eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_دوم 🌈 برمیگردم به اتاقم، سجادهام را برمیدارم و میآورم و به دستش میدهم .یکهو ا
🌈 جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانمجان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خوردنِ قورمه سبزی .خوشعطر خانمجان بود !مگر میشود همبازی کودکیهایم نداند من چه دوست دارم؟ *** .پشت میز تحریرم مینشینم و دفترِ خطخطیهایم را باز میکنم !طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم .بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند و غمباد نگیرم .باید بنویسم تا احساساتم نشوند بغض و راهِ گلوی بیچارهام را سد کنند اصلا همهی آدمها یکجایی، یک طوری باید همهی حرفهایشان را از پسِ پردهی دلشان بیرون بیاورند !وگرنه جانِ آدم پر میشود از کلمهها و جملهها و شاید دیوانها :دفتر را باز میکنم، خودکار به دست میگیرم و همینطور سیلِ کلمات هستند که روانهی کاغذ میشوند چرا...چرا...چرا..؟« ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی »بیا ای پاسخِ همه دردهای من درِ اتاق که باز میشود و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را میبندم و .منتظر نگاهش میکنم :لبخند میزند و میگوید !اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همهش تو شعر و شاعری بودی - میداند که دستی بر قلم دارم، از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که .راهنمایی بودند گردن من بود، میگفت تو آخرش یا شاعر می شوی یا نویسنده .شعر؟ نه بابا! داشتم درس مینوشتم - :ابرو بالا میاندازد آهان، بله! میگم هانیه؟ - .این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی میخواهد از زهرا بپرسد !استرس به جانم افتاد، چهطور بگویم حالا؟ :قبل از اینکه حرفی بزند میگویم .زهرا هم خوبه - :میخندد و میگوید !تیزی ها - .با پوست لبم بازی میکنم و کاسهی چشمهایم هی پر و خالی میشود .من دلم برای عموی 32سالهای که عاشق رفیقم شده گرفته چی شده هانیه؟ - ...زهرا - نگران نگاهم میکند. همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟ :تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف میکنم ...زهرا این هفته عقدشه - !به خدا که من رگ بیرون زدهی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمیآورم فصل3 .کنار حوض آبی و کوچکمان که ماهیهای قرمز و گلی درونش پیچ و تاب میخوردند، مینشینم .نگاهم را میدوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری میکند .ستارههای دورش چشمک میزنند و خودنمایی میکنند یادش بخیر! آن وقتها که بچه بودیم، وقتی شبها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط خانمجان به تماشای ستارهها مینشستیم، هر کداممان ستارهای برای خودش انتخاب میکرد. همیشه ستارهی پرنور مالِ من بود و آن ستارهی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق .اعتراض نداشتند چون من عزیزکردهی خانمجان بودم به قول پدرم دیکتاتور و به گفتهی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همهی چیزهای خوب را برای خودم .میخواستم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_سوم 🌈 جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانمجان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خور
🌈 لبخندی از یادآوری خاطرات روی لبم مینشیند که با صدای غمگین عموسبحان، خیلی زود جایش را به آهی کوتاه میدهد. وقتی خبر را دادم، آنقدر داغون شد که گفت اگر به خانهی خودشان برود، از چهرهی .پریشانش خانمجان پس میافتد و همینجا ماند :کنارم مینشیند و خیره به ماه میگوید پسرِ خوبیه؟ - :گیج و گنگ میپرسم کی پسرِِ خوبیه؟ - :از تردیدش در گفتن میتوانم بفهمم که میخواهد چه بگوید. هرچه زهرا گفته را تکرار می کنم .آره، پسرخوبیه! مکانیکی داره؛ از اقوامِ زن داداشِ زهراست - .این آه کشیدنهای پشت سرِ همش، مرا دیوانه میکنند آخر سر ...