رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_ودو گوشه ماشین در خودم ف
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وسه
خجالت میکشیدم اقرار کنم..
اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. 😞
که باز حرف را به هوای حرم کشیدم
_اونا میخواستن همه رو بکشن..
فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست
_ #هیچ_غلطی نتونستن بکنن!
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد
_از چند وقت پیش که وهابی ها به #بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما #خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) #دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!
و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد
_فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!😠
یادم مانده بود از #اهل_سنت است،..
باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد..
و از #تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..😠
که با کلماتش قد علم کرد
_درسته ما #شیعه های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!
و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد
_ #خیال_کردن میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها #اختلاف بندازن!✌️از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن #کمک_ما شیعه ها، #وحشیتر شدن!
اینهمه درد و وحشت😰😳😣 جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت
_یه لحظه نگهدار 🌷سیدحسن!🌷
طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_وسه خجالت میکشیدم اقرار
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وچهار
بلافاصله ماشین را متوقف کرد،..
از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید
_من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!
دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد...
حالا در این خلوت با بلایی که سعد🔥سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم..
که ساکت در خودم فرو رفتم...
از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم..
و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا ناله ام بلند نشود😣😖 که لطافت لحنش پلکم را گشود
_خواهرم!
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است،..
#چشمانش همچنان #سربه_زیر و نگاهش به نرمی میلرزید.
شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی ام خجالت کشیدم.😖😞
خون پیشانی ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم
_خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!
در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی کسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید
_امشب جایی رو دارید برید؟
و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم..😖😭
و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.😭چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده..
و اواز دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و
پیاده شد...
دور خودش میچرخید و #آتش_غیرتش درخنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_وچهار بلافاصله ماشین را
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وپنج
کتش را درآورد..
و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید،..
صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند..
که #به_جای_چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد
_وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...
و نشد حرفش را تمام کند،..
یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد
_خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده اید!
هجوم گریه گلویم را پُر کرده..😣😭
رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد
_امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟همسرتون خواست بیاید اونجا؟
اشکم تمام نمیشد..
و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم😭😩😭😭
_سعد شش ماه تو خونه #زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هر چی التماسش کردم بذاره برگردم ایران،😭🇮🇷 قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده🔥😭😰 و خودش رفت ترکیه!
حرفم به آخر نرسیده،...
انگار دوباره خنجر سعد🔥 در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید
_شما رو داد دست این مرتیکه؟😡
و سد صبرش شکسته بود...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_وپنج کتش را درآورد.. و
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وشش
سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد
_این تکفیری با چندتا #قاچاقچی_اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!😡🗣
#نجاست_نگاه نحس ابوجعده😈👹 مقابل چشمانم بود..
و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید..😞😭
و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد
_اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟😡😡
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم،..😭😭
دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم..
و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد
_دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!
کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛..
شش ماه پیش سعد 🔥از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود..
و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان🏠 وارد شدم...
دور تا دور حیاط گلکاری🌸🌼 شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه🌱🍃متصل میشد...هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شب بوها در هوا میرقصید..
که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند
_مامان مهمون داریم!
تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد..
و پس از چند لحظه زنی میانسال🌺 در چهارچوب در خانه پیدا شد..
و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_وشش سد صبرش شکسته بود که
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وهفت
مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد
_هنوز شام نخوردی مامان؟😄
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه #ترسیده بودم.. 😥😢مبادا امشب قبولم نکند..😨
که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید... 😭
با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود،..حرفی برای گفتن نمانده
و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد
_مامان این خانم #شیعه هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه (س) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون!😊
جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم،.. 😥میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود..و دوباره آواره غربت این شهر شوم..
که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد.😭😭😭 #دردپهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم..
که دستی چانهام را گرفت.و صورتم را بالا آورد...
مصطفی کمی #عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت #سربه_زیر انداخته بود تا مادرش🌺 برایم #مادری کند..
که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با #محبتی_بی_منت پرسید
_اهل کجایی دخترم؟😊
در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم..😢💔
که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت
_ایشون از ایران🇮🇷 اومده!
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد..😳
و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش
زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید
_همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!😠
به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند..
و تنها یک آغوش #مادرانه..🤗
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_وهفت مصطفی قدمی جلو رفت
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وهشت
تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم..
که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.😍😭🤗
با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.☺️
او #بی_دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم😣
که چند ساعت پیش سعد🔥 مرا در سیاهچال ابوجعده🔥رها کرد،..
خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در #آرامش این بهشت مست #محبت این زن🌺 شده بودم.☺️
به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد
_اسمت چیه دخترم؟😊
و دیگر #دست_خودم_نبود که #نذر زینبه در دلم شکست..😍😢
و زبانم پیشدستی کرد
_زینب!☺️😍
از #اعجاز امشب...
پس از سالها #نذرمادرم باورم شده و #نیتی با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم😍☝️
و همینجا باید به نذرم #وفا میکردم..
که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم.✨🍃
کنار حوض میان حیاط صورتم را #شست، #درآغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را #کشید تا راحت باشم☺️
و ظاهراً دختری در خانه نداشت که #بامهربانی عذر تقصیر خواست
_لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!😊
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید
_تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!😄
و رفت و نمیدانست از #دردپهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد..😣
که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم...
مصطفی پایین اتاق نشسته
بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را #جمع کرد
و خواست..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_وهشت تنها یک آغوش مادران
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_ونه
خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد
_بفرمایید!😊🥘
شش ماه بود سعد🔥 غذای آماده از بیرون میخرید..
و عطر دستپخت او🌺 مثل رایحه دستان #مادرم بود.. 😍😋
که دخترانه پای سفره نشستم..
و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت...😣
مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق #میلرزد😣 و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد...
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد
_خواهرم!
نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد..
که #سربه_زیر زمزمه کرد
_من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!
و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت
_شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!
از پژواک پریشانی اش #ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام #نشده..
و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم...
و از طنین تکبیرش✨ بیدار شدم...
هنگامه سحر🌌 رسیده..
و من دیگر #زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨
سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم...😞😓
و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از #شرم و #وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید...😓😭😭
نمازم که تمام شد...
از پنجره اتاق دیدم 🌸مصطفی🌸 در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
در آرامش این خانه دلم میخواست...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_ونه خواست حرفی بزند که م
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #شصت
دلم میخواست دوباره بخوابم..😴
اما #دردپهلو امانم را بریده.. و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم...😣😣😖😖😖😣
آفتاب بالا آمده.. ☀️
و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی اختیار گریه میکردم..
که دوباره در حیاط به هم خورد..
و پس از چند لحظه صدای مصطفی🌸 دلم را سمت خودش کشید
_مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد..
و صدای مادر مصطفی را شنیدم
_بیداری دخترم؟
شالم را با یک دست مرتب کردم و تا
خواستم بلند شوم،..
در اتاق باز شد...
خطوط صورتم همه از درد در هم رفته😖😖😭😭😖 و از نگاهم ناله میبارید..
که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند😟 و مصطفی صبرش تمام شده بود
که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند
_میتونم بیام تو؟
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم
_بفرمایید!😣
و او بلافاصله داخل اتاق شد...
دل زن🌺 پیش من مانده..
و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده.. که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت...
مصطفی #مقابل_در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد.. 😠😤
و دل من در قفس سینه بال بال میزد.. که مستقیم نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید
_شما شوهرتون رو دوست دارید؟
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینه اش میلرزید.. و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم
_ازش خبری دارید؟😨😥
از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریه هایم شک کرده..
