رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_شانزدهم 🌈 درست یک هفته بعد که رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنج
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_هفدهم
چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم. مدیریت کمیته های مختلف را برعهده داشتیم و با همکاری بچه ها جلسه برگزار میکردیم. این میان آقاسید بیشترین کمک را به ما کرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میکرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میکرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم و میدانستم افرادی درلباس دین و مذهب افراد ساده و کم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش کردم مثل آقاسید کمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم سنگین تر برخورد میکردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم…
#ای_بر_دلم_نشسته_از_تو_کجا_گریزم؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_هفدهم چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم. مدیریت کمیته
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_هجدهم 🌈
وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم!
– قبول حق!
-شما کلاس چندمی عزیزم؟
– نهم!
– پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟
-بله!
– چه رشته ای؟
– معارف اسلامی.
- آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه!
– لطف دارین!
– شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه!
خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم.
اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها، مکبر پشت میکروفون صدایم زد…
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_هجدهم 🌈 وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر ی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_نوزدهم 🌈
– بله؟
– ببین حاج آقا چکارت داره؟
آقاسید روی جانماز نخ نما و کهنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت. هوا خیلی گرم نبود اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم: سلام. کارم داشتید؟
سلام. ببخشید… راستش…
تسبیح فیروزه ای رنگش را در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند. گفتم: اگه کاری دارید بفرمایید!
– عرضم به خدمتتون که…
با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود: خانم صبوری! الان ۶ماهه که من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود که میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای۱۴-۱۵ ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود که خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فکر میکرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید.
مکث کرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و با لکنت گفت: روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شهید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم…
صدایش را صاف کرد و گفت: اینه که اگه… اجازه بدید… بنده با خانواده…بیایم خدمتتون…
مغزم داغ کرد.از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم: شما درباره من چی فکر کردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟
– من…من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل کنم!
– شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست!
– من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر کنم!
بلند شدم و گفتم: آقای محترم! اولا من خانواده دارم، دوما اگه کاری دارید به پدرم بگید.
راه افتادم که بروم. صدای آقاسید را میشنیدم: خانم صبوری! یه لحظه…لطفا…
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_نوزدهم 🌈 – بله؟ – ببین حاج آقا چکارت داره؟ آقاسید روی جانماز نخ نم
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_بیستم 🌈
تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید فکر میکردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یک چیز عصبانی بودم؛ اینکه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری کرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری کردن؟! اونم کی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه کم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن که متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ …
با این حال هربار به خودم نهیب میزدم که اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت که مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم… لعنت به این احساس… ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شهید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه کردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه… خودت چادریم کردی… حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن کم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نکنه دروغ میگه؟ چکار کنم؟ این خیلی احمقانه ست…
خوابم برد. قضیه را به هیچکس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش کنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین که نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن کردم و دستهایم را بالا بردم: الله اکبر…
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت29 ساسان فیلمو قطع کرد --چی شد رها؟ چشمامو باز کردم --ه..ه..هیچی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت30
میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
دوتا چای ریختم و بردم توی هال.
لبخند زد
--دستت درد نکنه.
--نوش جون.
لیوان رو برداشت و به بخار حاصل از چای که تو فضا محو میشد خیره شد.
با نگاه به ساعت هول شدم
--وااای ساسان ساعت۳بعد از ظهره.
لیوانشو گذاشت رو میز.
--خب باشه.
با صدای آرومی گفتم
--مگه نمیری سرکار؟
عمیق به چشمام زل زد
--بعد از ظهر مرخصی گرفتم.
زیر نگاهش دووم نیاوردم و سرمو انداختم پایین.
--رها
--بله؟
--سرتو بیار بالا.
به چشماش زل زدم و بلند خندید
--چرا انقدر خجالت میکشی تو؟
خندیدم
--نمیدونم.
خندش به لبخند تبدیل شد
--رها از این به بعد هیجا تنهایی نرو.
