رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل_وشش که دوباره دستور داد _
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #چهل_وهفت
از زیر روبنده از 🔥چشمان بسمه🔥 شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد
_ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!
و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند..
و من تازه فهمیدم...
ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است...
بسمه روبنده اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد
_تو هم #بردار، اینطوری ممکنه #شک کنن و #نذارن وارد حرم بشیم!
با دستی که به لرزه افتاده بود،...😭😰
روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید..👀💚
و بسمه خبر نداشت...
خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد
_کل رافضی های داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!😏😈
باورم نمیشد...😱😰😭
برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش #ازقتل_عام این شیعیان قند آب میشد..
که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد
_همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیه اش با ایناس!
نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزید..😰😱
و میدیدم #وحشیانه به سمت حرم قشون کشی کرده اند..
که قلبم از تپش افتاد...
ابوجعده😈👹
کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید..
که بسمه🔥دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند
_امشب #انتقام فرحان رو میگیرم!
دلم در
سینه دست و پا میزد..
و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت
_سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چند تا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل_وهفت از زیر روبنده از 🔥چشم
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #چهل_وهشت
_... امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!
از حرفهایش میفهمیدم..
شوهرش در #عملیات_انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا #طعمه کرده باشد..
که #مقابل_حرم قدمهایم به زمین قفل شد... 😍😢
و او به سرعت به سمتم چرخید
_چته؟ دوباره ترسیدی؟😡🔥👿
دلی که سالها کافر شده بود...
حالا برای حرم میتپید،.. 😢😢تنم از ترس🔥 تصمیم بسمه🔥 میلرزید..
و او کمر به #قتل_شیعیان حاضر در حرم بسته بود...
که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد
_فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا #تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید..👿🔥
و نافرمانی نگاهم را میدید..😥
که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد
_میخوای برگرد خونه! همین امشب #دستورذبح شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه!
✨نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید...
و 🔥چشمان ابوجعده👹🔥 دست از سر صورتم برنمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم
_باشه...
و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد..
و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید...
باورم نمیشد..😧😶
به پیشواز کشتن اینهمه انسان #یادخدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن
میخواند...
پس از سالها #جدایی...
از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام این بار نه به نیت #زیارت که به قصد #جنایت میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی(ع) شوم...
که قدم هایم میلرزید...😰😱😭
عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل_وهشت _... امشب با خون این
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #چهل_ونه
عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،..
صدای نوحه✨🎤 از سمت مردان به گوشم میرسید..
🌟و عطر خنک و خوش 💚رایحه حرم💚 مستم کرده بود..😭😰
که 🔥نعره بسمه🔥پرده پریشانی ام را پاره کرد...
پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست از دیوار پایین کشید..
و #بیشرمانه صدایش را بلند کرد
_جمع کنید این بساط کفر و شرک رو!
صدای مداح کمی آهسته تر شد،...
زنها همه به سمت بسمه چرخیدند..
و من متحیر مانده بودم..
که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و #وحشیانه جیغ کشید
_شماها به جای قرآن، مفاتیح میخونید، این کتابا همه شرکه!
میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید..😰که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را #پاره کنم..
و من با این ادعیه #قدکشیده_بودم که تمام تنم میلرزید..😰😱
و زنها همه #مبهوتم شده بودند...
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد..
و ظاهراً #من باید #قربانی این معرکه میشدم..
که مفاتیحی را در دستم #کوبید و با همان صدای زنانه #عربده کشید
_این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید!
دیگر صدای روضه ساکت شده بود،.. جمعیت زنان به سمتمان آمدند..
و بسمه فهمیده بود..
نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند..
که در شلوغی جمعیت با قدرت به #پهلویم کوبید،..😡🔥
طوریکه #ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم...😣
روی فرش سبز حرم.. 💚
از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه #ظاهرسازی میکرد
_مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!
و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...😰😭
زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل_ونه عدهای زن و کودک در حرم
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه
زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه #راه_فراری پیدا کنم...😖😰😭
#دردپهلو نفسم را بند آورده بود،..