پس خوبه... خیالم راحت شد، شاید بتونم کنار بیام، شاید - :بغضش، بغض به جانِ گلویم میاندازد. با چشمانی لبالب از اشک میگویم کاش زودتر میاومدی، اونوقت اینطوری نمیشد. اونوقت زهرا غم نداشتن چشمهاش. اونوقت دمِ - نامزدیش قیافهش مثه ماتمزدهها نبود... عمو می دونی داداشش زورش کرد؟ میدونی اصلا اجازهی تصمیمگیری نداد بهش؟ نگاهم خیره به ماه است؛ ولی میدانم که چشمهایش نم برمیدارند. از گوشهی چشم میبینم که دستش .مشت میشود، میبینم که لبش را میگزد :با صدایی خشدار میگوید .میدونستم برادرش خودرایه؛ ولی اینقدرش رو نه، نمیدونستم - :اولین قطرهی اشکم، برای مظلومیت زهرا میچکد و میگویم چه انتظاری میشه داشت؟ ده ساله که بعد از مرگ پدر و مادرشون زهرا رو پیش خودش نگه داشته، - الان احساس میکنه باید حرف حرف خودش باشه. زهرای بیچاره هم توان مقابله باهش رو نداره؛ یعنی .توان مقابله که نه، اون حرمت نگه میداره؛ خودش رو مدیون میدونه به برادرش :بلند میشود و همانطور که به سمت خانه میرود میگوید !ای کاش، "کاش"وجود نداشت - .قطرهی دوم اشکم، می چکد؛ برای "ای کاش"هایِ تلنبار شده روی قلبِ ته تغاریِ خانمجان .میرود و خیره به ماه میمانم. ماه، این دایرهی نقرهای، مرا یاد مهدی میاندازد کاش روزی بیاید که با آوردن اسمش "ای کاش" پشت سرِ هم ردیف نکنم، روزی برسد که غمِ عشق ...سنگینی نکند روی قلبم، که نفسم نگیرد *** صبح زودتر از همیشه، با تابش نور طلاییرنگ خورشید از پنجرهی اتاقم به داخل، چشمهایم را باز .میکنم .تمامِ شب، عکسِ چشمهای پر از غم عموسبحان جلوی چشمهایم بود به این فکر میکردم اگر زهرا بفهمد که عمو برگشته چه میشود؟ تازه بعد از اذان صبح و نماز بود که .چشمهایم گرمِ خواب شدند مطمئن بودم از علاقهی زهرا به دردانه عمویم؛ اما زهرا نمیتوانست جلوی برادربزرگش که حکم پدری بر !گردنش داشت و از آن مهمتر احساس دِین می کرد، صاف صاف بایستد و اعتراف به عشق کند آن هم به سبحانی که یک سال بود به تهران رفته بود و معلوم نبود کی برگردد و شرایط این یک سالِ .اخیر که هنوز ثبات کامل پیدا نکرده بود از فکرهای بیسروسامانم که به نتیجهی دقیقی نمیرسند دل میکنم و بعد از شستن دست و رویم، لباسِ .مدرسه به تن، چادرم را سر میکنم و به حیاط میروم :مادرم دنبالم میآید و میگوید .بدون صبحانه ضعف میکنی مادر. هنوز که زوده، بیا یه چیزی بخور بعد برو - :همانطور که کفشهایم را میپوشم، میگویم .اشتها ندارم مامان جان! یه چیزی میخورم تو مدرسه - .این امتحان آخر رو هم بدی راحت میشی مادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_چهارم 🌈 لبخندی از یادآوری خاطرات روی لبم مینشیند که با صدای غمگین عموسبحان، خ
🌈 از روی پله بلند میشوم و لبخندی میزنم به دل نگرانیهای همیشگیاش !و بدرود دبیرستان! من برم دیگه، خداحافظ مامانم - .وایسا هانیه! من کار دارم جایی، تا یه مسیری باهات میام - !لب میگزم و صدای عمویم هنوز هم بغض دارد از خانه بیرون میآیم و عموسبحان قدم به قدم همراهم میشود. به چشمانِ قرمزش نگاه میکنم و :میگویم تو هم دیشب نخوابیدی؟ - دستپاچه میشود، خودش را می زند به راهی که تهش را خوب بلدم؛ مگر صداقتِ چشمانش دروغ بلدند؟ .چرا، خوابیدم - میگوید خوابیده؛ ولی چشمهای قرمزش، صدایِ گرفتهاش و موهای پریشانش چیز دیگری میگویند. تلخ :میخندم و میگویم !من هم نخوابیدم - :گنگ میپرسد تو چرا؟ - لبخند تلخی روی لبهایم مینشیند، نگفتم صداقتِ چشمانش دروغ را بلد نیست؟ !پس نخوابیدی - :تلختر از من میخندد و میگوید !آره...نخوابیدم - !سر کوچه که میرسیم و از همان فاصلهی کم، زهرا را میبینم، دنیا روی سرم آوار میشود .اصلا یادم رفته بود امروز میآید تا با هم به مدرسه برویم .نزدیکمان که میرسد، برق اشک در چشمانش، دلم را میسوزاند :متحیر میگوید آقا سبحان؟ - عمو اصلا نگاهش نمیکند. همانطور که به نوک کفشهایش خیره است، با همان صدای بم و پر از بغض :میگوید !