--من که گفتم...
دستشو آورد بالا و کلافه گفت
--نمیدونی امروز اومدم خونه چه حالی داشتم.
انقدر نگرانت شده بودم که حس میکردم دیگه قرار نیست برگردی.
مکث کرد و ادامه داد
--رها من امروز فهمیدم...
فهمیدم که بدون تو نمیتونم!
گونه هام گل انداخت و نمکی خندیدم.
سرشو بلند کرد
--چرا میخندی؟
--همینجوری.
--باشه نوبت منم میشه.
رُک گفتم
--مثلاً میخوای چیکار کنی؟
شیطون خندید
--به وقتش میفهمی.
چاییمو برداشتم و با لذت خوردم.
بودن کنار ساسان انقدر آرامش داشت که حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم.
همینجور که در افکار عاشقانه با ساسان غرق بودم صدام زد
--رها.
--جانم..
از حرفم هول شدم به خودم اومدم.
چایی ریخت رو لباسم.
همینجور که میخندید گفت
--به نظر من تو معمولی جوابمو بدی بهتره ها!
چشمک زد
--آخه رمانتیک بازیش
به لباسم اشاره کرد
--عواقب داره.
حرصم دراومد و سمتش هجوم بردم.
بایه حرکت از رو مبل بلند شد.
افتادم دنبالش.
از خندش خندم گرفت و هرجا میرفت دنبالش میرفتم.
یدفعه پاش سر خورد و افتاد رو زمین.
مچ پاشو گرفت و چهرش درهم شد.
نشستم کنارش و با تعجب گفتم
--ساسان خوبی؟
نالید
--واای رها مچ پام.
ناخودآگاه بغض کردم و ناباورانه گفتم
--پات چی؟
یدفعه سرشو آورد بالا و با تعجب گفت
--چرا بغض کردی؟
--ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه.
چشمک زد و خندید
--فیلمم بود بابا!
چندبار پلکامو به هم زدم و هیچ حرفی نتونستم بزنم.
خندید
--ببخشید رها ولی خیلیی باحال شده بودی.
از جام بلند شدم و رفتم لیوانارو شستم.
اومد کنارم ایستاد
--قهری؟
قهر نبودم ولی میخواستم اذیتش کنم.
سکوت کردم.
با صدای آرومی گفت
--رهــــا!
از لحنش خندم گرفت
--بله.
--دیدی خندیدی.
حالا برو لباساتو عوض کن میخوایم بریم بیرون....
لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون.
یه پیراهن جذب سرمه ای با یه شلوار کتون پوشیده بود یه کم از موهاشو ریخته بود توصورتش.
--بریم؟
--بریم.
--راستی ساسان؟
--چی؟
--پول طلاهارو ببریم واریز کن به حساب مامان.
--باشه.
پولارو برداشتم و باهم رفتیم بیرون....
نزدیکای غروب بود و آسمون خیلی قشنگ بود.
لبخند زد وضبطو روشن کرد.
متن آهنگ لبخند به لبام آورد و به ساسان خیره شدم
تا دیدم تو را عشق در دل شد آوار
دل بستم این دیوانه را هی مده آزار
چه کردی آتش به پا کردی
بر جان نشستی با این گرمی بازار
گرمی دست ساسانو روی دستم احساس کردم.
انگشتامو تو انگشتاش قفل کرد و همینجور که رانندگی میکرد لبخند میزد و همراه آهنگ لبخونی میکرد
ای پری روی من سیه ابروی من عشق دلخواه منی چشم آهوی من
ای پری روی من سیه ابروی من عشق دلخواه منی چشم آهوی من
چشمامون از شوق برق میزد و لبخند از لبامون کنار نمیرفت.
روبه روی گل فروشی ماشینو پارک کرد.
--رها تو بمون من باید برم اینحا یه کاری دارم.
--میخوای گل بخری؟
--نه با صاحبش کار دارم.
--باشه.
چند دقیقه بعد برگشت....