نیم خیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم👥👥👥 فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم..
که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم باچادرم صورتم را #بپوشانم،...😖😖😖😖
هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در
دل جمعیت لنگ میزدم..
تا بالاخره از حرم خارج شدم...✨😣
در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم،😣😭
باورم نمیشد...
#رها شده باشم و #میترسیدم هر لحظه از پشت، 🔥👹پنجه ابوجعده🔥😈 #چادرم_رابکشد...
که قدمی میرفتم و قدمی وحشتزده😰😨 میچرخیدم مبادا شکارم کند...
پهلویم از درد شکسته بود،دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در #تاریکی و #تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم..
که صدایی... 🌸
از پشت سر تنم را لرزاند...
جرأت نمیکردم برگردم...😰😳😱
و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم.. و وحشتزده دویدم...
پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد..
و آخر #دردپهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.😣😖😭😰
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش
خیس...
و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم،..
خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت..
که #دوباره صورتم به زمین خورد..😖😭😰
و زخم پیشانی ام آتش گرفت...
کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که #مردانه فریاد کشید
_برا چی فرار میکنی؟😠
صدای ابوجعده نبود...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره :66 ❤️
💜نام رمان : از عشق تا پاییز 💜
💚نام نویسنده: آقای اسماعیل صادقی 💚
💙تعداد قسمت : 56 💙
🧡ژانر: طلبگی_عاشقانه_مذهبی_اجتماعی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :66 ❤️ 💜نام رمان : از عشق تا پاییز 💜 💚نام نویسنده: آقای اسماعیل صادقی 💚 💙تعداد قسمت
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت اول
سال اولی که با مرتضی آشنا شدم
یه حس عجیب توام با غرور داشتم که خدا همچین فرشته ای رو سر راهم قرار داده
خیلی کم حرف بود
یا بهتره بگم اصلا حرف نمیزد وقتی هم میرفتم پیشش فقط لبخند زیبای رو لبش جواب سلاممو میداد
هروقت مشکل روحی پیدا میکردم
میرفتم کنارش باهاش حرف میزدم گریه میکردم و بهش میگفتم برام دعا کن اون هم مثل همیشه با لبخند گرمش من رو دلداری میداد .
خود ناقلاش باعث آشنایی من و محمد مهدی شد بهش گفتم نکنه ازمن خسته شدی که یکی دیگه رو سر رام میزاری اما من تو رو با دنیا عوض نمیکنم
سرخاک مرتضی نشسته بودم
و داشتم به سنگ قبرو لبخند رو عکسش نگاه میکردم و غرق ابهت چشماش شده بودم
که حس کردم یه روحانیِ متین و با ادب داره میاد سمت من نمیخواستم توجه کنم دلم میخواست خلوت من و مرتضی شکسته نشه
اما اون حاج آقا پر رو تر از این ماجرا بود دستشو گذاشت رو سنگ قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن تموم که شد پرسید
-شما نسبتی با شهید دارید ؟
سکوت کردم
با حسرت به مزارش نگاه کردم و گفتم
-داداشمه
با یه ذوق خاصی گفت
-واقعاااا؟؟
گفتم
-آره اگه ما رو لایق برادری بدونن
پرسید
-شما طلبه ای؟
گفتم
-بله چطور؟!
گفت
-از کتابی که دستت بود
-اها گاهی وقتا میام با مرتضی مباحثه میکنم
-مگه مرتضی طلبه ست؟
جوابشو ندادم تا خودش نوشتهی روی مزار رو بخونه
روحانی متدین غلامرضا پیشداد
-اینجا که نوشته غلامرضا چرا مرتضی صداش میکنی؟
-وصیت خودِ شهیدِ دوست داشته مرتضی صداش کنند اون هم بخاطر دوستش که شهید شده اسمش مرتضی بوده
از جاش بلند شد و گفت
-یکم قدم بزنیم؟؟
منم که حسابی جذب نورانیت حاج اقا شده بودم با کمال میل قبول کردم میون شهدا باهم قدم بزنیم
از خودش گفت
از خودم گفتم
از شهدا گفت
از مرتضی گفتم
از زندگیش گفت
از مرتضی گفتم
از کارش گفت
از مرتضی گفتم
کم کم خوشید داشت غروب میکرد ،
و به اصطلاح غروب جمعه فرا رسید و من باید برمیگشتم خونمون و اون هم باید میرفت محل کارش که برای تبلیغ اومده بود.