سلام زهراخانم! شنیدم عروس شدین، مبارکه خوشبخت بشین - میگوید و راهش را کج میکند و میرود. میرود و از پشت میبینم کمری را که خم شده. من که گفته !"بودم "عشق خانمان سوز است چرا؟ چرا الآن باید برمیگشت؟ چرا الآنی که نمیتونم و نمیدونم چیکار کنم؟ چرا هانیه؟ چرا الآن که - وسط اشتباهی که کردم موندم؟ چرا الآنی که دارم توی آتیش می سوزم و نه بارونی میاد تا نم بگیره شعلههام، نه کسی آب روم می ریزه؟ اولین قطرهی اشک که از چشمانش سرازیر میشود، دستش را دنبال خودم میکشم و به سمت مدرسه .راه میافتیم ...بیا بریم، زشته وسط خیابون - *** !هانیه؟ بیا دیگه مادر، همه معطلِ توئیمها - .چشم مامان، حاضرم... اومدم - .عموسعید همه را برای شام دعوت کرده بود .کاش میتوانستم نروم؛ اما هیچ توجیهی نداشتم برای سر باز زدن از این مهمانی به خانهی عموسعید که میرسیم و داخل میشویم، از دیدن خانمجان آنقدر ذوق میکنم که به سمت .آغوشش پر میکشم :در آغوشم میکشد و میگوید دختر گلم چهطوره؟ - :با اشتیاق، عطرِ محمدیِ تنش را عمیق نفس میکشم و میگویم ...چهقدر دلم تنگتون بود خانمجون - :مینا دستم را میگیرد و میگوید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_پنجم 🌈 از روی پله بلند میشوم و لبخندی میزنم به دل نگرانیهای همیشگیاش !و بدرود
🌈 بیا لوسِ خانمجون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونهبازی زیاده - .میخندم و دنبالش میروم .چادر گلداری دستم میدهد و چادر مشکیام را میگیرد چادر را که سرم میکنم و از اتاق خارج میشویم، میان جمع مثلا نامحسوس چشم میچرخانم؛ ولی !نمیبینمش .رفته مسجد، الاناست که پیداش بشه - دستپاچه به سمت فاطمه برمیگردم و شرمزده نگاهش میکنم که لبخند معناداری میزند و به آشپزخانه .میرود یعنی اینقدر ضایع بودم؟ .کلافه میروم سمت خانمجان و کنارش مینشینم و گرم صحبت میشویم .چند دقیقه که میگذرد میآید .روسریام را جلوتر میکشم .به سمت خانمجان میآید و دستش را میبوسد .سلام آرامی به من میدهد که آرامتر از خودش جواب میدهم .میخواهد برود که خانمجان دستش را میگیرد و کنار خودش، درست روبروی من مینشاندش .کم کم مینا، مریم، فاطمه و میثم نامزدش و عموسبحانِ ماتم زده به جمعمان اضافه میشوند .مثل همیشه نقل مجلسشان میشود شیطنتهای بچگی من و بلاهایی که بر سر مهدی میآوردهام .از خجالت سرم را پایین میاندازم !خانمجان شروع میکند به تعریف خاطرهی سر شکستن مهدی توسط من آره داشتم میگفتم... این هانیهی وروجک بهخاطر یه قاچ هندونه افتاد دنبال مهدیِ مظلوم من. هی - دور حیاط میدوید دنبال این بچه. آخر سر هم که دید نمیایسته، سنگی طرفش پرت کرد که خورد به .سرش و کلهی بچه رو شکوند :خندهی جمع که به هوا میرود، معترض و حق به جانب میگویم !آخه خانمجون، چرا همهی ماجرا رو نمیگین؟برداشت قاچ هندونهی به اون قرمزیم رو خورد - :خانم جان با خنده میگوید بعدش که برات یه قاچِ خنک آورد مادر! تو زدی کلهی بچهم رو شکوندی! اون با سرِ خونی اومد واسه تو - .هندونه آورد :یکدنده و لجباز میگویم !من اون رو میخواستم... اصلا بهم چشمک میزد قرمزیش - .گرم بود اون قاچ، مریض میشدین - .با صدایش، خندهی جمع قطع میشود. نفسم میآید و میرود .حس میکنم گونههایم گل انداختهاند .عموسبحان بلند میشود و به حیاط میرود .بهانهای پیدا میکنم و دنبالش میروم .روی ِ تختی که گوشهی حیاط عموسعید است میبینمش، کنارش مینشینم چی شد عمو کوچیکه؟ - ...نِمیره - :گنگ نگاهش میکنم. با صدایی که لحظه به لحظه خشدارتر میشود میگوید عکسِ چشمهاش از جلوی چشمهام کنار نمیره. من عوضیام هانیه؟ - :متحیر میگویم چی میگی عمو؟ - .کلافه از روی تخت بلند میشود، دور خودش میچرخد و عصبی بین موهایش دست میکشد آره، عوضیام. من خیلی عوضیام هانیه! عوضیام که به کسی فکر میکنم که هفتهی دیگه انگشتر - یکی دیگه میشینه توی دستش! عوضیام که عکس چشمهاش از جلوی صورتم کنار نمیره... عوضیام .که به ناموس یکی دیگه فکر میکنم ماتِ حرکاتش، میایستم کنارش. دور میشود و چند ثانیه بعد، صدای محکم به هم خوردن در حیاط بلند .میشود ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_ششم 🌈 بیا لوسِ خانمجون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونهبازی زیاده