نزدیک یه ساعت بود داشت رانندگی میکرد.
تقریباً از شهر خارج شده بودیم
کلافه گفتم
--ساسان!
--هوم؟
--نکنه خالی بستی؟ یه ساعته تو راهیم پس چرا نمیرسیم؟
خندید
--یکم صبر کن.
پوفی کشیدم و سکوت کردم....
--پیاده شو.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت30 میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. دوتا چای ریختم و بردم توی هال. ل
بله؟
دستامو تو دستاش گرفت وعمیق به چشمام زل زد.
--خیلی دوستت دارم!
گونه هام گل انداخت به خودم جرأت دادم
و گفتم
--منم خیلی دوستت دارم ساسان!
با لبخند پیشونیمو عمیق بوسید.
نشستیم لب تپه و داشتیم از ستاره ها حرف میزدیم.
دست کردم تو کیفم و جعبه ی انگشتری که اونروز از بازارچه خریده بودم اومد تو دستم.
میون حرفاش صداش زدم
--ساسان؟
برگشت سمتم
--جانم؟
جعبه رو بیرون آوردم و با لبخند گرفتم سمتش.
کنجکاو خندید
--چیه؟
--بازش کن.
جعبه رو باز کرد و با ذوق گفت
--وااای رها اینا چقدر قشنگه.
--جدی؟
--بلـــه!
انگشتر کوچیک تر رو از جعبه بیرون آورد.
دستمو بوسید و انگشتر رو به انگشتم انداخت.
دستشو گرفتم و انگشترو انداختم به دستش.
با لبخند به دستامون نگاه کردم.
خندید
--خدایی چقدر شیک شدیما!
--وااای آرهــــه خیلیی!
نزدیک به دوساعت اونجا بودیم و بعد رفتیم رستوران غذا خوردیم.
تو راه ساسان پول طلاهارو واریز کرد به حساب مامان.
ساعت ۱۲ شب برگشتیم خونه و هرکس رفت تو اتاق خودش خوابید......
چشمامو باز کردم.
همینجور که موهام دورم ریخته بود با تیشرت و شلوار رفتم تو هال.
در اتاق ساسان باز بود و دیدم هنوز خوابه.
هول شده رفتم بالاسرش و آروم گفتم
--ساسان؟
جواب نداد
دستمو گذاشتم رو بازوش و یکم تکونش دادم
--ساسان! ساسان!
چشماشو باز کرد و هول شده نشست رو تخت.
--چی شده رها؟
--مگه نمیری سرکار؟
با عجله از تخت رفت سمت سرویس
--واای رها خواب موندم!
دویدم تو آشپزخونه و هول هولکی یه لقمه ی کره عسل گرفتم و تو نایلون گذاشتم.
باورم نمیشد با این سرعت آماده شده باشه.
اومد تو آشپزخونه و لبخند زد
--مرسی بیدارم کردی خداحافظ.
صداش زدم
--ساسان!
دویدم و نایلون و دادم دستش.
--بخور ضعف نکنی.
عمیق به چشمام نگاه کرد و دستشو لابه لای موهام حرکت داد
--موهات خیلی قشنگه رها!
گونمو بوسید و با عجله رفت.
تازه یادم افتاد موهامو نبسته بودم و کلی بد و بیراه نثار خودم کردم.
صبححونه آماده کردم و خوردم.
با زنگ تلفن جواب دادم
--الو؟
--سلام عزیزم خوبی مامان جان؟
ذوق زده گفتم
--عه مامان تویی! چقدر دلم واست تنگ شده بود.
خندید
--منم همینطور فدات شم.
خودت خوبی؟ ساسان خوبه؟
--ما خوبیم شما خوبی بابا خوبه؟
راستی عمه حالش خوب شد؟
--خوبیم مامان.
صداش ناراحت شد
--نه رها عمت..
گریش گرفت
--مامان عمه چی شده؟
--دم اذان فوت کرد.
ناخودآگاه بغض کردم
--آخیییی!