از هم جدا شدیم و برای یک لحظه ذهنم درگیر این ماجرا بود که ایشون کی بود و یک دفعه از کجا پیداش شد
تا اینکه.........
چند سال بعد از طرف حوزه اردو رفتیم قم تو خوابگاه نشسته بودم که دوستم علیرضا بدو بدو اومد سمتم و گفت
-اسماعیل یه حاج آقایی اومده میخواد تو رو ببینه
-من و؟؟؟فامیلیش چیه؟؟
-نباتی حاج آقا نباتی
-نمیشناسمش حالا کجا هست؟
-پایین منتظر توئه
تا اینو گفت سراسیمه از جام پاشدم و گفتم
-لباسام خوبه؟
گفت
-اره فقط یه عبا بنداز که رسمی تر باشه
داشتم از پله ها میرفتم پایین در همین حال یه آقایی داشت از پله ها میومد بالا بیتفاوت بهش یه سلام کردم و از پله ها اومدم پایین
چن پلهای که گذشت یه صدایی منو جلب خودش کرد
-اقای صادقی؟؟؟؟؟
باعجله و هول و استرس صورتمو برگردوندم
-بله بفرمایید
صدا مال همون آقایی بود که داشت از پلهها میرفت بالا
-من و نمیشناسید؟؟
-نه متاسفانه
اومد پایین
-خوب نگاه کن ببین من و یادت میاد؟
-نه متاسفانه
-یعنی اینقدر عوض شدم؟
-شایدم
-شایدم چی؟؟
-هیچی
تو دلم گفتم شایدم من پیر شدم و کمحافظه
رفتیم تو حیاط چن دقیقهای رو باهم حرف زدیم ولی من باز هم بخاطر نیاوردمش
-اسماعیل وقت داری بریم بیرون
-آره ولی قبلش باید لباسام و عوض کنم
-نمیخاد همینجوری خوبه فقط عبا رو دوشت بنداز حله اینجا قمِ مردم با عبا راه میرن
رفتم بالا عبامو بردارم که حاج آقا گفت
-لطفا تنها بیا میخوام تنها باشیم
استرس عجیبی من و فراگرفت خودمو جمع و جور کردم و باصدای گرفته گفتم
-چشم
رفتم بالا تو این مدت علیرضا منتظر من بود که برگردم
-سلام چیشد دیدیش؟؟
-آره ولی اصلا نمیشناسمش
-نگفت کجا دیدتت؟؟
-نه فقط گفت بریم بیرون دور بزنیم
-میخوای باهاش بری؟؟
-نمیدونم خودمم خیلی میترسم
-میخوای من باهات بیام؟؟
-نه بابا گفت تنها بیا
علیرضا دست و پاش و گم کرد و گفت
-نرو دیوانه بهش اعتماد نکن تو که اونو نمیشناسی
-نگران نباش اتفاقی نمیفته ته دلم میگه آدم خوبیه فقط یه زحمتی من که سوار ماشین شدم تو پلاک ماشینشو بردار اگه برنگشتم بدردت میخوره راحت تر پیدام میکنی
اون که بهترین دوست من بود گفت
-اره فکر خوبیه فقط مواظب خودت باش
تا دم در همراهم کرد سوار ماشینش شدم و علیرضا خیلی نامحسوس پلاک ماشین طرفو برداشت
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت اول سال اولی که با م
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت دوم
یه مقدار که از خوابگاه دور شدیم محمدمهدی سکوت رو شکست و گفت
-پس من و نمیشناسی؟؟
یه کم جدی شدم و گفتم
-نه متاسفانه
محمدمهدی که از خشکی صدام ناراحت شد یه تکونی به خودش داد و گفت
-ازدواج کردی اسماعیل؟؟
داشتم کم کم شک میکردم که نکنه طرف جاسوسی چیزی باشه گفتم
-چطور؟؟
-همینجوری آخه برخوردت پسرانه نیست
خندم گرفت گفتم
-مگه پسرا برخوردشون چطوریه؟
-پسرا تو رفتار و کردار یکم راحتند اما مردها متین و باابهت