🌈 چشمهایم را روی هم میگذارم که صدایی درست در چند سانتی متریام به گوشم میخورد چهش بود سبحان؟ - .هینی میکشم و ترسیده چشمانم را باز میکنم و برمیگردم که پشت سرم میبینمش ...ترسیدم آقا مهدی - ببخشید از قصد نبود، چهش بود سبحان؟ - :لبخند محوی میزنم !هیچوقت نشد که بهش بگین عمو - !میخندد، گونهاش چال میافتد فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چهش بود یا نه؟ - ...نِمیره - :متعجب میگوید کی؟ - .در دل به قیافهی متعجبش میخندم !عکس چشمهای کسی که دوست داره، از جلو چشمهاش کنار نمیره - .چند ثانیه مات نگاهم میکند. زیر لب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم چیزی گفتین؟ - نه، نه! خانمجون داره فال حافظ میگیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم - ...دنبال سبحان :از در که بیرون میرود، میخندم و زیر لب میگویم !با خودش هم رودربایستی داره- .سری تکان میدهم و به داخل خانه بر میگردم .خانمجان با لبخند اشاره میکند کنارش بروم :کنارش جا میگیرم که میگوید !نیت کن مادر؛ مهمونیهای ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن - ...چشمهایم را میبندم. ته ته دلم نیت میکنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا .صدای بغض کردهاش چنان دلم را سوزانده که یادم میرود برای دل خودم نیت کنم :دیوان حافظ را باز میکنم و به دست خانمجان میدهم. با صدای آرام بخشش شروع به خواندن میکند یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور«- » کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور .تمام که میشود نگاه معناداری به من میاندازد! جوانهای جمع همه با لبخند نگاهم میکنند :مینا پر از شیطنت میگوید چه فال عاشقانهای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟ - :تند و سریع میگویم ...واسه خودم نیت نکردم که - .صدای تلفن خانهی عموسعید، مینا را از جا بلند میکند و نفس راحتی میکشم :چند دقیقه بعد میآید و رو به خانمجان میگوید داداش مهدی بود خانمجون. از خونهی شما زنگ میزد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین - .اینجا فردا میاد دنبالتون !خیالم راحت میشود، پس عمو را آرام کرده عزم رفتن که میکنیم، مینا و مریم اصرار میکنند که پیششان بمانم و من هم که اینروزها حوصلهام از .تک فرزند بودن سر رفته قبول میکنم آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن میکند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش :برده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر میزند .میبینی؟ هرشب اینجوری خرخر میکنه - .سرم را به سمت مریم برمیگردانم، چشمهایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق میتابد، برق میزنند !چشمهایش چهقدر شبیه چشمهای مهدی است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_هفتم 🌈 چشمهایم را روی هم میگذارم که صدایی درست در چند سانتی متریام به گوشم می
🌈 خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام - :میخندد !تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت - لبم را میگزم. چرا همه مهدی را میگذارند جای برادر نداشتهام؟ چرا فکر میکنند جای خواهر و برادریم؟ چرا کسی به دادِ دلم نمیرسد؟ سبحان خوابه مادر؟ - .رو میکنم سمت خانمجان که این سوال را پرسیده .آره خانم جون، خوابیده - .بچهم این روزها معلوم نیست چشه... خیلی بیتابه - .دست میبرم سمت ظرف میوه و سیبی جدا میکنم تا برای خانمجان پوست بگیرم صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانهی خانمجان آمدیم، مهدی از دیشب اینجا بود و ظاهراً هوای .دل عمو فعلا ابری بود تلفن خانهی خانمجان که به صدا در میآید، باعث میشود مهدی که از اول آمدنمان گوشهای نشسته و .