--به ساسان زنگ زدم جواب نداد.
اومد خونه بهش بگو اگه تونست مرخصی بگیره بیاید اینجا.
--باشه مامان بهش میگم.
مراقب خودت باش.
--توام همینطور.
تماسو قطع کردم و رفتم تو اتاقم لباسای کثیفو جمع کردم و با لباس کثیفای ساسان ریختم تو ماشین لباسشویی.
اتاقارو مرتب کردم و رفتم تو آشپزخونه.
تو فکر این بودم چی درست کنم که تلفن زنگ خورد.
در کمال تعجب شهرزاد بود.
بعد از سلام و تعارف گفتم
--شهرزاد به نظر تو غذا چی درست کنم؟
--من دارم کباب تابه ای درست میکنم.
تو بلدی؟
--نه.
--خب من بهت یاد میدم.
دستور پختشو بهم داد و با ذوق دست به کار شدم....
زیر شعله ی برنجو کم کردم و خیار و گوجه و کاهو شستم و شروع کردم به سالاد درست کردن.....
تقریباً همه چیز آماده شده بود و داشتم ظرفارو میشستم که موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
--سلام رهاجان خوبی؟
--خوبم تو خوبی؟
--مرسی رها من امروز ساعت۲میام خونه تو نهارتو بخور.
--باشه.
--مراقب خودت باش خداحافظ.
پوفی کشیدم و موبایلمو گذاشتم رو میز.
تو آینه به صورتم زل زدم.
به نظرم یکم تغییر و تحول لازم داشت.
در کشوی میز توالتو باز کردم و دیدم پر از لوازم آرایشیه.
با ذوق چیزایی که لازم داشتمو برداشتم و دست به کار شدم...
نا امید خط چشممو کشیدم و با بغض بهش زل زدم.
دفعه ی پنجمی بود که صورتمو میشستم.
با غر و لند صورتمو شستم و دوباره از اول کرم زدم.
با دقت خیلی زیادی خط چشم کشیدم و در کمال تعجب دوتاش شبیه به هم شد.
با ریمل موژه هامو فر کردم و رژ لب کالباسی زدم.
از نظر خودم خیلی خوب شده بودم و بعد از کلی قربون صدقه رفتن خودم یه شومیز کالباسی با ساپورت مشکی پوشیدم و موهامو مرتب بستم بالا.
یه گیره سر صورتی وصل کردم به موهام و با لبخند وسایلمو جمع کردم.
ساعت ۱ونیم بود.
دویدم میز رو چیدم و با صدای کلید رفتم سمت در......
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت30 میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. دوتا چای ریختم و بردم توی هال. ل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت31
همین که سرشو آورد بالا با لبخند سلام کردم.
متعجب و با شیطنت نگاهم کرد.
--سلـــام رها خانوم!
--خسته نباشی.
--سلامت باشی.
به میز اشاره کرد
--شمام خسته نباشی!
رفت دست و صورتشو شست و نشست سرمیز.
با ذوق گفت
--وااای رها چقدر زحمت کشیدی.
--زحمتی نیست.
براش برنج کشیدم و یه تیکه ی بزرگ از کباب رو گذاشتم روی بشقابش.
با ولع شروع به خوردن کرد
--وااای رها خیلی خوشمزست.
--نوش جونت!
واسه خودمم غذا ریختم و ناهارمونو در تعریفای ساسان از غذام خوردیم.
یه ربع بعد از ناهار ساسان دوباره رفت سرکار و من تنها شدم.
ظرفارو شستم و همینجور که نشسته رو مبل خوابم برد......
از خواب بیدار شدم و لامپارو روشن کردم. صورتمو شستم و موهامو مرتب کردم.
ساعت۷عصر بود و تو فکر این بودم که شام چی درست کنم.
با زنگ موبایلم برش داشتم
--الو؟
--سلام عزیزم خوبی؟
--سلام خوبم تو چطوری؟
--خوبم. رها زنگ زدم بگم غذا درست نکن پیتزا گرفتم دارم میام.
