eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت و شهر از این خبر، و شدند.... چرا که ، اول سحورى در خانه آنها را نواخت.... و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند. که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند... گرچه از مقام حسین مى آیند، اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند. هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى.... چه بزرگ شده اند، چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند. جان مى دهند براى کردن پیش پاى ، براى . براى در بازار عشق. علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى... حسین به آنها میدان رفتن است. از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ شنیده اند... از ، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است... و این آنها را کرده است. علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است. لوحى که پیش چشم توست. اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، غرض از زادن چه بود؟ اینهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود. در هم وقتى حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر ،... اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، ، جایشان در ! بى درنگ از خداحافظى کردى و به خانه درآمدى. زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود. هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت... اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: _✨مگر از آمدن ما خبر داشتید؟ و تو گفتى : _✨شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد من جایى باشد و و من جاى دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد؟ اکنون هر دو کرده و لب برچیده آمده اند که : _✨مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن. تو مى گویى : _✨عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید. محمد مى گوید: _✨چرا مادر؟ تو امامى ! محبوب اویى. و تو مى گویى : _✨به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که بیشتر از شما به این ماجرا. گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ، در وادى او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را مى بیند و همه نیتها را مى خواند. اما...اما من اینگونه . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید. عون مى گوید: _✨امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را ببیند. شما را نمى آورند. این را از مى شود فهمید. محمد مى گوید: _✨ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت! تو چشم به مى دوزى... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد! زمین، دم کرده است.... بگذار فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود.... خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، را بغل مى زنى، ... به نگاه مى کنى و به سمت راه مى افتى. این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که این کودك باید از زنان و کودکان دیگر بماند و را به این نمک نیازارد. وقتى به خیمه مى رسى،... مى بینى که ، را کرده است. یعنى به هم اجازه داده است که از ، سهمى داشته باشند.... بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند.... ... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش را به یاد مى آورد،.. یکى تشنگى را تداعى مى کند،... یکى به یاد مى افتد،... یکى از بى تابى مى گوید و... در این میانه ، لحن از همه است که با خود مى کند: _✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19) این منظره ، بى مدد از ، ممکن نیست. پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى؛... به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ، به معمارى آفرینش و... مى بینى که به اشارت که راه به پیدا مى کند و در رگهاى جارى مى شود.... که تا دمى پیش به روى بسته بود... و هم اکنون به رویشان گشوده است.... باز مى گردى. دانستن این و مرورشان ، بار مصیبت را مى کند.... باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا و ، از سپاه تو دیگرى نگیرد.... چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟ حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟ 🌟الرحمن على العرش استوى.🌟 ؟! اگر چه خسته و شکسته اى زینب ! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین! 🏴پرتو سیزدهم🏴 آدمى به ، شناخته مى شود یا ؟ کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به مى نگرند یا به که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن آنقدر باشد که را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟... لابد به دنبال علامتى ، نشانه اى ، ، چیزى باید گشت. اما اگر سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بردن انگشتر، را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل_وهشت _... امشب با خون این
