «عابس بن شبیب.» به سیاوش می‌گویم: -می‌دونی چرا اسمش رو گذاشته بودن عابس؟ - چرا؟ - توی کربلا یکی بود به اسم «عابس بن شبیب». آدم حسابی بود توی کوفه، عابد، زاهد، سیدالقراء. ولی دیوونه حسین علیه‌السلام بود. هیچ‌کس جرات نکرد باهاش بجنگه. آخرش زرهش رو درآورد، پیاده راه افتاد وسط میدون، داد می‌کشید، هل من مبارز می‌گفت. بازم کسی جرات نداشت بره جلو. آخرش سنگ‌بارونش کردن. کمیل لبخندی از سر لذت می‌زند ، و می‌گوید: -آخ ندیدی چه نبردی کرد عابس. من دیدم. خودش بهم نشون داد. دلت بسوزه...شما شنیدین، من دیدم. به کمیل حسودی‌ام می‌شود. من شنیده‌ام و او دیده. من هم دوست دارم ببینم. سیاوش آه می‌کشد: -عجب مشتی‌ای بود...مثل آقا حامد. و صدای هق‌هق گریه‌اش بلند می‌شود. دستم را می‌اندازم دور شانه‌اش. نمی‌دانم خودم را دلداری می‌دهم، یا او را: -نگران نباش پسر. هنوز که معلوم نیست، من که رفتم تک‌تیرانداز رو پیدا کنم ماشینش رو دیدم. سالم بود. ندیدم بزننش. ان‌شاءالله یه فرجی می‌شه. با چشمانی که پر از عجز و التماس نگاهم می‌کند: -خب اگه توی مسیر برگشت زده باشنش چی؟ سوالش در مغزم اکو می‌شود. اگر زده باشندش چی؟ اگر مثل کمیل زنده‌زنده در ماشین سوخته باشد چی؟ اگر... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