--باشه.
چند دقیقه بعد در باز شد و اومد.
با لبخند رفتم سمتش و پیتزاهارو ازش گرفتم.
کنجکاو به نایلون توی دستش خیره شدم و ترجیح دادم خودش بگه توش چیه.
نایلونو برد تو اتاقش و اومد تو آشپزخونه.
--رها بدو بیا که مردم از گرسنگی....
فقط نصف پیتزامو تونستم بخورم و بقیشو ساسان خورد.
بعد از شام با لبخند بهم خیره شد.
خندیدم
--میدونم خوشگلم.
خندید
--از خوشگلام یا چیز اونور تر.
لبخند دندون نمایی زدم و از سر میز بلند شد رفت تو اتاقش.
داشتم میزو جمع میکردم که صدام زد.
--رها بیا.
رقتم تو اتاق و به نایلون اشاره کرد.
--برش دار.
نایلونو برداشتم و با دیدن چادر متعجب گقتم
--این مال منه؟
لبخند زد
--هرموقع که خودت دوس داشتی بپوش.
از طرفی از چادر متنفر بودم و از طرفی کنجکاو میخواستم بدونم با چادر چه شکلی میشم.
انداختم رو سرم و مقابل آینه ایستادم.
با دیدنم ایستاد و از پشت سر دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
آروم دم گوشم گفت
--رها فرشته بودی فرشته تر شدی!
گونه هام گل انداخت
به نظر خودمم خیلی بهم میاومد.
--قشنگه؟
--آره خیلی!
روی پنجه ی پاهام ایستادم و واسه تشکر گونشو بوسیدم.
--مـــرسی ساسان جونم!
متعجب از کارم خندید و چشمک زد
--نــه میبینم توام بلدیا!
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
خندید
--حالا نمیخواد خجالت بکشی طوری نشده که....
چادرمو مرتب گذاشتم تو کمدم و رفتم تو هال نشستم کنارش روی مبل.
--ساسان!
--جانم؟
--میگم چیزه...
برگشت سمتم
--چی شده رها؟
--امروز مامان زنگ زد.ازش راجع به عمه پرسیدم اونم گفت...
گفت امروز صبح مرده.
متعجب گفت
--جدی؟
چشمامو تأیید وار تکون دادم.
متفکر گفت
-- آخییی پس باید ماهم بریم.
--آره ولی کارتو چی میشه؟
لپمو کشید
--تو نگرانش نباش خانم خانما!
فردا زنگ میزنم به مامان میگم مراسم هفتش میریم.
--زشت نباشه یه موقع؟
--زشت که هست ولی این چند روز کارام خیلی زیاده...
رفتم تو اتاقم و یدفعه دیدم زیر پام یه چیزی تکون خورد.
پامو بلند کردم و بادیدن مارمولک جیغ فرابفنشی زدم.
ساسان با ترس اومد تو اتاق.
--چته رها چرا جیغ میزنی؟
با ترس به مارمولک اشاره کرده.
نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت و مارمولکو با دستش بلند کرد.
از پنجره انداختش بیرون.
--خیالت راحت شد؟
--نه!
خندید
--آخه مارمولک ترس داره؟
با بغض گفتم
--بله که ترس داره!
رفتم تو هال و نشستم رو مبل و زانو هامو بغل کردم.
یاد روزی که سیمین از مارمولک ترسید و غش کرد افتادم و ناخودآگاه دلم واسش تنگ شد.
بغضم شکست و گریم گرفت
همینطور که میرفت سمت اتاقش گفت
--رها من خیلی خستم میرم...
نگاهش رو من خیره موند
--داری گریه میکنی؟
جواب ندادم واومد نشست کنارم
لبخند زد
--الان دقیقاً گریت واسه چیه؟
--دلم تنگ شده.
--واسه کی؟
اشک چشممو گرفتم و گفتم
--واسه سیمین.
نشست کنارم
--آخ من قربون اون دل مهربونت بشم!