و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد
_دوسش دارید؟😠
دیگر درد پهلو...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ده نکته👇👇 اسامی بان
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت یازده
هوا داشت کم کم تاریک میشد با صدای مامانم به خودم اومدم
-داره دیر میشه بریم دیگه نزدیک اذانه
بدون اینکه حرفی بزنم
کیفمو برداشتم یه نگاهی به سنگ قبر فاطمه کوچولو انداختم و با مامانم به سمت خونه حرکت کردیم
تو مسیر سکوت بود و یک جادهی طولانی که تمومی نداشت
-ببخشید آقا
راننده تمام هیکل برگشت و به پشت سرش نگاه کرد
-جانم
-لطف میکنید ضبط ماشینتون رو خاموش کنید
این بار از آینه ماشین نگاهم کرد و گفت
-آهنگ که آرام بخشه
خواستم حرف بزنم که حس کردم اگه دهنم باز شه بغضم میریزه بیرون سکوت کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم
راننده ماشین هم صدای ضبط ماشینشو کم کرد اون قدری که فقط صدای وز وزش میومد
بالاخره رسیدیم خونه
پسرعمه و خانمش خونه بودند حوصله نداشتم یه احوالپرسی مختصری کردم و رفتم تو اتاقم سرم و گذاشتم رو بالش زار زار زدم زیر گریه
نمیتونستم وضعیت الانمو تحمل کنم
من حالم بد بود وای به حال پدر و مادر فاطمه که خدا میدونه الان چه حالی دارن
سبک شده بودم
گاهی وقتا گریه برای انسان لازمه سبکت میکنه راحت میشی
صدای اذان بلند شد از قبل وضو داشتم
جانمازمو که مامان فاطمه برای من و ناصر دوخته بود پهن کردم شروع کردم نماز خوندن بعد از نماز حس کردم حالم خیلی خوبه
نه اینکه غصههام تموم شده باشه نععع فقط تحملش برام راحت شده بود
-پسر دایی نمیخوای از اتاقت بیرون بیای؟
پسرعمم بود
حوصله جواب دادن نداشتم اشکامو پاک کردم و سمت در رفتم پسر عمه پشت در بود با دیدنم یه اخمی کرد و گفت
-گریه کردی؟
-نه چیزی نیست
-ولی گریه کردی
برای ختم ماجرا لبخندی زدم و گفتم
-زن دایی کجاست
پسرعمم که فهمیده بود نباید به پر و پام بپیچه گفت
-زن دایی تو آشپزخونهس داره شام درست میکنه
تو دلم گفتم
واااای یعنی اینا حالا حالا هستن
-خب چه خبر پسردایی هر از گاهی از اتاقت بیا بیرون یه هوایی بخور
-از محسن چه خبر
-خوبه سلام میرسونه
-نیومد باهاتون
-نه دیگه تو که میشناسیش اهل بشین پاشو نیست
پر افاده همچین از پسرش تعریف میکرد انگار از دماغ فیل افتاده یه روزی یه جا بدجور حال این از خود راضی رو میگیرم
داشتم با خودم حرف میزدم
که به خودم گفتم حالا تو هم دست کمی از اون نداری به قول مهدی باید زنت بدن تا اجتماعی بشی..هه زهی خیال باطل
-پسر دایی
با صدای اقای سریش به خودم اومدم
-جانم
-به چی فکر میکنی
-هیچی شما راحت باشید
خانواده پدریم خانواده خوبیان ولی نمیدونم چرا ازشون خوشم نمیاد دست خودم نیست فکر میکنم چه لزومی داره با عمو و عمه در ارتباط باشیم
کاش همه آدما خاله و دایی بودن
هرچند دریغ از یه خاله
مامانم تک دختر خانوادهش بوده و لوس و ننر ما هم کپ مادرمون
خدا خیرمون بده یه درصدم به بابامون نرفتیم فقط چرا اخلاق گندم که کپ بابامه البته دماغمم کپی برابر اصل داییم همون طور کج و کوله و انحرافی چند باری به فکر عمل افتادم اما......
بگذریم در کل عمه هامو بیشتر از همه دوست دارم و این باعث میشد با پسر عمه هام و دختر عمه هامو و کلا ایل و تبارشون رابطه ملایمی داشته باشم
ناصر هم که یه بند تو خونه بند نبود
اندازه موهای سرش رفیق داشت. این میرفت اون یکی میومد دنبالش
برعکس من که از کل دنیا دوتا رفیق بیشتر نداشتم اونام عضو بسیج مدرسمون بودن یه پسر آفتاب مهتاب ندیده که اگه مدرسه نبود سالی به دوازده ماه از خونه بیرون نمیرفت
وقتی به گذشته فکر میکنم
و یادم میافته که چقدر پاستوریزه بودم حالم از خودم بد میشد اخه پسری که شیطنت نکنه دعوا نکنه خون به پا نکنه که پسر نیست دختره
البته خواست خدا بود که من اینجوری بار بیام
اکثر معلمای راهنمایی و دبیرستانم میگفتن تو یه روز آخوند میشی روحیت به طلبهها میخوره
پنجشنبه ها که دائمالروزه بودم
صف اول نماز مدرسمونم که پر بود از من انضباطمم که همش بیست
خدایی چه گذشته مسخره ای داشتم
یه دونه هیجان هم توش نداره یکی از ارزوهام که برای خیلیها احمقانهس اینه که سوار هواپیما باشم یهو هواپیما سقوط کنه بعد من با چتر نجات بپرم پایین هنگام پایین اومدن از خودم سلفی بگیرم بعد یهو چترم باز نشه من با کله دوبس بخورم زمین به دیار باقی بشتابم و تا نسل ها بعد خاطرات مرگ اسفبارم در اذهان قرار بگیره
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