سربه زیر بود، از جایش بلند شود :صدایش به گوشم میخورد !سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه - :به سمت خانمجان میآید و میگوید .زنعمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن - .نمیدانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب میشود، آشوب از کاری که مادرم با خانمجان دارد .چند لحظه بعد، خانمجان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان میآید و مینشیند :مضطرب میپرسم چیزی شده خانمجون؟ بابام چیزیش شده؟ - ...اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر - :نفس راحتی میکشم که میگوید .پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه - :میخندم و به شوخی میگویم .بیرونم میکنی دیگه؟ باشه حاجخانم... باشه - .پاشو دختر، کم نمک بریز - :رو میکند سمت مهدی و میگوید راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو میشناسی؟ - بله خانمجون. سربازی همدوره بودیم... چهطور؟ - ...امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه - ...آخ - .خیره میشوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده .خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی میکند !حس میکنم دنیا و آدمهایش همه جلوی چشمم میچرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟ :مینا دستم را میگیرد و میگوید داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟ - در دلم میگویم پیش آن نگاه دریایی. لبم را میگزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار میکند و .روی گونهام میریزد، نگاهم کشیده میشود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه میکند :خانمجان به حرف میآید و میگوید راضی نیستی مادر؟ آره؟ - هیچ نمیگویم. بلند میشوم و با قدمهایی سست، به سمت آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیرِ آب .میگیرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_هشتم 🌈 خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام - :میخندد !تو هم که از بچ
🌈 .هقهق گریهام را همانجا خفه میکنم :صدای بلند به هم خوردن در حیاط میآید و پشت بندش صدای مینا که چشه مهدی؟ - .همانطور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفتهام به پذیرایی و پیش خانمجان و مینا میروم .آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانمجان را :یکدفعه سکوت خفقانآور را میشکند و میگوید .زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاج مصطفی اینها بگن راضی نیستی - .چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم :دهان باز نکردهام که خانمجان ادامه میدهد اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود، اونقدری حواسم هست - .که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون .حس میکنم گونههایم قرمز شدهاند :خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید !فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته - .خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا :کنارم مینشیند، دستش را دور شانهام میاندازد و میگوید .الهی قربون زنداداشم برم من - *** .در اتاقم نشستهام و شعر مینویسم. یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهرهی ماتمزدهی دردانه .عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم .صدای زنگ خانه بلند میشود و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم سراسیمه و نگران پاتند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونهی کبود و چمدانِ درون دستانش، .دلم هُری میریزد :نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم چی شده زهرا؟ - .بغضش میشکند و خودش را در آغوشم میاندازد. صدای هق هق گریهاش، جانم را آتش میزند فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟ با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان .گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند :دستش را در دست میگیرم و میگویم نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟ - :با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند !هانیه، اون من رو زد - .کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی - فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی - مزاحمم شد، تا سرِ کوچهی خودمون دنبالم میاومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد... ...بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم :هقهقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون برده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون - پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟ منظورش عموسبحانه؟ - آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقهای بهت ندارم، خودت - مصمم بودی! من فقط بهخاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش، !بهخاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه اشک تا پشت چشمهایم میآید. زهرا لایق خوشبختیست، لایقِِ یک زندگی خوب و دنیا چرا سر ناسازگاری دارد با این دختر؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_نهم 🌈 .هقهق گریهام را همانجا خفه میکنم :صدای بلند به هم خوردن در حیاط میآید و
🌈 داداشت چی گفت؟ - :هق هقش بلندتر میشود وقتـ... وقتی گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم، اون هم زد! زد همونجایی که فرهاد زده بود. گفت - باید با فرهاد بشینی پای سفرهی عقد. گفت حالا که همه فهمیدن فردا عقدته و کل فامیل دعوتن، حق نداری نه بیاری وگرنه من خواهری ندارم. گفتم نمیتونم، گفت پس برو؛ برو هر قبرستونی که میخوای! گفت از اول هم اشتباه کردم مسئولیتت رو قبول کردم. من هم چمدونم رو جمع کردم و اومدم بیرون. .هانیه حتی دنبالم هم نیومد! کاش...کاش بابا و مامانم زنده بودن، کاش من اینقدر بدبخت نبودم جلوتر میروم و در آغوشش میکشم. صدایِ دردناکِ گریهاش قطع نمیشود. یکدفعه در اتاقم با شدت باز میشود و قامت عموسبحان نمایان میشود. شوک زده نگاهمان میکند. زهرا سرش را بلند میکند و با .چشمان خیس نگاهش میکند. میبینم که خیرهی گونهی کبود شدهاش میشود چی شده؟ - .شتابزده بلند میشوم و جلوی در و درست جایی که عموسبحان مانده میایستم :دستش را میگیرم و همانطور که سعی میکنم دنبال خودم بکشانمش میگویم .بیا من برات توضیح میدم - *** .میبینم که هر لحظه که ماجرا را برایش تعریف میکنم، رگگردنش متورمتر میشود :ماجرا را که میگویم، بلند میشود و به سمت در میرود. جلویش میایستم و مانعش میشوم میخوای بری پیش فرهاد؟ آره؟ - :دندانهایش را روی هم میفشارد و میغرد میخوام برم بزنم همونجایی که زده. غلط کرده که رو دختری که قرار بوده زنش بشه دست بلند کرده. - این بیغیرت رو میگفتی آدم خوبیه؟ :ملتمسانه میگویم تو رو خدا وایسا عمو. من چه میدونستم! زهرا میگفت آدم خوبیه که من نگران نباشم. اصلا ول کن، - .خرابترش نکن .پس بذار برم پیش آقا رضا، برم حرف دلم رو بزنم بهش - :خودم را کنار میکشم؛ اما قبل از رفتنش میگویم .از چشمم دور نموند لبخندت وقتی شنیدی زهرا، یکی دیگه، همون خودت رو دوست داره - :به سمتم برمیگردد و میگوید من این رو نمیخواستم هانیه. به خدا آرزوی خوشبختی کردم براش. نخواستم اینطوری داغون بشه، - .من عوضی نیستم هانیه، به خدا عوضی نیستم :لبخند میزنم !عموی من، مَردتر از این حرفهاست - .نفس عمیقی میکشد و میرود از در که خارج میشود، به اتاقم میروم و با زهرایی مواجه میشوم که با لباس و چادر به سر، روی تخت .خوابش برده آرام چادر و روسریاش را از سرش در میآورم، پتویم را رویش میکشم و به حیاط میروم و کنار حوض .