میخوای بریم پیشش یه روز؟
بی توجه به حرفش گفتم
--وقتی یادم به روزایی که چقدر تو خونه ی تیمور اذیت شدم میفته اصلاً دلم نمیخواد اون روزا برگرده.
ولی خب دلم تنگ میشه واسشون.
دستشو دور شونه هام حلقه کرد
--شاید باورت نشه ولی منم دلم واسشون تنگ میشه.
واسه روزایی که با سیاوش جیم میزدیم و با پولامون آدامس عکس دار میخریدیم.
آهی کشید و لبخند زد
--غصه نخور رها! مهم اینه که تو منو داری!
انقدر واسه به دست آوردنت تلاش کردم که حاضر نیستم حتی یک دقیقه ازم جدا بشی!
لبخند زدم و سرمو گذاشتم رو شونش.
اون آروم روی موهامو نوازش میکرد.
صدام زد
--رها!
--بله؟
--میشه قول بدی هیچ وقت تنهام نزاری؟
--آره قول میدم!
رو موهامو بوسید.
چند ثانیه بعد گفت
--رها من خوابم میاد.
از فکر رفتن تو اتاقم ترس کل وجودمو گرفت
خندید و گفت
--میترسی تو اتاقت بخوابی؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
دستمو گرفت...
صبح از خواب بیدار شدم و با دیدن اتاق ساسان متعجب نشستم رو تخت و تازه یادم افتاد دیشب بخاطر ترس از مارمولک واسه خواب اتاقامونو باهم عوض کردیم....
صبححانمو خوردم و رفتم اتاقامونو مرتب کنم.
نگاهم رو کتاب آشپزی که میون کتابای روی میز ساسان بود خیره موند.
با ذوق برش داشتم و شروع کردم به خوندن.
طرز تهیه ی قورمه سبزی نظرمو جلب کرد و دست به کار شدم.
عطر خورشت تو فضای خونه پیچیده بود و از این بابت کلی ذوق کردم.....
ساعت۱۱ونیم بود.
رفتم تو اتاقم و یه شومیز سرخ آبی با شلوار سفید پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم.
داشتم میز ناهار رو میچیدم که ساسان اومد.
سلام کردم
جواب سلاممو داد و و با ذوق گفت
-- واای رها قورمه سبزی درست کردی؟
لبخند زدم
--اوهوم.
همینجور که ازتو سینک لیوان برمیداشت لپمو کشید
--توام میدونی من عاشق قورمه سبزیم؟
دستمو گذاشتم رو لپم و معترض گفتم
--نه!
خندید و نشست سرمیز
هم واسه من و هم واسه خودش غذا کشید و ناهار رو در سکوت خوردیم....
بعد از ناهار ساسان رفت حمام و منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
صدام زد
--رهاجان بیا!
رفتم تو اتاقش
--کاراتو بکن بعد از ظهر راه میفتیم بریم شهرستان.
--مگه قرارنشد مراسم هفت بریم؟
--چرا ولی با اصرار زیاد تونستم مرخصی بگیرم.
--باشه...
اول رفتم حمام و بعد یه شلوار کتون با مانتوی کوتاه به رنگ مشکی ساده که دم آستیناش دکمه دار بود و دامن کلوش داشت پوشیدم.
روسری مشکیمو مدل لبنانی بستم و نگاهم روی چادر خیره موند.
ذوق پوشیدنش وادارم کرد که چادرو سر کردم و تو آینه به خودم زل زدم.
ساسان در زد و اومد تو اتاق.
خواست حرفی بزنه اما با دیدنم عمیق لبخند زد.
--بهم میاد؟
--آره خیلـــی!
لبخند زدم و به خودم تو آینه خیره شدم.
ساسان کنارم ایستاد.
قدم تا سر شونه هاش بود.
عمیق گونمو بوسید
--رها با چادر بیشتر عاشقت میشم!
نمکی خندیدم و گونه هام قرمز شد.
--بریم؟
--بریم.