تا خواستم حرف بزنم پرید وسط حرفمو و گفت
-البته تو متین بودی حالا یه کوچولو بیشتر
خیابون به خیابون بزرگراه به بزرگراه باهم حرف زدیم اون قدر گرم صحبت بودیم که از اصل ماجرا که این اقای خوشتیپ کی میتونه باشه دور شدم. همونطور که مشغول رانندگی بود ۴۵ درجهای برگشت سمت من و گفت
-دوباره خوب نگاه کن ببین من و یادت نمیاد؟؟
و من طبق عادت همیشگی دوست نداشتم به چشمهای کسی خیره بشم از یه طرف حسابی کلافه شده بودم و دلم میخواست برگردم خوابگاه از طرفی ذهنم مشغول معمایی بود که زیاد میل به ادامش نداشتم یادمه چندین بار جمله نه متاسفانه رو استفاده کرده بودم
این بار یکم بلندتر خندید
و من هم واگیردار یه لبخندی زدم و به انتهای مسیر فکر میکردم و به جایی که اصلا معلوم نیست کجاست
ناغافل دستمو گرفت
از این کارش زیاد خوشم نیومد خواستم بهش بفهمونم این برخوردش زیاد جالب نیست که محکم دستمو فشار داد و یه نگاه عبوس و جدی با گوشهی چشمش انداخت و خیلی اروم گفت
- الان میبرمت جایی که برای بار اول همدیگه رو دیدیم
پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم اومدم از خوابگاه بیرون و تو دلم به علیرضا بد و بیراه میگفتم که تنهام گذاشت ولی بعد یادم افتاد که اون بدبخت که مقصر نیست اون که میخواست بیاد با من اما من نخواستم تو هپروت افکار خودم بودم که با صدای محمدمهدی به خودم اومدم
-پرسیدم کجایی به چی فکر میکنی؟؟
-هیچی داشتم فکر میکردم کجا همو دیدیم
-آهاا به فکرت ادامه بده ولی وای به حالت اگه یادت نیاد تا صبح تو شهر قم میگردونمت
یه لبخند زورکی زدم و تو دلم بهش گفتم
تو غلط میکنی
هنوز دستم تو دستش بود مونده بودم چطور با یه دست رانندگی میکنه به هرحال رسیدیم شهدای گمنام کوه خضر ولی چون هوا تاریک بود چیز زیادی از طبیعت و چشمانداز کوه خضر دیده نمیشد. لابهلای جمعیتی که برای شب نشینی و تفریح اومده بودن کوه ، از ماشین پیاده شدیم بالاسر قبور شهدا فاتحه خوندیم
من سکوت کرده بودم و محمد از کرامات شهدا میگفت از عنایات شهدا به دوستدارانشون
از شهدای حوزه
از شهدای قم
از شهید زینالدین
از شهید اسماعیل صادقی
لابهلای حرفاش از مرتضی گفت تا حرف از مرتضی شد منی که فقط به حرفاش گوش میکردم مثل جن زده ها برگشتم و با هیجان و توام با تعجب گفتم
-منظورت کدوم مرتضاست؟؟
خندید و گفت
-منظورم غلامرضاست غلامرضا پیشداد همونی که تو مرتضی صداش میکنی
سکوت کردم تو فکر رفتم
نمیدونم چقدر طول کشید فقط میدونم اون لحظه نه محمد حرفی زد نه من......
از صدای پچ پچ مردم هم کلافه شده بودم دلم میخواست همه چن لحظه خفه بشن تا بتونم تمرکز کنم درگیر مسأله مجهول ذهنم بودم که یه لحظه تمام گذشته مثل یه فیلم کوتاه چند ثانیهای از جلو چشمام رد شد
روز جمعه
مزار شهدا
تدفین شهید حادثه تروریستی
من و مرتضی
و اون حاج آقا......