در انتظار آمدن عموسبحان مینشینم :حس میکنم کسی کنارم مینشیند، هنوز سرم را برنگرداندهام که صدای مادرم به گوشم میخورد اجبار خوب نیست. آخرش میشه زهرایِ گریون و مستأصل! خدا رو شکر که خانمجون زنگ زد و - نذاشت قرار رو قطعی کنیم، وگرنه تو هم نه نمیآوردی روی حرف بابات و یه عمر پشیمونی به بار .میاومد لبخند میزنم و هیچ نمیگویم و خیره به ماهیها میمانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و :نفس عمیقی میکشم. صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم کیه؟ - .سبحانم - .در را باز میکنم و با چهرهی خوشحالش روبهرو میشوم. خندهاش، ذوق به جانم میریزد داخل حیاط میآید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد :میگوید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره :62 ❤️ 💜نام رمان : جنگ با دشمنان خدا 💜 💚نام نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💚 💙تعداد قسمت : 42 💙 🧡ژانر: مفهومی 🧡 🤍 مقدمه ای بر رمان توضیح: سلام دوستان،😊 داستانی که در پیش رو دارید است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است. ✍مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ... 👣✍با تشکر و احترام سید طاها ایمانی ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی 🤍 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :62 ❤️ 💜نام رمان : جنگ با دشمنان خدا 💜 💚نام نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💚 💙تعداد ق
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند اکثر مسلمانان کشور من، هستن... و به علت رابطه که دولت ما با داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ... عربستان و نفوذ بسیار زیادی در بین و علی الخصوص ها پیدا کرده... تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، 📛 📛 هستند... من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات و بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات ... "بذر از شیعیان و علی الخصوص بود" .. من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ... و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام،... به جای رفتن به ، تصمیم گرفتم به برم .... می خواستم اونجا به صورت روی 💚 و 🇮🇷 مطالعه کنم... تا رو بهتر بشناسم... و بتونم همه شون رو نابود کنم ... 👈" کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " .. روز به روز محکم تر می شد... تا جایی که... بالاخره شب تولد 16 سالگیم👉.. از پدرم خواستم به جای ، بهم اجازه بده... تا برای به عربستان برم و .. پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم .. 👈سفری برای نابودی دشمنان خدا ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #اول ✨سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند اکث
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨ایران یا عربستان؟ مساله این بود در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از ، نامه تایید و سفارش برای من نوشت .. پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: _من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به و عادت کنم ... حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه✈️ و سالن انتظار، نشسته بودم.... که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد .. وقتی از نیت سفرم مطلع شد... با یک چهره جدی گفت: _خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که خودشون زندگی کنی و از باهاشون آشنا بشی.. اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و .... تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو انتخاب کرده بودم... و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم .. هواپیما که در خاک عربستان نشست،... من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟.. ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