کیف دستی کوچیکمو برداشتم و کفشای کالج چرمیمو پوشیدم و سوار ماشین شدیم.
توی راه ساسان از یه سوپر مارکت یه نایلون پر از خوراکی خرید.
هر خوراکی برمیداشتم هم خودم میخوردم و هم به ساسان میدادم و خیلی برام لذت بخش بود....
از شهر خارج شده بودیم و هوا کاملاً تاریک شده بود.
مضطرب صداش زدم
--ساسان!
--جانم؟
-- انقدر اینجا ترسناکه؟!
خندید و دستمو بوسید و تو دستش قفل کرد
--ما شاءَ الله لا حَولَ وَ لا قوَّةَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم
این ذکر رو پیش خودت تکرار کن.
--که چی بشه؟
خندید
--مگه نگفتی میترسی؟
--اهان چرا چرا!
چشمامو بسته بودم و داشتم ذکر میگفتم.
یدفعه با صدای بوق ممتد و پشت بندش صدای فریاد ساسان که گفت
--یـــاحسیـــن!
دستی جلو صورتم گرفته شد و چشمامو باز کردم.
تنها کاری که تونستم انجام بدم جیغ زدن بود و دیگه نفهمیدم چی شد......
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت31 همین که سرشو آورد بالا با لبخند سلام کردم. متعجب و با شیطنت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت32
چشمامو باز کردم و همه جا تاریک بود.
فکر کردم خواب میبینم.
چشمامو چندبار باز و بسته کردم اما باز همه جا تاریک بود.
ذهنم شروع به یادآوری اتفاقات کرد.
صحنه ی آخری که ساسان با سر رفت تو شیشه جلو چشمام نقش بسته بود و بغضم شکست.
خدا خدا میکردم زودتر ببینمش.
گریم به هق هق تبدیل شد و سکوت اتاقو شکست.
در با لگد باز شد و باریکه ی نور باعث شد تا چشمامو ببندم.
آروم آروم چشمامو باز کردم و با دیدن شخصی که توی تاریکی بود با ترس گفتم
--ت..تو...ک..ی..ه..هستی؟
اومد نزدیک و با صدای آرومی گفت
--رها منم حسام!
نمیدونستم باید حرفشو باور کنم یانه با تعجب گفتم
--ح..ح..حسام؟
قبر از اینکه حرف بزنه چند نفر دیگه اومدن تو اتاق و با اشاره ی حسام کمکم کردن بلند شم.
--ببریدش.
شب بود و از حیاط بزرگی که ازش رد میشدم فقط تونستم سایه ی درختارو ببینم.
رسیدیم به یه عمارت و منو بردن اونجا....
یه هال بزرگ مربعی شکل که کفش با سرامیکای براق ترکیبی از رنگ طلایی و سفید بود و وسطش یه دست مبل سلطنتی شیری رنگ و دورتادور هال از مجسمه های قیمتی تزئین شده بود.
یه راه پله ی مارپیچ سمت چپ بود که به چندتا اتاق ختم میشد.
مضطرب به اطراف نگاه میکردم و با دیدن مردی که از راه پله ها میاومد پایین ریز بهش خیره شدم.
یه مرد میانسال با موهای جو گندمی.
ته ریشی که روی صورتش بود سنشو بالاتر میبرد.
یه دست کت و شلوار مشکی با کفشای ورنی
مشکی رنگ.
نشست رو مبل و با لبخند کریحی بهم خیره شد.
خندید
--به به گل سرسبد مجلس!
بفرما بشین دختر.
از ترس زبونم بند اومده بود.
حسام کنارم ایستاد و آروم گفت
--بشین رها.
هیچ عکس العملی نشون ندادم.
خندید
--ولش کن حسام کم کم آروم میشه.
بلند شد و همینجور که دستشو توی جیباش کرده بود شروع کرد قدم زدن.
--میدونم از اینکه اومدی اینجا خیلی کنجکاوی که بدونی اینجا کجاس!