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،.. صدای نوحه✨🎤 از سمت مردان به گوشم میرسید.. 🌟و عطر خنک و خوش 💚رایحه حرم💚 مستم کرده بود..😭😰 که 🔥نعره بسمه🔥پرده پریشانی ام را پاره کرد... پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست از دیوار پایین کشید.. و صدایش را بلند کرد _جمع کنید این بساط کفر و شرک رو! صدای مداح کمی آهسته تر شد،... زنها همه به سمت بسمه چرخیدند.. و من متحیر مانده بودم.. که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و جیغ کشید _شماها به جای قرآن، مفاتیح میخونید، این کتابا همه شرکه! میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید..😰که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را کنم.. و من با این ادعیه که تمام تنم میلرزید..😰😱 و زنها همه شده بودند... با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد.. و ظاهراً باید این معرکه میشدم.. که مفاتیحی را در دستم و با همان صدای زنانه کشید _این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید! دیگر صدای روضه ساکت شده بود،.. جمعیت زنان به سمتمان آمدند.. و بسمه فهمیده بود.. نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند.. که در شلوغی جمعیت با قدرت به کوبید،..😡🔥 طوریکه ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم...😣 روی فرش سبز حرم.. 💚 از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه میکرد _مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن! و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...😰😭 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوبیست_وهفت لحنش شبیه شربت قن
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ هر دو به سمت در چرخیدیم.. و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد _دارم میام!😊 باورم نمیشد دوباره میخواهد برود.. که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم..😥❤️ و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد _زینبیه گُر گرفته، باید بریم!😔😊 هنوز پیراهن دامادی به تنش بود،.. راضی نمیشد راهی اش کنم و پای در میان بود که قلبم را حضرت زینب(س) کردم.. و بیصدا پرسیدم _قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟😢💚 دستش به سمت دستگیره رفت وعاشقانه عهد بست _به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!💞✨ و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت.. و پشت سرش همه وجودم در هم شکست... در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می پیچیدم، ثانیه ها را میشمردم بلکه زودتر برگردند.. و به جای همسر و برادرم،.. تکفیری ها👹😈 با بمب💣 به جان زینبیه افتادند.. که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست...😰😱😱😭😭😵😵😵😵😰😰 از اتاق بیرون دویدم... و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده😰😢 و دیگر نمیتواند برخیزد... خودم را بالای سرش رساندم،.. دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود.. و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم _حتماً دوباره انتحاری بوده! به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد،..😥 تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد.. که موبایلم زنگ خورد... از خدا فقط صدای مصطفی 🌸📲را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۸۷ و ۸۸ برای اینکه اذیت نشود میگویم +میخو