یادم اومد اقای نباتی
باخنده سرشار از اشتیاق گفتم
-حاج آقا نباتی شمایین؟
اون هم خندهش گرفت بغلش کردم و از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم
-چقدر عوض شدی
-تو هم همینطور خیلی عوض شده چهرهت
-یادمه اون زمان لاغر بودی اما حالا.....
-ولی تو همچنان لاغری
خندهم گرفت و گفتم
-خوبه ادمای لاغر سالمترن
کلی حرف زدیم
از خودش گفت
از خودم گفتم
از زندگیش گفت
از زندگیم گفتم
از پسرش گفت
از دخترم گفتم
و اینکه تو این چند سال من و فراموش نکرده بود و تو تمام نمازهاش برام دعا میکرده اما من فراموشش کرده بودم و اسمش که چه عرض کنم قیافش هم یادم نبود
خیلی حرف زدیم اون قدری که وقتی به ساعت نگاه کردم گفتم
واااای الانه که برم و سین جیم حاج اقا صالحی بشنوم که کجا بودی با کی بودی چرا دیر کردی و کلی سوال دیگه که باید جواب بدم ولی اشکال نداره همهی اینها میارزه بر اینکه دوست قدیمی تو دوباره ببینی دوستی که از جنس فرشتههاست
یه آدم خاص که رفتارش یه استاد اخلاقه و کردارش یه مرجع تقلید و واسطهی این دوستی کسی نبود جز مرتضی خود ناقلاش که به خیال خودش میخواست من و دک کنه ولی کورخونده من و مرتضای خودمو با صد تا محمد عوض نمیکنم
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت دوم یه مقدار که از خ
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت سوم
این یه کرامت از مرتضی بود
که یه ادم از جنس خودش رو تو مسیر زندگیم قرار داد که میتونه راهنمای خوبی هنگام دلگرفتگی و سختی های دنیوی باشه
اون شب با محمدمهدی خیلی خوش گذشت
اون قدر که اصلا دوست نداشتم ازش جدا بشم. تو راه برگشت به خوابگاه بازم حرف زدیم. و از اینکه این چند سال چطور گذشت گفتیم و شنیدیم.
من و رسوند خوابگاه
از ماشین پیاده شدم دلم میخواست باز هم باهم بودیم. صحبتاش لحن صداشو همه و همه آرامش خاصی به من میداد انگار این بشر اشتباهی اومده روی زمین و تعلق داره به بهشتی که همه در موردش حرف میزنند
باهاش خداحافظی کردم و یه لبخند زدم و گفتم
-مواظب خودت باش
چن قدمی که دور شدم صداش من و جلب خودش کرد
-اسماعیل؟؟؟
بااشتیاق برگشتمو بهش نگاه کردم و گفتم
-جانم؟
-نمیشه بمونی؟
دلم میخواست بگم آره چرا که نه
اما......
-نه عزیزم همین الانم کلی دیرم شده فردا استادمون بیدار شه پوستمو کندس
سرشو انداخت پایین و باحسرت خاصی گفت
-باشه اما؟؟؟
-اما چی؟؟
-اما این و بدون......هیچی اصلا بیخیال
میدونستم چی میخواد بگه یه اخمی به چهرم گرفتم و تو دلم گفتم
-منم همینطور
محمدمهدی رفت و من رفتنشو تماشا کردم
درب خوابگاه رو هل دادم
اما باز نشد
واااای مگه ساعت چنده؟؟ یه نگاه به ساعتم انداختم و با یه دست کوبیدم تو سرم. ساعت یک و نیم شب بود. خدایا خاک بر سر شدم. جواب اقای صالحی رو چی بدم.
از یه طرف هم اصلا دوست نداشتم شب رو بیرون بخوابم. مونده بودم چکار کنم
گوشیمو از تو جیبم درآوردم تا به علیرضا زنگ بزنم تا بیاد پایین درو باز کنه
اما گفتم شاید خواب باشه بدخواب شه حقالناس میشه.