لبخند زد
--مگه نه؟
دوباره ادامه داد
--خب اول از همه باید بگم که من شهرامم.
از اونجایی که پیدا کردن دخترای خوشگلیمثل تو واسه من خیلیـــی اهمیت داره و تأیید شده ی آقا حسام هستی پیش خودم گفتم
دیگه چی بهتر از این؟
دختر که هست! خوشگلم که هست!
دستاشو باز کرد
--بهتر از این نمیشه!
با هضم حرفاش توی ذهنم بغض کردم و قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت.....
اینبار بردنم توی یه اتاق.
چندتا دختر با شکل و شمایل های مختلف اونجا بودن و گریه میکردن.
خانمی که منو برده بود اونجا دستمو گرفت و گوشه ای نشوند.
هاج و واج به اطرافم خیره شده بودم.
با فکر کردن به ساسان بغضم شکست و شروع کردم آروم گریه کردن.
یکی از دخترا که به ظاهر آروم تر از بقیه بود اومد سمتم.
--تو دیگه چرا دختر؟
--چرا چی؟
تأسف بار سرشو تکون داد.
به تک تک دخترا اشاره کرد و ادامه داد
--هر کدوم از اینایی که میبینی یه دردی داشتن که با اومدن به اینجا دلشون هوای دردای قبلیشونو میکنه و واسه داشتنش گریه میکنن.
تلخند زد
--مثلاً اومدن اینجا کار کنن ولی هیچکس نمیدونه چه کاری میکنن.
--یعنی چی؟
--یعنی اینکه حتی اگه بابات سرتو گذاشته بود لب باغچه تا تمومت کنه باید تموم میشدی و اینجا نمیاومدی!
ترس بدی به دلم نشست
دستشو گرفتم و با گریه نالیدم
--توروخدا واضح حرف بزن!
نگاه ترحم آمیزی بهم انداخت و آرومتر گفت
--نمیدونم تورو کی خرت کرده ولی من و این طفلکیارو یه پست فطرت عوضی به اسم حسام خرمون کرد و انداختمون توی بهتره بگم فاضلاب.
خودمو میگم.
اولش قول کار کردن تو بوتیک رو بهم داد ولی اینجا به جای لباس دختر میفروشن.
با بغض ادامه داد
--از وقتی که من اومدم ۵۰ نفر اینجا بودن و هر شب دوسه تاشونو بردن و دیگه ندیدمشون.
ایناییم که میبینی آدم یکی دو ساعتن.
با بغض و ترس گفتم
--ی.. ی.. یعنی
حرفمو قطع کرد
--آره دختر جون بهش میگن قاچاق انسان.
تلخند زد
--ولی به تو نمیاد بد بخت بیچاره باشی!
دلم میخـاست بهش بگم من با پای خودم نیومدم.
دلم میخواست بهش بگم تازه داشتم طعم عشق و زنذگی واقعی رو همراه کسی که یه عمر منتظرش بودم میچشیدم.
ولی حرفام اشک شد و در سکوت از چشمام بارید.
بیصدا اشک میریختم و به سرنوشتم فکر میکردم.
سرنوشتی که جز درد و رنج واسم چیزی نداشت.
یدفعه در باز شد و با دیدن حسام خشم و نفرت رو چاشنی نگاهم کردم و بهش خیره شدم.
چشماش برق زد و اومدم سمتم.
چند قدم مونده بود بهم نزدیک بشه جیغ زدم
--نزدیک من نیا!
تو یه اشغال بیشتر نیستی حســـام!
گریه اجازه حرف زدن بهم نمیداد.
با گریه نالیدم
--کاش هیچوقت تورو ندیده بودم!
چشماش پر از اشک شد و قبل از اینکه بخواد گریه کنه فریاد زد
--خفـــه شو!
یه نفرو صدا زد و اومد همه ی دخترایی که اونجا بودنو برد.
در رو بست و برگشت سمتم.
با دیدن اشکاش متعجب بهش نگاه کردم.
فریاد زد.....