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۸۹ و ۹۰ نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم +ادامه بده نازنین با دو دلی میگوید _میخوای.... با اطمینان میگویم +نازنین گفتم ادامه بده من حالم خوبه بی‌میل، ادامه میدهد _یه مدت که از آشناییم با تو گذشت شهروز گفت حالا وقتشه که تو رو بترسونم تا دیگه دور و بر شهروز پیدات نشه. شهروز فکری که تو سرش داشت رو بهم گفت من اولش اصلا حاضر نبودم این کار رو انجام بدم ولی شهروز بهم گفت اگه این کار رو انجام ندم برای همیشه باید باهم خداحافظی کنیم. بهش گفتم اگه این کارو بکنم ممکنه پلیس گیرم بندازه ، بهم گفت وقتی کارم تموم شد با یه پرواز میریم خارج تا بعدا برای ازدواج توی خارج اقدام کنیم. اون خانمی که اول اومد دم در مادربزرگم بود، شهروز بهم گفت برای مادرم بزرگمم یه پرستار و یه خونه میخره تا راحت زندگی کنه . نگاه پرسشگرم را به چشم هایش میدوزم +میتونم بپرسم چرا با مادربزرگت زندگی میکنی ؟ البته اگه دوست نداری جواب نده . لبخند محزونی میزند و به دست هایش خیره میشود _وقتی ۵ سالم بود تو یه تصادف خیلی ناجور کردیم، پدرم در جا فوت کرد مادرمم بعد چند روز توی بیمارستان فوت کرد. منم ۲ ماه تو بیمارستان بستری بودم بعد مرخص شدم . سر به زیر می اندازم +خدا رحمتشون کنه، ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم _مهم نیست.....بعد از یه مدت کلنجار رفتن با خودم بالاخره قبول کردم.راستش اولش فکر نمیکردم نقشه شهروز بگیره، آخه چرا باید تو وقتی از من هیچ شناختی نداری بهم کمک کنی ؟ ولی شهروز گفت تو آدم ساده ای هستی و حتما برای کمک میای، یه جورایی شهروز از حس انسان دوستی تو سوءاستفاده کرد . نازنین با خجالت سرش را پایین می اندازد و با صدایی لرزان میگوید _نورا من بابت اون اتفاق واقعا متاسفم، خیلی پشیمونم، یه جورایی شهروز مجبورم کرد. همونطور که خودت داری میبینی من اصلا آدم ترسناک و خودخواهی نیستم ولی اون روز نقش بازی کردم تا تو رو بترسونم . جدی و محکم میگویم +فعلا بقیه ی ماجرا رو تعریف کن بعدش راجب این موضوع هم صحبت میکنیم سر تکان میدهد و بحث را از سر میگیرد _همه چیز طبق خواسته ی شهروز پیش رفت و در آخر وقتی از ساختمون اومدم بیرون شهروز بهم گفت یک ساعتی منتظر بمونم اگه کسی نیومد دنبال تو شهروز، شهریار میفرسته برای کمک _تو شهریار میشناسی؟ یعنی نسبتش رو با من و شهروز میدونی؟ لبخند عجیبی میزند _آره، من بیشتر از اونی که فکر کنی راجب شهروز و اقوامش میدونم با کمی مکث میگوید _داشتم میگفتم، وقتی کاری که شهروز خواست رو انجام دادم روز بعدش رفتم پیش شهروز؛ وقتی ازش پرسیدم بلیطای هواپیما کجاست برگشت خیلی ترسناک نگاهم. یه پوزخند زد و گفت :نازنین من نه عاشقتم، نه ازت خوشم میاد،یادته بهم گفتی نورا چقدر سادست ؟ تو از نورا هم ساده تری.دیدی چه راحت فریبت دادم ؟ با صدایی که از شدت بغض میلرزد ادامه میدهد _خیلی راحت شهروز بهم گفت:من فقط از تو بعنوان یه استفاده کردم تا نورا رو کنم فکر کردی .......😭 بغضش میترکد و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. آزادانه اشک هایش روی گونه هایش سر میخورند.باورم نمیشود این همان نازنینی هست که فکر میکردم قلبی از سنگ دارد.دلم به حالش میسوزد، او فقط خواسته های شهروز شده است درست همانطور که فکر میکردم. البته خودش هم بی تاثیر نبوده است.کم کم صدای هق هقش بلند میشود.دستی به کمرش میکشم.بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر میخورد.چه راحت شهروز برای رسیدن به خواسته هایش احساسات یک دختر را نابود کرد . آرام نازنین را در آغوش میکشم و با ملایمت میگویم +میخوای دیگه ادامه ندی؟ با صدای گرفته ای میگوید _نه بزار بگم ؛ بزار بگم تا خالی بشم ؛ بزار بگم تا شهروز تو رو هم مثل من نابود نکنه. بزار بگم تا بدی هایی که در حقت کردم جبران بشه و دوباره صدای گریه هایش در حیاط کوچکشان میپیچد.بعد از چند دقیقه بلاخره آرام میگیرد و بعد از شستن صورتش به تعریف ادامه ماجرا میپردازد _شهروز منو نابود کرد.اون روز منو به خاطر وضعیت مالیم کرد و گفت همه ی وعده وعیداش الکی بوده. بهم گفت اگه چیزی برای تو تعریف کنم یا اگه گیر پلیس بیوفتم اسمی از شهروز ببرم بلایی بدتر از اون بلایی که سر تو آورد سرم میاره. منم از شهروز قبول کردم و برای اینکه گیر پلیس نیوفتم خونمون رو عوض کردم.میدونی نورا بعد از شهروز من داغون شدم . +چرا قبول کردی اینا رو برای من تعریف کنی؟اگه شهروز بفهمه میخوای چیکار کنی؟ _بهت گفتم تا یه جورایی بدیام رو جبران کنم.اولش ازت فرار میکردم تا بهت نگم ولی الان میبینم بهترین کار همینه،درضمن تو به شهروز نمیگی.اگرم بگی ...اگرم بگی ... 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_ضحی💗 قسمت16 _درسته این دلیل در اقناع بشر برای پرستش خورشید موثره اما در کافی بودنش شک