خواستم گوشیمو بذارم تو جیبم که یادم افتاد شب رو باید تو خیابون بخوابم. سریع شماره علیرضا رو گرفتم تا یه بوق خورد گوشی رو برداشت
-الو سلام
-سلام علی
-اصلا معلومه کجایی؟؟
-به خدا من اومدم در بستس چطور بیام تو
-به من چه که بستس میگی چکار کنم
-داداش بیا درو باز کن جبران میکنم
علی هم که فرصتطلب تا این و شنید گفت
-مثلا چطور؟؟
-مثلا؟؟..... اها با پیتزا موافقی
-چرا که نه صبر کن الان میام
کمتر از یه دقیقه علیرضا خودش و رسوند دم در و درب رو باز کرد
-اصلا معلوم هست کجایی
-حاج اقا چیزی نگفت
-چرا بابا همش از تو میپرسید منم گفتم رفتی حرم
-علیرضا!!!! چرا دروغ گفتی؟؟؟
-خیلی پر رویی جا تشکرته.؟ انتظار داشتی بگم اسماعیل با دوست جدیدش رفته تفریح اونم بگه اخی طفلی اشکال نداره بذار راحت باشه
-ممنونم علی من تو رو نداشتم چکار میکردم
از پله ها رفتیم بالا اروم و بیسروصدا که اقای صالحی بیدار نشه رفتیم تو اتاقمون بقیه بچهها خواب بودن
لباسمو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم علیرضا اومد بالای سرم
-خب تعریف کن کجا رفتین. اصلا فهمیدی این یارو کی بود
-آره یه فرشته تو لباس آدمها باید بودی میدیدی چقدر متین و باادب حرف میزد یه اسماعیل میگفت صد تا از پهلوش در میومد
-پس طرف جنتلمن بوده
-آره بابا حسابی تا حالا کسی اینقدر تحویلم نگرفته بود
-خوشبحالت حداقل یکی هست بخوادت
منم زیرکانه یه آهی کشیدم و گفتم
-چه فایده؟
علیرضا که حرفمو خونده بود باصدای بلند خندید و گفت
-بگیر بخواب تا نماز صبحت قضا نشده
علی رفت رو تخت خودش و منم با یه شب بخیر به پهلو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم و تمام شب رو تو ذهنم مرور کردم.
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت سوم این یه کرامت ا
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت چهارم
نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابم برد
باصدای اذان از خواب بیدار شدم
خیلی خوابم میومد حوصله نماز خوندن نداشتم با هزار سستی رفتم سمت سرویسهای بهداشتی و وضو گرفتم یه نماز به سرعت نور خوندم و دوباره رو تخت ولو شدم تازه چشمام گرم شده بود که صدای اساماس گوشیم بلند شد.
به خودم گفتم سر صبحی کی میتونه باشه حتما ایرانسله دوباره پیام داده به مسابقه دعوتم کنه . با بیحوصلگی گوشیمو برداشتم تا قفل صفش باز شد با دیدن اسم پیام فرستنده از جام پریدم خواب از سرم پرید. انگار یه دنیا انرژی بهم دادند.
محمدمهدی سرصبح پیام داده بود
باعجله پیامو باز کردم
-بیداری؟؟
-اره محمدجان بیدارم جانم درخدمتم
-هیچی خواستم بگم برای نماز خواب نمونی
-مرسی عزیزم نماز خوندم بازم ممنون که یادم بودی
دیگه پیامی نیومد
منم گوشیمو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم
حدود ساعت هشت و نیم صبح بود که علیرضا اومد بالای سرم و بیدارم کرد
-پاشو خوابالو صبحانه بخور ساعت ۹ کلاس داریم
-علی جون من بیخیال شو خوابم میاد
-منم خوابم میاد ولی خب ساعت ۹ کلاس داریم چاره چیه؟
با غر زدن بخاطر اینکه وقت خوابمون کلاس گذاشتن از جام پاشدم و بعد شستن دست و صورت با علیرضا رفتم سلف و صبحانه خوردیم.
ساعت ۹ شد رفتیم کلاس
و طبق معمول من و علی باهم و کنار هم نشستیم . تمام مدت کلاس به دیشب فکر میکردم و اتفاقات شیرینی که گذشت و هنوز طعمش زیر زبونم بود.
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