قوم یهود تمام داستانهای تورات رو با فرهنگ و باور مصری ممزوج کرد... چون کابالا رو دوست داشت وارد دین خودش کرد و شاکله کتاب مقدس و یهودیت رو با کابالا شکل داد و از اون صورت الهی خارج کرد. مثالش هم همون ماجرای خلقت که تعریف کردم البته از این مثال ها فراوانه! کمی احساس لرز میکردم... بلند شدم تا دمنوشی دم بگذارم همونطور که چای ساز رو برای جوش اومدن آب روشن میکردم ادامه دادم: حالا به نظرتون چرا؟ برگردیم به همون شخصیتی که توی قرآن دشمن بشریته ولی با منطق تورات دوست انسانها و کمک حالشون برای رسیدن به هدفشونه! شیطان... اگر یادتون باشه تو ماجرای خلقت گفتم شیطان سوگند خورده بود همه انسانها رو گمراه کنه برای گمراه کردن همه آدمها وسوسه تک به تک که جواب نمیده آدما زیادن زحمتش زیاده اثرش کم بهترین کار چیه؟ طراحی یک و مکتب که همه انسانها رو درون خودش جا بده و حل کنه و یکجا با هم ببره جهنم! شیطان در واقع اینو گفت؛ گفت خدایا کاری میکنم انسان نه تنها به تو سجده نکنه و کافر بشه بلکه به من سجده کنه! و من رو بپرسته و همین الگو رو روی زمین برای انسانها پیاده کرد پشت میز نشستم و دستهام رو روی بازو هام کشیدم که کمی گرم بشم: پشت تمام مکاتب غیر الهی و خدایان متعدد باستانی یک چهره و یک شخصیت پنهان شده و اون روح تمام بت ها... کسی که بت پرستی، الهه پرستی و چند خدایی رو روی زمین سنت کرد شیطانه کسی که در قالب بت ها خودش رو برای پرستش در مقابل خدا عرضه کرد شیطانه خدای خورشید همون شیطانه یادته گفتم هر جای دنیا تمثال خدای خورشید رو ساختن المان های مشابهی داشت* یادته گفتم دستورات یکسانی به پیروانش میداد؟ که الان میگم چه دستوراتی دلیلش این بود که پشت همشون یک نفر قرار داشت مکتب فکری کابالا مکتب پرستش شیطانه قدرت ساحران و کاهنان معبد ارتباط با شیطانه شیاطین رقیق هستن و از جنس حرارت و انرژی بنا براین قدرت های ماوراء الطبیعه ای دارن که برای انسان که جرمی و سنگینه و اون امکانات رو نداره جذابه انسانهای مجنون قدرتی که همیشه دوست داشتن روی زمین خدایی کنن رو شیطان زیر علمش جمع کرد و براشون مکتب فکری تشکیل داد تا باهاش تمام آدمهای عادی رو مدیریت کنن... و اون آدمهای خاص با شیاطین ارتباط داشتن یه قدرت های ابتدائی ای هم داشتن که در مقایسه با قدرت خدا هیچه ولی چون راحت به دست میاد یه عده میرن دنبالش و براشون جذابیت داره کابالا مکتب جوندار و اصلی شیطانه که توش ۳۳ مرتبه برای رسیدن به مقام خدایی ذکر میشه که این ۳۳ مرتبه در یک انسان جمع شده* از کتر یا تاج پادشاهی شروع میشه و تا ملخوت یا همون ملکوت خدا ادامه داره یعنی آخرین قله ای که باید فتح کنن ملکوت خداست! همون جایی که درخت حیات نگهداری میشه! پس قرار شیطان با اون انسان های قدرت طلب این شد که اون بهشون قدرت بده و اونا در عوض بپرستنش و مردم رو در باطن به پرستشش در بیارن پس هر آن چیزی که از اسطوره های خدایان در هر جای دنیا میشنوید همون شیطانه خدای خورشید اسیریس همون شیطانه هروس همون شیطانه آپیس همون شیطانه بعل همون شیطانه حالا این مکتب فکری وارد دین یهودیت شده یادتونه گفتم یهود بعد از موسی تورات رو کابالیزه کرد نشانه هاش رو هم تو ماجرای خلقت نشون دادم که چطور شیطان تطهیر و تقدیس شد عده خاصی از قوم موسی رفتن سراغ ارتباط با شیاطین و گرفتن قدرت و به مرور دینشون رو دچار تحریفات جدی کردن و کتاب مقدس رو به این روزی انداختن که میبینید! حالا آموزه های شیطان در این مکاتب برای پیروانش چیه؟! همون چیزایی که در بت پرستی میبینیم تو طول تاریخ اما یکی از این دستورات خیلی خاص و متفاوته در تمام مکاتب غیر الهی و بت پرستانه یک سنت وجود داره و اون کردن انسانه! اینطور برای مردم جا انداخته بودن که شما باید بابت هر پدیده طبیعی عجیبی قربانی کنید اونم انسان! زلزله می اومد آدم قربانی میکردن سیل می اومد خورشید گرفتگی میشد هر چیزی اصلا میگفتن خدایان غضب کردن باید خون بریزید تا بلا دفع بشه اگر اون بلا رفع میشد که میگفتن دیدید قربانی کردید خدایان بلا رو از بین بردن اگرم نمیشد میگفتن قربانی قبول نشده کم بوده دوباره! چقدر انسانهای بیگناه اینجوری کشته شدن بیشتر هم بچه چون میگفتن خون پاک بریزید! بیشتر بچه هاشون رو قربانی میکردن به روشهای مختلف یه جاهایی سر میبریدن یه جاهایی زنده زنده توی آتیش مینداختن خورشید پرستای برخی نواحی که خیلی خجسته بودن هر بار که خورشید غروب میکرد میگفتن خدا غضب کرده نعمت نورش رو از ما دریغ کرده باید قربانی بدیم تا صبح دوباره طلوع کنه و واقعا فکر میکردن اگر قربانی نکنن دیگه خورشید درنمی آد! "حالا سوالی که من دارم اینه که آیا ممکنه یه فکری همینجوری بیاد بین مردم و مثل صلاح کشتار جمعی از انسانها کشته بگیره؟ این فکر مال کیه و از این کار چه نفعی میبره؟! "